شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوسیزده 👈این داستان⇦《 قبیله مغول 》 ـــــــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوچهارده
👈این داستان⇦《 کنکور 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎حدود ساعت 8 شب بود که صدای زنگ،🛎 بلند شد ... و جملهی "دایی محمد اومد" ... فضای پر از تشنج رو ... به سکوت تبدیل کرد ... سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار بود💥 ... دایی محمد هیبت خاصی داشت ... هیبتی که همیشه نفس پدرم رو میگرفت ...😑
🔹با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش میبارید ... از در اومد تو ... پدرم از جا بلند شد ... اما قبل از اینکه کلمهای دهانش خارج بشه ... سیلی محکمی از دایی خورد ...
🔆صبح روز مراسم عقدکنون تون ... بهت گفتم ازت خوشم نمیاد ... و وای به حالت اشک از چشم خواهرم بریزه 😢...
عمه سهیلا با حالت خاصی از جاش بلند شد ... و با عصبانیت به داییم نگاه کرد ...
🔻به به حاج آقا ... عوض اینکه واسه اصلاح زندگی قدم جلو بزارید ... توی خونه برادرم روش دست بلند میکنید ... بعد هم میخواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟ ... وقاحت هم حدی داره ...😡
دایی زیرچشمی😒 نگاهی بهش کرد ...
مرد دو زنه رو میگن ... خونه این زنش ... خونه اون زنش ... دیگه نمیگن خونه خودش ... خونهاش رو به اسم زنهاش میشناسن ... حالا هم بره اون خونهای که انتخابش اونجاست ...‼️
🔹اصلاح رو هم همون قدر که توی این مدت، شما اصلاح و آباد کردید بسه ... اصلاحی رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل ...😳
▫️عمه در حالی که غرغر میکرد از در بیرون رفت ... پدر هم پشت سرش ... غرغر کردن، صفت مشترک همهشون بود... و مادرم زیر چشمی😒 به من نگاه می کرد ...
○اونطوری بهش نگاه نکن ... به جای مهران تو باید به من زنگ میزدی ...☎️
از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن... و خونه نسبت به قبل آرامش بیشتری پیدا کرد ...🍃✨
آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه، چندان طول نکشید ...✨
مادر به شدت درگیر شده بود ... و پدرم که با گرفتن یه وکیل حرفهای و کار کشته ... سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت ...😔
🔻مادر دیگه وقت، قدرت و حوصلهای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده ساله رو نداشت ... و این حداقل کاری بود که از دستم برمیاومد ...🍃
🔻زمانی که همه بچهها فقط درس میخوندن ... من، بیشتر کارهای خونه ... از گردگیری و جارو کردن تا ... خرید و حتی پختن غذاهای ساده تر رو انجام میدادم ... الهام هم با وجود سنش ... گاهی کمک میکرد ...🍀
▫️هر چند، مادرم سعی میکرد جو خونه آرام باشه ... اما همهمون فشار عصبی شدیدی رو تحمل میکردیم ... و من ... در چنین شرایطی بود که کنکور دادم ...📄
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
🌺﷽🌺
#دݪنوشتـــــہ
💫
●شهیـــدان سخت دلتنگ و غریبم
○خمـــــار جرعهای امـن یجیبـــــم
💫
●شهیــــــــــدانِ خدایــــی بیقرارم
○خدایـــــا طاقـــــت مانـدن ندارم
💫
●چه تنها ماندهام افسرده بر خـاک
○شمـا رفتید تا افـــــلاک چـــــالاک
💫
●مـــــرا تنها رهـــــا کردید و رفتید
○به حســـرت مبتلا کردید و رفتید
💫
●شمـــــا رفتید و مـن اینجا غریبم
○زفیـــض ســــرخ مردن بینصیبم
💫
●شهـادت!!! ای شهادت ناز شصتت
○تأسی کن مــــرا قربـــــان دستـت
💫
#اَللّهُمَّارْزُقْناتَوْفِیقَالشَّهادَةِفِیسَبِیلِکَ
#دلتنگ_شهـــــدا
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
ـ°•°•°•°•°•°•°•°•°•
🌹 شهیدان هوایی دگر داشتند
ز غیرت دلی شعله ور داشتند
🌹 شهیدان که دل را به دریا زدند
عجب پشت پایی به دنیا زدند
🔶باز آینه،آب،سینی و چای ونبات
🔷باز پنجشنبه و یاد شهدا با صلوات
ـ°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ارسالیازطرفاعضایڪانال
#شهداےروستایقلعهشیر
زینبخانوم۸ساله💚
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #لبخندهای_خاکی 💢 شوخی سرباز نوجوان ایرانی با اسیر عراقی! #سیزده_سالههاے #لشڪر_روحالله ___
🌸 ﷽ 🌸
#طنـــــز_جبھـــــہ
💢 #ببين_حال_پريشانم
🔶اگر كسی نمیدانست قضيه چيه با خود میگفت: خدا شفاش بده، احتمالاً کم و کسر داره، مثلاً يکی از کارهايش که خوب يادم هست از آن روزهايی که هنوز او را نمیشناختم اين است که وقتی میديد بچهها زيادی سرشان به کار خودشان گرم است، میآمد و در حالی که به ظاهر اعتنايی هم به ديگران نداشت۰ به نقطهای خيره میشد و میگفت: ببين....ببين😂
🔸طبيعی بود که هرکس چون تصور میکرد او را صدا میکند برمیگشت و او در ادامه در حالی که يک دستش را به سينهاش میزد میگفت: «ببين حال پريشانم، حسين جانم، حسين جانم😂
يعنی مثلاً دارم نوحه میخوانم و کسی را صدا نکردهام 😁😂
#لبخندهای_خاکی
#شوخ_طبعیها
#طنز
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_سیام
《 طلسم عشق 》
🖇بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود ❤️... توی این مدت، تلفنی احوالش رو میپرسیدم ... اما تماسها به سختی برقرار میشد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه ...
🔹برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمیشد کنترل کرد ... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ...😖
🔸- فقط وقتی میخوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی ...😔
🔻خودش شده بود پرستار علی ... نمیگذاشت حتی به علی نزدیک بشم ... چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علی بود ...🍃✨
🔹خیلی لجم گرفت ... آخر به روی علی آوردم ...
- تو چطور این بچه رو طلسم کردی❓ ... من نگهش داشتم... تنهایی بزرگش کردم ... نالههای بابا، باباش رو تحمل کردم ... باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا میکنه ...
🔻و علی باز هم خندید ... اعتراض احمقانهای بود ... وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم ...🍀🍀
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال🔰
👉 @MODAFEH14
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فرزندان خود را مثل این دانش آموز تربیت کنید ...
📌احترام به حقالناس باعث شد تا حتی به پدر خود هم تذکر بدهد
#شهید_محمدرضا_تعقلی🌺
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
💓﷽💓
#شهیـــــدانــہ
○•° هـرچـه ز گــمنام بخـواهی
طـلایت بدهند
○•° عاقبـت عـشـــق بخـواهی
"شَهــٰـادَت" بدهند
✔️دلت ڪہ بگیرد ..
دواے دردت فقط
"شَہیدِ گُمـنٰامْ" است❣
#شهیــد_گمنــام
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
آي_شهدا_بلند_بشید؛با_هم_بریم_به.mp3
7.18M
🎧🎧🎧
🎙آی شهـــــدا بلند بشید
باهم بریم به کربـــــلا...
❣شبهای جمعه و زیارت کربلا
همراه با #شهدا
☑️ بسیار زیبا
#پیـشنهاد_ویــژه_دانـــلود💯
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
🎧🎧🎧 🎙آی شهـــــدا بلند بشید باهم بریم به کربـــــلا... ❣شبهای جمعه و زیارت کربلا همراه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌾
#قهــــرمــان_یعنــــےایــن....↯↯
🔻«شهید املاکی شما؛ جانشین لشکر گیلان، که توی میدان جنگ شیمیایی زدند و خودش هم آنجا در معرض شیمیایی بود. بسیجی بغلدستش ماسک نداشت، شهید املاکی ماسک خودش را برداشت، بست به صورت بسیجی همراهش! قهرمان یعنی این! البته هر دو شهید شدند. هم املاکی شهید شد و هم آن بسیجی شهید شد؛ اما این قهرمانی ماند؛ اینها که از بین نمیروند؛ زندهاند، هم پیش خدا زندهاند، هم در دل ما زندهاند و هم در فضای زندگی و ذهنیت ما زندهاند».↻
#مقاممعظمرهبرے⇦سال ۱۳۸۰
ـ♢♢♢♢♢♢♢♢
🔻فرماندهوالامقام
#شهیدحسیناملاڪــــے🌹🍃
《سالروزشهادتــــــــ》
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
✨﷽✨
#جا_ماندهایم
#شرح_دل_ما_خجالت_است
●°•|سفـــر رفتی کجـــا رفتی؟
چرا تنهـــــا، چرا بـی من؟
●°•|نگفتی سختـه دلتنگـــــی!
نگفتی زوده این رفتـــن؟
●°•|به دنبـــــال چه پایانـــــی
خلاف جــــاده ایستادی؟
●°•|چـــــرا تا عادتـــــت کردم
به فکـــــر رفتـن افتادی؟
●°•|چرا بایـــــد به تنهایـــــی
دوباره بی تو برمیگشتم
●°•|کجای قصـــــه بـــد بودم
کجای قصـــــه بــد کردم؟
#شهـــــدا_شرمندهایـــــم💔
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
دوستان در کانال دوم ما عضو شوید👇
♻️گلچین نواها و نوحهها در ↙️
•┄┅══••↭••══┅┄•
🎤 @avaye_alaviun 🎤
•┄┅══••↭••══┅┄•
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوچهارده 👈این داستان⇦《 کنکور 》 ــــــــــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوپانزده
👈این داستان⇦《 انسانهای عجیب 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎پدر، الهام رو از ما گرفت ... و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت ...
🔸مادر که حس مادرانهاش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود ... و میخواستن همه جوره ... تمام حقوقش ضایع کنن ...
🔹و سعید از اینکه پدر دست رد به سینهاش زده بود ... کسی که تمام این سالها تشویقش میکرد و بهش پر و بال میداد ... خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت ...😳
🔻با این اخلاقی که تو داری ... تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ ... مریم هم نمیخواد که ...
⚡️سعید خورد شد ... عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود ... با کوچکترین اشاره و حرفی بهم میریخت ...💔
📄جواب کنکور اومد ... بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کدها رو برداشتم ... رفتم نشستم یه گوشه ...
با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد🍃✨ ... خونه مادربزرگ ... دست نخورده مونده بود ... برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد ... هر چند صدای اعتراض دو تن از عروسها بلند شد ... که این خونه ارثیه است ... و متعلق به همه ... اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد... در نهایت، قرار شد بریم مشهد ...✨
🔻چه مدت گذشت؟ نمی دونم ... اصلا حواسم به ساعت نبود... داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم ... که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم...
مدادم ✏️رو برداشتم ... و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته ... گزینه های من به صد نمی رسید ... 6 انتخاب ... همهشون هم مشهد ... نمیتونستم ازشون دور بشم ... یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد ...🌺
🔹وسایل رو جمع کردیم ... روح از چهره مادرم رفته بود ... و چقدر جای خالی الهام حس می شد ...
🔰با پخش شدن خبر زندگی ما ... تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها ... فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن ... افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن ... حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن ... و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن ...😔
🔻هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن ... بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن ... انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود ... که بر ای حس لذت از زندگی شون ... از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
🍀﷽🍀
📝 برگی از #خاطـــــراٺ
🔸تا حالا ندیده بودم با لباس سپاه بیاد خونه. یه روز که مراسم داشتن دیدم با لباس کادری اومد خونه وقتی تو اون لباس دیدمش خیلی خوشحال شدم بهش گفتم که این لباس خیلی بهت میاد من بهت افتخار میکنم.
🔸یه نیش خندی زد گفت مگه آدم به یه لباس افتخار میکنه دعا کن شهید بشم موقعهای که پیکرم و آوردن افتخارکن.
🔻شهیدشد، منم بهش افتخار میکنم ولی پیکرش که نیومد.
راوی👈 #مادرشهید
▒ مدافـــع حــــرم ▒
#شهیــد_زکریـــــا_شیـــــری🌹🍃
《ســــالــــروزولادتــــــــ》
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹﷽🌹
🎥| #ببینید
🔷فیلم لحظه شهادت شهید علی محمودوند (فرمانده تفحص شهدا)
❤️باید اول کشته شد با تیر عشق
تا بدانى معنى و تفسیر عشـــق
ما حدیـــــث ابتـــلاء آموختیم
عشــق را در کربـــــلا آموختیم
#فرمانده_تفحص_شهدا
#شهید_علی_محمودوند🌺
#اللهــــمارزقنــــاشهــــادتـــــ💔🕊
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
May 11
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_سیویکم
《 مهمانی بزرگ 》
🖇بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون ... علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه میتونست بدون کمک دیگران راه بره ... اما نمیتونست بیکار توی خونه بشینه ... منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه میگذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره ... ✨
🔹بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش ... قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ... همه چیز تا این بخشش خوب بود ... اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ... هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد ...🌹✨
🔸پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ... زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ... دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد ...
🔻یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... و زینب و مریم رو دعوا کردم .... و یکی محکم زدم پشت دست مریم... 😖
💢نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ... قهر کردن و رفتن توی اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون ...
🔹توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ... قولش قول بود ... راس ساعت زنگ خونه رو زد 🛎... بچه ها با هم دویدن دم در ... و هنوز سلام نکرده ...
- بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد ...😳😔
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال🔰
👉 @MODAFEH14
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
🔅✨ ﷽ ✨🔅
#کلام_نور
🌺 وَقُلْ لِعِبَادِي يَقُولُوا الَّتِي هِيَ أَحْسَنُ ۚ إِنَّ الشَّيْطَانَ يَنْزَغُ بَيْنَهُمْ ۚ إِنَّ الشَّيْطَانَ كَانَ لِلْإِنْسَانِ عَدُوًّا مُبِينًا
🍃 و به بندگانم بگو: سخنى را كه نيكوتر است بگويند؛ زيرا شيطان ميان آنان [به سبب سخنان زشت و بى منطق] دشمنى مى افكند، آرى شيطان همواره براى انسان دشمنى آشكار است.
#سوره_اسراء_آیه_۵۳
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1