eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐 🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷 ✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🍀امشب همراه با 🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی _____________ 🍀قسمت هفتم 🔴النگوها را که می دید ناراحت می‌شد من معمولا چند النگوی در دست داشتم و عباس هر وقت النگوهای طلا را می‌دید ناراحت می‌شد و می‌گفت: ممکن است زنان یا دخترانی باشند که این طلاها را در دست تو ببینند و توان خرید آن را نداشته باشند؛ آنگاه طلاهای تو آنان را به حسرت وامیدارد و در نتیجه تو مرتکب گناه بزرگی میشوی. این کار یعنی فخر فروشی. میگفت: در جامعه ما فقیر زیاد است؛ مگر حضرت زینب (ع) النگو به دست می‌کردند و یا... . حقیقت این است که روحیه زنانه و علاقه‌ای که به طلا داشتم باعث شده بود نتوانم از آن‌ها دل بکنم؛ تا اینکه یک روز بودم و النگوها در دستم بود. عباس به عیادتم آمده بود. عباس را که دیدم، دستم را در زیر بالش پنهان کردم تا النگوها را نبیند. او گفت: چرا بالش را از زیر سرت برداشته‌ای و روی دستت گذاشته‌ای؟ چیزی نگفتم و فقط لبخندی زدم. او بالش را برداشت و ناگهان متوجه النگوهای من شد و نگاه معنی داری به من کرد. از این که به سفارش او توجهی نکرده بودم، خجالت کشیدم. بعد از عباس به یاد گفته‌های او در آن روزها افتادم و تمام طلاهایم را به رزمندگان اسلام هدیه کردم. منبع: برگرفته از کتاب پرواز تا بی‌نهایت 🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀 🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹 @majnon100 ✅گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐 🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷 ✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🍀امشب همراه با 🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی _________ 🍀قسمت هشتم 🔴مرد عزب و سور عروسی من تا سال ۶۱ به دلایل مختلف نتوانسته بودم کنم. هرگاه شهید بابایی را می‌دیدم، او با ذکر روایات گوناگون، مرا نسبت به ازدواج تشویق می‌کرد. در یکی از روزها که به طور خصوصی باهم صحبت می‌کردیم، گفت: بالام جان تا کی می‌خواهی عزب بمانی؟ بیا و ازدواج کن. سوری هم به ما بده. در برار اصرار شهید بابایی شرمنده شدم و ضمن برشمردن مشکلاتم به ایشان گفتم که همه خانواده‌ام تحت تکفل من هستند و تأمین ازدواج برای من مشکل است. او با لبخندی گفت: شما نفرش را انتخاب کن و بگو، ان‌شاءالله بقیه کارها درست میشود. آنگاه گفت اگر وقت کردی فردا بیا پیش من. موقعی که به نزد ایشان رفتم مقداری پول از جیب درآورده و به من داد و گفت که با این مبلغ مقدمات کار را فراهم کنم. ابتدا من از دریافت پول امتناع کردم؛ ولی شهید بابایی گفت: من موقعیت تورا درک میکنم. در ضمن این پول به عنوان فرمانده پایگاه در اختیار من قرار داده شده، تا در چنین مواردی هزینه شود. به هر حال کمک ایشان باعث شد تا من مدتی بعد تشکیل بدهم. منبع: برگرفته از کتاب پرواز تا بی‌نهایت 🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀 🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹 @majnon100 ✅گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فقط شهدا را که نمی کنند! گاهی باید آدم های زنده() را هم تفحص کرد و پیدا کرد!! خود شان را... شان را... عقل شان را... . گاهی در این پر پیچ و خم! مردانگی ، غیرت ، ، عزت ، شرف ، ... را گم می کنیم... . نمی گوییم نداریم! داریم! اما می کنیم... . باید گشت و پیدا کرد... نگردیم، وِل معطل هستیم! باید بگردیم و در این زار دنیا! که هر آن ممکنِ باد بیاد و قسمت دیگه وجودمان را زیر های گم کند... . خودمان را پیدا کنیم... ببینیم کجای قصه ایم... کجای سپاه عج هستیم... کجا به درد خوردیم... کجا آقا عمل کردیم... . کجا مثل دستواره؛ اینقدر کار کردیم تا از خوابمان نبرد بلکه بیهوش بشیم! . کجا مثل ابراهیم هادی برای فرار از گناه چهره مان را ژولیده کردیم... . . حرف آخر! به قول بچه های ؛ نقطه صفر صفر و دست مادرمان زهرا سلام الله علیها ست... . همون که وقتی برونسی؛ راه را در گم کرد! وقتی به مادرش حضرت زهرا کرد! . حضرت گفت چهار تا به راست پنج تا به چپ!! رفتند و را پیدا کردند... . پس و نقطه صفر صفر! دست مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها ست...
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐 🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷 ✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🍀امشب همراه با 🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی _____ 🍀قسمت نهم 🔴پوتین‌های واکس نزده نصف شب رفتم آسایشگاه تا وضعیت انضباطی سربازها رو چک کنم؛ همین طور که داشتم تو تاریکی قدم می‌زدم چشمم به پوتین‌های یک سرباز افتاد که واکس نزده و خاکی کنار تختش افتاده بود. با عصبانیت رفتم جلو و محکم پتو رو از روش زدم کنار و داد زدم: «چرا هاتو واکس نزدی؟» بنده خدا از شدت صدای من از جا پرید و روی تخت نشست. بعد همین طور که سرش پایین بود گفت: «ببخشید برادر. دیر وقت بود که از منطقه رسیدم. خانواده‌ام رفته بودن شهرستان و منم چون نمی‌خواستم مزاحم کسی دیگه‌ای بشم، اومدم آسایشگاه. وقتی رسیدم همه خواب بودن و نتونستم واکس پیدا کنم...» صداش برام خیلی آشنا بود. وقتی سرش رو بلند کرد، دیدم جناب سرهنگ ، فرمانده پایگاهه! بدجوری شرمنده شدم. نمیدونستم چی بگم. واسه همین فقط به خاطر جسارتم ازشون عذرخواهی کردم. اما ایشون اصلا ناراحت نشده بود و با لحن مهربونی گفت: «برادر جان! شما به وظیفه‌ات عمل کردی، من بیشتر از هرکسی خودم رو موظف به رعایت مقررات و امور انضباطی می‌دونم.» منبع: برگرفته از کتاب پرواز تا بی‌نهایت 🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀 🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹 @majnon100 ✅گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐 🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷 ✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🍀امشب همراه با 🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی _________________________________ 🍀قسمت دهم 🔴یک نوع خورشت شبی از شب‌های ماه مبارک رمضان، سرهنگ بابایی، همراه با خانواده در منزل ما بودند. هنگام افطار در سفره، خرما، الویه و خورشت قیمه بود. ایشان به بنده اعتراض کردند و گفتند: آقای رحیمی! شما که الویه درست کرده‌اید دیگر چه نیازی به خورشت بود؟ آنگاه با ذکر حدیثی تذکر دادند که یک نوع خورشت بیشتر سر سفره نباشد. (ستوان محمد علی رجبی) منبع: برگرفته از کتاب پرواز تا بی‌نهایت 🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀 🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹 @majnon100 ✅گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐 🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷 ✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🍀امشب همراه با 🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی _____________________________ 🍀قسمت یازدهم 🔴خلبان شدن ما با عنایت خداوند بود شهید تعریف می‌کرد: شدن ما هم عنایت خداوند بود. دوره خلبانی ما در امریکا تمام شده بود؛ ولی به خاطر گزارش‌هایی که در پرونده خدمتی‌ام درج شده بود به من گواهینامه نمی‌دادند، تا این‌که به دفتر مسئول دانشکده که یک ژنرال امریکایی بود احضار شدم. ژنرال آخرین فردی بود که نسبت به قبول و یا رد شدنم در امر خلبانی اظهارنظر می‌کرد. از سؤال‌های ژنرال برمی‌آمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. در فکر بودم که در اتاق به صدا درآمد و او از خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود. با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه کردم؛ وقت نماز ظهر بود. بعد از کلی فکر با خود گفتم که همین‌جا نماز را می‌خوانم. در حال خواندنم ژنرال وارد اتاق شده بود. نماز را تمام کردم و از ژنرال عذرخواهی کردم. ژنرال از من توضیح خواست. گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعت‌هایی معین باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعت زمان آن فرا رسید بود؛ من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم. ژنرال گفت: همه این مطالبی که در پرونده تو آمده مثل اینکه راجع به همین کارهاست. این‌طور نیست؟ گفتم: همین‌طور است. او لبخندی زد، از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت من خوشش آمده است با حالتی احترام‌آمیز از جا برخاست و گفت: به شما تبریک می‌گویم. شما شدید. من هم از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم. منبع: برگرفته از کتاب پرواز تا بی‌نهایت 🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀 🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹 @majnon100 ✅گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐 🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷 ✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🍀امشب همراه با 🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی _________________________ 🍀قسمت دوازدهم 🔴نمی‌توانستم لحظه‌ای بدون عباس روی زمین قدم بردارم بعد از ازدواج‌مان، به دزفول رفتیم. منزل ما در پایگاه هوایی بود. خیلی نگران عباس بودم. هر وقت هواپیمایی از زمین بلند می‌شد، استرس و اضطراب من هم شروع می‌شد؛ اما سعی می‌کردم با خواندن ، او را بدرقه کنم و منتظر آمدنش باشم. وقتی در کنارم بود، آرام بودم اما وقتی می‌رفت، هر صدای زنگ بی‌موقع یا تلفن غیر منتظره‌ای حالم را متلاشی می‌کرد. حرف‌های عباس در ایامی که در کنار هم بودیم، برای من هدیه بزرگی بود. همیشه از رفتن و شهادتش و نگهداری من از فرزندان و خودم حرف می‌زد. تمام مدت حرف‌هایمان دنیا و آخرت، قیامت، قرآن و شهادت بود. من هم از این حرف‌هایش لذت‌ می‌بردم. همین‌ها بوده که مرا ساخت و آماده شهادت خودش کرد. چون نمی‌توانستم بپذیرم، لحظه‌ای بدون عباس روی زمین قدم از قدم بردارم. اما خانه خدا، صبری که خداوند داد، باعث شد تا بتوانم بعد از عباس طاقت بیاورم. منبع: برگرفته از مصاحبه مرحومه صدیقه حکمت(همسر شهید بابایی) با خبرگزاری فارس 🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀 🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹 @majnon100 ✅گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐 🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷 ✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🍀امشب همراه با 🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی _____________________ 🍀قسمت سیزدهم 🔴این مزرعه‌ها و آب‌ها متعلق به شماست فصل تابستان بود. روزی به همراه چند تن از پایگاه با خانواده به منطقه‌ای سرسبز و دلپذیر در خارج از محوطه پایگاه رفتیم. بچه‌ها با آب جوی بازی می‌کردند و ما هم زیراندازی در کنار جوی آب انداختیم. گویا عده‌ای از اهالی روستاهای آن اطراف متوجه شده بودند که ما از پرسنل نیروی هوایی هستیم؛ به همین خاطر با آوردن میوه‌های فصل از ما پذیرایی کردند و بیش از حد به ما احترام گذاشتند. من و دوستانم از این برخورد روستاییان شگفت زده شده بودیم. هنگام آمدن برای سپاسگزاری به یکی از آن‌ها گفتم: ما به شما خیلی زحمت دادیم. او پاسخ داد: همه این مزرعه‌ها و آب‌ها متعلق به شماست. مگر شما از همکاران و دوستان سرهنگ نیستید؟ گفتم: چرا. ایشان فرمانده ما هستند. گفت: این موتور آب و این مزارع، برق ده، حمام ده، همه‌اش را سرهنگ بابایی برای ما ساخته است و شما هم که از دوستان ایشان هستید قدمتان بر روی چشمان ماست. من و دوستانم همگی متحیّر بودیم که شهید بابایی با توجه به مسئولیت سنگین فرماندهی پایگاه و پروازهای پی در پی، چگونه به این مسائل رسیدگی می‌کردند و در فکر مردم روستاهای اطراف پایگاه بوده‌اند. منبع: برگرفته از کتاب پرواز تا بی‌نهایت 🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀 🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹 @majnon100 ✅گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐 🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷 ✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🍀امشب همراه با 🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی _________________________________ 🍀قسمت چهاردهم 🔴این‌ها نعمت‌های خداوند هستند یک شب زمانی که جناب سرهنگ بابایی فرمانده پایگاه بودند، به طور اتفاقی به منزل ما آمدند. هنگام پهن کردن سفره، دخترهای من که یکی سه و دیگری چهار ساله بودند، در اطراف سفره می‌دویدند. من با حالت عصبانیت دست دخترانم را گرفتم و خواستم تا نزد مادرشان بفرستم؛ سرهنگ بابایی به من گفتند: آقاجان! این‌ها خداوند هستند و قلب و روح دارند. ممکن است برخورد تند ما در آینده برای آنان خاطره بدی باشد. سپس هر دو را کنار خود نشاند و در حالی که به آرامی و با متانت به آنان غذا می‌داد، با لحن و کلامی کودکانه به آنان میگفت: از حرف بابا که ناراحت نشدید؟ بچه‌ها در مدتی که شهید بابایی در منزل ما بودند ایشان را رها نمی‌کردند و پیوسته می‌خواستند تا با او باشند. چند سال از این ماجرا گذشت. روزی که تیمسار بابایی شهید شدند، دختر بزرگم از من پرسید: بابا این آقای کیست که شما اینقدر از او تعریف می‌کنید؟ من در حالی که می‌گریستم خاطره آن روز را برایش تعریف کردم. او وقتی که دانست آن شخص شهید بابایی بوده سخت گریست. در حال حاضر هم گاهی دخترانم به من تذکر می‌دهند که رفتار و اخلاق خوب شهید بابایی را به یاد داشته باشم. منبع: برگرفته از کتاب پرواز تا بی‌نهایت 🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀 🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹 @majnon100 ✅گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐 🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷 ✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🍀امشب همراه با 🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی _____________________________ 🍀قسمت پانزدهم 🔴یاور درماندگان بود عباس همیشه درفکر مردم بی‌بضاعت بود. درفصل تابستان به سراغ کشاورزان و باغبانان پیری که بودند و وضع مالی خوبی نداشتند می‌رفت و آنان را در برداشت محصولشان یاری می‌کرد. زمستان‌ها وقتی برف می‌بارید، پارویی برمی‌داشت و پشت بام‌های خانه‌های درماندگان و کسانی که به هر دلیل، توانایی انجام کار نداشتند را پارو می‌کرد. مدتی قبل از شهادتش، در حال عبور از خیابان سعدی قزوین بودم که ناگهان را دیدم. او معلولی را که هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت، بردوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود، پارچه‌ای نازک بر سر کشیده بود. من او را شناختم و با این گمان که خدای ناکرده برای بستگانش حادثه‌ای رخ داده است، پیش رفتم. سلام کردم و پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده عباس کجا می‌روی؟» او که با دیدن من غافلگیر شده بود، گفت: «پیرمرد را برای به گرمابه می‌برم. او کسی را ندارد و مدتی است که به حمام نرفته.» با دیدن این صحنه، تکانی خوردم و در دل روح بلند او را تحسین کردم. 🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀 🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹 @majnon100 ✅گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#یادی_از_شهدا 🌷 هرچه انتظار کشیدم نیومد، خوابم برد. صبح دیدم پسرم توی کوچه تو اون هوای سرد برفی خوابیده. نصف شب رسیده بود. دلش نیومده بود در بزنه بیدارم کنه🌷 #شهید_مجتبی_خوانساری 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐 🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷 ✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🍀امشب همراه با 🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی _________________________ 🍀قسمت شانزدهم 🔴میبرمش حمام مدتی قبل از شهادتش، در حال عبور ازخیابان سعدی قزوین بودم كه ناگهان عباس را دیدم. او را كه هر دو پا عاجز بود و توان حركت نداشت، بردوش گرفته بود و برای اینكه شناخته نشود، پارچه‌ای نازك بر سر كشیده بود. من او را شناختم و با این گمان كه خدای ناكرده برای بستگانش حادثه‌ای رخ داده است، پیش رفتم. سلام كردم و با شگفتی پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده عباس؟ كجا می‌روی» او كه با دیدن من غافلگیر شده بود، اندكی ایستاد وگفت: «پیرمرد را برای استحمام به گرمابه می‌برم . او كسی را ندارد و مدتی است كه به نرفته!» (راوی: میرزا كرم زمانی) منبع: برگرفته ازسایت آوینی 🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀 🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹 @majnon100 ✅گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
شهیدچمران: من نمی‌گویم ولی فقیه معصوم است،اماملتی که به امرخدابه امرولی فقیه اعتمادمیکنند،خدااجازه اشتباه به آن رهبررانمی‌دهدوبه نوعی به اومعصومیت می بخشد.ه مناسبت ۳۱ خردادسالروزشهادت دکترمصطفی چمران
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐 🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷 ✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🍀امشب همراه با 🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی _____________________ 🍀قسمت هجدهم 🔴من یک سربازم؛ همانند سربازان دیگر در قرارگاه رعد هر روز میوه‌ای دسر به ما می‌دادند. من در طول مدتی که در قرارگاه بودم هیچ وقت ندیدم که شهید بابایی دسرشان را که در آن فصل بود بخورند. با خود فکر می‌کردم که شاید تمایلی به خوردن پرتقال ندارند. روزی از ایشان پرسیدم: چرا شما دسرتان را نمی‌خورید؟ ایشان به خاطر اینکه ادب را رعایت کرده باشند گفتند: اتفاقاً پرتقال میوه بسیار مفیدی است. با ویتامین «ث»ای که دارد خوردن آن برای بدن لازم است و شما حتماً دسرتان را بخورید. اما توضیح ندادند که چرا خودشان نمی خورند. این موضوع همچنان برای من یک معما بود؛ تا اینکه یک روز یکی از دوستان پرتقال دزفولی به قرارگاه آورد. میخواست مقداری از آن را به عنوان برای شهید بابایی ببرد. من گفتم: تیمسار بابایی اصلاً علاقه‌ای به پرتقال ندارند. اما او این حرف را نشنیده گرفت و پرتقال‌ها را نزد بابایی برد. با کمال تعجب دیدم که ایشان تعدادی از پرتقال‌ها را با اشتها خوردند. با دیدن این صحنه، از ایشان پرسیدم: جناب سرهنگ! چه حکمتی است که شما پرتقال‌های دسر را نمی‌خورید؛ ولی این پرتقال‌ها را خوردید؟ شهید بابایی گفتند: آقای صراف! من سربازم و غذایم را هم باید غذای سربازی باشد. من یقین دارم این دسرهایی که در اینجا به ما می‌دهند در دیگر نقاط جبهه به سربازان نمی‌دهند. پس من هم خود را ملزم می‌دانم تا همانند آن‌ها از این دسر استفاده نکنم. منبع: برگرفته از کتاب پرواز تا بی‌نهایت 🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀 🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹 @majnon100 ✅گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐 🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷 ✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🍀امشب همراه با 🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی ___________________________________________ 🍀قسمت نوزدهم 🔴وصیت نامه شهید عباس بابایی بسم الله الرحمن الرحيم انا لله و انا اليه راجعون خدايا، خدايا، تو را به جان مهدی(عج) تا انقلاب مهدی(عج) خمينی را نگهدار. به خدا قسم من از شهدا و خانواده شهدا خجالت می‌کشم وصيت نامه بنويسم. حال سخنانم را برای خدا در چند جمله انشاالله خلاصه می‌کنم. خدايا مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده. خدايا، همسر و فرزندانم را به تو مي‌سپارم. خدايا، در اين دنيا چيزی ندارم، هرچه هست از آن توست. پدر و مادر عزيزم، ما خيلی به اين انقلاب بدهکاريم. عباس بابايی ۶۱/۴/۲۲ ۲۱ ماه مبارک رمضان 🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀 🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹 @majnon100 ✅گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐 🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷 ✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🍀امشب همراه با 🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی ___________________________________ 🍀قسمت بیستم 🔴به عباس می‌گفتم چرا منو بدبخت کردی؟ عباس خود را خاک پای (ع) هم نمی‌دانست اما او واقعاً علی‌وار بود. زندگی کردن با چنین شخصی واقعاً سخت بود. خودش هم می‌گفت: «زندگی کردن با من سخت است» به شوخی به عباس می‌گفتم: «پس چرا منو بدبخت کردی؟» او گفت: «به جز تو کسی رو پیدا نکردم که زندگی با من را داشته باشد». منبع: برگرفته از مصاحبه مرحومه صدیقه حکمت(همسر شهید بابایی) با خبرگزاری فارس 🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀 🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹 @majnon100 ✅گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐 🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷 ✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🍀امشب همراه با 🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی ___________________________________ 🍀قسمت بیست ویکم 🔴وقتی شهید بابایی احساس می‌کرد نورانی شده عباس علاقه خاصی به (ره) داشت. روزی به دیدار امام رفته بود. وقتی آمد به من گفت: «ملیحه، نگاه کن چهره‌ام چقدر نورانی شده. صورتم می‌درخشه». به او ‌گفتم: «حالا این قدر از خودت تعریف نکن». عباس هم در ادامه می‌گفت: « آخه من از پیش امام ‌آمده‌ام». یک بار توفیق داشتیم که معظم انقلاب به منزل ما تشریف آورده‌اند، ایشان در خاطره‌ای که از عباس روایت کردند، فرمودند در قضیه بمب‌گذاری مسجد ابوذر عباس هم در کنارشان بوده است. منبع: برگرفته از مصاحبه مرحومه صدیقه حکمت(همسر شهید بابایی) با خبرگزاری فارس 🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀 🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹 @majnon100 ✅گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐 🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷 ✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🍀امشب همراه با 🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی _______________________________ 🍀قسمت بیست ودوم 🔴این آب تبرک است... در پاتکی که به منظور پس گرفتن جزایر مجنون انجام داد، بابایی شیمیایی شد و سر او پر شده بود از تاول‌های ریزی که خارش داشت. در اثر خاراندن می‌ترکیدند و این مسئله موجب ناراحتی او می‌شد. به او اصرار کردم تا به بیمارستان برود ولی می‌گفت که در شرایط فعلی اگر به بیمارستان بروم مرا بستری می‌کنند. او پیوسته نگران وضعیت بود. در همان روزها، یک روز که به طرف بیرون جزیره مجنون در حرکت بودیم، به برکه آبی که پر از نیزار بود رسیدیم. عباس لحظه‌ای ایستاد و به جریان آب دقت کرد. سپس با حالتی خاص روی به من کرد و گفت: حسن! می‌دانی این آب کدام آب است؟ گفتم: خب آبی مثل همه آب‌ها. عباس گفت: اگر دقت کنی امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) در دستشان را به همین آب زدند. این آب تبرک است. سپس پیاده شد و شروع کرد با آن آب سرش را شست و شو دادن. او معتقد بود که تاول‌های سرش مداوا خواهد شد. چند روز از این ماجرا نگذشته بود، که تمام تاول‌های سر او مداوا شد. ستوان حسن دوشن منبع: برگرفته از کتاب پرواز تا بی‌نهایت 🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀 🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹 @majnon100 ✅گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐 🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷 ✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🍀امشب همراه با 🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی ___________________________ 🍀قسمت بیست وسوم 🔴آخرین هدیه تولد عباس تولد من اول خرداد است. آخرین هدیه تولد عباس برای من خیلی خنده‌دار و ابتکاری بود. در آن روز سلما، حسین و محمد خیلی خوشحال بودند. کیک تولدی گرفته بودند. پیش خودم می‌گفتم: «آفتاب از کدوم طرف درآمده». پنج نفره جشن گرفتیم. عباس دور تا دور یک به اندازه سن من چوب کبریت گذاشته بود و آن سیب مثل جوجه تیغی شده بود. عباس کبریت‌ها را روشن کرد و گفت: «حالا فوت کن!». برای من خیلی عجیب و جذاب بود که عباس چنین ابتکاری را به خرج داده است. منبع: برگرفته از مصاحبه مرحومه صدیقه حکمت(همسر شهید بابایی) با خبرگزاری فارس 🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀 🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹 @majnon100 ✅گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐 🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷 ✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🍀امشب همراه با 🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی _______________________ 🍀قسمت بیست وچهارم 🔴هیچ کسی از یک ساعت بعد خود هم خبر ندارد صبح زود، تیمسار بابایی وارد دفتر معاونت عملیات شد و به آجودان گفت: «پرونده خلبان اغنامیان را بیاورید». صفحه اول آن نامه‌ای در مورد درخواست بود. آن را امضا کرد و به آجودان گفت: «در مورد وام آقای اغنامیان سریعاً اقدام کنید و از قول من عذرخواهی کنید و بگویید که زودتر از این نتوانستم تقاضایش را بر آورده کنم». آجودان گفت ببخشید تیمسار شما این همه راه آمدید تا فقط یک برگه وام را امضا کنید! او در حالی که لبخند میزد گفت آخر ممکن بود دیگر نتوانم آن‌را امضا کنم. او آن روز همه کارهایی را که لازم بود انجام بدهد، انجام داد. سپس به منزل رفت و با مادرِ همسر و فرزندانش سلما، حسین و محمد خداحافظی کرد. شهید بابایی به گودرزی(راننده تیمسار بابایی) گفت: «آقای گودرزی! شما تشریف ببرید استراحت کنید که ان‌شاءالله بعد از عید برگردید». سپس آغوشش گرفت و گفت: «اگر از من بدی یا قصوری دیدی، حلالم کن». گودرزی گفت: «مگر می‌خواهید به کجا بروید؟» گفت: «خوب دیگر هیچ کسی از یک ساعت بعد خود هم خبر ندارد». 🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀 🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹 @majnon100 ✅گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐 🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷 ✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🍀امشب همراه با 🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی ___________________ 🍀قسمت بیست وپنجم 🔴شهادت و طواف به دور کعبه روز جمعه ۱۵ مرداد ماه سال ۱۳۶۶ و روز عید بود. تیمسار همراه با «سرهنگ نادری» برای آخرین پرواز، سوار بر هواپیما شدند. هواپیما تأسیسات دشمن را مورد هدف قرار داد. صدای تیمسار در کابین پیچید: «الله اکبر! الله اکبر! الله اکبر!»، می‌رویم به طرف نیروهای زرهی دشمن. وقتی تیرباران دشمن به پایان رسید، تیمسار گفت: «محمد آقا! برمی‌گردیم». چند لحظه بعد صدای عباس فضای کابین را پر کرد. او این مصراع از تعزیه مسلم را زمزمه می‌کرد: « سلامت می‌کند !». ناگهان صدای انفجار مهیبی همه چیز را دگرگون کرد. او در یک لحظه احساس کرد که به دور کعبه در حال طواف است؛ با صدای نرم و آرام گفت: «لبیک اللهم لبیک، لبیک لاشریک لک لبیک...». و آخرین حرف، ناتمام ماند. سرهنگ نادری، درد شدیدی در ناحیه پشت و بازویش احساس کرد و گیج شده بود. آخرین تلاش خود را به کار گرفت و هواپیما را فرود آورد. با وجود ناتوانی بسیار، از کابین خارج شد. او در حالی که با قدم‌های لرزان از هواپیما فاصله می‌گرفت، نگاهی به کابین شکسته انداخت. سرگرد بالازاده با شتاب از هواپیما بالا رفت. لحظاتی بعد در جلو نگاه ماتم زده حاضران، با دست بر سر خود کوبید و فریاد زد: «عباس داخل کابین است». در لحظه‌های اذان ظهر عید قربان، پیکر پاک تیمسار روی دست‌ها تشییع شد و با آمبولانس به بیمارستان پایگاه انتقال یافت. منبع: برگرفته از کتاب پرواز تا بی‌نهایت 🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀 🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹 @majnon100 ✅گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐 🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷 ✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🍀امشب همراه با 🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی _______________ 🍀قسمت بیست وششم 🔴خوابی که آرامم کرد من تا هشت روز بعد از شهادت عباس، نمی‌توانستم چیزی بخورم. حتی آب را به زور به خوردم می‌دادند. می‌گفتم: «اول باید خواب عباس را ببینم و بعد چیزی بخورم». همه می‌گفتند: «این طور که تو بی‌تابی می‌کنی، عباس به خوابت نمی‌آید» اما من قبول نمی‌کردم. بعد از هشت روز بالاخره خواب شهادت و دست کشیدن روی سر و بوسیدن پیشانی‌اش را دیدم و آرام شدم. منبع: برگرفته از مصاحبه مرحومه صدیقه حکمت(همسر شهید بابایی) با خبرگزاری فارس 🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀 🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹 @majnon100 ✅گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐 🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷 ✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🍀امشب همراه با 🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی ___________ 🍀قسمت بیست وهفتم 🔴شهید در کلام امام و رهبری رهبر کبیر انقلاب امام خمینی(ره): «خدا رحمت کند شهید ما را.» مقام معظم رهبری(مدظله العالی): «این شهید عزیز انسانی و متقی و سربازی عاشق و فداکار بود در طول این چند سالی که من ایشان را می‌شناختم همیشه بر همین خصوصیات ثابت و پا بر جا بود. او هیچگاه به مصالح خود فکر نمی‌کرد و تنها مصالح سازمان و و اسلام را مدّ نظر داشت، او فرماندهی بود که با زیردستان بسیار فروتن و صمیمی بود، اما در مقابل اعمال بد و زشت خیلی بی‌تاب و سخت‌گیر بود. این شهید عزیز یک انقلابی حقیقی و صادق بود و من به حال او حسرت می‌خورم و احساس می‌کنم که در این میدان عظیم و پر از او عقب ماندم.» 🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀 🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹 @majnon100 ✅گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
روایتگری شهدا ,بیان معنوی تلگرام متن خاکریز خاطرات ۴۳ ✍برخورد جالبِ حاج احمدمتوسلیان با زنی که شوهرش ضد انقلاب بود : حقوقش رو‌گرفت و از سپاه مریوان اومد بیرون. دید یه زن بچه به بغل، کنار خیابون نشسته و داره ‌گریه میکنه.رفت جلو و پرسید: چرا ناراحتی خواهرم؟ زن‌گفت: شوهر بی غیرتم من و بچۀ کوچیکم رو رها کرده و رفته تفنگچی‌کومله شده ، بخدا خیلی وقته یه شکم سیر غذا نخوردیم.حاج احمد بغضش گرفت. دست ‌کرد توی جیبش و همۀ حقوقش رو دو دستی گرفت سمت زن و گفت: بخدا من شرمنده‌ام! این پولِ ناقابل رو بگیرید، هدیه ی مختصریه، فعلا امور خودتون رو با این بگذرونید، آدرس‌تون رو هم بدین به برادر دستواره ؛ از این به بعد خودش مواد خوراکی میاره درِ خونه بهتون تحویل میده... 📌خاطره ای از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 📚منبع: کتاب آذرخش مهاجر ، صفحه ۱۰۱ https://www.instagram.com/p/BWKdRcqBWYP/ 💠💠💠اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمّد وَعَجِّل فَرَجَهُم💠💠💠
🌱روایتگری شهدا ,بیان معنوی تلگرام شهید زین الدین و دنیا زدگی https://www.instagram.com/p/BWJ8FWYDoom/ مجنون۳۱۳ 💠💠💠اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمّد وَعَجِّل فَرَجَهُم💠💠💠