🕌🍃
✨اصغر محور همه فعالیتهایش را مسجد قرار داده بود. همیشه میگفت اول #مسجد بعد #بسیج و هیئت و بقیه کارها.
🤝خیلی با داداش رفیق بودیم. با شناختی که از اصغر دارم میگویم دلش برای #مستضعفین جهان میتپید.
#مدافع_حرم
#زمینه_ساز_ظهور
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور به نقل از برادر شهید آقا حمید
✍ rey.ostan-th.ir
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجم
هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم : «نازنین!»
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ #خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را #نوازش میکرد و زیر لب میگفت : «منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!»
او با همان لهجه عربی به نرمی #فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به #عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم : «اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد : «مجبور شدم بیارمت اینجا.»
صدای #تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به #مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد : «نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد : «اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»
و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد : «تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت #نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم #سوریه بوده و الان نماد مخالفت با #بشار_اسد شده!»
و او با دروغ مرا به این #جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم : «تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد : «هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!»
و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم : «این چند ماه همه شهرهای #سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از #ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم : «کجا میری سعد؟»
کاسه صبرم از تحمل اینهمه #وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت : «میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید : «برای کی جاسوسی میکنی #ایرانی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_پنجم هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچیدم و
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_ششم
دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم #خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند : «زینب!»
احساس میکردم فرشته #مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد : «زینب!»
قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این #قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این #قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.
دستان #وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید : «این رافضی واسه #ایرانیها جاسوسی میکنه!»
با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری #نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید : «کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم.
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم #وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این #رافضی حلال است.
از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد : «هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو #فتوا بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانهاش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمیکردم زنده ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
چشمان روشنش شبیه لحظات #طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس میلرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد : «شما #ایرانی هستید؟»
زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی #مردانه دلم را قرص کرد : «من اینجام، نترسید!»
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد.
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید : «چی میخوای؟» در برابر چشمان سعد که از #غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد : «چه غلطی میکنی اینجا؟»
پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینهاش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن #مسجد فریاد کشید : «بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟»
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند : «#وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!»
سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم : «همونی که عصر رفتیم در خونهاش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...» و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد : «باید از اینجا برید، تا #خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!»
دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد : «من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش #پناهمان داد : «من اهل اینجا نیستم، اهل #دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزادهام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_هفتم از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هشتم
یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلوله؛ نمیدانستم اینهمه ساز و برگ #جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد : «سریعتر بیاید!»
تا رسیدن به خانه، در کوچههای سرد و ساکت شهری که #آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد.
به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم.
در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم #خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد : «شما اینجا چیکار میکنید؟»
شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی #جنگ به این شهر آمدهایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید : «چرا نرفتید بیمارستان؟»
صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست #مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید : «اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!»
سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد : «دکتر تو #مسجد بود...» و مصطفی منتظر همین #اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست : «کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟»
برادرش اهل #درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیهاش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت : «دو هفته پیش #عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد : «البته قبلش #وهابیها خودشون رو از مرز #اردن رسونده بودن درعا و اسلحهها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!»
سپس از روی تأسف سری تکان داد و از #حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد : «دو ماه پیش که اعتراضات تو #سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!»
از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود : «اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو #دمشق و #حمص و #حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد : «میدونی کی به زنت #شلیک کرده؟»
سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد : «نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی #ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.»
من نمیدانستم اما انگار خودش میدانست #دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت : «اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی #امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟»
سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج #آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از #خنجری که روی حنجرهام دیده بود، #غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد : «فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون #شیعه، چه بلایی ممکنه سر #ناموست بیاد؟»
دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد : «من زنم رو با خودم میبرم!»
برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون #غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید : «پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینهتونه!»
برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد : «این شبا شهر قُرق #وهابیهایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت #ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونهها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_یکم نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل م
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیست_و_دوم
"چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد سر خیابون #مجید رو دیدم، داشت از سر کار برمیگشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت قبول کرد.
با تعجب پرسیدم: "یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد #اهل_سنت نماز بخونه؟!!!" و او پاسخ داد: "نه، خیلی راحت اومد مسجد و سرِ حوض وضو گرفت. حالا همه داشتن نگاش میکردن، ولی انگار اصلاً براش مهم نبود. خیلی عادی #وضو گرفت و اومد تو صف کنار من نشست."
سپس نگاهم کرد و با هیجانی که از یادآوری آن شب به دلش افتاده بود، ادامه داد :
"حالا من مونده بودم برای #مُهر میخواد چی کار کنه! بعد دیدم یه مُهر کوچیک با یه جانماز سبز از جیبش در آورد و گذاشت رو زمین." از حالاتی که از آقای عادلی تعریف میکرد، عمیقاً تعجب کرده بودم و عبدالله در حالی که خنده اش گرفته بود، همچنان میگفت: "اصلاً عین خیالش نبود. حالا کنارش یه پیرمرد نشسته بود، #چپ_چپ نگاش میکرد. ولی مجید اصلا به روی خودش نمی آورد. من دیدم الانه که یه چیزی بهش بگه، فوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و اینجا مهمونه! پیرمرده هم روش رو گرفت اونطرف و دیگه هیچی نگفت."
از لحن عبدالله #خنده ام گرفته بود، ولی از این همه شیعه گری اش، دلم به درد آمده و آرزویم برای هدایت او به مذهب اهل سنت و #جماعت بیشتر میشد که با صدایی آهسته زمزمه کردم: "آدم باید خیلی اعتماد به نفس داشته باشه که بین یه عده ای که باهاش هم عقیده نیستن، قرار بگیره و انقدر راحت کار خودش رو بکنه!" که عبدالله پاسخ داد: "به نظر من بیشتر از اینکه به خودش اعتماد داشته باشه، به کاری که میکنه ایمان داره!"
از دریچه پاسخ #موجزی که عبدالله داد، هوس کردم به خانه روحیات این مرد شیعه نگاهی بیاندازم که عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: "می دونی الهه! شاید خیلی اهل #مستحبات نباشه، مثلاً شاید خیلی قرآن نخونه، یا بعد از نمازش خیلی اهل ذکر و دعا نباشه، ولی یه چیزایی براش خیلی مهمه." کنجکاوانه پرسیدم: "چطور؟"
و او پاسخ داد: "وقتی داشتیم از #مسجد می اومدیم بیرون، یه ده بیست جفت کفش جلو در بود. کلی به خودش #عذاب می داد و هی راهش رو کج میکرد که مبادا روی یکی از کفشها پا بذاره!" و حرفی که در دل من بود، بر زبان عبدالله جاری شد: "همونجا با خودم گفتم چی میشد آدمی که اینطور ملاحظه #حق_الناس رو میکنه، یه قدم دیگه به سمت خدا برداره و سُنی شه!"
که با بلند شدن صدای اذان از مسجد اهل سنت محله که دیگر به چند قدمی اش رسیده بودیم، حرفش نیمه تمام ماند، #صلواتی فرستاد و با گفتن "بعد نماز جلو در منتظرتم." به سمت در ورودی مردانه رفت و از هم جدا شدیم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۱۵)
💼مدرسه که رفت، نگذاشتم دنبال این کارها (۱) برود. هرچند گاهی #حریفش نمیشدم و تابستانها با برادرهایش میرفتند سراغ بساط کردن. بعضی وقتها هم با من میآمد #مسجد و میرفت پشت بلندگو و مکبر میشد.
✨بعد که برمیگشتیم خانه، #چادرم را روی دوشش میانداخت و روسریام را می پیچید دور #سرش و میایستاد به نماز. به هرکدام از خواهر برادرها هم یکی از خوراکیهایش را میداد و بچهها #قطار میشدند پشت سرش...
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنت فکه
-------------------------------
پ.ن : ۱) بساط باقلوافروشیِ حاج اصغر که در قسمت قبل گفته شد.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۲۲)
😅فکر میکردم #ازدواج حواسش را از کارهایی که قبلا میکرد پرت کند، اما هیچکدامشان را ول نکرد.
🔹شده بود فرمانده بسیج پایگاه و همهجور برنامهاي راه میانداخت. بچهها را جمع میکرد توی #مسجد و به تناسب سن برایشان برنامه ميگذاشت.
💥از آتشبازی #چهارشنبهسوری و مولودیخوانی و اطعامِ عیدغدیر برای اولینبار تا برگزاری اردوهای خانوادگی و انواع مسابقات #ورزشی. اينجور وقتها توی مسجد جای سوزن انداختن نبود.
🕌مسجد آنقدر برای بچهها #جذاب شده بود که تا دیروقت آنجا میماندند و آخر شب برمیگشتند خانه. آنقدر که گاهی صدای خادم مسجد درمیآمد.
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتادم در همه خیابانها #پرچم_سیاه شهادت امام علی (ع) بر پا شده
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_یکم
دقایقی به اذان مغرب مانده بود که مجید با لبهایی خشک از #روزه_داری و چشمانی که از شدت تشنگی گود افتاده بود، به خانه بازگشت. دلم میخواست مثل روزهای نخست #ازدواجمان در مقابل این همه #خستگی_اش، بانویی مهربان و خوشرو باشم، ولی اندوه پنهان در دلم آشکارا در چشمانم پیدا بود که با نگاه مهربانش به دلداری ام آمد و پرسید: "حال مامان چطوره؟"
نومیدانه سرم را به زیر انداختم و با صدایی که میان #بغض گلویم دست و پا میزد، پاسخ دادم: "خوب نیس مجید، اصلاً خوب نیس!" همانطور که نگاهم میکرد، دیدم که از سوز
#پاسخ محنت بارم، چشمانش آتش گرفت و به جای هر جوابی، اشکی را که به میهمانی چشمانش آمده بود، با چند بار #پلک زدن مهار کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
#سفره افطارمان با همه شیرینی شربت و خرمایی که میانش بود، #تلختر از هر شب دیگر سپری شد که نه دیگر از شیرین زبانیهای زنانه من #خبری بود و نه از خنده های #شیرین مجید!
سلام نماز #عشایم را که دادم، دیدم مجید در چهار چوب در اتاق با #سرِ_کج ایستاده تا نمازم تمام شود. پیراهن #مشکی_اش را پوشیده و با همان مفاتیح کوچک، مهیای رفتن شده بود. در برابر نگاه #پرسشگرم، قدم به اتاق گذاشت، مقابلم روی زمین نشست و منتظر ماند تا #تسبیحاتم تمام شود. ذکر آخر را که گفتم، پیش دستی کردم و پرسیدم: "جایی میخوای بری؟"
#شرمنده سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته پاسخ داد: "دلم نمیخواد تو این وضعیت #تنهات بذارم الهه جان! ولی میرم تا برای #مامان دعا کنم!" سپس آهسته سرش را بالا آورد تا تأثیر کلامش را در نگاهم ببیند و در برابر سکوتم با مهربانی ادامه داد: "راستش من خیلی اهل هیئت و #مسجد نیستم. ولی شبهای قدر دلم #نمی_یاد تو خونه بمونم!"
و من باز هم چیزی نگفتم که #لبخند غمگینی روی صورتش نقش بست و گفت: "امشب میخوام برم #احیاء بگیرم و برای شفای مامان دعا کنم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_چهارم ولی من نمیتوانستم از #پیله پُر دردی که دور #پیک
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
شانه به شانه هم #خیابان منتهی به ساحل را باز میگشتیم و او همچنان برای من #حرف میزد و من باز از شنیدن صدایش #لذت میبردم که هرچه میشنیدم از شنیدنش خسته نمیشدم و هر کلمه شیرین تر از کلام قبلی زیر زبان جانم مزه میکرد که سرانجام صدای اذان #مغرب بلند شد.
درست در آن سمت خیابان #مسجد اهل سنتی قرار داشت که از مناره هایش صدای #اذان بلند شده و مردم دسته دسته برای #اقامه نماز به سمتش میرفتند. چقدر دلم میخواست برای نماز
#جماعت به مسجد بروم، ولی ملاحظه مجید را میکردم که در این چند ماه زندگی #مشترک، هنوز با هم به مسجد اهل سنت نرفته بودیم. هر چند پیش از #ازدواج با من، یکی دوباری با عبدالله به مساجد #اهل_سنت رفته بود، ولی باز از اینکه حرفی بزنم، ِابا میکردم که نگاهی به #شلوارش کرد و پرسید: "الهه! شلوارم خیلی کثیفه؟"
و پیش از آنکه من پاسخی بدهم، با چشمانش، مسجد سیمانیِ #سفید رنگ آن سوی #خیابان را نشانه رفت و ادامه داد: "یعنی میشه باهاش رفت #مسجد؟ خیلی #آبروریزی نیس؟"
و من که باورم نمیشد میخواهد برای اقامه نماز #مغرب به مسجد اهل #تسنن بیاید، با لحنی لبریز تردید پاسخ دادم: "مجید این مسجد #سُنی هاست!" و او همچنانکه شلوارش را وارسی میکرد و شن و ماسه ها را میتکاند، #لبخندی زد و با شیطنت پرسید: "یعنی من رو #راه نمیدن؟" و من که از این تصمیمش به هیجان آمده بودم، با خوشحالی پاسخ دادم: "چرا، فقط تعجب کردم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_ششم و فکری به ذهنم رسید که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
وقتی در صف نماز جماعت نشستم، تازه سردردم #خودی نشان داد و باز کمرم از درد ضعف رفت و با همان حال #ناخوشی که بایستی بخاطر دوران مانده تا مادر شدنم، #صبورانه تحمل میکردم و خوب میدانستم در پیشگاه پروردگارم چه #پاداش بزرگی دارد، صدایش کردم که به مجید من عنایتی کرده و یاریاش کند تا به #حرمت همه محاسن اخلاقی اش، #مکارم اعتقادی اش نیز #کامل شده و به مذهب اهل سنت هدایت شود.
باز دلم #هوایی شده بود که هرچه زودتر او هم به عنوان یک #مسلمان سُنی به این #مسجد وارد شود که وقتی از مسجد خارج شدم و دیدم به انتظار آمدنم چند قدم آن طرفتر #ایستاده، از منتهای جانم #آرزو کردم که دعایم به درگاه خداوند مستجاب شود. مقابلش که رسیدم، نگاهم کرد و با رویی گشاده گفت: "قبول باشه الهه جان!" و من با گفتن "ممنونم!" کنارش به راه افتادم و دیگر نمیتوانستم تمنای قلبی ام را پنهان کنم و میخواستم به بهانه ای سرِ صحبت را باز کرده باشم که پرسیدم: "مجید! چرا گفتی بیایم اینجا نماز بخونیم؟"
شانه بالا انداخت و با #خونسردی پاسخ داد: "خُب سر
راهمون بود." ولی خوب منظورم را #فهمیده بود که صورتش را به سمتم چرخاند، با چشمانش به رویم خندید و با لحنی #عاری از ریا ادامه داد: "البته چند متر بالاتر یه مسجد #شیعیان هم بود، ولی دلم میخواست یه جایی بریم که تو #دوست داشته باشی و راحت باشی!"
و من بی درنگ #جواب دادم: "خُب اینجا هم تو راحت نبودی!" سرش را به نشانه #منفی تکان داد و گفت: "نه الهه جان! اینجا هم #مسجد بود. برای من مهم اینه که تو راحت باشی!" و ای کاش میتوانستم همانجا در #جوابش بگویم که اگر راحتی ابدی الهه اش را میخواهد، برای همیشه #چشمانش را به روی شیعه بودنش ببند و به #مذهب اهل تسنن در آید و هنوز پرنده آرزوهایم به منزل نرسیده بود که با محبت همیشگی اش ادامه داد: "هر وقت دوست داشتی، برای نماز جماعت میایم اینجا."
و همین مهربانی بی دریغش به من جسارت میداد تا هرچه دلم بهانه اش را میگیرد به #زبان آورم که برای چند لحظه مکث کردم و بعد با لحنی #لبریز ناز و گلایه پرسیدم: "خُب نمیشه همیشه بیایم اینجا؟" حدس زده بود که باز میخواهم قوّتِ قفلِ #قلبش را برای شکستن اعتقاداتش امتحان کنم که همانطور که #کنارم قدم میزد، با لبخندی که لبانش را ربوده بود، ساکت سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت تا #صحبتم را به مقصدی که میخواهم برسانم: "یعنی نمیشه خودت بیای اینجا؟ یعنی بخاطر من نیای..."
و میدانست تا حرف #دلم را نزنم، آرام نمیگیرم که نگاهش را از زمین جدا نمیکرد و با همان چشمان نجیب و به زیر افتاده، امان میداد تا #دلم را به خدا سپرده و بپرسم: "یعنی نمیشه بیای اینجا و مثل بقیه #نماز بخونی؟" که بلاخره نگاهش از زمین زیر پایش دل کَند و با رنجش #خاطری که میخواست زیر هاله ای از لبخند پنهانش کند، پرسید: "مگه من چجوری #نماز میخونم الهه؟"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهل_و_نهم از این همه بی مهری #برادرانم قلبم شکست و #خون غیرت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاهم
سرم به شدت #درد گرفته و جگرم برای مجید آتش گرفته بود و میدانستم که عبدالله هم به خاطر من اینطور #شعله میکشد که دلم برای او هم میسوخت.
مجید #مستقیم به چشمان عبدالله نگاه کرد و با لحنی #ساده پاسخ داد: "آره، میدونم. ولی دیگه کاری از دستم برنمیاد، میتونم سلامتی اش رو بهش برگردونم؟ میتونم #زندگی_اش رو براش درست کنم؟ میتونم خونواده اش رو بهش برگردونم؟"
و دیدم صدایش در #بغضی مردانه شکست و زیر لب زمزمه کرد: "میتونم #حوریه رو برگردونم؟" و شنیدن نام حوریه برای من بس بود تا #صدایم به گریه بلند شود و زبان عبدالله را به تازیانه ای دیگر دراز کند: "الان نمیتونی، اون زمانی که میتونستی چرا نکردی؟!!! چرا قبول نکردی #سُنی شی و برگردی سرِ خونه زندگی ات؟!!! میتونستی قبول کنی فقط اسم #اهل_سنت رو داشته باشی و به اعتبار همین اسم، راحت با الهه تو اون خونه زندگی کنی!"
میدیدم از شدت #ضعف ساق پایش میلرزد و باز میخواست سرِ پا بایستد که به چشمان #غضبناک عبدالله خیره شد و با صدایی که از عمق #اعتقاداتش قدرت میگرفت، سؤال کرد: "واقعاً فکر میکنی اگه من #سُنی شده بودم، همه چی تموم میشد؟ مگه الهه سُنی نبود؟ پس چرا من #جنازه_اش رو از اون خونه اُوردم بیرون؟"
که عبدالله بلافاصله جواب داد: "واسه اینکه #الهه هم از تو #حمایت میکرد!" و مجید با #حاضر جوابی، پاسخ داد: "الهه از من #حمایت میکرد، ابراهیم و محمد چرا #جرأت ندارن حرف بزنن؟ تو چرا نمیتونی یک کلمه به بابا اعتراض کنی؟ شماها که #شیعه نیستید، شماها که اهل سنتید، پس شما چرا اینجوری تو #مخمصه گیر افتادید؟"
و حالا نوبت او بود که با #منطقی محکم، عبدالله را پای میز محاکمه بکشاند: "ولی من فکر نمیکنم شماها هم بتونید خیلی #دَووم بیارید!
بلاخره یه روزی هم #شما یه حرفی میزنید که به #مذاق بابا و اون دختره خوش نمیاد، اونوقت حکم شما هم #صادر میشه! مگه برای این تروریستهایی که به جون #عراق و سوریه افتادن، #شیعه و سُنی فرق میکنه؟!!! #شیعه رو همون اول میکُشن، سُنی رو هر وقت #اعتراض کرد، گردن میزنن!" که عبدالله با #عصبانیت فریاد کشید: "تو داری بابای منو با تروریستها یکی میکنی؟!!!"
و مجید بی درنگ دفاع کرد: "نه! من بابا رو با #تروریستها یکی نمیکنم! ولی داره از کسی خط میگیره که با تروریستهای #تکفیری مو نمیزنه! روزی که من اومدم تو اون خونه و مستأجر شما شدم، بابا یه مسلمون سُنی بود که با من #معامله میکرد و بعدش رضایت داد تا با دخترش #ازدواج کنم! من سرِ یه سفره با #شما غذا میخوردم، من و تو با هم میرفتیم #مسجد اهل سنت و تو یه صف نماز جماعت میخوندیم، ولی از وقتی پای این #دختر وهابی به اون خونه باز شد، من کافر شدم و پول و جون و آبروم برای بابا حلال شد!"
سپس نگاهش به #خاک غم نشست و با حالتی غریبانه ادامه داد: "من و الهه که داشتیم #زندگیمون رو میکردیم! ما که با هم مشکلی نداشتیم! ما که همه چیزمون سرِ جاش بود! خونه مون، #زندگیمون، بچه مون..."
و دیگر نتوانست ادامه دهد که به یاد این همه #مصیبتی که در کمتر از سه ماه بر سرِ زندگیمان #آوار شده بود، قامتش از زانو #شکست و دوباره خودش را روی صندلی #رها کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_ششم کف زمین نشست و همچنان #زخم پهلویش را با دست گرفت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
هنوز نمیدانستم چه شده، ولی #لطافت حالش به قدری #دیدنی بود که دل من هم هوایی شده و بغضی بهاری پای گلویم را گرفته بود. دستش را از روی پهلویش برداشت، با #سرانگشتانش رداشک را از روی گونه اش پاک کرد و با صدایی که از فوران #احساسش به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد:
"نمیدونم چه حالی شده بودم، ولی اونقدر حالم #خراب بود که نتونستم برم تو #صف و با جماعت نماز بخونم! آخه هر کاری میکردم نمیتونستم جلوی #خودم رو بگیرم، از مردم خجالت میکشیدم، دلم نمیخواست کسی ببینه
چقدر به هم ریختم!
رفتم یه #گوشه مسجد و خودم #نماز خوندم، ولی بازم آروم نشدم، میخواستم بلند شم برم، ولی نمیتونستم، #میترسیدم! فکر میکردم خب به فرض با این پول یه چیزی گرفتم و امشب هم گذشت، #فردا رو چی کار کنم؟ میترسیدم از #مسجد بیام بیرون..."
از این همه #درماندگی_اش دلم به درد آمده و بی آنکه بخواهم، #بیصدا گریه میکردم و او همچنان برایم میگفت: "نماز #جماعت تموم شد، یخورده هم عزاداری کردن و بعدش همه رفتن. میدونستم یواش #یواش در مسجد رو هم میبندن، ولی نمیتونستم بلند شم. هر کاری میکردم دلم نمی اومد از جلوی #پرچم موسی بن جعفر (ع) بلند شم! چشمم به پرچم عزای امام کاظم مونده بود..."
و دیگر نتوانست در برابر #شورش عشقش مقاومت کند که در برابر چشمانم به #گریه افتاد. دیگر #صدایش را در میان همهمه اشکهای بیقرارش میشنیدم :
"دیگه به حال #خودم نبودم، فقط با امام کاظم (ع) درد دل میکردم، می گفتم مگه شما #باب_الحوائج نیستی، پس چرا من اینجوری تو #مخمصه گیر افتادم؟ پس چرا به دادم نمی رسی؟... به نظرم کسی تو مسجد نبود، ولی بازم می ترسیدم یکی صدام رو #بشنوه، برا همین #سرم رو گذاشتم رو مُهر تا صدای گریه ام بلند نشه، فقط خدا رو #قسم میدادم که به خاطر امام کاظم (ع) یه راهی جلوی پام بذاره..."
این چند روز #نماز خواندنش را در همین اتاق مسافرخانه دیده بودم و میدانستم که با جراحت دست و #پهلویش نماز خواندن برایش چه #عذابی دارد. میدیدم که در هر #سجده چقدر زجر میکشد که دستش روی زمین فشرده میشد و #پهلویش در هم فرو میرفت و میتوانستم #احساس کنم چقدر قلبش از داغ غم و غصه #میسوخته که دیگر سوزش زخمهایش به چشمش نمی آمده که اینچنین به #سجده افتاده و به درگاه خدا استغاثه میکرده تا به فریادش برسد.
سپس با #انگشتان خیس از اشکش لبه #تخت را گرفت و همانطور که پایین تر از من روی زمین نشسته و سرش را بالا گرفته بود تا در همین نور ضعیف #چشمانم را ببیند، به پای صبوری صادقانه ام، #شرمندگی نجیبانه اش را به نمایش گذاشت:
"ازت خجالت میکشیدم، به خدا دیگه ازت #خجالت میکشیدم! به خدا التماس میکردم، میگفتم #خدایا من بَد بودم، من اشتباه کردم، تقصیر الهه چیه؟ فقط بهش #التماس میکردم که تو رو از این وضعیت نجات بده..."
و دلش به قدری از #شراره طعنه های عبدالله #آتش گرفته بود که اینچنین به درگاه پروردگارش #پناه آورده بود: "میگفتم #خدایا اگه قراره کسی تقاص پس بده، من باید #مصیبت بکشم، الهه که گناهی نداره!"
از این کلمات مظلومانه اش #دل من هم #آتش گرفت و خواستم پاسخی بدهم که دیدم #دلش دیگر در این اتاق و پیش من نیست که کس دیگری #پاسخ این راز و نیاز بی ریایش را داده بود. سرش را پایین انداخت تا کمتر اشکهایش را ببینم و زیر لب زمزمه کرد: "اصلاً فکر نمیکردم همون #لحظه_ای که من انقدر درمونده شده بودم، خدا اینطوری #جوابم رو بده..."
دلم بیتاب #تماشای پاسخ #خدا شده و بیصبرانه نگاهش میکردم تا عنایت پروردگارم را ببینم که سرش را بالا آورد و به این همه #انتظارم پایان داد: "سرم رو که از روی مُهر برداشتم، دیدم یه آقایی کنارم نشسته. یه #روحانی حدوداً #شصت ساله. فکر کنم امام جماعت مسجد بود. خیلی #خجالت کشیدم. اصلاً دلم #نمیخواست کسی گریه هامو شنیده باشه. انقدر #ناراحت شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم، #دستم رو گرفت و با خنده گفت: "لابد باهات کار دارم که #اینجا نشستم!""
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊