🔰 افتضاح آوران
🔺️ رهبر انقلاب: [جان بولتون] دو سه سال پیش گفته بود که «ما عید ژانویه را در تهران جشن خواهیم گرفت»؛ حالا خود آن شخص که به زبالهدان تاریخ رفت، رئیسش هم با لگد و با افتضاح از کاخ سفید اخراج شد.
۹۹/۱۱/۱۹
گم و گور شد و رفت... هم خودش مفتضح شد، هم کشورش را مفتضح کرد.
۱۴۰۰/۰۱/۰۱
#افول_آمریکا
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
گر برات ڪربلایم را به دستانم دهی
جان زهرا تا قیامت وامدارت میشوم
چون قسم دادم تو را بر نام زهرا مادرت
مطمئناً شامل لطف و عطایت میشوم
✍میلاد الیاسوند
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🚩 امروزه پرچم شهدا به دست شما نوجوانان و جوانان جهادی است. به شما توصیه میکنم تا جوانید و توان دارید برای دین خدا تلاش کنید تا بعدها حسرت نخورید.
✔️امروز باید هر نوجوان حداقل یک نوجوان دیگر را به مسجد ببرد. در این تیرباران دشمن شما باید برنامه داشته باشید و تلاش کنید تا مؤثر باشید.
👈راه شما ادامه راه شهداست و وظیفه شما راهنمایی دیگر نوجوانان است...
#حاج_حسین_یکتا✏️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_و_چهارم من که حالا با دیدن او #جان تازه ای گرفته بودم، م
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_پنجم
هیچ کس جرات نداشت کلامی بگوید و من در برابر چشمان #بهت_زده پدر و عبدالله و بقیه و بالای #سر مجید که از شدت #گریه_های بیصدایش به سرفه افتاده بود، همچنان ضجه میزدم: "مفاتیح داد دستم، گفت این دعا رو بخون #مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! گفت این ذکر رو بگو مامان #شفا میگیره، ولی مامان مُرد! مامانم مُرد..."
سپس با چشمانی غرق اشک و #نگاهی که از آتش خشم میسوخت، به صورتش که هنوز رو به زمین مانده و قطرات اشک از رویش #میچکید، خیره شدم و فریاد زدم: "مگه نگفتی به امام علی (ع) متوسل شم؟ مگه نگفتی با #امام_حسین (ع) حرف بزنم؟ پس چرا امام علی (ع) جوابمو نداد؟ پس چرا امام حسین (ع) مامانو شفا نداد؟ مگه نگفتی امام حسن (ع) #کریم_اهل_بیته؟ پس چرا مامانم مُرد؟"
پدر که تازه #متوجه ماجرا شده بود، پیراهن عربی اش را بالا کشید و سنگین از جا بلند شد. محمد کنارم روی تخت #خشکش زده و عبدالله فقط به مجید نگاه میکرد که ابراهیم از جا پرید، با غرّشی پر #غیظ و غضب، پیراهن مجید را کشید و از جا #بلندش کرد. با چشمانی که از #عصبانیت سرخ شده بود، به صورت #خیس از اشک مجید خیره شد و با صدایی بلند #اعتراض کرد: "بی وجدان! با خواهر من چی کار کردی؟!!!"
مجید با چشمانی که جریان اشکش #قطع نمیشد، نگاهش به زمین بود و قفسه سینه اش از حجم #سنگین نفسهایش، بالا و پایین میرفت که عبدالله از کنارم بلند شد و خواست دست ابراهیم را از #یقه مجید جدا کند که ابراهیم باز فریاد زد: "میخواستی خواهرم رو زجرکُش کنی #نامرد؟!!! می خواستی الهه رو دق مرگ کنی؟!!! هان؟!!!" که محمد هم برخاست و با مداخله عبدالله و محمد، بلاخره #مجید را رها کرد و با خشمی که در سراپای وجودش #شعله میکشید، از اتاق بیرون
رفت.
مجید همانطور که سرش #پایین بود، از پشت آیینه اشکهایش، نگاهی به صورت مصیبت زده ام کرد و دیدم که چشمانش از سوز گریه هایم آتش گرفته و دلش از داغ #جگرم به خون نشسته، ولی در قلب یخ زده و بی روحم، دیگر از گرمای #عشقش اثری نمانده بود که دلم را در برابر این همه تنهایی اش نرم کند.
احساس میکردم #دریایی که در دلم همیشه به عشق مجید موج میزد، حالا به صحرای #نفرتی بدل شده که در پهنه خشکش جز #بوته_های خشم و کینه، چیزی نمیروید و چون همیشه حرف دلم را به خوبی احساس کرد که نگاه #غریبانه_اش را از چشمان لبریز از نفرتم، پس گرفت و با قدمهایی که دیگر توانی برایشان نمانده بود، به سمت #در اتاق حرکت کرد که پدر مقابلش ایستاد و راهش را سد کرد.
مستقیم به چشمان مجید #خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: "تو به من قول ندادی که دخترم رو #اذیت نکنی؟ قول ندادی که در مورد #مذهبش آزاد باشه؟" و چون سکوت #مظلومانه مجید را دید، فریاد کشید: "قول دادی یا نه؟!!!" مجید جای پای #اشک را از روی گونه اش پاک کرد و زیر لب پاسخ داد: "بله، قول دادم." که جای پای اشکهای گرمش، کشیده #محکم پدر روی صورتش تازیانه زد و گونه گندمگونش را از ضرب سیلی سنگینش سرخ کرد.
پدر مثل اینکه با این #سیلی دلش قدری قرار گرفته باشد، خودش را از سرِ راه مجید کنار کشید و با تندی به رویش خروشید: "از خونه من برو #بیرون! دیگه هیچ کس تو این خونه نمیخواد چشمش به #چشم تو بیفته!"
مجید لحظه ای مکث کرد، شاید میخواست برای بار آخر از احساسم مطمئن شود که آهسته سرش را به سمتم چرخاند و نگاهم کرد. ولی قلب #غمزده_ام طوری از خشم و نفرت پُر شده بود که نگاه #دل_شکسته و عاشقانه اش هم در دلم اثر نکرد و زیر لب #زمزمه کردم: "ازت متنفرم..." و آنچنان تیر #خلاصی بر قلب عاشقش زدم که وجودش در هم شکست و دیدم دیگر #جانی برایش نمانده که قدمهای #بی_رمقش را روی #زمین میکشید و میرفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_پنجم هیچ کس جرات نداشت کلامی بگوید و من در برابر چشمان #
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_ششم
صدای به هم خوردن در #حیاط که به گوشم رسید، مطمئن شدم مجید از خانه بیرون رفته و تازه در آن لحظه بود که چشمهایم به #مصیبت مرگ مادرم به عزا نشست و #سیلاب اشکم جاری شد. عطیه و لعیا پایِ تختم کز کرده بودند و محمد و عبدالله در گوشه ای به نظاره #ناله_های بی مادری ام #نشسته و بیصدا گریه میکردند.
سرم را میان دستانم گرفته بودم و از #اعماق وجودم ضجه میزدم که دیگر مادری در #خانه نبود و نمیترسیدم که #ناله_های دردناکم به گوشش برسد. لعیا کنارم روی تخت نشست و آغوش #خواهرانه_اش را برای گریه های بی امانم باز کرد تا غصه جای خالی مادر را میان دستانش زار بزنم و عطیه دستان تنها و بی یاورم را میان دستان #مهربانش گرفته بود تا کمتر احساس بی کسی کنم.
پدر پیراهن #مشکی_اش را از کمد بیرون کشید و ابراهیم هم به #بیمارستان رفت تا باور کنم که مادر رفته و دیگر به خانه باز نمیگردد. چقدر به #سلامتی مادرم دل بسته بودم و حالا چه راحت باید #لباس عزایش را به #تن میکردم.
باز روی تخت افتادم و سرم را در #بالشتی فرو میکردم که از باران اشکهای خونینم خیس شده و از #لحظه_ای که خبر #مرگ مادر را شنیده بودم، پناه #گریه_هایم شده بود. از بیرون اتاق صدای #افرادی را که برای عرض تسلیت به خانه #پدر آمده بودند، میشنیدم و قدرت تکان خوردن نداشتم.
همه برای پذیرایی از #اتاق بیرون رفته و من روی #تختخواب اتاق زمان دختری ام #خزیده و از این همه بی کسی ام #ناله میزدم. پدر که هیچگاه همدم تنهایی هایم نبود، #ابراهیم و محمد هم کمتر با من #رابطه داشتند و عبدالله هم که گوش #شنوای حرفهای دلم بود، بیش از تدارک مراسم نمیرسید.
لعیا و عطیه هم با همه مهربانی نمیتوانستند مرهم #زخمهای دلم باشند، هرچند آنها هم تمام مدت مشغول پذیرایی از میهمانان بودند و کمتر به #سراغم می آمدند و تنها محبوب دل و مونس #مویه_های غریبانه قلبم، حالا به شعله تنفری تبدیل شده بود که هر لحظه از آتش خشمش میسوختم که چقدر مرا به شفای مادر #امید داد و چقدر دلم را به بازگشت مادر به خانه #خوش کرد و من چه راحت خبر #مرگ مادر را در میان این همه امیدواری شنیدم و او فقط #گریه کرد!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
9.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید| برشی از مستند آقامرتضی
📌داستان فشارهای محمدعلی زم و دولت وقت به #شهید_سید_مرتضی_آوینی و مجله سوره
پ.ن : محمدعلی زم پدر روح الله زم (لعنت الله علیه) است. روح الله زم در سال ۹۹ به دار مجازات آویخته شد.
@tafahoseshohada
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
2.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🍃
ای ابر اگر از خانه ی آن یار گذشتی
با گریه بزن بوسه به جای همه ی ما
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊
🌱اصغر آقا خودشان را وقف خدمت کرده بودند و همیشه این جمله را در گوشم زمزمه می کرد که : "من با داشتن این شغل به خواستگاری شما آمده ام"
👌بسیار خویشتن دار، مردم دار و خوش رفتار بودند، با بچه ها ارتباط صمیمی خیلی خوبی داشتند، با حرف زدن و آرامشی که در وجودشان بود همیشه سعی می کردند جوی صمیمی در بین خودش، من و بچه ها ایجاد کنند...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_بانو_ایمانی_همسر_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_ششم صدای به هم خوردن در #حیاط که به گوشم رسید، مطمئن شدم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
نمیدانم چقدر در آن حال #تلخ و دردنا ک بودم که صدای #اذان_مغرب به گوشم رسید. با شنیدن نام خدا، گریه امانم نداد و بار دیگر شیشه #شکوه_هایم شکست. ملحفه تشک را با ناخنهایم چنگ میزدم و در فراق مادر #جیغ میکشیدم که صدای ضجه هایم بار دیگر همه را به اتاق کشاند. هر کس میخواست به چاره ای آرامم کند و من دیگر معنی #آرامش را نمیفهمیدم.
هیچ کس نمیتوانست احساس مرا درک کند که من اگر این همه به شفای #مادر دل نبسته و این همه دلم را به دعا و توسلهای کتاب #مفاتیح_الجنان خوش نکرده بودم، حالا این همه عذاب نمیکشیدم که من در میان آن همه نذر و ذکر و ختم #صلواتی که از شیعیان آموخته بودم، چقدر خودم را به #اجابت نزدیک میدیدم که هر روز به امید بازگشت مادر، حیاط را آب و جارو میکردم، تخت خواب مادر را مرتب میچیدم، #آشپزخانه را میشستم و حالا چطور میتوانستم باور کنم که دیگر مادری در میان نیست!
همه دور #اتاق نشسته بودند، لعیا مدام پشتم را نوازش میداد تا نفسم بالا بیاید و عبدالله مقابلم نشسته و با هر زبانی و کلامی دلم را #تسلا میداد تا سرانجام قدری قلبم آرام شد و برای گرفتن #وضو از اتاق بیرون رفتم. حالا این نماز پس از مادر، مجال #خوبی بود تا بیهیچ پردهای به درگاه پروردگارم گلایه کنم که چرا #حاجتم را روا نکرد و چرا اجازه داد تا مجید دلم را بازی داده و این همه زجرم دهد!
نمازم که تمام شد، بی آنکه توانی داشته باشم تا #چادرم را از سرم بردارم، همانجا روی زمین دراز کشیدم که صدای عبدالله در گوشم نشست: "الهه جان!" و پیش از آنکه سرم را به سمت صدایش بگردانم، کنارم روی زمین نشست و با #مهربانی پرسید: "چیزی میخوری برات بیارم؟"
سرم را به نشانه #منفی تکان دادم و او با دلسوزی ادامه داد: "از صبح هیچی نخوردی!" با چشمانی که از زخم اشکهایم به #جراحت افتاده و به شدت میسوخت، نگاهی به صورت پژمرده اش کردم و در عوض جوابش، با صدایی #خَش دار گله گردم: "عبدالله! من دیگه نمیخوام مجید رو ببینم! ازش بدم میاد... عبدالله! من خیلی به دعاهایی که میگفت بخونم، دل بستم! میگفت مامان شفا می گیره... عبدالله! خیلی #عذاب کشیدم..." که فشار بغض گلویم را بست و باز اشکم را سرازیر کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊