🕊تشییع پیکر پاک فرمانده #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
▪️یکشنبه ۲۸ اردیبهشت ماه، مصادف با ۲۳ ماه مبارک #رمضان
⏱ساعت ۱۰ صبح
✔️مکان : از شهرک شهید بروجردی "بیت معظم پدر شهید"
تا حرم حضرت عبدالعظیم حسنی (علیه السلام) به سمت قطعه ۴۰ گلزار شهدا بهشت زهرا سلام الله علیها در جوار مزار همسر خواهرشان #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
🔴هرگونه تغییر اطلاع رسانی خواهد شد.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃
خوش به حالِ...
شهدایی که رسیدند آخر
با شهــادت، به سـرانجـامِ اباعبـداللہ
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
🌷شهدای حادثه ی اخیر کردستان در ماه مبارک #رمضان
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
Mahmood KarimiMahmood Karimi - Misozad ama Leyk Khakestar nadarad.mp3
زمان:
حجم:
15.21M
💔🍃
بیا مه جبین، کنارم بشین
بده جانِ بابا یه قولی به من….
بذار دستاتو، تو دستِ حسین
همه هستی توست° هستِ حسین
🎙محمود کریمی
▪️ #شهادت_امام_علی (ع) تسلیت باد
😔یتیم شدیم...
#رمضان
#بیست_و_یکم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
833.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀🍂
پیکر مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
ما رو به دعا کاش فراموش نسازی..
حاج اصغر😭💔
شهادت...
شهادت....
شهادت...
🕊تشییع پیکر یکشنبه ۲۳ #رمضان، ۹۹.۰۲.۲۸
@mashghe_eshgh_dameshgh
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
دوستان همونطور که مطلع هستید امروز در بیست و سومین روز ماه مبارک #رمضان، خاکسپاری #مدافع_حرم #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور انجام شد.
براشون نماز شب اول قبر بخوانید.
التماس دعا🌹
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
5.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹گزارش مراسم تشییع پیکر مطهر فرمانده #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و همچنین خاکسپاری شهید
۲۳ #رمضان - قطعه ۴۰
۹۹۰۲.۲۸
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃
🦋اینجا مزار فرمانده ای است که هشت سال شانه به شانه سپهبد #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی در جبهه های دفاع از حرم عقیله بنی هاشم (س) حاضر شد و سرانجام یک ماه پس از آسمانی شدن سردار به او پیوست.
🌱پیکر بی دست و سر این سرو رشید پس از مبادله به ایران بازگشت و در روز بیست و سوم #رمضان ۱۴۴۱ در کنار رفیق شفیقش آرام گرفت.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور❣
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_سوم ⚔در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_چهارم
🍃در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
💔دیگر گریههای یوسف هم بیرمق شده و بهنظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم.
زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زنعمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید.
چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه کنم. زنعمو میان گریه #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس من برنمیگشت.
🔦زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را باز کند.
صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد :«نترس! یه مشت #آب بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو #روضه شد و ناله زنعمو را به #یاحسین بلند کرد.
🔹در میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای که بیامان شهر را میکوبید، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم.
نمیدانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.
هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود.
👤عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج #انفجار دور باشیم، اما آتشبازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپارهها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند.
در این دو هفته #محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بیوقفه تمام شهر را میکوبیدند.
بعد از یک روز #روزهداری آنهم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم.
🍞همین امروز زنعمو با آخرین ذخیرههای آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.
زنعمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمیدانستم آبی برای #افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری میکند.
😔اصلاً با این باران آتشی که از سمت #داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چهخبر بود و میترسیدم امشب با #خون گلویش روزه را افطار کند!
از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با #عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد.
📱آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت همصحبتیام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت.
حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زنها هر یک گوشهای کِز کرده و بیصدا گریه میکردیم.
🌑در تاریکی خانهای که از خاک پر شده بود، تعداد راکتها و خمپارههایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم #انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما!
🌷عمو با صدای بلند سورههای کوتاه #قرآن را میخواند، زنعمو با هر انفجار #صاحبالزمان (روحیفداه) را صدا میزد و بهجای نغمه مناجات #سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک #رمضان کردیم.
آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پردههای زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خردههای شیشه پوشیده شده بود.
🌳چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستونهای دود از شهر بالا میرفت.
تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور #جنگ داغتر و ما نه وسیلهای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش.
🔥آتش داعشیها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سدّ #مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمیدانستم داغ #شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است یا مصیبت #اسارت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_چهارم 😭هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گ
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_پنجم
🌙ماه #رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هریک برای دیگری #ایثار میکرد.
اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ #تشنگی و گرسنگی سر میبرید.
🍞دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر میآوردند.
☄گرمای هوا و شورهآب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد.
📱موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر #مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد.
همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود.
😭چطور میتوانستم #آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم.
💔روزها زخم دلم را پشت پرده #صبر و سکوت پنهان میکردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره #عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد.
در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوشمان به غرّش خمپارهها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار که #اذان صبح در آسمان شهر پیچید.
دیگر داعشیها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را حراممان کردهاند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانههایشان خزیدند.
✔️با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد.
🔸پشت پنجرههای بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بیآبی مرده بودند، نگاه میکردم و #حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش میچکید.
دستش را با چفیهای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم.
🍃دلش نمیخواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۷)
📆هفدهم شهریور سال ۵۷ بود و ماه #رمضان. توی محله یک هیات داشتیم که من مسئولش بودم. آن روز بیشتر مردها توی هیات دور هم جمع شده بودند. نوار صحبتهای #امام_خمینی (ره) را برایشان گذاشتم.
⚠️چند دقیقهای نگذشته بود که هیات خالی شد و جز من و پسرم هیچ کس باقی نماند. نیم ساعت بعد فهمیدیم که یک راهپیمایی سراسری توی شهر راه افتاده.
💢به #میدان_ژاله (۱) نرسیده بودیم که خبر رسيد مردم را به رگبار بستهاند. اعتراض مردم بالا گرفت و سربازها هرطور که بود همه را متفرق کردند.
ادامه دارد...
✍در محضر پدر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنت فکه
-------------------------
۱) اسم این میدان به دلیل واقعه جنایتکارانه و خونین رژیم شاهنشاهی ملعون که باعث به شهادت رسیدن جمعی از مردم وطنمان شد، به میدان شهدا تغییر یافته است./تصویری از تظاهرات ۱۷ شهریور، روایت خون و آتش📸
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهل_و_هشتم پدر زیر #لایه_سنگین اندیشه پنهان شده و محمد و عبدال
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_چهل_و_نهم
صدای سر میهماندار که ورودمان را به فرودگاه مهرآباد #تهران خوش آمد میگفت، نگاهم را به صفحه موبایلم برد و دیدم ساعت ده صبح است. صبح شنبه 22 تیر ماه سال 92 و چهارم ماه مبارک #رمضان که میتوانست به یُمن این ماه مبارک، شروع یک درمان #موفق برای مادر باشد.
در این چند شب گذشته از ماه رمضان، چقدر #خدا را خوانده و هر #سحر و افطار چقدر اشک ریخته و شفای مادرم را از درگاه پروردگار مهربانم #طلب کرده بودم و حالا با قدم نهادن در این مسیر تازه، چقدر به بازگشت سلامتی اش #دل_بسته بودم.
مادر به کمک من و مجید از پله های کوتاه #هواپیما به سختی پایین می آمد و همین که هوای صبح گاهی به ریه اش وارد شد، باز به #سرفه افتاد. هر بار که دستانش را میگرفتم، احساس میکردم از دفعه قبل استخوانی تر شده و #لاغری بیمار گونه اش را بیشتر به رخم میکشید.
سالن فردگاه به نسبت شلوغ بود و عده زیادی به استقبال یا #بدرقه مسافرانشان آمده بودند. دست مادر را گرفته بودم و همپای قدمهای #ناتوانش پیش میرفتم و مجید هم چمدان کوچک وسایلمان را حمل میکرد که صدای مردی که مجید را به نام میخواند، توجه ما را #جلب کرد.
مرد جوانی با رویی #خندان به سرعت به سمتمان آمد و همین که به مجید رسید، محکم در آغوشش کشید و احوالش را به گرمی پرسید. سپس رو به من و مادر شروع به سلام و احوالپرسی کرد و همزمان مجید #معرفی اش نمود: "آقا مرتضی، پسر عمه فاطمه هستن." و مرد جوان با #خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت: "پسر عمه که چه عرض کنم، ما از بچگی با هم #بزرگ شدیم. دیگه مثل داداشیم."
سپس سرش را به نشانه #احترام خم کرد و با لبخندی صمیمی ادامه داد: "مامانم منو فرستاده و دستور داده که ببرمتون منزل. اگه قابل میدونید تا هر وقت که اینجا هستید، ما در خدمتتون هستیم." و بی معطلی چمدان را از دست مجید گرفت و همانطور که به سمت درب #خروجی میرفت، رو به مجید صدا بلند کرد: "تا شما بیاید، من میرم ماشینو از پارکینگ بیارم جلو در." و با عجله از سالن خارج شد.
مادر همچنانکه با قدمهایی سُست پیش میرفت، از مجید پرسید: "مجید جان! این آقا مرتضی همونی نیس که شب #عروسی هم خیلی زحمت میکشید؟" و چون تأیید مجید را دید، ادامه داد: "اون شب همه زحمت سفارش میوه و شیرینی و شام با این #بنده_خدا بود. خدا خیرش بده!"
مجید خندید و گفت: "آخه واقعاً ما با هم مثل #برادریم. حالا إن شاءالله سر عروسیش جبران میکنم."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_شصت_و_یکم برای لحظاتی محو #چشمانی شدم که انگار دیگر مقابل من و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_شصت_و_دوم
و اینبار جذبه #عشقش به قدری قوی بود که نتوانستم دستم را عقب بکشم و به آرامش رسیدم و قلب #بیقرارم قدری قرار گرفت. از روی #صندلی بلند شد، شاخه گل سنبل را در لیوان #بلورین پر از آب نشاند و مقابل چشمان من روی میز گذاشت. سپس جعبه #زولبیا را هم آورد و همچنانکه مقابلم مینشست، در جعبه را گشود و با هر دو دست تعارفم کرد.
نگاهی به ردیف زولبیا و بامیه که از شیره #شربت میدرخشید، کردم و پرسیدم: "اینم حتماً شیرینی امشبه؟ درسته؟" از هوشیاری زنانه ام لبخندی زد و با لحنی لبریز متانت پاسخ داد: "خُب ما معمولاً یه همچین شبی تو ماه #رمضان زولبیا بامیه میگیریم!"
در برابر پاسخ صادقانه اش لبخندی کمرنگ بر صورتم نشست و با دو انگشت یک #بامیه برداشتم و به دهان گذاشتم که حلاوت دلنشین و عطر و طعم بینظیرش، به جانم انرژی تازه ای بخشید و ضعف و سُستی را از بدنم ربود. احساس #لذت_بخش و شیرینی که چندان هم برایم غریبه نبود و خاطره روزهای #دل_انگیزی را زنده میکرد که شاید غم و رنج این مدت، یادش را از یادم برده بود.
روز تولد #امام_رضا (ع) که مجید برای ما یک بشقاب شیرینی آورد و روز #اربعین که به نیت من یک ظرف شله زرد نذری گرفته و با دنیایی از حیا و محبت به در خانه مان آورده بود! طعمی که نه از جنس این دنیا که شبیه طعامی #آسمانی در خاطرم مانده و امشب با خوردن این بامیه، باز زیر زبانم جان گرفته بود.
حالا دقایقی میشد که مجید به تماشای چشمان غرق در رؤیایم نشسته و من متوجه نگاهش نشده بودم که سرانجام صدایم زد: "الهه!" و تا نگاهم به چشمان منتظرش:افتاد، لبخندی زد و پرسید: "به چی فکر میکردی؟" در برابر پرسش بی ریایش، صورتم به خنده ای #ملیح باز شد و پاسخ دادم:
"نمیدونم چرا، ولی تا این بامیه رو خوردم یاد اون روز افتادم که یه بشقاب #شیرینی برامون اُوردی... راستی اون روزی رو که برای من #شله_زرد گرفته بودی، یادته؟" از شنیدن این جملات لبریز از عطر خاطره، به آرامی #خندید و با صدایی سرشار از احساس پاسخ داد: "مگه میشه یادم بره؟ من اون روز شله زرد رو فقط برای تو گرفته بودم... از وقتی اون ظرفو از تو #سینی دادم به تو، هزار بار مُردم و زنده شدم! آخه نمیدونستم چه برداشتم تا وقتی برخوردی میکنی. میترسیدم ناراحت شی..."
از تکرار لحظات به یادماندنی آن روز، دلم غمدیده ام قدری به وجد آمده و گوشهایم برای شنیدن #بیقراری میکرد و او همچنان میگفت: "یه ده دقیقه ای پشت در خونه تون وایساده بودم و نمیدونستم چی کار کنم! چند بار دستم رو بردم بالا که در بزنم، باز #پشیمون شدم... راستش دیگه منصرف شده بودم و داشتم بر میگشتم که خودت درو باز کردی و اومدی بیرون!"
به اینجا که رسید صورتش مثل ماه درخشید و با شوری عاشقانه ادامه داد: "وقتی خودت از در اومدی بیرون، نمیدونستم چی کار کنم! نمیتونستم تو #چشمات نگاه کنم! همه تنم داشت #میلرزید!" سپس به چشمانم دقیق شد و با صدایی که از باران عشقش نَم زده بود، زمزمه کرد: "الهه! نمیدونم چرا هر وقت تو رو می دیدم همه تنم میلرزید!"
خندیدم و با نگاه مشتاقم ناگزیرش کردم تا اعتراف کند: "وقتی #شله_زرد رو از دستم گرفتی و برگشتم بالا، تا شب به حال خودم #نبودم! آخه من عهد کرده بودم تا آخر #ماه_صفر صبر کنم، ولی دیگه صبر کردن برام سخت شده بود!" و بعد مثل اینکه احساس گرمی در دلش #جان گرفته باشد، هلال لبخند در آسمان صورتش ظاهر شد و با لحنی #لبریز ایمان ادامه داد: "اون روز تا شب همش پای تلویزیون نشسته بودم و پخش مستقیم #کربلا رو میدیدم!"
انگار یادش رفته بود که مقابل یک اهل #تسنن نشسته که اینچنین از پیوند قلبش با کربلا میگفت: "فقط به گنبد امام حسین (ع) #نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم! میگفتم من به خاطر شما #صبر میکنم و خودتون کمکم کنید تا بتونم دَووم بیارم!"
محو چشمانش شده بودم و باز هم نمیتوانستم باور کنم که او چطور از پشت تصویر #مجازی تلویزیون و از پس کیلومترها فاصله با کسی سخن میگوید که چهارده قرن پیش از #دنیا رفته است (به شهادت رسیده است) و عجیبتر اینکه یقین دارد صدایش #شنیده شده و دعایش به #اجابت رسیده است! همان اعتقاد غریبی که از من هم میخواست تا به حقیقتش ایمان آورده و شفای مادرم را از این دریچه تازه #طلب کنم!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊