eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🕌🍃 ✨اصغر محور همه فعالیت‌هایش را مسجد قرار داده بود. همیشه می‌گفت اول #مسجد بعد #بسیج و هیئت و بقیه کارها. 🤝خیلی با داداش رفیق بودیم. با شناختی که از اصغر دارم می‌گویم دلش برای #مستضعفین جهان می‌تپید. #مدافع_حرم #زمینه_ساز_ظهور #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور به نقل از برادر شهید آقا حمید ✍ rey.ostan-th.ir @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✍️ هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از به خودم می‌پیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را می‌دیدم و دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید. بازوی دیگرم را گرفته و می‌خواست در میان جمعیتی که به هر سو می‌دویدند جنازه‌ام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم. از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه‌ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه‌ام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود. بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی‌حالم تنها سقف بلند بالای سرم را می‌دید که گرمای انگشتانش را روی گونه‌ام حس کردم و لحن گرم‌ترش را شنیدم : «نازنین!» درد از روی شانه تا گردنم می‌کشید، به‌سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده‌ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم. صدای مردانی را از پشت پرده می‌شنیدم و نمی‌فهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمی‌کردم حالا به حالم گریه کند. ردّ روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی می‌زد. می‌دید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمی‌شد که با هر دو دستش صورتم را می‌کرد و زیر لب می‌گفت : «منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم می‌کشوندم اینجا!» او با همان لهجه عربی به نرمی صحبت می‌کرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به فریاد می‌زدند، سرم را پُر کرده بود که با نفس‌هایی بریده پرسیدم : «اینجا کجاس؟» با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت می‌کشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد : «مجبور شدم بیارمت اینجا.» صدای امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به عُمری آورده است و باورم نمی‌شد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد : «نازنین باور کن نمی‌تونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!» سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری‌ام داد : «اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!» و نمی‌فهمید با هر کلمه حالم را بدتر می‌کند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشی‌مان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد : «تو که می‌دونی من تو عمرم یه رکعت نخوندم! ولی این مسجد فرق می‌کنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم بوده و الان نماد مخالفت با شده!» و او با دروغ مرا به این کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم : «تو که می‌دونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بی‌پاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد : «هسته اولیه انقلاب تو تشکیل شده، باید خودمون رو می‌رسوندیم اینجا!» و من از اخبار بی‌خبر نبودم و می‌دیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ می‌رود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، بازخواستش کردم : «این چند ماه همه شهرهای تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟» حالت تهوع طوری به سینه‌ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم می‌دید که از جا پرید و اگر او نبود از تنهایی جان می‌دادم که به التماس افتادم : «کجا میری سعد؟» کاسه صبرم از تحمل اینهمه در نصفه روز تَرک خورده و بی‌اختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش می‌زد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت : «میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی‌ام فرار کرد. تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه‌ای که نمی‌دانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی‌اجازه داخل شد. از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید : «برای کی جاسوسی می‌کنی ؟»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_پنجم هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از #درد به خودم می‌پیچیدم و
✍️ دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد و با چشمان وحشتزده‌ام دیدم را به سمت صورتم می‌آورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی‌ام را صدا می‌زند : «زینب!» احساس می‌کردم فرشته به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمی‌دانست و نمی‌دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد : «زینب!» قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این تنها نگاه‌مان می‌کرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید : «این رافضی واسه جاسوسی می‌کنه!» با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید : «کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه می‌شدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس می‌کردم. یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی‌اش چنگ زد و دیگر نمی‌دیدم چطور او را با قدرت می‌کشد تا از من دورش کند که از هجوم بین من و مرگ فاصله‌ای نبود و می‌شنیدم همچنان نعره می‌زند که خون این حلال است. از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را می‌شنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش می‌کرد : «هنوز این شهر انقدر بی‌صاحب نشده که تو بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانه‌اش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمی‌کردم زنده مانده‌ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان روشنش شبیه لحظات آفتاب به طلایی می‌زد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ می‌درخشید و نمی‌دانستم اسمم را از کجا می‌داند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می‌لرزیدم و او حیرت‌زده نگاهم می‌کرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم می‌تپید و می‌ترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی می‌لرزید، سوال کرد : «شما هستید؟» زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش می‌کردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی دلم را قرص کرد : «من اینجام، نترسید!» هنوز نمی‌فهمید این دختر غریبه در این معرکه چه می‌کند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمی‌توانستم کلامی بگویم که سعد آمد. با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید : «چی می‌خوای؟» در برابر چشمان سعد که از شعله می‌کشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بی‌رحمانه پرخاش کرد : «چه غلطی می‌کنی اینجا؟» پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه‌اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن فریاد کشید : «بی‌پدر اینجا چه غلطی می‌کنی؟» نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او می‌دانست چه بلایی دورم پرسه می‌زند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که می‌خواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند : « دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!» سعد نمی‌فهمید او چه می‌گوید و من میان گریه ضجه زدم : «همونی که عصر رفتیم در خونه‌اش، اینجا بود! می‌خواست سرم رو ببُره...» و او می‌دید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده‌ام رو به سعد هشدار داد : «باید از اینجا برید، تا رو نریزن آروم نمی‌گیرن!» دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می‌لرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد : «من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش داد : «من اهل اینجا نیستم، اهل . هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده‌ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. می‌برمتون خونه برادرم!»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_هفتم از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش
✍️ یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشه‌ای دیگر جعبه‌های ؛ نمی‌دانستم اینهمه ساز و برگ از کجا جمع شده و مصطفی می‌خواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد : «سریعتر بیاید!» تا رسیدن به خانه، در کوچه‌های سرد و ساکت شهری که از در و دیوارش می‌پاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم می‌دیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر می‌چرخد تا کسی دنبالم نباشد. به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بی‌هوشی روی همان بستر سپید افتادم. در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک می‌دید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و همین حال خرابم مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد : «شما اینجا چیکار می‌کنید؟» شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی به این شهر آمده‌ایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید : «چرا نرفتید بیمارستان؟» صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه می‌خواست کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید : «اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!» سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد : «دکتر تو بود...» و مصطفی منتظر همین بود که با قاطعیت کلامش را شکست : «کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟» برادرش اهل بود و می‌دانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیه‌اش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت : «دو هفته پیش یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمی‌خواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد : «البته قبلش خودشون رو از مرز رسونده بودن درعا و اسلحه‌ها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!» سپس از روی تأسف سری تکان داد و از آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد : «دو ماه پیش که اعتراضات تو شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!» از چشمان وحشتزده سعد می‌فهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش می‌جنبید و مصطفی امانش نمی‌داد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود : «اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو و و تظاهرات می‌کنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش می‌کشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد : «می‌دونی کی به زنت کرده؟» سعد نگاهش بین جمع می‌چرخید، دلش می‌خواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد : «نمی‌دونم، ما داشتیم می‌رفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی دارن فرار می‌کنن سمت ما، همونجا تیر خورد.» من نمی‌دانستم اما انگار خودش می‌دانست می‌گوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس می‌زد و مصطفی می‌خواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت : «اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، می‌دیدی چند تا پلیس و نیروی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟» سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه می‌کرد و او همچنان از که روی حنجره‌ام دیده بود، زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد : «فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون ، چه بلایی ممکنه سر بیاد؟» دلم برای سعد می‌تپید و این جوان از زبان دل شکسته‌ام حرف می‌زد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بی‌حیایی صدایش را بلند کرد : «من زنم رو با خودم می‌برم!» برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید : «پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینه‌تونه!» برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد : «این شبا شهر قُرق شده که خون شیعه رو حلال می‌دونن! بخصوص که زنت و بهش رحم نمی‌کنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونه‌ها کمین کردن و مردم و پلیس رو بی‌هدف می‌زنن!»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_یکم نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل م
💠 | "چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد سر خیابون رو دیدم، داشت از سر کار برمیگشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت قبول کرد. با تعجب پرسیدم: "یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد نماز بخونه؟!!!" و او پاسخ داد: "نه، خیلی راحت اومد مسجد و سرِ حوض وضو گرفت. حالا همه داشتن نگاش میکردن، ولی انگار اصلاً براش مهم نبود. خیلی عادی گرفت و اومد تو صف کنار من نشست." سپس نگاهم کرد و با هیجانی که از یادآوری آن شب به دلش افتاده بود، ادامه داد : "حالا من مونده بودم برای میخواد چی کار کنه! بعد دیدم یه مُهر کوچیک با یه جانماز سبز از جیبش در آورد و گذاشت رو زمین." از حالاتی که از آقای عادلی تعریف میکرد، عمیقاً تعجب کرده بودم و عبدالله در حالی که خنده اش گرفته بود، همچنان میگفت: "اصلاً عین خیالش نبود. حالا کنارش یه پیرمرد نشسته بود، نگاش میکرد. ولی مجید اصلا به روی خودش نمی آورد. من دیدم الانه که یه چیزی بهش بگه، فوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و اینجا مهمونه! پیرمرده هم روش رو گرفت اونطرف و دیگه هیچی نگفت." از لحن عبدالله ام گرفته بود، ولی از این همه شیعه گری اش، دلم به درد آمده و آرزویم برای هدایت او به مذهب اهل سنت و بیشتر میشد که با صدایی آهسته زمزمه کردم: "آدم باید خیلی اعتماد به نفس داشته باشه که بین یه عده ای که باهاش هم عقیده نیستن، قرار بگیره و انقدر راحت کار خودش رو بکنه!" که عبدالله پاسخ داد: "به نظر من بیشتر از اینکه به خودش اعتماد داشته باشه، به کاری که میکنه ایمان داره!" از دریچه پاسخ که عبدالله داد، هوس کردم به خانه روحیات این مرد شیعه نگاهی بیاندازم که عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: "می دونی الهه! شاید خیلی اهل نباشه، مثلاً شاید خیلی قرآن نخونه، یا بعد از نمازش خیلی اهل ذکر و دعا نباشه، ولی یه چیزایی براش خیلی مهمه." کنجکاوانه پرسیدم: "چطور؟" و او پاسخ داد: "وقتی داشتیم از می اومدیم بیرون، یه ده بیست جفت کفش جلو در بود. کلی به خودش می داد و هی راهش رو کج میکرد که مبادا روی یکی از کفشها پا بذاره!" و حرفی که در دل من بود، بر زبان عبدالله جاری شد: "همونجا با خودم گفتم چی میشد آدمی که اینطور ملاحظه رو میکنه، یه قدم دیگه به سمت خدا برداره و سُنی شه!" که با بلند شدن صدای اذان از مسجد اهل سنت محله که دیگر به چند قدمی اش رسیده بودیم، حرفش نیمه تمام ماند، فرستاد و با گفتن "بعد نماز جلو در منتظرتم." به سمت در ورودی مردانه رفت و از هم جدا شدیم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۱۵) 💼مدرسه که رفت، نگذاشتم دنبال این کارها (۱) برود. هرچند گاهی نمی‌شدم و تابستان‌ها با برادرهایش می‌رفتند سراغ بساط کردن. بعضی وقت‌ها هم با من می‌آمد و می‌رفت پشت بلندگو و مکبر می‌شد. ✨بعد که برمی‌گشتیم خانه، را روی دوشش می‌انداخت و روسری‌ام را می پیچید دور و می‌ایستاد به نماز. به هرکدام از خواهر برادرها هم یکی از خوراکی‌هایش را می‌داد و بچه‌ها می‌شدند پشت سرش... ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنت فکه ------------------------------- پ.ن : ۱) بساط باقلوافروشیِ حاج اصغر که در قسمت قبل گفته شد. @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۲۲) 😅فکر می‌کردم حواسش را از کارهایی که قبلا می‌کرد پرت کند، اما هیچ‌کدام‌شان را ول نکرد. 🔹شده بود فرمانده بسیج پایگاه و همه‌جور برنامه‌اي راه می‌انداخت. بچه‌ها را جمع می‌کرد توی و به تناسب سن برای‌شان برنامه مي‌گذاشت. 💥از آتش‌بازی و مولودی‌خوانی و اطعامِ عیدغدیر برای اولین‌بار تا برگزاری اردوهای خانوادگی و انواع مسابقات . اين‌جور وقت‌ها توی مسجد جای سوزن انداختن نبود. 🕌مسجد آن‌قدر برای بچه‌ها شده بود که تا دیروقت آن‌جا می‌ماندند و آخر شب برمی‌گشتند خانه. آن‌قدر که گاهی صدای خادم مسجد درمی‌آمد.  ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتادم در همه خیابانها #پرچم_سیاه شهادت امام علی (ع) بر پا شده
💠 | دقایقی به اذان مغرب مانده بود که مجید با لبهایی خشک از و چشمانی که از شدت تشنگی گود افتاده بود، به خانه بازگشت. دلم میخواست مثل روزهای نخست در مقابل این همه ، بانویی مهربان و خوشرو باشم، ولی اندوه پنهان در دلم آشکارا در چشمانم پیدا بود که با نگاه مهربانش به دلداری ام آمد و پرسید: "حال مامان چطوره؟" نومیدانه سرم را به زیر انداختم و با صدایی که میان گلویم دست و پا میزد، پاسخ دادم: "خوب نیس مجید، اصلاً خوب نیس!" همانطور که نگاهم میکرد، دیدم که از سوز محنت بارم، چشمانش آتش گرفت و به جای هر جوابی، اشکی را که به میهمانی چشمانش آمده بود، با چند بار زدن مهار کرد و ساکت سر به زیر انداخت. افطارمان با همه شیرینی شربت و خرمایی که میانش بود، از هر شب دیگر سپری شد که نه دیگر از شیرین زبانیهای زنانه من بود و نه از خنده های مجید! سلام نماز را که دادم، دیدم مجید در چهار چوب در اتاق با ایستاده تا نمازم تمام شود. پیراهن را پوشیده و با همان مفاتیح کوچک، مهیای رفتن شده بود. در برابر نگاه ، قدم به اتاق گذاشت، مقابلم روی زمین نشست و منتظر ماند تا تمام شود. ذکر آخر را که گفتم، پیش دستی کردم و پرسیدم: "جایی میخوای بری؟" سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته پاسخ داد: "دلم نمیخواد تو این وضعیت بذارم الهه جان! ولی میرم تا برای دعا کنم!" سپس آهسته سرش را بالا آورد تا تأثیر کلامش را در نگاهم ببیند و در برابر سکوتم با مهربانی ادامه داد: "راستش من خیلی اهل هیئت و نیستم. ولی شبهای قدر دلم تو خونه بمونم!" و من باز هم چیزی نگفتم که غمگینی روی صورتش نقش بست و گفت: "امشب میخوام برم بگیرم و برای شفای مامان دعا کنم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_چهارم ولی من نمیتوانستم از #پیله پُر دردی که دور #پیک
💠 | شانه به شانه هم منتهی به ساحل را باز میگشتیم و او همچنان برای من میزد و من باز از شنیدن صدایش میبردم که هرچه میشنیدم از شنیدنش خسته نمیشدم و هر کلمه شیرین تر از کلام قبلی زیر زبان جانم مزه میکرد که سرانجام صدای اذان بلند شد. درست در آن سمت خیابان اهل سنتی قرار داشت که از مناره هایش صدای بلند شده و مردم دسته دسته برای نماز به سمتش میرفتند. چقدر دلم میخواست برای نماز به مسجد بروم، ولی ملاحظه مجید را میکردم که در این چند ماه زندگی ، هنوز با هم به مسجد اهل سنت نرفته بودیم. هر چند پیش از با من، یکی دوباری با عبدالله به مساجد رفته بود، ولی باز از اینکه حرفی بزنم، ِابا میکردم که نگاهی به کرد و پرسید: "الهه! شلوارم خیلی کثیفه؟" و پیش از آنکه من پاسخی بدهم، با چشمانش، مسجد سیمانیِ رنگ آن سوی را نشانه رفت و ادامه داد: "یعنی میشه باهاش رفت ؟ خیلی نیس؟" و من که باورم نمیشد میخواهد برای اقامه نماز به مسجد اهل بیاید، با لحنی لبریز تردید پاسخ دادم: "مجید این مسجد هاست!" و او همچنانکه شلوارش را وارسی میکرد و شن و ماسه ها را میتکاند، زد و با شیطنت پرسید: "یعنی من رو نمیدن؟" و من که از این تصمیمش به هیجان آمده بودم، با خوشحالی پاسخ دادم: "چرا، فقط تعجب کردم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_ششم و فکری به ذهنم رسید که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و
💠 | وقتی در صف نماز جماعت نشستم، تازه سردردم نشان داد و باز کمرم از درد ضعف رفت و با همان حال که بایستی بخاطر دوران مانده تا مادر شدنم، تحمل میکردم و خوب میدانستم در پیشگاه پروردگارم چه بزرگی دارد، صدایش کردم که به مجید من عنایتی کرده و یاریاش کند تا به همه محاسن اخلاقی اش، اعتقادی اش نیز شده و به مذهب اهل سنت هدایت شود. باز دلم شده بود که هرچه زودتر او هم به عنوان یک سُنی به این وارد شود که وقتی از مسجد خارج شدم و دیدم به انتظار آمدنم چند قدم آن طرفتر ، از منتهای جانم کردم که دعایم به درگاه خداوند مستجاب شود. مقابلش که رسیدم، نگاهم کرد و با رویی گشاده گفت: "قبول باشه الهه جان!" و من با گفتن "ممنونم!" کنارش به راه افتادم و دیگر نمیتوانستم تمنای قلبی ام را پنهان کنم و میخواستم به بهانه ای سرِ صحبت را باز کرده باشم که پرسیدم: "مجید! چرا گفتی بیایم اینجا نماز بخونیم؟" شانه بالا انداخت و با پاسخ داد: "خُب سر راهمون بود." ولی خوب منظورم را بود که صورتش را به سمتم چرخاند، با چشمانش به رویم خندید و با لحنی از ریا ادامه داد: "البته چند متر بالاتر یه مسجد هم بود، ولی دلم میخواست یه جایی بریم که تو داشته باشی و راحت باشی!" و من بی درنگ دادم: "خُب اینجا هم تو راحت نبودی!" سرش را به نشانه تکان داد و گفت: "نه الهه جان! اینجا هم بود. برای من مهم اینه که تو راحت باشی!" و ای کاش میتوانستم همانجا در بگویم که اگر راحتی ابدی الهه اش را میخواهد، برای همیشه را به روی شیعه بودنش ببند و به اهل تسنن در آید و هنوز پرنده آرزوهایم به منزل نرسیده بود که با محبت همیشگی اش ادامه داد: "هر وقت دوست داشتی، برای نماز جماعت میایم اینجا." و همین مهربانی بی دریغش به من جسارت میداد تا هرچه دلم بهانه اش را میگیرد به آورم که برای چند لحظه مکث کردم و بعد با لحنی ناز و گلایه پرسیدم: "خُب نمیشه همیشه بیایم اینجا؟" حدس زده بود که باز میخواهم قوّتِ قفلِ را برای شکستن اعتقاداتش امتحان کنم که همانطور که قدم میزد، با لبخندی که لبانش را ربوده بود، ساکت سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت تا را به مقصدی که میخواهم برسانم: "یعنی نمیشه خودت بیای اینجا؟ یعنی بخاطر من نیای..." و میدانست تا حرف را نزنم، آرام نمیگیرم که نگاهش را از زمین جدا نمیکرد و با همان چشمان نجیب و به زیر افتاده، امان میداد تا را به خدا سپرده و بپرسم: "یعنی نمیشه بیای اینجا و مثل بقیه بخونی؟" که بلاخره نگاهش از زمین زیر پایش دل کَند و با رنجش که میخواست زیر هاله ای از لبخند پنهانش کند، پرسید: "مگه من چجوری میخونم الهه؟" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهل_و_نهم از این همه بی مهری #برادرانم قلبم شکست و #خون غیرت
💠 | سرم به شدت گرفته و جگرم برای مجید آتش گرفته بود و میدانستم که عبدالله هم به خاطر من اینطور میکشد که دلم برای او هم میسوخت. مجید به چشمان عبدالله نگاه کرد و با لحنی پاسخ داد: "آره، میدونم. ولی دیگه کاری از دستم برنمیاد، میتونم سلامتی اش رو بهش برگردونم؟ میتونم رو براش درست کنم؟ میتونم خونواده اش رو بهش برگردونم؟" و دیدم صدایش در مردانه شکست و زیر لب زمزمه کرد: "میتونم رو برگردونم؟" و شنیدن نام حوریه برای من بس بود تا به گریه بلند شود و زبان عبدالله را به تازیانه ای دیگر دراز کند: "الان نمیتونی، اون زمانی که میتونستی چرا نکردی؟!!! چرا قبول نکردی شی و برگردی سرِ خونه زندگی ات؟!!! میتونستی قبول کنی فقط اسم رو داشته باشی و به اعتبار همین اسم، راحت با الهه تو اون خونه زندگی کنی!" میدیدم از شدت ساق پایش میلرزد و باز میخواست سرِ پا بایستد که به چشمان عبدالله خیره شد و با صدایی که از عمق قدرت میگرفت، سؤال کرد: "واقعاً فکر میکنی اگه من شده بودم، همه چی تموم میشد؟ مگه الهه سُنی نبود؟ پس چرا من رو از اون خونه اُوردم بیرون؟" که عبدالله بلافاصله جواب داد: "واسه اینکه هم از تو میکرد!" و مجید با جوابی، پاسخ داد: "الهه از من میکرد، ابراهیم و محمد چرا ندارن حرف بزنن؟ تو چرا نمیتونی یک کلمه به بابا اعتراض کنی؟ شماها که نیستید، شماها که اهل سنتید، پس شما چرا اینجوری تو گیر افتادید؟" و حالا نوبت او بود که با محکم، عبدالله را پای میز محاکمه بکشاند: "ولی من فکر نمیکنم شماها هم بتونید خیلی بیارید! بلاخره یه روزی هم یه حرفی میزنید که به بابا و اون دختره خوش نمیاد، اونوقت حکم شما هم میشه! مگه برای این تروریستهایی که به جون و سوریه افتادن، و سُنی فرق میکنه؟!!! رو همون اول میکُشن، سُنی رو هر وقت کرد، گردن میزنن!" که عبدالله با فریاد کشید: "تو داری بابای منو با تروریستها یکی میکنی؟!!!" و مجید بی درنگ دفاع کرد: "نه! من بابا رو با یکی نمیکنم! ولی داره از کسی خط میگیره که با تروریستهای مو نمیزنه! روزی که من اومدم تو اون خونه و مستأجر شما شدم، بابا یه مسلمون سُنی بود که با من میکرد و بعدش رضایت داد تا با دخترش کنم! من سرِ یه سفره با غذا میخوردم، من و تو با هم میرفتیم اهل سنت و تو یه صف نماز جماعت میخوندیم، ولی از وقتی پای این وهابی به اون خونه باز شد، من کافر شدم و پول و جون و آبروم برای بابا حلال شد!" سپس نگاهش به غم نشست و با حالتی غریبانه ادامه داد: "من و الهه که داشتیم رو میکردیم! ما که با هم مشکلی نداشتیم! ما که همه چیزمون سرِ جاش بود! خونه مون، ، بچه مون..." و دیگر نتوانست ادامه دهد که به یاد این همه که در کمتر از سه ماه بر سرِ زندگیمان شده بود، قامتش از زانو و دوباره خودش را روی صندلی کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_ششم کف زمین نشست و همچنان #زخم پهلویش را با دست گرفت
💠 | هنوز نمیدانستم چه شده، ولی حالش به قدری بود که دل من هم هوایی شده و بغضی بهاری پای گلویم را گرفته بود. دستش را از روی پهلویش برداشت، با رداشک را از روی گونه اش پاک کرد و با صدایی که از فوران به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد: "نمیدونم چه حالی شده بودم، ولی اونقدر حالم بود که نتونستم برم تو و با جماعت نماز بخونم! آخه هر کاری میکردم نمیتونستم جلوی رو بگیرم، از مردم خجالت میکشیدم، دلم نمیخواست کسی ببینه چقدر به هم ریختم! رفتم یه مسجد و خودم خوندم، ولی بازم آروم نشدم، میخواستم بلند شم برم، ولی نمیتونستم، ! فکر میکردم خب به فرض با این پول یه چیزی گرفتم و امشب هم گذشت، رو چی کار کنم؟ میترسیدم از بیام بیرون..." از این همه دلم به درد آمده و بی آنکه بخواهم، گریه میکردم و او همچنان برایم میگفت: "نماز تموم شد، یخورده هم عزاداری کردن و بعدش همه رفتن. میدونستم یواش در مسجد رو هم میبندن، ولی نمیتونستم بلند شم. هر کاری میکردم دلم نمی اومد از جلوی موسی بن جعفر (ع) بلند شم! چشمم به پرچم عزای امام کاظم مونده بود..." و دیگر نتوانست در برابر عشقش مقاومت کند که در برابر چشمانم به افتاد. دیگر را در میان همهمه اشکهای بیقرارش میشنیدم : "دیگه به حال نبودم، فقط با امام کاظم (ع) درد دل میکردم، می گفتم مگه شما نیستی، پس چرا من اینجوری تو گیر افتادم؟ پس چرا به دادم نمی رسی؟... به نظرم کسی تو مسجد نبود، ولی بازم می ترسیدم یکی صدام رو ، برا همین رو گذاشتم رو مُهر تا صدای گریه ام بلند نشه، فقط خدا رو میدادم که به خاطر امام کاظم (ع) یه راهی جلوی پام بذاره..." این چند روز خواندنش را در همین اتاق مسافرخانه دیده بودم و میدانستم که با جراحت دست و نماز خواندن برایش چه دارد. میدیدم که در هر چقدر زجر میکشد که دستش روی زمین فشرده میشد و در هم فرو میرفت و میتوانستم کنم چقدر قلبش از داغ غم و غصه که دیگر سوزش زخمهایش به چشمش نمی آمده که اینچنین به افتاده و به درگاه خدا استغاثه میکرده تا به فریادش برسد. سپس با خیس از اشکش لبه را گرفت و همانطور که پایین تر از من روی زمین نشسته و سرش را بالا گرفته بود تا در همین نور ضعیف را ببیند، به پای صبوری صادقانه ام، نجیبانه اش را به نمایش گذاشت: "ازت خجالت میکشیدم، به خدا دیگه ازت میکشیدم! به خدا التماس میکردم، میگفتم من بَد بودم، من اشتباه کردم، تقصیر الهه چیه؟ فقط بهش میکردم که تو رو از این وضعیت نجات بده..." و دلش به قدری از طعنه های عبدالله گرفته بود که اینچنین به درگاه پروردگارش آورده بود: "میگفتم اگه قراره کسی تقاص پس بده، من باید بکشم، الهه که گناهی نداره!" از این کلمات مظلومانه اش من هم گرفت و خواستم پاسخی بدهم که دیدم دیگر در این اتاق و پیش من نیست که کس دیگری این راز و نیاز بی ریایش را داده بود. سرش را پایین انداخت تا کمتر اشکهایش را ببینم و زیر لب زمزمه کرد: "اصلاً فکر نمیکردم همون که من انقدر درمونده شده بودم، خدا اینطوری رو بده..." دلم بیتاب پاسخ شده و بیصبرانه نگاهش میکردم تا عنایت پروردگارم را ببینم که سرش را بالا آورد و به این همه پایان داد: "سرم رو که از روی مُهر برداشتم، دیدم یه آقایی کنارم نشسته. یه حدوداً ساله. فکر کنم امام جماعت مسجد بود. خیلی کشیدم. اصلاً دلم کسی گریه هامو شنیده باشه. انقدر شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم، رو گرفت و با خنده گفت: "لابد باهات کار دارم که نشستم!"" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊