eitaa logo
شهیدانه
1.5هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.7هزار ویدیو
11 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
به بوستان کتاب خوش آمدید.
شهیدانه
🍃شهیده‌ای كه با قلم قیام كرد 🍃شهید بنت‌الهدی صدر که بود؟ 🔅آمنه، در کاظمین متولد شد، فقط دو سالش بود که پدرش را از دست داد. بعد از آن او مانده بود و دو برادرش، محمدباقر دوازده ساله و سیداسماعیل. 👈 یازده ساله که شد به همراه برادرانی که می‌خواستند درس دین بخوانند راهی نجف شد. در آن شرایط، هنوز وضعیت به گونه‌ای نبود که آمنه بتواند به راحتی در کلاس درس شرکت کند، همین شد که فقه، علم حدیث، اخلاق، تفسیر و سیره را از برادرش سیدمحمدباقر و چند استاد دیگر، در خانه فراگرفت و آنقدر جدیت و تلاش و پشتکار داشت که تا درجه اجتهاد پیش رفت. 🔅آمنه بنت الهدی صدر، از آن زن‌هایی نبود که مرعوب شرایط سخت شود. هم درس می‌خواند و هم کار می‌کرد؛ کار فرهنگی! 🔅در خانه‌اش کلاس و جلسه برای زنان می‌گذاشت و آنها را با امور دینی آشنا می‌کرد. برای دختران جوان عراقی با مفاهیم اسلامی و سبك زندگی اسلامی، داستان می‌نوشت و در مجله‌ی الاضواء چاپ می‌کرد. تمام دغدغه‌اش هم این بود که دختران و زنان مخاطبش را با امور دینی آشنا کرده و آنان را نسبت به الگوهای غربی، روشن کند. 🔅کم‌کم که پیش رفت، به سرپرستی مدارس الزهراء رسید. مدرسه الزهرا به صندوق خیریه اسلامی وابسته بود و شعبه‌های مختلفی در بصره، دیوانیه، نجف، کاظمین، حله و بغداد، داشت. مدیریت این مدارس در بغداد بود. بنت الهدی، از معلمانی در این مدارس استفاده می کرد که به اسلام مقید بودند و شئونات آن را رعایت می کردند. برای آموزش بیشتر معلمان کلاس برگزار می کرد و سوالات دانشجویان را در وقت‌های مناسب پاسخ میگفت. 🔅اما زمانی که بخشنامه صادر شد که می‌بایست این مدارس حتما زیر نظر وزارت تعلیم و تربیت عراق فعالیت کنند، بنت الهدی دیگر دلش به این کار نبود و با وجود دعوت رسمی دولت برای همکاری، کناره گیری کرد. 🔅نوشتن، وسیله‌ و ابزار بنت‌الهدی بود برای آگاهی زنان مسلمان. می‌توانست از این طریق دایره مخاطبانش را افزایش دهد و زنان مسلمان همه‌ی کشورها را به اندیشیدن وادار کند. 👈 او اولین زن شیعه‌ای بود که برای دختران نوجوان داستان نوشت. 🔅روشن است که بنت الهدی با این روحیه و تفکر نمی توانست نسبت به مسائل سیاسی روز و اتفاقات آن بی‌تفاوت و منفعل باشد. او به همراهی برادرش محمدباقر صدر، کارهای زیادی انجام داد. 👈وقتی هم که دولت عراق برادرش را بخاطر همین فعالیت های سیاسی دستگیر کرد، در نجف، به حرم حضرت علی(ع) رفت و سخنرانی کرد، نتیجه‌اش شد تظاهرات مردم نجف برای آزادی سیدمحمدباقر و گسترش تظاهرات تا بغداد، کاظمین، فهود، نعمانیه، حتی لبنان و بحرین و ایران ...  🔅دولت عراق وقتی با این وضعیت رو‌به‌رو شد بنت‌الهدی را دستگیر کرد و به زندان انداخت و به همراه برادرش او را به شهادت رساند. 👈آمنه و محمدباقر صدر هر دو در ۲۴ جمادی‌الاول ۱۴۰۰ به دست رژیم بعث عراق به شهادت رسیدند.🥀🥀🥀 ✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
کتاب 📖برشی از کتاب: از چند پله سنگی پایین رفت. فقط همین. و در کمتر از یک ماه. ماجرایی را از سر گذراندم که زندگی ام را زیرورو کرد. گاهی فکر میکنم شاید آن ماجرا را به خواب دیده ام یا رؤیای بیش نبوده. اسمی جز معجزه نمیتوانم روی آن بگذارم. گاهی واقعیت آنقدر عجیب و باورنکردنی است که آدم راگیج می کند. وقتی برمی گردم و به گذشته ام فکر میکنم پایین رفتن از آن چند پله را... سرآغاز آن ماجرای پدربزرگم میگوید: «بله، ماجرای عجیبی بود، اما باید باورش کرد. زندگی، آسمان و زمین هم آنقدر عجیبند که گاهی شبیه یک خواب شیرین به نظر می آیند. آفریدگار هستی را که باور کردی، ایمان خواهی داشت که هر کاری از دست او برمی آید.» همه چیز از یک تصمیم به ظاهربی اهمیت شروع شد. نمی دانم چه شد که پدربزرگ این تصمیم را گرفت. ناگهان آمد و گفت: «هاشم! باید با من بیایی پایین.» و من ناچار با او رفتم پایین. بعد از آن بود که فهمیدم چطور پیش آمدی کوچک می تواند مسیر زندگی انسان را تغییر دهد. خدای مهربان، زیبای فراوانی به من داده بود. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
خلوت‌سرای حاکم، زیباترین جای دارالحکومه بود. حاکم روی تختی بزرگ به بالش‌های ابریشمی تکیه داده بود. از این که مجبور شده بود ما را به حضور بپذیرد، ناخشنود بود. کنار تخت، پرده‌ای آویزان بود و شبحی از همسر حاکم در پشت آن دیده می‌شد. نزدیک حوض زیبایی که از سنگ یشم ساخته شده بود، ایستادیم. زیر پایمان بزرگ‌ترین فرش ابریشمی بود که تا آن موقع دیده بودم. رنگ روشنی داشت و نخ‌های طلا و نقره در میان گل‌های ارغوانی‌اش می‌درخشید قنواء قویی را که در دست داشت، آرام در حوض رها کرد. قوی دیگر را از من گرفت و به طرف حاکم رفت. گوشۀ تخت نشست و گفت: «نگاهش کنید پدر! هیچ پرنده‌ای این‌قدر ملوس و زیبا نیست. چشم‌های حاکم از خوش‌حالی درخشید، اما بدون آن که خوش‌حالی‌اش را نشان دهد، گفت: «این یکی را هم در حوض رها کن. بعداً به اندازۀ کافی فرصت خواهم داشت تماشایشان کنم.» (عج) ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
پدربزرگ از پشت قفسه ها بیرون آمد و به گوشواره ای زیبا و گران بها که من طراحی کرده و ساخته بودم،اشاره کرد.خوشحال شدم که آن را برای ریحانه انتخاب کرده بود؛هرچند بعید میدیدم که مادرش زیر بار قیمت آن بود.گوشواره را بیرون آوردم و به پدربزرگ دادم. طراحی و ساخت این گوشواره را گرفت و ورانداز کرد. واقعا قشنگند،ولی ما چیزی ارزان قیمت میخواهیم. مادر ریحانه گوشواره ها را روی مخمل گذاشت،با نگاه گوشواره های قبلی را جست و جو کرد.پدربزرگ گوشواره های گران بها را توی جعبه کوچکی گذاشت جعبه را به طرف مادر ریحانه سراند. از قضا قیمت این گوشواره ها دو دینار است. در دلم به پدر بزرگ آفرین گفتم از خدا میخواستم که ریحانه صاحب آن گوشواره ها شود.قیمت واقعی اش ده دینار بود یک هفته روی آن زحمت کشیده بودم. (عج) ✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
در آن لحظه ها که به هوش آمدم، حرفهای تو را شنیدم. پس از آن حالم طوری بد شد که مرگ را به چشم خود دیدم. زبانم از کار افتاده بود. در دل با پروردگار و مناجات کردم و مولایم صاحب الزمان را در درگاه الهی واسطه قرار دادم و از او کمک خواستم در یک قدمی مرگ که نفس کشیدن برایم دشوار شده بود ،جز خدای مهربان، به هیچ کس دیگری امید نداشتم. یک مرتبه احساس کردم آن حضرت کنارم ایستاده‌اند. چشم باز کردم و با شادی فراوان ایشان را دیدم. آن امام مهربان دست گرم و مسیحایی خود را به صورت و بدنم کشیدن و فرمودند:« از خانه خارج شو و برای همسر و فرزند کار کن چون خداوند به تو عافیت عنایت کرده.» با همان حرکت دست تمام دردها و ناراحتی هایم تمام شد و احساس سبکی و سلامتی کردم وقتی با شور و شعف از جا برخاستم ، دیگر آن حضرت را ندیدم. همه در خواب بودید. چراغ را برداشتم و تا وسط حیاط رفتم تا شاید امامم را دوباره ببینم و در آغوش بکشم. اما هر چی گشتم ایشان را ندیدم. شب بند در خانه بسته بود. ناامید و گریان برگشتم. فکر کردم چطور شما را بیدار کنم که وحشت زده نشوید. اول طبیب و بعد ابونعیم بیدار شدند، آنها بقیه را به آرامی بیدار کردند. ریحانه گفت:« من در سجده به خواب رفته بودم. قبل از آنکه خوابم ببرد، غمگین ترین دختر دنیا بودم و الان خودم را سعادتمند ترین دختر روی زمین احساس می کنم. پدرم با زیبایی و سلامت کامل به من لبخند زد و گفت:« بر خود مسلط باشد چیز غریبی نیست که امام زمانمان به یکی از شیعیان خود سر بزند و گرفتاری او را برطرف کند.» (عج) ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
عشق و معجزه اصل اساسی این رمان است و مذهب مسئله محوری آن. رویای نیمه شب نوشته مظفر سالاری است. این رمان موفق، هم دارای تعلیق است و هم فضا سازی و صحنه پردازی دارد و زبانش مورد پسند جوان امروز است که نشانه توانایی و قدرت نویسنده در داستان نویسی است. سالاری در این اثر حکایت دلدادگی جوانی از اهل سنت به دختری شیعه مذهب را روایت می‌کند. راه وصال این دو جوان با موانع و اتفاقاتی تلخ و شیرین مواجه می‌شود. شخصیت محوری داستان پسری به نام هاشم است که پدربزرگ او کفالتش را بر عهده دارد. ابونعیم زرگر، تاجر بزرگ جواهرات است. ابوراجح حمامی دوست پدربزرگ هاشم است که دختری به نام ریحانه دارد. هاشم عاشق ریحانه می‌شود و داستان ادامه می‌یابد. هاشم می‌داند با شکافی که مذهب بین او و ریحانه به وجود آورده، هرگز امکان رسیدن به ریحانه برایش وجود ندارد. به همین خاطر نیز جرات ابراز عشق را ندارد. در ادامه داستان، حاکم حله سعی می‌کند با سرکوب شیعیان و ایجاد نفرت میان سنی مذهب‌ها و شیعیان، جایگاه خود را محکم کند. در این زمان اصلی‌ترین اتفاق داستان برای ابوراجح حمامی رخ می‌دهد؛ اتفاقی که باعث دگرگونی اعتقادی در حِلّه می‌شود. (عج) ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
سلام بر شما اهالی فرهنگ. عید زیبای تولد منجی جهان بشریت را به همه شما بزرگواران تبریک عرض میکنم. به عنوان عیدانه، لیست کتابهایی که در شش ماه اخیر خدمتتان معرفی کرده ایم را در اختیار تان می گذارم که معرفی کتاب مورد علاقه تان را به راحتی پیدا نمائید. (ابراهیم حسن بیگی) (ع) ✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من دل من داند و من دانم و دل داند و من ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
سلام بر شما اهالی فرهنگ و شما عاشقان کتاب و کتابخوانی. از آنجا که کتاب خون مان شدیداً پایین آمده😂، دور هم جمع شدیم تا با آشنایی با کتابهای زیبا و دوست داشتنی، ویتامین کتاب خون مان را تنظیم کنیم😊. با ما همراه باشید در 👇پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
اول دعای امام زمان را خواندم. سپس گفتم آقای رئیس جمهور( بنی‌صدر) خیلی عذر می خواهم که این صحبت را می‌کنم در جلسه‌ای به این مهمی که برای حفظ امنیت نظام جمهوری اسلامی در این جا تشکیل شده است، یک بسم الله گفته نشد و یک آیه قرآن خوانده نشد. من آنقدر این جلسه را ناپاک و آلوده می بینم که احساس می کنم وجود خودم نیز از این جلسه آلوده می‌شود چاره‌ای ندارم که یک راست از اینجا به قم بروم و با زیارت آنجا احساس کنم که تزکیه و پاک شده ام. تبریک و تهنیت باد. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
رفتم نزد امام حسن عسکری(ع) تا از جانشین ایشان بپرسم. نمی خواستم پس از ایشان بدون شناخت امام زمان سرگردان بمانم. امام رفت داخل خانه، بیرون که آمد کودکی سه ساله همراهش بود به زیبایی ماه شب چهارده. به من فرمود:« چون نزد خدا و حجت هایش ارجمند بود ه ای این فرزند را نشانت می دهم که او هم نام رسول الله است و همان کنیه ایشان را دارد. زمین را پر می‌کند از قسط و عدل، در حالی که پر شده باشد از جور و ستم. احمد بن اسحاق مَثَل او در امتم مثل خضر و ذوالقرنین است. به خدا سوگند او غیبتی خواهد داشت که در آن از هلاک نجات نمی یابد مگر کسی که خدا او را به اقرار و اعتقاد به امامتش ثابت دارد و توفیقش دهد تا برای تعجیل در فرج دعا کند. (عج) ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
کتاب «مکیال المکارم فی فوائد الدّعاء للقائم»را آيت الله سيد محمد تقی موسوي نوشته که در اصفهان می زیسته و شیدای امام زمانش بوده. « مکیال المکارم» یعنی پیمانه ی خوبیها. نویسنده، روایات و احادیث درباره شناخت امام عصر (جان های ما به فدای خاک پایش)، ویژگی های امام، نتایج دعا برای فرج امام، اوقات و حالات مناسب برای دعا، چگونگی دعا برای فرج امام و تکالیف شیعیان درباره امام زمانشان را در این کتاب جمع کرده است. این صفحات جرعه‌ای است از این پیمانه گوار. جرعه ای، نه به قدر تشنگی و عطش دوستداران حضرت صاحب الزمان(عج) بیشتر از این است که با این جرعه ها سیراب شود.اما جرعه ای است متناسب با توان ناچیز نگارنده که خود از خداوند می خواهد تا به او توفیق معرفت امامش را عطا کند. (عج) ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
فرشتگانی که با نوح بودند در کشتی، فرشتگانی که با ابراهیم بودند در آتش، آنهایی که با موسی بودن در شکافته شدن دریا، آنهایی که با عیسی بودند در زمان رفتنش به آسمان ، چهار هزار فرشته ی نشان داری که با پیامبر اکرم(ص) بودن، سیصد و سیزده فرشته ای که با پیامبر بودند در بدر ، چهار هزار فرشته ای که فرود آمدن در کربلا برای یاری امام حسین(ع) و به آنها اجازه داده نشد، همه شان در زمین منتظرند تا قیام قائم شروع شود تا همگی به یاریش بشتابند. (عج) ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
برادران یوسف نه دیوانه بودند، نه کند ذهن، عاقل بودند و چیز فهم. یوسف را دیدند، با او صحبت کردند، با او معامله کردند، رفت و آمد داشتند، اما او را نشناختند . با اینکه در تمامی احوالات او برادرشان بود. یوسف عزیز مصر بود که با پدرش فقط ۱۸ روز فاصله داشت. اما یعقوب نبی از او بی خبر بود، تا روزی که خدا اجازه داد و خودش را معرفی کند. وقتی گفت: یوسف هستم برادرانش او را شناختند. امام ما درست مثل یوسف در میان امتش رفت و آمد می کند، در بازار هایشان راه می‌رود، بر فرش هایشان پا می گذارد، ولی هیچ کس او را نمی شناسد انکارش می کنند و می گویند: کو؟ کجاست؟ ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
راض بابا، زندگی نامه شهیده راضیه کشاورز است... یکی از شهدای، واقعه بمب گذاری هیئت رهپویان شیراز راضیه کشاورز است. کتاب با سبکی ساده و قابل لمس نوشته شده است، راوی اکثر روایت های کتاب مادر این شهید عزیز میباشد. روایت مادرانه راضیه، باعث ارتباط قلبی بیشتر خواننده با کتاب میشود. شهیده راضیه کشاورز الگوی خوبی برای همسالانش میباشد و کتاب این الگو را به خوبی به تصویر کشیده است... شهید در زمان حیات دنیایی اش، تأثیرگذاری خوبی روی دوستانش داشت... اما حالا راضیه، دوستان زیادی را همراهی میکند تا به راه و مقصود اصلی بروند! کتاب را بردار و راز را کشف کن... پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
_بچه‌ها! توی این چند دقیقه ای که تا زنگ تفریح مونده دوست دارم تک تکتون بگین که میخواین در آینده به کجا برسین یا بزرگترین آرزوی زندگی تون چیه؟ پچ پچ بچه ها بالا گرفت من هم با لبخند، راضیه را برانداز کردم و از تعجب ابروهایم را بالا دادم. یک نفر از ردیف دوم دستش را بلند کرد: _خانوم من دوست دارم وکیل بشوم. دیگری از آخر کلاس سریع دستش را بالا آورد و پشت سر او گفت:« من دوست دارم اون قدر درس بخونم که دانشمند بشم.» صدای خنده ها در بین دستهای بالا آمده بلند شد کناری اش با ناز و ادا گفت: « من می خوام پولدار بشم.» خنده ها ادامه داشت. دانش آموزی از ردیف سوم با غرور گفت: « خانم من می خوام جراح قلب بشم.» معلم با لبخند به تک تک بچه ها نگاه می کرد و به حرف هایشان گوش میداد که یکدفعه به صندلی رو به رویش چشم دوخت: « راضیه ساکتی تو میخوای چیکاره بشی؟ راضیه که در حال بازی کردن با جلد کتابش بود سرش را بالا آورد نفس عمیقی کشید و به اطرافش نگاه کرد و بعد دوباره به کتاب چشم دوخت _خانوم من....من دوست دارم یکی از یاران امام زمان(عج) بشم. نگاه ها روی راضیه ثابت ماند صداهای آهسته و خنده ها را از اطراف می شنیدم.... ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @MAGHAR98
زمان، زمان شعار دادن ها و راهپیمایی های قبل از سال پنجاه و هفت نبود! زمان پشت جبهه، با تمام وجود کار کردن واسه جبهه اسلام هم نبود... زمان واسه وقتی بود که یه سریامون فکر میکردیم؛ باب.شهادت بسته شده! عشق به هیئت رهپویان وصال آخرش راضیه رو راهی.بهشت کرد... راستی، حواستون که هست! اینکه در ایام ولادت امام زمان (عج) هستیم را میگم... آخرش، آقامون اشک های راضیه رو خرید! اشک هایی که هر جمعه صبح با دعای ندبه از چشمای راضیه میچکید رو کتاب دعا... راضیه دختر هم عصر و هم نسل ما بود، دختری که با بندگی کردن خالصانه اش آخر به شهادت رسید... نامه ای که برای امام زمان "عج" نوشته رو بخون! تو هم از منتظر بودن راضیه سرشار میشی... پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
: نمی دانم کجایی یا مهدی ؟! شاید در دلم باشی و یا شاید من از تو دورم . کوچه انتظار، پلاک یا مهدی! به نام خداوند بخشنده و مهربان نامه راضیه به امام زمان(عج) در شانزده سالگی: سلام من به یوسف گمگشته ی دل زهرا و گل خوشبوی گلستان انتظار ای دریای بیکران ، آفتاب روشنی بخش زندگی من که از تلالو چشمانت که همانند خورشید صبحدم از درون پنجره های دلم عبور می کند و دل تاریک و سیاه مرا نورانی می کند . تو کلید درِ تنهایی من ! من تورا محتاجم . بیا ای انتظار شبهای بی پایان ، بیا ای الهه ی ناز من ، که من از نبودن تو هیچ و پوچم . بیا و مرا صدا کن ، دستهایم را بگیر و بلند کن مرا . مرا با خود به دشتِ پر گلِ اقاقیا ببر . بیا و قدمهای مبارکت را به روی چشمانم بگذار . صدایم کن و زمزمه ی دل نواز صدایت را در گوشهایم گذرا کن ، من فدای صدایت باشم . چشمان انتظار کشیده من هر جمعه به یادت اشک می ریزند و پاهایم سست می شوند تا به مهدیه نزدیک خانه مان روم و اشک هایم هر جمعه صفحات دعا ندبه را خیس می کند . من آنها را جلو پنجره اتاقم می گذارم تا بخار شود و به دیدار خدا رود . به امید روزی که شمشیرم با شما بالا رود و برسر دشمنانتان فرود آید . (عج) پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
تیمور در سالن منتظر ایستاده بود و با شوخی راضیه را سؤال و جواب می‌کرد. _راضیه بابا کجا میخوای بری؟ پشت به دیواری که پرچم سبز رنگ یا ابوالفضل(ع) یادگار محرم رویش نصب بود به سمت تیمور برگشت و با لبخند گفت: _چون دانش آموز خوبی بودم جایزه میخوان ببرندم مشهد، اگر خدا بخواد. _میری اونجا برای ما هم دعا می کنی؟ دستانش رو به پشت کمرش حلقه کرده بود و همینطور که خودش را به جلو و عقب تکان می‌داد گفت: _ها! دعا می کنم ولی من بیشتر به دعای شما محتاجم. لبخندی گوشه لب تیمور سبز شد و گفت: _حالا تو بری ما که دلمون اصلاً برات تنگ نمیشه. راضیه سریع با لبخند جواب داد: _حالا معلوم میشه وقتی دخترتون رفت و دیگه پیش تو نبود یه روز این فیلم را میزارین و نگاهش میکنین. اون روزی که دیگه من نیستم اون موقع معلوم میشه کی دلش برای دخترش تنگ میشه. تیمور خنده اش را آزاد کرد جلو رفت و راضیه را در بغلش فشرد. نمیدانم چرا راضی این حرف را زد اما حالا با تمام وجود حسش میکردم. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
ساعت سه نیمه شب بود که متوجه شدیم صدای زنگوله می آید😳، درست مثل کوخان. بعدش صدای بع بع گوسفند آمد. گله گوسفند بود🐑، ولی مطمئن بودم که در میانشان ضد انقلاب پناه گرفته است.🧐 در بالای ارتفاع فشنگ برای دفاع کم داشتیم. گفته بودم حتی الامکان تیراندازی نکنند تا دشمن نزدیک شود. این تجربه بسیار خوبی بود که از نبرد کوخان داشتیم بی سیم ها را خاموش کردیم تا سکوت کامل برقرار شود. هر چه نزدیک تر شدن ما عکس العمل نشان ندادیم🤫. یک آرپی‌جی به طرفمان شلیک کردند که باز هم ما سکوت کردیم. گذاشتیم تا باز نزدیکتر شوند در انتظار عجیبی به سر می‌بردیم. جوانی که محافظ و راننده من بود ناگهان دست برد و تفنگ ژ ۳ قنداق کوتاه من را برداشت و بدون اجازه من به طرفشان رگبار بست😣. بقیه هم که گویی منتظر یک چنین فرصتی بودند شروع کردند به تیراندازی، تا خواستم جلوی ایشان را بگیرم دیگر دیر شده بود.☹️ تیر بود که به طرف ضد انقلاب زده می‌شد، آنها حتی فرصت نکردند، تیراندازی کنند. سریع عقب نشستند، مثل همیشه زخمی‌ها 🤕و جنازه هایشان را هم با خود برده بودند، ولی از خون‌هایی که به زمین ریخته شده بود، می شد فهمید اولاً خیلی به ما نزدیک شده بودند و ثانیاً تلفات زیادی داده‌اند😎. از این حمله ضد انقلاب بر ایشان تعدادی گوسفند غنیمت ماند هفتاد هشتاد رأس🤩. تعدادی از آنها زخمی شده بودند و جان می‌کندند. نگذاشت حرام شوند دستور داد حلال شان کردند و بعد گفت همه گله را پایین ببرید. بچه‌ها در این هفته غیر از نان خشک و پنیر چیزی نخورده اند، باید شکمی از عزا در بیاورند🥩😋. ✅پاتوق