شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_اول پاکت خریدهایم را از دست #فروشنده گرفتم، با تشکر کوتاهی از
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_دوم
از روی #تأسف سری جنباندم و با حالتی افسرده زمزمه کردم: "اگه الان مامان بود، چقدر #غصه میخورد!" سپس به چشمانش خیره شدم و پرسیدم: "نمیخوای یه #کاری بکنی؟ نکنه همینجوری همه سرمایه اش رو از دست بده!"
و او #بی_درنگ جواب داد: "چی کار کنم؟ دیشب با محمد حرف میزدم، میگفت #به_من_چه! من دارم حقوقم رو از بابا میگیرم و برام #مهم نیس چی کار میکنه! میگفت ابراهیم که اینهمه با بابا کَل کَل میکنه، چه #سودی داره که من بکنم!"
دلشوره ای از جنس همان #دلشوره_های مادر به #جانم افتاد و اصرار کردم: "خُب بلاخره باید یه کاری کرد! به #محمد میگفتی اگه بابا #ضرر کنه و سرمایه اش رو از دست بده، دیگه نمیتونه به تو هم #حقوق بده!" حرفم را با تکان سر تأیید کرد و گفت: "همین حرفو به #محمد زدم، ولی گفت به من #ربطی نداره! تا هر وقت حقوق گرفتم کار میکنم، هر وقت هم کفگیر بابا خورد به ته دیگ، #میرم سراغ یه کار دیگه!"
سپس به چشمانم دقیق شد و با #حالتی منطقی ادامه داد: "الهه! تو خودتم میدونی هیچ کس #حریف بابا نمیشه! تازه هر چی بگیم بدتر #لج میکنه!" و این همان #حقیقتی بود که همه در مورد پدر میدانستیم و شاید به همین خاطر بود که هیچ کس #انگیزه_ای برای مقابله با خودسری هایش نداشت.
از عبدالله خداحافظی کردم و به طبقه بالا رفتم و طی کردن همین چند #پله کافی بود تا سر دردم بیشتر شده و نفسهایم به شماره بیفتد. پاکت را کنار اتاق گذاشتم و خسته روی #کاناپه دراز کشیدم که انگار پیمودنِ همین مسیر کوتاه تا #سوپر_مارکت سر #خیابان، تمام توانم را ربوده بود. برای دقایقی روی #کاناپه افتاده و نفس نفس میزدم تا قدری سر دردم قرار گرفت و #توانستم از جا برخیزم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌟ثواب #دعای_مجیر در ایام البیض
۱٣ ، ۱۴ و ۱۵ #رمضان
❤️از حضرت رسول اکرم (ص) روایت شده و دعایى است که آن حضرت هنگامى که در مقام ابراهیم مشغول نماز بودند، جبرئیل آورد و علامه کفعمى در «بلد الامین» و «مصباح» این دعا را ذکر نموده و در حاشیه آن به فضیلت آن اشاره کرده است.
🔹از جمله اینکه هر که این دعا را در «ایام البیض» [روزهاى سیزدهم و چهارهم و پانزدهم] ماه رمضان بخواند گناهش آمرزیده مى شود، هرچند به عدد دانه هاى باران و برگهاى درختان و ریگهاى بیابان باشد.
🌴خواندن آن براى شفاى بیمار و اداى دین و بى نیازى و توانگرى و رفع غم و اندوه سودمند است.
التماس دعا 🌹
@SHAHIDNAVID_safari
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
حاج محمود کریمی_شب 13 رمضان 97 - قرائت دعای مجیر-1527930533.mp3
27.68M
📿دعای مجیر
🌱دعای شب های ۱۳، ۱۴ و ۱۵ #ماه_مبارک_رمضان
التماس دعا✨
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
تا زمین میگذرد، ماه به دور و بر او
تا ڪه ارباب، حسین است منم نوڪر او
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
میدان را اگر به دست شما داده بودند که ضریح زینبیه هم بتن ریخته بودند!
نامرد میدان #ظریف!😒
مرد میدان #حاج_قاسم❤️🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
میدان را اگر به دست شما داده بودند که ضریح زینبیه هم بتن ریخته بودند! نامرد میدان #ظریف!😒 مرد میدان
آخرالزمان یعنی کثیفی برای شانه خالی کردن از تعهداتش، شریفی را مزاحم می خواند!!!!
#صوت_خیانتکارانه_ظریف‼️
#مرگ_بر_منافق
#سلام_و_درود_بر_روح_پرفتوح_حاج_قاسم_سلیمانی✨
💬 #توییت | آقای ظریف دقیقا همان است که خود را در دانشگاه امیرکبیر معرفی کرد.
مهمترین قصه درس آموز زندگی او مشاجره دو کودک بر سر پوست پرتقال است!
مثل کودک قصهاش، مینشیند و دردودل میکند!
همانقدر بچه گانه!
بخاطر همین ساده انديشیاش است که در #میدان_حاج_قاسم جایگاهی نداشت!
@Panahian_ir 🦋
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
از آن زمان که خودم را شناختم ای عشق
به هر حسین شنیدن دلم تکان خورده ست...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💬 #توییت| واکنش تامل برانگیز فرزند شهید سلیمانی به صوت منتشر شده وزیر امور خارجه #ظریف
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_دوم از روی #تأسف سری جنباندم و با حالتی افسرده زمزمه کردم: "اگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سوم
نماز مغرب را خواندم و با یک بسته #ماکارونی که خریده بودم، شام ساده ای تدارک دیدم و در فرصتی که تا آمدن #مجید مانده بود، پای تلویزیون نشستم که باز هم خط اول اخبار، حکایت هولناک جنایتهای تروریستهای تکفیری در #سوریه بود. همانهایی که خود را #مسلمان میدانستند و گوش به فرمان آمریکا و اسرائیل، در ریختن خون مسلمانان و ویران کردن شهرهای #اسلامی، از هیچ جنایتی دریغ نمیکردند.
از این همه ظلمی که پهنه #عالم را پوشانده بود، دلم گرفت و حوصله دیدن فیلم و #سریال هم نداشتم که کلافه تلویزیون را #خاموش کردم و باز در سکوت افسرده ام فرو رفتم. مدتها بود که روزهایم به دلمردگی میگذشت و شبهایم با وجود حضور #مجید، سرد و سنگین سپری میشد که دیگر پیوند #قلبهایمان همچون گذشته، گرم و عاشقانه نبود.
هرچه دل مهربان او تلاش میکرد تا بار دیگر در #قلبم جایی باز کند، من بیشتر در خود فرو رفته و #بیشتر از گرمای عشقش کنار میکشیدم که هنوز نتوانسته بودم محبتش را در دلم باز یابم و هنوز بی آنکه بخواهم با سردی نگاه و بی مهری رفتارم، عذابش میدادم و برای خودم سختتر بود که با آن همه عشقی که روزی فضای سینه ام گنجایش تحملش را نداشت، حالا همچون تکه ای یخ، این همه سرد و بی احساس شده بودم.
دختری همچون من که از روز #نخست، رؤیای هدایت همسرش به مذهب #اهل_تسنن را در سر پرورانده بود، چه آسان به بهانه سلامتی مادری که دیگر امیدی به سلامتی اش نبود، به همه اعتقاداتش پشت پا زده و به شیوه #شیعیان دست به دعا و #توسل برداشته بود و این همان جراحت عمیقی بود که هنوز التیام نیافته و دردش را #فراموش نکرده بودم.
شعله زیر غذا را #خاموش کردم و در یک دیس بزرگ برای پدر و عبدالله، ماکارونی کشیدم و برایشان بردم. عبدالله #غذا را که از دستم گرفت، #شرمندگی در چشمانش نشست و با مهربانی گفت: "الهه جان! تو رو خدا زحمت نکش! من خودم غذا درست میکنم."
لبخندی زدم و با #خوشرویی جواب دادم: "تو هر دفعه میگی، ولی من دلم نمیاد. واسه من که #زحمتی نداره!" و خواست باز تشکر کند که با گفتن "از دهن میفته!" #وادارش کردم که به اتاق برود و خودم راه پله ها را در پیش گرفتم که باز نفسم به #تنگ آمد و دردی مبهم، تمام سرم را گرفت. چند پله مانده را به سختی طی کردم و قدم به #اتاق گذاشتم.
کمر دردم هم باز شدت گرفته و احساس میکردم ماهیچه های پشت کمرم #سفت شده است. ناگزیر بودم باز روی تخت دراز بکشم تا حالم جا بیاید که صدای باز شدن در خانه و خبر آمدن #مجید، از جا بلندم کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سوم نماز مغرب را خواندم و با یک بسته #ماکارونی که خریده بودم،
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهارم
کیفش را به دوش انداخته و همانطور که با هر دو دست جعبه بزرگ #پرتقالی را حمل میکرد، شاخه گل رزی هم به #دهان گرفته بود. با دیدن من، با چشمانش به رویم خندید و #جعبه را کنار اتاق روی زمین گذاشت.
با دو انگشت شاخه گل را از میان دو لبش برداشت و با لبخندی شیرین سلام کرد و من در برابر این #همه شور و شوق زندگی که در رفتارش #موج میزد، چه سرد و بی احساس بودم که با لبخندی بیرنگ و رو جواب سلامش را دادم و بی آنکه #منتظر اهدای شاخه گلش بمانم، به #بهانه کشیدن شام به آشپزخانه رفتم.
به دنبالم قدم به آشپزخانه گذاشت و پیش از آنکه به سراغ #قابلمه غذا بروم، شاخه گل را مقابل صورتم گرفت و با احساسی که تمام #صورتش را پوشانده بود، زمزمه کرد: "اینو به یاد تو گرفتم الهه جان!"
و نگاهش آنچنان گرم و با #محبت بود که دیگر نتوانستم از مقابلش بی تفاوت بگذرم که بلاخره صورتم به لبخندی #ملیح گشوده شد و گل را از دستش گرفتم که گاهی فرار از #حصار دوست داشتنی عشقش مشکل بود و بی آنکه بخواهم گرفتارش میشدم.
فرصت صرف شام به سکوت من و شیرین زبانیهای مجید میگذشت. از #چشمانش خوب میخواندم که چقدر از سرد شدن #احساسم زجر میکشد و باز میخواهد با گرمی #آفتاب محبتش، یخ وجودم را آب کرده و بار دیگر قلبم را از آن خودش کند که با لبخندی مهربان پیشنهاد داد:
"الهه جان! میای فردا شب #شام بریم کنار دریا؟" و من چقدر برای چنین جشنهای دو نفره ای، کم #حوصله بودم که با مکثی نه چندان #کوتاه پاسخ دادم: "حوصله ندارم.: که بخاطر وضعیت جسمی ام، بی حوصلگی و کج خلقی هم به حالم اضافه شده و #رفتارم را سردتر میکرد.
خنده روی صورتش #خشک شد و خوب فهمید که فعلاً شوق همراهی اش را چون #گذشته ندارم که ساکت سر به زیر انداخت و همانطور که با چنگالش #بازی میکرد، دل به دریا زد و با صدایی گرفته پرسید: "هنوز منو نبخشیدی؟"
نگاهم را به بشقاب غذایم دوختم و با بیتفاوتی جواب دادم: "نه! حالم خوب نیس!" سرش را بالا آورد و با نگرانی پرسید: "چیزی شده الهه جان؟" نمیخواستم پرده از دردهای مبهمی که به #جانم افتاده بود، بردارم که حتی تمایلی برای درد دل کردن هم نداشتم، ولی برای اینکه جوابی داده باشم، حال ناخوش این چند روزه را #بهانه کردم و گفتم: "نمیدونم. یه کم سرم درد میکنه!"
و باز هم همه را نگفتم که آن چیزی که پایم را برای همراهی اش عقب میکشید نه #سردرد و کمردرد که احساس سردِ #خفته در قلبم بود و دل او آنقدر عاشق بود که به همین کلام کوتاه به ورطه #نگرانی افتاده و بپرسد: "میخوای همین شبی بریم درمانگاه؟" #لبخندی زدم و با گفتن "نه، چیزِ مهمی نیس!" خیالش را به ظاهر راحت کردم، هر چند باز هم دست بردار نبود و #مدام سفارش میکرد تا بیشتر استراحت کنم و اصرار داشت تا برای یک #معاینه ساده هم که شده، مرا به دکتر ببرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
حاج قاسم سلیمانی در یکی از دیدارها به حاج اصغر گفته بود تو حاج اصغر نیستی، حاج اکبری
#حاج_قاسم
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_مادر_معزز_حاج_اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃
🌷حضرت عشق عجب کرب و بلایی دارد...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
گذشتید از روزهای خوشِ جوانی..
دعا کنید برایمان، تا این جوانی ما را به بازی نگیرد...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ بر سر مزار #شهید_علی_امرایی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با نام تو، روحانی اینجا جلوه کردند
هرکس که نامش شد حسن، حتما حسن نیست...
بشکن تمام قفل ها را ناز شصتت
داری کلید باب جنت را به دستت...
🎙 سیدرضا نریمانی|
#رمضان۹۷
🎊ولادت #امام_حسن (ع) مبارکباد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهارم کیفش را به دوش انداخته و همانطور که با هر دو دست جعبه بز
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجم
ظرفهای #شام را شستم و خواستم به سراغ شستن #پرتقالها بروم که از جا پرید تا کمکم کند. دست زیر جعبه بزرگ پرتقال گرفت و با ذکر یا علی! جعبه را برایم نگه داشت تا پرتقالها را در سینک دستشویی بریزم که دیگر #نتوانستم خودم را #کنترل کنم و با لحنی لبریز از تردید و سرشار از سرزنش پرسیدم:
"بازم فکر میکنی امام علی (ع) کمکت میکنه؟!!!" و کلامم آنقدر پر نیش و کنایه بود که برای چند لحظه فقط #نگاهم کرد و با سکوتی سنگین جواب #طعنه تلخم را داد. خوب میدانستم که #امشب، شب عید غدیر است و فقط بخاطر #دلخوری_های این مدت من و کینه ای که از #عقایدش به دل گرفته ام، همچون عیدهای گذشته با جعبه #شیرینی به خانه نیامده که لبخند تلخی زده و باز طعنه زدم:
"خیلی دلت میخواست امشب شیرینی بخری و عید غدیر رو تو خونه جشن بگیری، مگه نه؟" و به گمانم #شیشه قلبش ترک برداشت که آیینه چشمانش را غبار غم گرفت و با لحنی دل شکسته پرسید: "الهه! چرا با من این کارو میکنی؟"
و دیگر نتوانستم تحمل کنم که هم خودم کلافه و #عصبی بودم و هم #جگر مجید مهربانم را آتش زده بودم که بدون آنکه شیر آب را ببندم، با بدنی که از غصه به #لرزه افتاده بود، از #آشپزخانه بیرون زدم و به سمت اتاق دویدم و او دیگر به دنبالم نیامد که شاید به قدری از دستم #رنجیده بود که نمیتوانست در چشمانم نگاه کند و چقدر دلم آرام گرفت وقتی این رنجش به #درازا نکشید و پس از چند لحظه با مهربانی به سراغم آمد و کنارم لب تخت نشست. به #نیم_رخ صورتم نگاه کرد و به آرامی پرسید: "الهه! نمیشه دیگه منو ببخشی؟"
به سمتش #صورت چرخاندم و دیدم که نگاهش از سردی #احساسم، آتش گرفته و میخواهد با آرامشی #مردانه پنهانش کند که زیر لب #زمزمه کردم: "مجید! من حال خودم خوب نیس!" و به راستی نمیدانستم چرا این همه بهانه گیر و کم طاقت شده ام که با #لبخندی رنجیده جواب داد:
"خُب حالت بخاطر رفتار من #خوب نیس دیگه!" و بعد با بغضی که به وضوح در آهنگ صدایش شنیده میشد، سؤال کرد: "الهه جان! من چی کار کنم تا منو #ببخشی؟ چی کار کنم که #باور کنی با این رفتارت داری منو #پیر می کنی؟"
گوشم به #کلام غمزده اش بود و چشمم به صورت مهربانش که در این دو ماه، به اندازه سالها از بین رفته و دیگر #رنگی به رویش نمانده بود و چه میتوانستم بکنم که حال خودم هم #بهتر از او نبود. همانطور که سرم را #پایین انداخته و دکمه لباسم را با سرانگشتانم به بازی گرفته بودم، با صدایی که از #اعماق قلب غمگینم بر می آمد، پاسخ دادم:
"مجید... من... من حالم #دست خودم نیس..." سپس نگاه ناتوانم رنگ #تمنا گرفت و با لحنی #عاجزانه التماسش کردم: "مجید! به من فرصت بده تا یه کم حالم بهتر شه!" و این آخرین جمله ای بود که توانستم در برابر #چشمان منتظر محبتش به #زبان بیاورم و بعد با قدمهایی که انگار میخواست از معرکه احساسش بگریزد، از اتاق بیرون زدم و باز هم مجیدم را در دنیای پُر از تنهایی اش، رها کردم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
کاش من کبوتری بودم،
که تا ابد دورت می گشتم....
✋ #به_تو_از_دور_سلام
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
ما راه کربلا را با خون خود جارو کرده ایم تا بتوانید به راحتی از این راه ها به زیارت قبر سیدالشهدا (ع) بروید، ولی در آنجا نیز این حقیر را از دعای خیر خود فراموش نکنید و از مولا بخواهید که این حقیر را در راه خودش بپذیرد...
#کلام_شهید|
#شهید_علی_اصغر_صادقی
🌱
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📸تولد ۴۰ سالگی حاج اصغر، آخرین جشن تولد...
💖زندگی من و اصغر آقا سراسر خاطره ست، پستی و بلندی های زیادی را پشت سر گذاشتیم، یکی از خاطراتی که شاید هیچوقت برای من اتفاق نیفتاد و آخرین خاطره ای بود که با همسرم داشتم، برای تولد اصغر آقا بود.
🎈🎂یادم است آخرین تولد اصغر آقا برایشان کیک درست کردم اما کادو ندادم، اصغر آقا شیرینی ناپلئونی خیلی دوست داشتند، دو ماه بعد یکی از دوستان اصغر آقا همراه خانواده از ایران اومدند منزل ما و کادویی که سفارش داده بودم زحمت کشیده بودند و با خودشان آوردند.
😓با توجه به اینکه مهمان داشتیم یادمان رفته بود کادوی اصغر آقا را به او بدهیم، ایشان همراه دوستانشان رفتند محل کار، زنگ زدم و گفتم می شود یک ساعتی منزل بیایید، اول قبول نکردند و گفتند که کار دارند، اما با اصرار من آمدند.
🍃از ایشان خواستم چشمشان را ببندند و شیرینی ها را از یخچال آوردم بیرون و خیلی ذوق زده شدند و تشکر کردند و گفتند که با این تعداد مهمان این شیرینی کم نیست، گفتم شما بخورید من کاری می کنم از همه مهمانها پذیرایی کنم.
😇این یکی از بهترین خاطرات زندگی من و اصغر آقا بود.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور🥀
#روایت_بانو_ایمانی_همسر_شهید🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊