eitaa logo
روایتگری شهدا
23.6هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
5.7هزار ویدیو
84 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۱۲ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍...وقتی نشست سر سفره ،پرسید: توی این جلومون چی می بینی؟ گفتم:خودم‌ و خودت! پرسید: خب این یعنی چی؟ گفتم: نمی دونم!سرش را آورد جلوتر و گفت:تو نه کسی از فامیل تو هست نه از فامیل من. نه پدر و مادر من، نه پدر و مادر تو ... حتی بچه ای هم نیست... پس بدون فقط من و تو برای هم می مونیم. حرفش کرد. گفتم: برام می خونی؟ نزدیک گوشم را با لحن خواند. من هم زیر لب هم خوانی می کردم. 🍀راوی:زهرا عباسی،همسر شهید 📚 فصل ۱ ص ۶۶ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
‍ ‍ 🍀دعای مستجاب در مراسم ❤️سردار ✍رفته بودیم برای مراسم . قرار بود حضرت مدنی عقد را جاری کند. قبل از شروع مراسم، علی آقا رو به من کرد و گفت: شنیده ام و عروس هر چه در مراسم عقد از خدا بخواهد خدا اجابت می کند. نگاهش کردم و گفتم: چه آرزویی داری؟! 💠در حالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود گفت: اگر علاقه ای به من داری دعا کنید و از خدا برای من بخواهید. 🌷از این کلام او تنم لرزید. چنین جمله ای برای یک عروس در چنین مراسمی بینهایت سخت بود. 💠سعی کردم طفره بروم اما على مرا قسم داد. به ناچار قبول کردم. هنگام جاری شدن از خداوند بزرگ هم برای خودم هم برای علی طلب کردم. 🌷با چشمانی پر از نگاهم را به صورت على دوختم. آثار خوشحالی در چهره اش هویدا بود. 💠در دوران دفاع مقدس لحظه ای آرام و قرار نداشت. از تبریز اعزام شد. همه مراحل را پشت سر گذاشت. مدتی مسئول آموزش بود. به بچه ها خیلی سخت می گرفت. 🌷می گفت: هر چه اینجا بیشتر تلاش کنند در عملیات کمتر تلفات می دهیم. در عملیات بدر به قائم مقامی قرارگاه ظفر منصوب شد. 💠دوستش می گفت: برای ما صحبت کرد. گفت: قمقمه هایتان را زیاد پر نکنید. آخر ما به ملاقات کسی می رویم که شده است. 🌷روزهای آخر عملیات بدر بود. آخرشب آمد پشت خاکریز. گردان نتوانسته بود خودش را برساند. فقط بی سیم چی آنها آمد و گفت: گردان نتوانسته بیاید. علی تجلایی رفت برای بررسی خاکریز بعدی. در زیر آتش دشمن پانزده متر از ما فاصله گرفت. برای دیدن منطقه سرش را بلند کرد. ادامه...
روایتگری شهدا
❤️ دوشهیدی که عقدشان در آسمان بسته شد🕊🕊 ❤️ شهیده صدیقه رودباری🌹 ❤️ شهید محمود خادمی🌹 #عقد_آسمانی
🕊❤️🕊❤️🕊❤️🕊❤️🕊❤️🕊❤️ 🌹شهیده صدیقه رودباری❤️ ✍ در روزهای حضورش در سپاه بانه، فرمانده اطلاعات سپاه بانه ، محمود خادمی کم کم به او علاقه مند شد.محمود که قبل از آن در جواب به دوستانش که پرسیده بودند که "چرا نمی کنی؟" گفته بود:"هنوز همسری را که می خواهم برای خودم انتخاب کنم پیدا نکرده ام .من کسی را می خواهم که پا به پای من در تمام فراز ونشیب ها ،حتی در جنگ با دشمن هم رزم من باشد ومرا در راه یاری دهد..."ولی محمود بعد از آشنایی با تصمیم خود را گرفت وهمسر آینده خود را انتخاب کرد... 🍀28 مرداد سال 59، روزی بود که صدیقه ودوستانش خسته از مداوای مجروحین ودر حالی که پا به پای پاسداران دویده بودند،در اتاقی دور هم نشسته واستراحت می کردند.در همین هنگام دختری وارد جمع 3 نفره شان شد.صدیقه او را می شناخت.گاهی او را در کتابخانه دیده بود.آن دختر به بهانه ای اسلحه صدیقه را برداشت ومستقیم گلوله ای به سینه اش شلیک کرد.پاسداران با شنیدن صدای شلیک گلوله به سرعت به سمت اتاق دویدند.محمود خادمی خود پیکر نیمه جان صدیقه را به بیمارستان رساند.او بیشتر از 3 ساعت زنده نماند و بالاخره به آرزوی خود که شهادت بود رسید.همانطور که در آخرین تماس تلفنی اش با خانواده اظهار داشت که "هیچ گاه به این اندازه به شهادت نزدیک نبوده است..." 🌷پس از چند ساعت که از ان اتفاق دلخراش می گذشت،محمود با چهره ای غمگین وبرافروخته به جمع سپاهیان برگشت وبا حالت خاصی خبر شهادت او را اعلام کرد ودر آن جمع اظهار داشت"بچه ها من هم دیگه عمری نخواهم داشت.شاید خواست خدا بود که ما در دنیای دیگری بسته شود..." 🌹شهید محمود خادمی❤️ حدود 2 ماه بعد،در 14 مهر سال 59 ،محمود خادمی فرمانده اطلاعات سپاه بانه در حالی که داوطلب شده بود که دوست بیمارشان را به بیمارستان برساند،ماشینش توسط ضد انقلاب مورد حمله قرار گرفت .او تا اخرین گلوله خود مقاومت کرد.افراد مهاجم، غافل از این که او راننده ماشین نیست ،بلکه محمود خادمی فرمانده اطلاعات سپاه بانه است،پس از به شهادت رساندن وی برای خاموش کردن آتش خشم وکینه خود،قسمتی از صورت او رانیز با شلیک گلوله های تخم مرغی از بین بردند.وبه این ترتیب بود که محمود خادمی نیز پس از 2 ماه جدایی از صدیقه به او پیوست تا همانطور که خود گفته بود"عقدشان در دنیایی دیگر ودر آسمانها بسته شود..." 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#گلبرگی_ازخاطرات_شهید ✍خطبه #عقد را که خواندند، برای اولین‌بار می‌خواست #همسرش را از تهران به اصفهان ببرد. به جای بردن او به جاهای دیدنی،یک‌راست رفتند به #گلزار_شهدا، سر مزار دوستان #شهیدش. 🍀ووقتی با اعتراض خواهرش روبه‌رو شد که «این کار تو بر روحیه‌اش اثر منفی دارد.» گفت: «اشتباه تو همین جاست، من از بردنش به گلزار شهدا هدفی داشتم. 🍁او یک رزمنده است و باید بداند راهی که من انتخاب کرده‌ام به کجا می‌رسد. راه من راه #شهادت است. گلزار شهدا را به او نشان دادم که به او بگویم خود را برای چنین لحظه‌ای آماده کند. اگر مرا انتخاب کرده است، باید در این راه مرا یاری کند. 🌷نحوه شهادت درسال 1375 حال عمومی وی به واسطه مجروحیت و آلودگی شیمیایی از گذشته، رو به وخامت رفت و بعد از مدتی بستری شدن در بیمارستان و منزل و تحمل درد و رنج فراوان، در روز 19 آبان‌ماه 1375 روح ملکوتی‌اش به لقاءالله و خیل عظیم شهدا و مجاهدان راه اسلام پیوست. #شهید_محمدجعفر_نصراصفهانی❤️ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🍃🍃🍃 🌷نزدیک مراسم #عقد محمودرضا بود که یک روز آمد و گفت: «من کت و شلوار برای مجلس عقد نخریده ام» من هم سر به سرش گذاشتم و گفتم: تو نباید بخری که خانواده #عروس باید برایت بخرند. 🌷خلاصه با هم برای #خرید رفتیم. محمودرضا حتی هنگام خرید کت و شلوار دامادی اش هم حال و هوای همیشگی را داشت، اصلا #حواسش به خرید نبود و دقت نمی کرد در عوض من مدام می گفتم مثلا این رنگ خوب نیست و آن یکی بهتر است و ... 🌷هیچ وقت فراموش نمی کنم در گیر و دار خریدن کت شلوار به من گفت: «خیلی سخت نگیر، شاید #امام_زمان(عج) امشب #ظهور کردند و عروسی ما به تعویق افتاد.» یعنی گویا تمام لحظات زندگی، #منتظر یک اتفاق مهم بود یا حداقل شناخت من از محمودرضا اینطور بود. #شهید_محمودرضا_بیضائی🌷 #شهید_مدافع_حرم #شهدارویادکنیم باذکر #صلواتی 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍به درخواست محمدتقی، بلافاصله بعد از در سی خرداد ماه همراه همسرش رفتند تربت حیدریه و یکماه آنجا ماندند. قبل از به همسرش گفته بود. 🍀 در زندگی باید باشی. زندگیت باید رو دوشت باشه چون زندگی با یک یعنی همین، جنگ نبود بازهم من یک جا بند نمی شدم... همش از این شهر به اون شهر... و باز تاکید کرده بود؛ زندگی با یه جهادگر یعنی همین! با همه این حرفهایی که زده بود خانم بله را گفت. محمدتقی با شنیدن بله عروس سرش را بلند کرد و نگاهش کرد و خندید. ساده و الهی و باصفایشان همین قدر و شروع شد. 📚منبع : هفته نامه یالثارات الحسین علیه السلام، شماره 655 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🏷  ✫⇠بہ روایت همسر(غاده جابر) ✫⇠قسمت : هفتم 🍃قانع نمی شدم که مثل میلیون ها انسان دیگر ازدواج کنم زندگی کنم و ... دنبال مردی مثل مصطفی می‌گشتم ،یک روح بزرگ ،آزاد از دنیا و متعلقاتش اما این چیزها به چشم فامیلم و پدر ومادرم نمی آمد.آنها در عالم دیگری بودند و حق داشتند بگویند نه ، مصطفی را می دیدند و مصطفی از مال دنیا هیچ چیز نداشت . مردی که پول ندارد ، خانه ندارد ، زندگی ... هیچ ! 🍃آنها این را می دیدند اصلاً جامعه لبنان اینطور بود و هنوز هم هست بدبختانه .ارزش آدم ها به ظاهرشان و پول شان هست به کسی می گذراند که لباس شیک بپوشد و اگر دکتر است باید حتما ماشین مدل بالا زیر پایش باشد .روح انسان و این چیزها توجه کسی را جلب نمی کند.با همه اینها مصطفی از طریق سید غروی مرا از خانواده ام کرد .گفتند : نه . 🍃آقای صدر دخالت کرد و گفت: من ایشانم .اگر دخترم بزرگ بود دخترم را تقدیمش می کردم .این حرف البته آنها را تحت تاثیر قرارداد، اما اختلاف به قوت خودش باقی بود . آنها همچنان حرف خودشان را می زدند و من هم حرف خودم را . گرفته بودم به هر قیمتی که شده با مصطفی ازدواج کنم .فکر کردم در نهایت با اجازه آقای صدر که است می کنیم ،اما مصطفی مخالف بود ، 🍃اصرار داشت با همه فشارها عقد با اجازه پدر و مادرم جاری شود.می گفت: سعی کنید با و مهربانی آنها را راضی کنید.من دوست ندارم با شما ازدواج کنم و قلب پدر و مادرتان ناراحت باشد .با آن همه احساس و شخصیتی که داشت خیلی جلوی پدر و مادرم کوتاه می آمد .وسواس داشت که آنها هیچ جور در این قضیه آزار نبینند .اولین و شاید آخرین باری که مصطفی سر من داد کشید به خاطر آنها بود ... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🏷  ✫⇠بہ روایت همسر(غاده جابر) ✫⇠قسمت : نهم 🍃به هرحال ، روزهای سختی بود اجازه نمی دانند از خانه بروم بیرون .بعد از هجده سال تنها این ور و آن ور رفتن ،کلید ماشین را از من گرفتند .هر جا می خواستم بروم برادرم مرا می برد و بر می گرداند تا مبادا بروم مدرسه یا پی آقای غروی .طفلک سید غروی به خاطر ازدواج من خیلی سختی  کشید .می گفتند: شما دخترمان را با این آقا آشنا کردید .البته با همه این فشارها من راههایی پیدا می کردم و مصطفی را می دیدم .اما این آخری ها او خیلی کلافه و عصبانی بود . 🍃یک روز گفت: ما شده ایم نقل مردم ،فشار زیاد است شما باید یک راه را انتخاب کنید یا این ور یا آن ور . دیگر قطع اش کنید .مصطفی که این را گفت بیشتر غصه دار شدم .باید بین پدر و مادرم که آنهمه دوستشان داشتم و او یکی را انتخاب می کردم .سخت بود ، خیلی سخت گفتم: مصطفی اگر مرا رها کنی می روم آنطرف ، تو باید دست مرا بگیری !گفت: آخر این وضعیت نمی تواند ادامه داشته باشد 🍃آن شب وقتی رسیدم خانه پدر و مادرم داشتند تلویزیون نگاه می‌کردند .تلویزیون را خاموش کردم و بدون آنکه از قبل فکرش را کرده باشم گفتم: بابا ! من از بچگی تا حالا که بیست و پنج شش سالم است هیچ وقت شما را ناراحت نکرده ام ،اذیت نکرده ام ، ولی برای اولین بار می خواهم از شما بیایم بیرون و عذر می‌خواهم.پدرم فکر می کرد مسئله من با مصطفی تمام شده ،چون خودم هم مدتی بود حرفش را نمی زدم پرسید: چی شده ؟ چرا ؟بی مقدمه ، بی آنکه مصطفی چیزی بداند ،گفتم: من پس فردا می کنم... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🏷  ✫⇠بہ روایت همسر(غاده جابر) ✫⇠قسمت : دهم 🍃(پدر و مادر)هر دو خشکشان زد .ادامه دادم: من تصمیم گرفتم با مصطفی کنم ، عقدم هم پس فردا پیش امام موسی صدر است .فقط خودم مانده بودم این را از کجا آورده ام مصطفی اصلاً نمی دانست من دارم چنین کاری می کنم .مادرم خیلی عصبانی شد .بلند شد با داد و فریاد و برای اولین بار می خواست من را بزند که پدرم دخالت کرد و خیلی آرام پرسید: عقد شما باکی ؟گفتم: دکتر چمران . 🍃من خیلی سعی کردم شمارا کنم ولی نشد .مصطفی به من گفت دیگر نتیجه ای ندارد و خودش هم میخواست برود مسافرت.پدرم به حرفهایم گوش داد و همانطورآرام گفت: من همیشه هرچه خواسته اید فراهم کرده ام ، ولی من می بینم این مرد برای شما مناسب نیست او شبیه ما نیست ، فامیلش را نمی شناسیم . من برای حفظ شما نمی خواهم این کار انجام شود . گفتم: به هرحال من تصمیمم را گرفته ام .می روم . امام موسی صدر هم اجازه داده اند ، ایشان است و می تواند ولی من باشد .بابا دید دیگر مسئله جدی است گفت : حالا چرا پس فردا ؟ ما آبرو داریم . 🍃گفتم: ما تصمیم مان را گرفته ایم ، باید پس فردا باشد .البته من به امام موسی صدر هم گفته ام که می خواهم خانه پدرم باشد نه جای دیگر .گر شما رضایت بدهید و سایه تان روی سر ما باشد من خیلی خوشحال ترم .باباگفت: آخر شما باید آمادگی داشته باشید . گفتم: من آمادگی دارم ، کاملاً !نمی دانم این همه قاطعیت و شجاعت را از کجا آورده بودم .من داشتم از همه امور اعتباری ، از چیزهایی که برای همه مهمترین بود می گذشتم .البته آن موقع نمی فهمیدم ،اصلاً وارستگی انجام چنین کاری را نداشتم،فقط می دیدم که مصطفی است، است و اهل بیت (ع) است و من هم به همه اینها عشق می ورزیدم ... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯