eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سی_و_پنجم به خانه که رسیدیم، مادر از میوه های رنگارنگی که خرید
💠 | از صدای ضعیفی که از بیرون اتاق خواب در گوشم میپیچید، چشمانم را گشودم. پنجره اتاق باز بود و نسیم که به همراه درخشش آفتاب صبح، به صورتم دست میکشید، مژده آغاز یک روزِ خوب را میداد! طعم خوش میهمانی دیشب با آن همه صفا و صمیمیت، هنوز در مذاق مانده بود که سبک و سرِ حال از روی تختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم که دیدم صدای بیدار باش من، صدای خیاطی بوده است. مادر گوشه اتاق نشیمن، پشت چرخ خیاطی نشسته بود و میان مُشتی تکه پارچه های سفید، حاشیه ملحفه ها را با ظرافتی دوخت میگرفت. نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت نه صبح، جا خوردم: "سلام مامان! چرا زودتر بیدارم نکردی؟" از صدای من تازه متوجه حضورم شد و با لبخندی مهربان جوابم را داد: "سلام مادرجون! آخه دیشب که تا دوازده داشتی ظرف میشستی و خونه رو مرتب میکردی. گفتم صبح بخوابی." از همدردی اش استفاده کردم و خواستم خودم را برایش لوس کنم که با لحنی کودکانه شکایت کردم: "تازه بعد از صبح هم انقدر عبدالله سر و صدا کرد که تا کلی وقت خوابم نبرد." مادر با قیچی، نخهای اضافی خیاطی اش را از پارچه برید و گفت: "آخه امروز باید میرفت اداره و پرورش. دنبال پرونده هاش میگشت." کنارش نشستم و با نگاهی به اینهمه پارچه سفید، پرسیدم: "مامان! اینا چیه داری میدوزی؟" به پرده:های جدید اتاق اشاره کرد و گفت: "برای زیر پرده ها میدوزم. آخه زیر پرده های قبلی خیلی کهنه شده. گفتم حالا که پرده ها رو کردیم، زیر پرده ها رو هم عوض کنیم." سپس نگاهم کرد و با مهربانی ادامه داد: "مادر جون! من صبحونه خوردم. تو هم برو بخور. عبدالله صبح نون گرفته تو سفره اس." از جا بلند شدم و برای خوردن به آشپزخانه رفتم. نان و پنیر و خرما، صبحانه مورد علاقه ام بود که بیشتر صبحها میخوردم. صبحانه ام را خوردم و مشغول مرتب کردن شدم که کسی به درِ اتاق زد. به چهارچوب در آشپزخانه رسیدم که دیدم مادر چادرش را سر کرده تا در را باز کند و با دیدن من با صدایی گفت: "آقا مجید که صبح موقع نماز رفت سرِ کار، کیه؟" و بی آنکه منتظر پاسخی از من بماند، در را گشود و پس از چند ثانیه با خانم به اتاق بازگشت. از دیدن کسی که انتظارش را نداشتم، حسابی دستپاچه شدم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیست_و_چهارم کیفش را کنار اتاق گذاشتم و مقابلش نشستم. مستقیم ب
💠 | پیش از آنکه من هیچ مجالی یافته یا حرفی زده باشم، همه چیز به هم ریخته و تمام زحماتم بر باد رفته بود که عجیبی بر دلم نشست و بی‌آنکه بخواهم، زبانم را به اعتراضی تلخ باز کرد: «می‌دونی من چقدر منتظر اومدنت بودم؟ می‌دونی چقدر زحمت کشیدم؟» معصومانه نگاهم کرد و گفت: «الهه جان! من...» اشکی که در حلقه زده بود، روی صورتم جاری شد و به قدری دلش را به درد آورد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از جا بلند شدم و با صدایی لرزان زمزمه کردم: «مجید! خیلی !» در برابر نگاه مهربانش، گل‌ها را از آرامشِ آب بیرون کشیدم، مقابل چشمانش گرفتم و در اوج ناراحتی ناله زدم: «من اینا رو برای تو گرفتم! از منتظر اومدن تو بودم! اونوقت تو همه چیز رو خیلی راحت خراب می‌کنی!» و قلبم طوری شکست که با سرانگشتانم گل‌ها را پَر پَر کردم و مثل ، به صورتش پاشیدم و دیدم گلبرگ‌های سرخ رز به همراه قطرات آب روی صورتش کوبیده شد و چشمانش به زیر افتاد. با سر انگشتانش، ردّ پای را از صورتش پاک کرد و خواست چیزی بگوید که به سمت اتاق دویدم و در را پشت سرم بر هم کوبیدم. حالا فقط صدای هق هق گریه‌های بی‌امانم بود که سقف سینه‌ام را می‌شکافت و فضای را می‌درید. آنقدر دلم از حرفش رنجیده بود که نمی‌توانستم را در خانه تحمل کنم که در اتاق را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد. با دیدنش باز مرغ از قفس پرید و جیغ کشیدم: «خیلی بَدی مجید! خیلی بَدی!» و باز گریه امانم نداد. از کسی رنجیده بودم که با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان تلخی بود که قلبم را آتش می‌زد. با قدم‌هایی به سمتم آمد و مقابلم زانو زد. با چشمانی که انگار پشت پرده سکوت، اشک می‌ریخت، می‌کرد و هیچ نمی‌گفت. گویی خودش را به تماشای گریه‌های زجرآور و گله‌های تلخم محکوم کرده بود که اینچنین مظلومانه نگاهم می‌کرد و دم نمی‌زد تا طوفان گریه‌هایم به گِل نشست و او زبان گشود: «الهه! شرمندم! بخدا نمی‌خواستم ناراحتت کنم! به پدر و مادرم قسم، که نمی‌خواستم اذیتت کنم! الهه جان... تو رو خدا منو !» بغضم را فرو دادم و صورتم را به سمتی دیگر گرفتم تا حتی نگاهم به چشمانش نیفتد که داغ جراحتی که به زده بود به این سادگی‌ها فراموشم نمی‌شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_هفتم برای اولین بار از چشمان #خسته مجید میخواندم دیگر
💠 | به طبقه بالا که برگشتم، مجید مشغول خواندن بود. میز سحری را چیدم که نمازش تمام شد و به آشپزخانه آمد. سبد نان را روی گذاشتم و پرسیدم: "چه نمازی میخوندی؟«" و او همچنانکه سرش پایین بود، جواب داد: "هر وقت قبل از اذان فرصتی باشه، نماز قضا میخونم." سپس لبخندی زد و ادامه داد: "خدا رحمت کنه رو! همیشه بهم میگفت هر زمان وقت داشتی برای خودت بخون. بهش میگفتم عزیز من همه نمازام رو میخونم و نماز قضا ندارم. میگفت یه وقت نمازاتو اشتباه خوندی و خودت متوجه نشدی. میگفت اگه خودتم نماز قضا نداشتی به نیت پدر و مادرت بخون." که با شنیدن نام پدر و مادرش، به یاد مادر خودم افتادم و با بغضی که در گلویم نشسته بود، پرسیدم: "مجید! از دست دادن پدر و مادر خیلی سخته، مگه نه؟" حالا با همین خطری که بالای سر مادرم میچرخید، حال او را بهتر حس میکردم و او مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، بی آنکه چیزی بگوید، سرش را به نشانه پایین انداخت و همین سؤال دردناک من کافی بود تا هر دو به هوای زخم عمیقی که بر دلمان نشسته بود، گرچه یکی و دیگری نوتر، در خود فرو رفته و سحری را در سکوتی غمگین بخوریم تا وقتی که آوای اذان صبح بلند شد و از آغاز روزهای دیگر از ماه مبارک رمضان خبر داد. نماز صبح را با دلی خواندم و مجید آماده رفتن به پالایشگاه میشد که صدای فریادهای عبدالله که از طبقه پایین مرا به نام صدا میزد، پشتم را لرزاند. چادر نمازم را از سرم کشیدم و از اتاق خواب بیرون دویدم که باز پایم همراه دل نشد و همانجا در پاشنه در زمین خوردم و ناله ام بلند شد، ولی پیش از آنکه مجید فرصت کند خودش را از انتهای به من برساند، خودم را از جا کندم و با پایی که میلنگید، از پله ها شدم. بیتوجه به فریادهای مضطرّ مجید که مدام صدایم میکرد و به دنبالم ، خودم را به طبقه پایین رساندم. پدر میان اتاق خشکش زده و مادر در آغوش عبدالله از حال رفته و پیراهن آبی رنگش از آلوده شده بود. با دیدن مادرم در آن وضعیت، قلبم از جا کَنده شد و جیغهای مصیبتزده ام فضای خانه را . مقابل مادر که چشمانش بسته بود و رنگش به سفیدی میزد، به زمین افتاده و پیش پاهای بیرنگش زار میزدم. مجید بازوانم را گرفته بود و با مردانه اش هرچه میکرد نمیتوانست از مقابل پای مادر بلندم کند که عبدالله بر سرش فریاد زد: "الهه رو ول کن! برو ماشین رو روشن کن! لب آینه اس." و فریاد بعدی را با محبت بر سر من کشید: "چیزی نشده، نترس! فقط حالش به هم خورده. نترس الهه!" نمیدانم چقدر در آن حال بودم تا سرانجام مادر در بیمارستان بستری شد و لااقل دلم به بودنش قرار گرفت، گرچه حالم به قدری بد شده بود که مجید شد تا با مسئولش تماس گرفته و مرخصی بگیرد تا در خانه مراقبم باشد. روی تخت افتاده و مثل اینکه شوک حال صبح مادر جانم را گرفته باشد، حتی توان حرف زدن هم نداشتم. مجید کنارم لب تخت زانو زده و با نگاهی غرق غم به تماشای حال زارم نشسته بود. غصه مادر، خستگی مسافرت فشرده و بی نتیجه به تهران، بیخوابی غمبار دیشب و پا دردی که از زمین خوردن صبح به افتاده بود، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا ناله زیر لبم لحظه ای قطع نشود. دست سرد و ناامیدم میان دستان گرم و مهربان مجید پناه گرفته و با باران اشکی که لحظه ای از چشمانم محو نمیشد، غصه های بی پایانم را پیش چشمان زار میزدم و او همچون همیشه پا به پای غمواره هایم می آمد و لحظه ای نگاهش را از نگاهم جدا نمیکرد و همین حضور گرم و با محبتش بود که دریای دلم را به ساحل آرامش رساند و با نوازش احساسش، چشمان را به خوابی عمیق فرو بُرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتاد_و_دوم همچنانکه #سجاده_ام را می پیچیدم، زیر لب زمزمه کردم
💠 | نگاه متعجبش به چشمان و مشتاقم خیره ماند تا ادامه دهم: "منم می خوام بیام برای مامان دعا کنم..." از احساسی که در دلم میجوشید، چشمانم به وجد آمد، اشک شوق روی نشست و با صدایی که تارهایش از اشتیاق به افتاده بود، زمزمه کردم: "مجید! میخوام امشب شفای مامانم رو از حضرت علی (ع) بگیرم!" در چشمانش دریای حیرت به افتاده بود و بی آنکه کلامی بگوید، محو حال شده و من با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، همچنان ناله می زدم: "مگه نگفتی از ته دل صداشون کنم؟ مگه نگفتی دست رد به سینه کسی نمیزنن؟ مگه نگفتی اونقدر پیش خدا دارن که خدا به احترام اونا هم که شده دعامون رو می کنه؟" و چون چشمانش رنگ تصدیق کلامم را گرفت، میان اشکهای اعتراف کردم: "خُب منم می خوام امشب بیام از ته دلم کنم!" ناباورانه به رویم و با لحنی لبریز ایمان جواب داد: "مطمئنم حضرت علی (ع) امشب بهت جواب میده! الهه! مطمئنم امشب خدا شفای میده!" و با امیدی که در قلبهایمان زده بود، دوشادوش هم به راه افتادیم. احساس میکردم قدمهایم از هم پیشی میگیرند تا زودتر به ای که او پیش چشمانم کرده بود، برسم. به نیمرخ صورتش که از شادی میدرخشید، نگاه کردم و پرسیدم: "مجید جان! برای کجا میری؟" لبخندی زد و همچنانکه نگاهش به روبرو بود، پاسخ داد: "امام زاده سیدمظفر (ع)". با شنیدن نام امامزاده (ع) که مشهورترین امامزاده بندر بود، تصویر مرقد زیبایش پیش چشمانم مجسم شد که بارها از مقابلش عبور کرده، ولی هیچگاه قدم به صحنش نگذاشته بودم. مجید نفس بلندی کشید و گفت: "من تو این یه سالی که تو این بودم، چند بار رفتم اونجا. به اون روزهای اولی که اومده بودم بندر، هر وقت دلم میگرفت، میرفتم اونجا!" سپس نگاهم کرد و مثل اینکه هنوز در تحیر تصمیمی که گرفته بودم، مانده باشد، پرسید: "الهه! چی شد که یه اومدی؟" و این بار اشکم را از روی گونه هایم نکردم تا سند دل سوخته و قلب شکسته ام باشد و جواب دادم: "مجید! حال مامانم خیلی بده! امروز عبدالله هم داشت منو میکرد تا دیگه ازش دل ببرُم!" سپس با نگاه منتظر معجزه ام به چشمان خیره شدم و با گریه گفتم: "ولی تو گفتی که خیلیها تو این هیئتها حاجت گرفتن! امشب دارم به امید میام مجید! من امشب دارم میام که شفای مامانو بگیرم!" که بغضم در گلو شکست و هق هق گریه هایم که امشب رنگ امید و آرزو گرفته بود، پرده شب را پاره کرد. نگاه مجید در برابر طوفان امیدی که در وجودم به راه افتاده و در و دیوار را به هم میکوبید، به لرزه افتاده و از چشمانش خوب میخواندم که پریشان دعایم شده است! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود نخلهای حیاط خانه به #بهانه وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تا
💠 | چشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات پَر پَر میزد که صدای باز شدن در آهنی حیاط، نگاهم را به سمت خودش کشید. در با صدای کوتاهی باز شد و قامت خمیده در چهارچوبش قرار گرفت. احساس کردم کسی را به دیوار سینه ام کوبید که اینچنین دردی در فضای سینه ام منتشر شد. با نگاه غمزده و گرفته اش به پای صورت افسرده ام افتاد و زیر لب زمزمه کرد: "سلام الهه جان!" از شنیدن آهنگ صدایش که روزی زیباترین ترانه زندگی ام بود، گوشهایم آتش گرفت و خشمی از نفرت در چشمانم کشید. از جا بلند شدم و با قدمهایی به سمت ساختمان به راه افتادم و شاید هم میدویدم تا زودتر از حضورش کنم که صدایم کرد: "الهه! تو رو خدا یه لحظه صبر کن..." و جمله اش به نرسیده بود که خودم را به ساختمان رساندم و در شیشه ای را پشت سرم بر هم . طول راهروی ما بین دو طبقه را با عجله طی کردم تا پیش از آنکه به دنبالم بیاید، به اتاق رسیده باشم. وارد که شدم در را پشت سرم کردم و سراسیمه همه پنجره ها را بستم تا حتی طنین گامهایش را نشنوم. بعد از آن شب بار بود که صورتش را میدیدم و در همین نگاه کوتاه دیدم که چقدر پیر و پژمرده شده است. نداشت در این ساعت به خانه بیاید و حتماً داشت که امروز کسی در خانه نیست و میخواست از پیش آمده کند که چند ساعت زودتر از روزهای دیگر به خانه بود. لحظاتی هیچ صدایی به گوشم نرسید تا اینکه حضورش را پشت در احساس کردم. با سر به در زد و آهسته صدایم کرد: "الهه جان! میشه در رو باز کنی؟" چقدر دلم برای صدای تنگ شده بود، هر چند مرگ مادر و حس غریب که در دلم لانه کرده بود، مجالی برای ابراز نمیگذاشت که همه از آتش نفرتش میسوخت و چون صدای سکوتم را از پشت در شنید، تمنا کرد: "الهه جان! میخوام باهات حرف بزنم، تو رو خدا درو باز کن!" حس بود که عمق قلبم از گرمای عشقش به افتاده و دیواره هایش از طوفان و نفرت همچنان میلرزید. گوشه اتاق در مچاله شده بودم تا صدایش را بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند: "الهه جان! من از همینجا باهات حرف میزنم، فقط تو رو خدا به حرفام گوش کن!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_اول پاکت خریدهایم را از دست #فروشنده گرفتم، با تشکر کوتاهی از
💠 | از روی سری جنباندم و با حالتی افسرده زمزمه کردم: "اگه الان مامان بود، چقدر میخورد!" سپس به چشمانش خیره شدم و پرسیدم: "نمیخوای یه بکنی؟ نکنه همینجوری همه سرمایه اش رو از دست بده!" و او جواب داد: "چی کار کنم؟ دیشب با محمد حرف میزدم، میگفت ! من دارم حقوقم رو از بابا میگیرم و برام نیس چی کار میکنه! میگفت ابراهیم که اینهمه با بابا کَل کَل میکنه، چه داره که من بکنم!" دلشوره ای از جنس همان مادر به افتاد و اصرار کردم: "خُب بلاخره باید یه کاری کرد! به میگفتی اگه بابا کنه و سرمایه اش رو از دست بده، دیگه نمیتونه به تو هم بده!" حرفم را با تکان سر تأیید کرد و گفت: "همین حرفو به زدم، ولی گفت به من نداره! تا هر وقت حقوق گرفتم کار میکنم، هر وقت هم کفگیر بابا خورد به ته دیگ، سراغ یه کار دیگه!" سپس به چشمانم دقیق شد و با منطقی ادامه داد: "الهه! تو خودتم میدونی هیچ کس بابا نمیشه! تازه هر چی بگیم بدتر میکنه!" و این همان بود که همه در مورد پدر میدانستیم و شاید به همین خاطر بود که هیچ کس برای مقابله با خودسری هایش نداشت. از عبدالله خداحافظی کردم و به طبقه بالا رفتم و طی کردن همین چند کافی بود تا سر دردم بیشتر شده و نفسهایم به شماره بیفتد. پاکت را کنار اتاق گذاشتم و خسته روی دراز کشیدم که انگار پیمودنِ همین مسیر کوتاه تا سر ، تمام توانم را ربوده بود. برای دقایقی روی افتاده و نفس نفس میزدم تا قدری سر دردم قرار گرفت و از جا برخیزم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊