🔹 همیشه آدم با چیزهایی که
خیلی دوست داره امتحان میشه...
«شهید صدرزاده»
#عشق_من
📡 @shahid_ketabi
و سلام بر او که میگفت:
«عزت دست خداست
و بدانید اگر گمنامترین هم باشید
ولی نیت شما یاری مردم باشد،
میبینید خداوند چقدر
با عزت و عظمت شما
را در آغوش میگیرد»
• شهید سپهبد قاسم سلیمانی🕊•
#ایران_قوی
@shahid_ketabi
🔴 ماجرای خیانتی بزرگ
🔹دیروز مقام معظم رهبری(حفظه الله) در قسمتی از سخنانشان در جمع تبریزی ها فرمودند: "اوایل انقلاب وقتی فهمیدم عده ای می خواهند هواپیماهای اف ۱۴ را بفروشند به سرعت مصاحبه و افشاگری کردم و آن حرکت ناکام ماند".
ماجرا برمی گردد به سال ۱۳۵۸ و زمان دولت موقت به نخست وزیری مهندس بازرگان که البته مهم ترین نقش را در این خیانت بزرگ، ابراهیم یزدی وزیر خارجه آن دولت ایفا کرد.
ابتدا قراردادهای خرید ۱۶۰ فروند هواپیمای اف۱۶ و چند هواپیمای استراتژیک آواکس و سه فروند ناوشکن که هزینه آن ها در زمان شاه به طور کامل به آمریکایی ها پرداخت شده بود، به صورت یک طرفه از سوی ایران لغو گردید!!
تجهیزات فوق العاده مهمی که اگر داشتیم در دفاع مقدس بسیار به کارمان می آمدند و طبیعتا چون لغو از طرف کشورمان بوده چندین میلیارد دلار ضرر مالی متوجه ایران شد و هنوز که هنوز است پول های ما در آمریکا بلوکه است!!
ابراهیم یزدی و دوستانش به لغو این قراردادها بسنده نکردند و به دنبال پس دادن هواپیماهای اف۱۴ به آمریکایی ها به بهانه سنگین بودن هزینه نگهداری آن ها بودند که اقدام آیت الله خامنه ای مانع این کار شد و دیدیم که همان هواپیماها چقدر در زمان جنگ به دردمان خورد.
عمر دولت موقت لیبرال مسلک، بسیار کوتاه اما خیانت های آن دولت بسیار زیاد و دردناک بود ...
#لبیک_یا_خامنه_ای
#آقا
✍@shahid_ketabi
⚠️ هشدار❗️
🔴 تصاویر بالا حاوی خشونت بسیار است❗️
◀️ جزئیات شهادت سه پاسدار در زیر فجیع ترین شکنجه های منافقین😥
🔹اعضای بخش ویژه سازمان مجاهدین خلق، شکنجهها و جنایات وحشیانه خود را بر روی طالب طاهری که ۱۶ سال بیشتر نداشت نیز صورت دادند. مهران اصدقی در ادامه فرایند «گرفتن انتقام بهجای اطلاعات» را توضیح داد: «مصطفی چاقو را آورد و به جواد داد. جواد دو بار چاقو را روی بازوی طالب کشید که خون نیامد. بار سوم چاقو را محکم کشید که بازوی طالب را برید. ناگهان طالب بر اثر درد شدید تکان خورد و خون از بازویش جاری شد. میخواست حرف بزند که جواد گفت خفه شو. دوباره خواست حرفی بزند، جواد گفت خفه شو و با مشت توی دهان طالب کوبید طوری که دندانش شکست و دهانش خونی شد. باز که خواست حرفی بزند جواد گفت الان حالیت میکنم و سپس میلهای سربی را برداشت و به دهان و فک و چانه و دندانهای او زد که وقتی طالب دهانش را باز کرد دندانهای شکستهاش به همراه خون و آب دهان روی شلوارش ریخت. مصطفی نیز با میله سربی دیگر که در دستش بود به جاهای مختلف بدن طالب میزد و این ضربات آنقدر محکم بود که طالب از ناحیهی دندههایش احساس درد شدیدی میکرد.»
پوزش بابت انتشار !😔
#ویژه
@shahid_ketabi
📸 عکس شهیدی که در اتاق رهبر معظم انقلاب نصب شده بود⁉️
♦️آقا فرمودند:«شما به چهره این شهید نگاه کنید، چقدر معصوم و زیباست…الله اکبر…من اینرا در اطاق خودم گذاشته ام و به آن خیلی علاقه دارم.»
👆به آقا گفتم:
«آقا، یک نکته مهمی در این عکس هست که مظلومیت او را بیشتر میرساند.»
♦️آقا نگاه عمیقی به عکس انداخت و با تعجب پرسید که آن نکته چیست؟ گفتم:
« این بسیجی، با سربند خود لوله اسلحهاش را بسته که گرد و خاک وارد لوله اسلحه نشود. یعنی این شهید هنوز به خط و صحنه درگیری نرسیده و با اسلحهاش هنوز تیر شلیک نکرده است.»
با این حرف، آقا عکس را جلوتر برد و در حالی که نگاهش را به آن عزیز دوخته بود، با حسرت و باحالتی زیبا فرمود:
الله اکبر…عجب…سبحان الله…سبحان الله
#نمونه_خاطره
⭕️@shahid_ketabi
🌹 مادر #شهید محمدهادی ذوالفقاری:
از روز اول به ما یاد داده بودند که نباید گرد گناه بچرخیم. زمانی هم که باردار میشدم، این مراقبت من بیشتر میشد. بسیار در مسائل معنوی مراقبت میکردم. به غذاها دقت میکردم و هر چیزی را نمیخوردم.
📚 منبع: کتاب «پسرک فلافل فروش»
✨ پیامبر اکرم -صلیاللهعلیهوآله- : فرزندانتان را در رَحِم مادرانشان تربیت کنید؛ عرض شد: چگونه؟حضرت فرمودند: به مادرشان در زمان بارداری غذای حلال دهید.
📚 جنگ مهدوی، ص۱۳۲
✨ #حدیث | امام صادق -عليه السلام- : «مال حرام در فرزندان آشكار میشود و روی آنها اثر میگذارد»
📚 الکافی، ج۵، ص۱۲۴
🔖 #نمونه_خاطره
@shahid_ketabi
تراوشات و تألیفات شخصی از لالههای عاشق و سالکان شیدا ؛ شُهدا 🥀
https://eitaa.com/joinchat/58851401Cf0a35c16b7
کاظم هر شب توی خواب و خلسه حرف میزد. انقدر که دیگر بعد از مدتی برای بعضیها عادی شده بود؛ ولی ما به محض اینکه به خلسه میرفت، دورش جمع میشدیم.
البته از وقتی باب گفتگو با #شهدا باز شد، جذابیتش چند برابر شد!
«شهید عباس داودی» یکی از دوستانم بود. از کاظم خواستم ازش بپرسد که آیا حرفی برای ما دارد یا نه؟ کاظم توانست شهید را در خلسه ببیند و برای ما از زبان او چند جمله بگوید. چند نفر دیگر هم همینطور؛ مثل «شهید کچپزیان» و «رضاکاظمی». حرفهای ما را برای آنها رد و بدل میکرد! عجیبتر اینکه حتی در آن حالِ بخصوصش توانست با برادرِ حسن حمزه که در عراق اسیر بود ارتباط بگیرد و حرفهایش را برای حسن بگوید و ازش بپرسد که در اسارت چه میکند و حال و روزش چگونه است؛ این یکی دیگر ویژه بود و کم نمانده بود خودمان هم شاخ دربیاوریم.
هر چند میتوان گفت در برابر چیزهایی که ما بعداً از کاظم دیدیم، «#خلسه» اصلاً به حساب نمیآمد و چیز کوچکی محسوب میشد.
راوی : علی داودی
برشی از کتاب #رویای_بانه
خاطراتِ بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
#امام_زمان
#خاطرات
(کتاب اول #حقیر از این شهید از طرف موسسه #شهید_ابراهیم_هادی با عنوان #سه_ماه_رویایی به چاپ رسید)
#کپی_با_ذکر_لینک_مجاز_است
@shahid_ketabi
کاظم دو سه ماه تمام، هر شب کارش همین بود. میرفت به خلسه و ما مینشستیم و مینوشتیم.
حالتهایش در «خلسه» را خیلی نمیشود با زبان توصیف کرد؛ اصلاً از این رو به آن رو میشد؛ مدام عرق میکرد و گاهی بهشدّت و تند نفسنفس میزد. حالاتی که من تا الان نمونهای برایش پیدا نکردهام. گاهی در خلسه چیزی را میگفت که آدم سنگکوب میکرد! مثلاً اگر کسی در همان حال بلند میشد و میرفت، کاظم(با چشمان بسته) میگفت فلانی بلند شد یا فلانی آمد تو؛ در همان حال و وسط حرف زدن! یا یکهو اسم یک نفر را میبرد و میگفت: «بگید بره وضو بگیره و برگرده!» یعنی متوجه اطرافش بود که هیچ، میفهمید که طرف وضو دارد یا نه!
نمونه این حالتها را من تابحال نه جایی دیده و نه شنیدهام. نمیدانم چه شد که اسمش را گذاشتیم «#خلسه». گاهی که حالات پیامبر اکرم(ص) را در هنگام دریافت وحی میخوانم و مطالعه میکنم، به یاد کاظم میافتم. همان حالاتی که در هنگام نزول وحی بر پیغمبر خدا عارض میشد؛ حس میکنم چیزی شبیهِ آن است که ما دیدیم. البته بدون شک هزاران مرتبه ضعیفتر و خفیفتر از آنی که برای حضرت اتفاق افتاده است. این فقط احساسی است که من به آن حالت داشتم. چون نه خواب بود و نه بیداری.
برشی از کتاب #رویای_بانه
خاطراتِ بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
#امام_زمان
#خاطرات
#کپی_با_ذکر_لینک_مجاز_است
@shahid_ketabi
در انرژی اتمی که بودیم، صبحها چفیه را برمیداشت و میرفت نماز. بعد به سجده میافتاد و ساعتها در همان حال سر میکرد و از خود بیخود میشد؛ گاهی فکر میکردیم لابد خوابش برده. ولی وقتی سراغش میرفتیم میدیدیم نه تنها خواب نیست بلکه سجاده از گریههایش خیس اشک شده است.
واقعا به حالش حسرت میخوردیم.
کنار سدِّ «دز» کاظم برای خودش قبری کنده بود و شبها پا میشد میرفت داخلش میخوابید و در آن با چه سوز و گدازی مناجات میکرد و خلوت داشت.
نمیدانستیم در چه عالمی سیر میکند.
لباسخاکی را در منطقه، دقیق و اصولی به تن میکرد و تابع مقررات بود. یعنی در نظم و انضباط هم سرآمد بود. ما خیلی وقتها کلاه نظامی استفاده نمیکردیم؛ ولی او اینطور نبود؛ هر جا لازم بود، سرش میگذاشت. هر وقت باهاش شوخی میکردیم که «ول کن بابا تو هم!» میگفت «من از کَسِ دیگهای دستور میگیرم.» عقیده داشت اینطوری اگر امام عصر(عج) از ما سوال کنند که آیا از نمایندهای که برایتان تعیین کردم اطاعتپذیری داشتهاید یا نه، نمیتوانیم مطمئن حرف بزنیم و جوابش را بدهیم. میگفت فرمانده را آقا تعیین کرده. برای همین در همه امور نظامی و مقراراتی، دقت عمل داشت و نگاهش به امور اینگونه بود.
ولی ماها کمتر از این زاویه نگاه میکردیم.
برشی از کتاب #رویای_بانه خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
#خاطرات
#کپی_با_ذکر_لینک_مجاز_است
@shahid_ketabi
ما از کاظم کرامت کم ندیدیم. این نبود که هر حرفی را بدون دلیل قبول کنیم. خود من چند بار امتحانش کردم تا پِی به درستی حرفش ببرم.
یک بار توی حرفها بهم گفت: «وقتی از خونه میومدی، به مادرت گفتی میخوام برم مشهد. درسته؟» با تعجب سر تکان دادم. ادامه داد: «ولی دروغ نگفتی. منظورت از مشهد، محل شهادت یعنی جبهه بوده!»
وا رفتم.
برداشتم این بود که هر وقت حس میکرد ماها مقداری دچار شک شدهایم، یک چشمه میآمد و دوباره همه شکها را به یقین تبدیل میکرد.
درست مثل همین مطلب.
برشی از کتاب #رویای_بانه خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
#خاطرات
#کپی_با_ذکر_لینک_مجاز_است
@shahid_ketabi
تنها عکسی از شهید که در حال #خلسه از او گرفته شده است
میدان اصلی شهر بانه
سال ۱۳۶۲
#خلسه
#گاهنوشت
#کپی_با_ذکر_لینک_مجاز_است
@shahid_ketabi
نظر یکی از خوانندگان کتاب #رویای_بانه
به پیشنهاد شیخ عظیم کتاب را با خود به خانه آوردم. در نگاه اول با اینکه طراحی جلد و صفحهآرایی جدیدی دارد، من را نگرفت. کتاب را تورق کردم. از ۱۷۳ صفحه متن کتاب ۳۰ صفحه پیشگفتار ناشر و مقدمه نویسنده است. خوشم آمد. اصلا خیلی وقت است جدای از سوژه و متن اصلی کتاب روند تهیه و تولیدش برایم اهمیت ویژهای پیدا کرده. باعث خوشحالیست که اسم خانم حقیپور از مجموعه شهید جواد زیوداری به عنوان اعلام نویس این کتاب ذکر شده است. همان دو صفحه اول پیشگفتار متقاعدم میکند که حتما کتاب را بخوانم. انقدر پیشگفتار و مقدمه خوب نوشته شده که دوست دارم سریع به متن برسم. اما بیست سی صفحه اول کتاب انرژیام را میگیرد. مرتب تکرار میشود که ماجراهای شهید باورکردنی نیست! انگار شک دارند از مطرح کردن یا ترس دارند از تکذیب. این شک آمیخته با ترس که شبه تعلیق کمرنگیست بیشتر باعث میشود گاز خواندن را بگیرم و جلو بروم. دوست دارم سریع به اصل داستان برسم. اصل، خلسههای شهید کاظم است و ارتباطش با عالم معنا. اینکه این خلسهها چگونه بوده و کشف و شهودها چه ماجراهایی را رقم زده و انعکاس زمینیاش چگونه بوده، جاذبهای ایجاد کرد که پی داستان را بگیرم. من نسبت به اصل #خلسه و خوارق عادات این چنینی اصلا شکی ندارم برعکس برایم طبیعی است. عکسهای شهید کاظم را که در انتهای کتاب میبینم انگار سالهاست که میشناسمش ولی معتقدم اینگونه کتابها پیش نیاز میخواهد. رده سنی میخواهد. نه میشود سانسورش کرد و نه باید ترویج بیرویه انجام داد. اگر نقد منصفانه بدون اغماض بخواهم داشته باشم نیاز است دوباره کتاب را ذرهبینی بخوانم اما اجمالا بگویم: کتاب دوجا غلط املایی دارد. بعضی اطلاعاتش مدام تکرار میشود. یکی دو جا ابهام دارد. کلیتش را دوست دارم. توی این عصری که کلا حضرت صاحب و داستان تشرفات را فراموش کرده بودم تلنگری بود به منی که روزی العبقری الحسان میخواندم. حالا بماند بیراهه هایی که رفتیم و به مقصد نرسیدیم...
این که انسان در طول زندگیاش چه کسی سر راهش قرار میگیرد و با چه کسانی آشنا میشود فلسفه عمیقی دارد که تدبیرش از عالم ماده جداست. من معتقدم حتی اینکه چه #کتاب و فیلمی در چه موقعیت زمانی و مکانی به پست آدم میخورد هم از همین جنس است. اینکه الان شهید کاظم به پستم خورده را غنیمت میشمارم اینکه یک جمعه را صرف یک شهید شیدا که بوی #امام_زمان میدهد میگذرد یعنی هنوز از ما قطع امید نکردهاند.
روحالله
#پیام_های_مسرتبخش_شما
@shahid_ketabi
کاظم به چهار پنج نفر گفته بود کجا و کی شهید میشوند.
وقتی «مجید رضاکاظمی» ازش پرسیده بود: «من #شهید میشم یا نه؟» گفته بود: «آره». جایش را هم به او گفته بود.
به بعضی خصوصی و به بعضی دیگر توی جمع میگفت.
سعیدرضا هم از شهدایی بود که تاریخ شهادتش را گفت و من شنیدم.
وقتِ اعزام رفتم توی اتوبوس تا ازش خداحافظی کنم. تا دیدمش پیشگویی کاظم را به یادش انداختم و ازش حلالیت طلبیدم. خودش هم فراموش کرده بود. وقتی گفتم، رنگ و رویش باز شد و قبراق رفت. بهش گفتم سلاممان را به همه دوستان سفر کرده برسان و ما را از یاد نبر.
سعیدرضا(عربی) در عملیات کربلای ۱ و آزادسازی مهران به شهادت رسید؛ سال ۶۵. همانطور که کاظم گفته بود... .
برشی از کتاب #رویای_بانه خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
#امام_زمان
#خاطرات
#کپی_با_ذکر_لینک_مجاز_است
@shahid_ketabi
در جبهه جنوب که بودیم نوعاً بچهها با کاظم خیلی عَیاق بودند.
یک بار بهش گفتم برایم از نمازشب حرف میزنی؟ اول امتناع میکرد. ولی وقتی اصرارم را دید، زبانش باز شد و چند جمله برایم حرف زد. انقدر زیبا توصیف کرد که هنوز تعابیرش را یادم مانده. میگفت: «آقای فرخنژاد! نمازشب آدمو با ادبو با اخلاق میکنه، اخلاقِ حَسَنه بهش میده. اونوقت خدا میشه استاد اخلاقش. وقتی هم خدا شد استادِ اخلاق کسی، همه چیزشو درست میکنه و کارش رِله میشه.»
از دهنش شکر میریخت.
بعد تعبیر جالبی به کار بُرد؛ گفت: «آقای فرخنژاد! بخدا نمازشب زمینو آسمون رو به هم میدوزه!»
و من هم سعی کردم از همان روز توصیهاش را آویزه گوشم کنم... .
#امام_زمان
#خاطرات
برشی از کتاب #رویای_بانه خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
#کپی_با_ذکر_لینک_مجاز_است
@shahid_ketabi
محمدحسین رابطه خوبی با #شهدا داشت؛ از این نکته هم نباید غفلت کرد. او از بچگی با خاطرات امثال «#کاظم_عاملو» بزرگ شد؛ شهیدی که امام زمانی بود و از حضرت دم میزد. نَفَسِ این شهیدی که مورد عنایت بود به نفسِ محمدحسین گِره خورده بود. خلاصه از کسانی بوده که وصلِ به شهدا بود و از طریق آنها با امام زمان(عج) خودش... .
همه، عنایت حضرات معصومین(ع) را به عینه دیدیم. اما محمدحسین از همه نزدیکتر. ایمان قوی میخواست که او داشت.
برای خودم حداقل چند اتفاق افتاد که یقین کردم این گلولهباران(منطقه درگیری در سوریه) و هدفش، حساب و کتاب دارد.
یکی از آنها این خاطره است:
مسئول ایثارگران فاطمیون در «الحاضر»، روحانی سیدی بود. خودش برای ما میگفت که من در کفْن و دفن خیلی از فاطمیون حاضر بودم. دقت کردم و دیدم بسیاری از نیروهای فاطمی، از ناحیه پهلو تیرخوردهاند؛ قسم میخورد! و این را یک نشانه و سند تأیید میدانست.
خودش میگفت شبی خواب حضرت صدیقه طاهره(س) را دیدم. مشاهده کردم حضرت، دو دست خود را بالا آورده و نگه داشته است. دیدم یک دستِ حضرت، سوراخ سوراخ است و دستِ دیگرش خونی است. با تعجب گفتم: «مادر جان! اینا چیه؟» خانم فرمودند: «من با یک دستم، بچههای شهید خودم را جمع میکنم و با دست دیگرم جلوی تیر و ترکشهای دشمن را میگیرم... .»
مکاشفه عجیبی بود.
برشی از کتاب #حمزه خاطرات #شهید_محمدحسین_حمزه که در کتاب نیاوردم
#شهید_مدافع_حرم
#امام_زمان
#شهید
#ماه_شعبان
#کپی_فقط_با_ذکر_منبع_مجاز_است
@shahid_ketabi
شعری با دستخط #شهید_کاظم_عاملو که همیشه آنرا برای دوستانش مینوشت
به همراه امضای #شهید
نمیدانم چرا وقتی که راه زندگی هموار میگردد
بشر تغییر حالت میدهد خونخوار میگردد
به روز عیش و عشرت مینوازد کوس بدمستی
به روز تنگدستی مومن و دیندار میگردد
(بنده حقیر #کاظم_عاملو)
#قرار_جمعه
#کپی_فقط_با_ذکر_منبع_مجاز_است
@shahid_ketabi
«#شهید_محمدتقی_فیض» خیلی شوخ بود. کنار تانکر آب و محل آب خوردن و وضوی بچهها نوشته بود: «در مصرف آب صرفهجویی کنید». بعد زیرش به زبان سرخهای نوشته بود: «هوژ کاسین بِرِیک». یعنی برادر کوچک شما. تا مدتی همه را درگیر این مسئله کرده بود که اینجا به زبان خارجی چه نوشتهاند؟ نمیدانستند کار محمدتقی است و به زبان سرخهای نوشته.
گاهی هم به لهجه سمنانیِ نصف نیمه کاره شروع میکرد به حرف زدن و از کار و کردارش میخندیدیم.
یک بار محمدتقی توی دو کوهه گفت: «من یه آیه قرآن میخونم، اون کسی که داره رد میشه، روشو برمیگردونه به طرف ما!» با تعجب گفتیم: «مگه میشه؟!» بعد شروع کرد به خواندن یک آیه و گفت: «کُلوا وَاشرَبوا و لا تُسرِفوا... .» یکی از بچهها داشت از آنجا رد میشد. تا شنید، رویش را برگرداند طرفمان! محمدتقی یک دستی برایش تکان داد و دوباره راهش را کشید و رفت. یکی دو بار این کار را برایش تکرار کرد.
کُپ کرده بودیم. با خودمان گفتیم مگر همچین چیزی میشود؟ اولش افتادیم به تکاپو تا تَهتویش را در بیاوریم. ولی بعد فهمیدیم نامِ فامیلی طرف «کُلو» بوده! زدیم زیر خنده. حالا نخند کِی بخند. فهمیدیم برای چه برمیگشته. بنده خدا را گذاشته بود سر کار.
برشی از کتاب #من_مقلد_امامم خاطرات حجتالاسلام مرتضی #مطیعی(کتابی که #میثم_مطیعی علاقهمندان را به مطالعه آن دعوت کرده است)
#سایر_تالیفات
#کپی_فقط_با_ذکر_منبع_مجاز_است
@shahid_ketabi
کاظم چهره عجیب و نورانیای داشت. بنظرم #شهادت، کمترین مزدش بود. همه رفتنی هستیم، ولی لقب و جایگاه #شهید برازنده او بود. اصلاً یادم نمیآید که کاظم حتی کوچکترین حرف بدی به من زده باشد و یا برای کسی دادی بکشد و یا درباره چیزی اعتراضی بکند؛ اینکه مثلاً بگوید چرا بین من و فلانی تفاوت قائل شُدید. از این حرفها مطلقاً نزد؛ من ندیدم.
در وجودم چیزهایی هست که کسی باور نمیکند. از پاکی و از صداقتش عشق میکردم. گاهی حس میکردم وقتی بهش دست میدهم، شفا میدهد. یا با این کار گِره از مشکلاتت باز میشود و یا حتی تَبَت کم میشود! اگر بگویم همچین حسی به او داشتم، دروغ نگفتهام و عین واقعیت است.
اصلاً کاظم یک چیز دیگری بود. من مدام از درون میسوزم که چه کسی را از دست دادیم و استفاده نکردیم. عجیب بود و در قالب دنیا نمیگنجید. گاهی ممکن است به کسی انقدر نزدیک شوی که خیلی از خلقیات و خوبیهایش را نبینی. الان که فکر میکنم میبینم ما با کاظم اینطوری بودیم.
نورانیت ازش میبارید.
از گوشه و کنار زیاد میشنوم که برای حل مشکلشان رفتهاند پای قبرش و حاجت گرفتهاند. شب و روزی نشده که بروم کنار قبر #شهید_عاملو و کسی را آنجا نبینم. گاهی که سوال میکنم چه نسبتی با شهید دارید میگویند: «نداریم!» بعد میروم توی فکر که مگر او چه بوده یا چه کرده که غریبه و آشنا را به خود جذب کرده است.
برشی از کتاب #رویای_بانه خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
#امام_زمان
#خلسه
#خاطرات
#کپی_با_ذکر_لینک_مجاز_است
@shahid_ketabi
یک شب از آن شبهای طولانی و سرد، از گشت آمد و رفت روی تخت دراز کشید که بخوابد.
حس کردم سرحال نیست و خسته است. گفتم لابد از سرما است. نرسیده، خودش را روی یکی از تختهای دو طبقه اتاقمان انداخت و به خواب رفت؛ تخت پایینی. نیم ساعت بیشتر نگذشته بود که دیدم دارد در خواب حرف میزند؛ داشت با خواهرزادهاش حمید که آن وقتها بچه بود، حرف میزد و شوخی میکرد؛ توی خواب مدام «دایی جان! دایی جان!» میکرد و قربان صدقهاش میرفت و میخندید.
با خودمان گفتیم لابد خسته است و دارد هزیان میگوید. یکی دو بار صدایش زدیم. بیدار شد و دوباره خوابید. اما بعد از دفعه سوم، دیدیم لحنِ حرفهایش تا حدودی تغییر کرده و جدیتر شده است. برای بار چندم بیدارش کردیم و ازش پرسیدیم: «چیه #کاظم؟ سردته؟» نگاهی بهمان کرد و چیزی نگفت و گرفت خوابید. ولی هنوز سرش را نگذاشته زمین، شروع به حرف زدن میکرد! سر در نمیآوردیم.
دفعه آخر بعد از اینکه بیدارش کردیم، خودش از ما خواست دیگر صدایش نزنیم. ما هم این کار را نکردیم. ولی دیگر لحنِ حرفهایش با قبل فرق کرده بود و در یک عالم دیگری سیر میکرد.
آخرین صحبتهای آن شب کاظم خطاب به #شهدا بود. یعنی مخاطبش شهدایی بودند که قبلاً به #شهادت رسیده بودند و او میشناختشان. توی خواب با آنها حرف میزد و درد و دل میکرد. با کسانی مثل شهید «شحنه »، «تیتی »، «زمان رضاکاظمی » و بقیه شهدای جهادیه. نمیدانستیم قضیه از چه قرار است. راستش را بخواهید باز هم ما چندان مسئله را جدی نگرفتیم. حتی به ذهنمان رسید که صحبتهایش را ضبط کنیم و فردایش همه با هم بنشینیم و به آن گوش کنیم و بخنیدم. یعنی اولش واقعاً قصدمان شوخی بود. والکمن هم داشتیم.
اینبار تا به خواب رفت، دکمه ضبط را فشار دادیم و گذاشتیم کنار کاظم.
آن شبِ عجیب گذشت.
شب آینده بعد از اینکه رفت و برگشت، خوابید. این دفعه هم تا سرش را گذاشت زمین، شروع کرد. رفتیم سراغ والکمن و روشنش کردیم. اما با کمال تعجب دیدیم دیگر خبری از سخنان غیر جدی شب گذشته نیست. حرفها از همان اول، عرفانی و ملکوتی بود. همه را میخ خودش کرده بود. ما آن شب تمام صحبتها را ضبط کردیم. آن نوارِ باقیمانده که الان داریم، مال همان شب است. همان شبی که به رفقای شهیدش میگفت: «چه جای باصفایی و نورانیای... .» همان شبی که بهشان میگفت: «اینجا مثل بهشته! منم شهید بِشم میام اینجا؟» انقدر با شهدا خودمانی شده بود که گاهی باهاشان شوخی میکرد!
ما مشغول تماشای یک چیز بینظیر بودیم و باید حرفها را مینوشتیم.
یواشیواش نوشتنها هم شروع شد.
برشی از کتاب #رویای_بانه خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
#امام_زمان
#خاطرات
#کپی_با_ذکر_لینک_مجاز_است
@shahid_ketabi
آوینی. هیچ راهی .mp3
1.03M
#روز_شهید را برای تو مینویسم؛
تو که شهد شیرین سخنت به ظلماتِ دل رسوخ میکند و روزنهی رهایی است در تاریکی وجود !
حقا که تویی «سید شهیدان اهل قلم»
و چه خوش گفت پیر فرزانه ما درباره تحفه بیبدیلت #روایت_فتح، که در آن جوری از سیر و سلوک اصحاب آخرالزمانی امام عشق و طی راههای آسمان حرف میزدی که انگار خودت نیز آن طریق را پیشتر رفته بودی.
مرتضی عزیز !
امروز من به دم مسیحاییات نیازمندم ؛
بیا و به «این قبرستاننشین عادات سخیف» نظری بینداز و او را از منجلاب تعلقات دنیایی که در آن غوطهور است، بیرون کِش !
که ما هر چه بگوییم و بنویسیم ، جیرهخواری سفرهی رنگین و بستر نورانی لذیذی است که تو آن را گشودی.
بیا که سخت محتاجم امروز به این سخنت که «..ای نفس! برخدا توکل کن و صبر داشته باش.
همه چیز از جانب اوست که میرسد.
و اینچنین هر چه باشد نعمت است.»
#گاهنوشت
@shahid_ketabi