eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
از سیـ⛓ـم خاردارِ نفستـ💁🏻‍♂ 《عبـ🚶‍♂ـور کن》 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_و_نهم میشنیدم که [لعیا] #مخفیانه به عبدالله میگفت: "آقا
💠 | نخلهای حیاط خانه به وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تابستانی، برایم دست تکان میدادند تا لااقل به همراهی این دوستان قدیمی خوش باشد. یک هفته از رفتن مادر میگذشت و از دیروز که مراسم مادر برگزار شده بود، همه به خانه هایشان بازگشته و امروز پدر و عبدالله هم به سر کارشان رفته بودند و من مانده بودم با خانه ای که همه جایش بوی مادرم را میداد. همانطور که لب تخت حیاط نشسته بودم، چشمانم دور حیاط میگشت و هرچه بیشتر میکردم، بیشتر احساس میکردم خانه چقدر سوت و کور شده و دیگر صفای روزهای را ندارد. دلم میسوخت وقتی یاد غصه هایی می افتادم که مادر در میریخت و دم بر نمی آورد. جگرم آتش میگرفت وقتی به خاطر می آوردم روزهایی را که روی همین از دل درد به خودش می پیچید و من فقط برایش قرص معده می آوردم تا دردش یابد و نمیدانستم روزی همین دردها خانه میکند. چقدر به دل بسته بودم و چقدر به گریه های امید داشتم و چه ساده امیدم ناامید شد و مادرم از دستم رفت. چقدر به وعده های مجید دل کرده بودم و چقدر انتظار روز را میکشیدم که بار دیگر مادر به خانه برگردد و چه آسان آرزوهایم بر رفت... با سر انگشتانم اشکم حسرت کشیدم، بلکه قدری سبک شود را از صورتم پاک کردم و آهی از سر که نمیشد و به این سادگیها غبار از قلبم رفتنی نبود. نگاهم به طبقه بالا افتاد؛ یک هفته ای میشد که قدم به خانه و زیبایم نگذاشته بودم که دلم نمیخواست حتی قدم به جایی بگذارم که روزهای بودن با مجید را به خاطرم بیاورد. از کسی شده بودم که روزی با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان احساس تلخی بود که بعد از مادر، قلبم را در هم شکسته بود. من شبی را نمیتوانستم بدون تاب بیاورم و حالا هفت روز بود که حتی را ندیده و صدایش را نشنیده بودم که حتی حس حضورش در طبقه بالا میداد. عطیه میگفت بعد از آن شب باز هم چند باری به پایین آمده تا مرا ببیند و هر بار یکی او را کرده و اجازه نداده که داخل بیاید. لعیا میگفت هر روز که میخواهد از خانه برود، مقداری در حیاط معطل میکند بلکه مرا و هر شب که از سر کار باز میگردد، در راه پله کمی این پا و آن پا میکند، شاید من از در شوم و فرصت صحبتی پیدا کند و من خوب زمان رفت و آمدش را میدانستم که در آن ساعتها، را از خانه بیرون نگذارم. مجید زمانی مرا به بهانه به امامانش به شفای مادرم امیدوار کرد که همه از بهبودی اش قطع امید کرده و منتظر خبر بودند و من تازه هر روز از شیعه ای ذکر توسلی یاد میگرفتم و با تمام وجودم دل بسته اثر بخشی اش میشدم و این همان هولناکی بود که مجید با دل من کرده بود. جنایتی که دریای را به آتش نفرتی بدل کرده بود که هنوز در سراپای وجودم شعله میکشید و تا مغز را میسوزاند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود نخلهای حیاط خانه به #بهانه وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تا
💠 | چشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات پَر پَر میزد که صدای باز شدن در آهنی حیاط، نگاهم را به سمت خودش کشید. در با صدای کوتاهی باز شد و قامت خمیده در چهارچوبش قرار گرفت. احساس کردم کسی را به دیوار سینه ام کوبید که اینچنین دردی در فضای سینه ام منتشر شد. با نگاه غمزده و گرفته اش به پای صورت افسرده ام افتاد و زیر لب زمزمه کرد: "سلام الهه جان!" از شنیدن آهنگ صدایش که روزی زیباترین ترانه زندگی ام بود، گوشهایم آتش گرفت و خشمی از نفرت در چشمانم کشید. از جا بلند شدم و با قدمهایی به سمت ساختمان به راه افتادم و شاید هم میدویدم تا زودتر از حضورش کنم که صدایم کرد: "الهه! تو رو خدا یه لحظه صبر کن..." و جمله اش به نرسیده بود که خودم را به ساختمان رساندم و در شیشه ای را پشت سرم بر هم . طول راهروی ما بین دو طبقه را با عجله طی کردم تا پیش از آنکه به دنبالم بیاید، به اتاق رسیده باشم. وارد که شدم در را پشت سرم کردم و سراسیمه همه پنجره ها را بستم تا حتی طنین گامهایش را نشنوم. بعد از آن شب بار بود که صورتش را میدیدم و در همین نگاه کوتاه دیدم که چقدر پیر و پژمرده شده است. نداشت در این ساعت به خانه بیاید و حتماً داشت که امروز کسی در خانه نیست و میخواست از پیش آمده کند که چند ساعت زودتر از روزهای دیگر به خانه بود. لحظاتی هیچ صدایی به گوشم نرسید تا اینکه حضورش را پشت در احساس کردم. با سر به در زد و آهسته صدایم کرد: "الهه جان! میشه در رو باز کنی؟" چقدر دلم برای صدای تنگ شده بود، هر چند مرگ مادر و حس غریب که در دلم لانه کرده بود، مجالی برای ابراز نمیگذاشت که همه از آتش نفرتش میسوخت و چون صدای سکوتم را از پشت در شنید، تمنا کرد: "الهه جان! میخوام باهات حرف بزنم، تو رو خدا درو باز کن!" حس بود که عمق قلبم از گرمای عشقش به افتاده و دیواره هایش از طوفان و نفرت همچنان میلرزید. گوشه اتاق در مچاله شده بودم تا صدایش را بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند: "الهه جان! من از همینجا باهات حرف میزنم، فقط تو رو خدا به حرفام گوش کن!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
5.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 یابن الحسن! من را با بدی‌هایم بپذیر .. ❤️(عج)پدرمهربانـِ🌱ـما... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارمـ🌸🌱 شبتون شهدایے✋✨🍏
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 به دلم غیر هوای تو تمنایی نیست  بطلب تا که فقط سیر نگاهت بکنم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊✨ 🌷اصغر نزدیک هشت سال در سوریه بود. همسر و فرزندانش را هم با خود به آنجا برد. وقتی پرسیدیم: «چرا خانواده را به آنجا می‌بری؟» 👌می‌گفت: «وقتی کسی بخواهد در راه اسلام حرکت کند باید این حرکت کلی باشد و خانواده‌اش را همراه کند.» 💖حتی از چهره او مشخص بود که شهید و فدایی رهبر و فدایی حرم حضرت زینب (س) می‌شود. چون از کوچکی عشقش اسلام و انقلاب بود. 😢آخرین بار که او را دیدیم دم رفتن، دست و پای من و مادرش را بوسید و گفت برای ما دعا کنید. هیچ وقت توصیه خاصی نداشت اما همیشه فقط می‌گفت مراقب خود باشید و برای ما دعا کنید... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊