eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_بیستم با حاج خانمـ ب سمت آزمایشگاه راه ا
؟ ══🍃💚🍃══════ بعد از تپه نورالشهدا به سمت خونه ما حرکت کردیم مادرم همه رو برای شام دعوت کرده بود😊 خواهرزاده آقاسید ۴سالش بود به من نزدیک شد پیش حسنا نشسته بودم ژن دایی -جانم عزیزم😍 میجم شما دایی جون و خیلی دوشت دالید؟😳😂 حسنا می‌خنید به سید نگاه کردم که میخندید فهمیدم اون این بچه رو فرستاده😉 -آره عزیز زن دایی، خیلی دوسش دارم ❤️❤️ بدو بدو رفت بغل سید نشست اونم چشماش😍 برق زد تو روخدا نگاه کن از بچه استفاده ابزاری میکنه 😂😂😂 ساعت ۱۱شب همه رفتن داشتم تو اتاق روسریم و باز میکردم که در زدن تق تق -بفرمایید حسین وارد اتاق شد چهره‌اش فوق العاده غمگین بود😔 -داداش چرا ناراحتی ؟ چی شده ؟ حسین : رقیه بشین 😳😳😳😳 حسین: این حرفا رو باید پدر بهت میگفت 😢😢 اما حالا که نیست وظیفه منه نگاهم غمگین شد بغض کردم ولی خودم و کنترل کردم😔 ببین رقیه الان سیدمجتبی از همه به تو محرم‌تر و نزدیکتره سیدمجتبی مرد توئه پشتته کسی که میتونی بهش تکیه کنی باید مرکز آرامش باشی باید مرکز آرامشت باشه آقای حسینی و آقاسید و بریز دور الان باید بگی مجتبی جان، سیدجان 🙈🙊 آقاسیدم باشه برای جمعتون باید اونقدر محبت به پاش بریزی که برای خونه اومدن بی تاب باشه نه فراری 😟 سکوت کردم و به لبهای حسین چشم دوختم خوب گوش میدادم به حرفاش👀 مشکلت و باید اول به اون بگی اگه اون خواست با دیگران مشورت کنی سید پسر عالیه خوشبختت میکنه 🙂 یاعلی شب بخیر حسین منتظر جواب از سمتم نشد و از اتاق خارج شد چشمام و بستم و تمام حرفاش و تو ذهنم مرور کردم ناخودآگاه گوشیم و📱برداشتم و اسم مجتبی رو از آقاحسینی به سیدمن تغییر دادم😇 یهو گوشی تو دستم لرزید سیدمن ❤️ خخخخ سید: سلام خانمم خوبی؟ -🙈🙈🙈🙈مرسی شما خوبی؟ سید: شما رو دارم عالی‌ام _با لبخند گفتم سلامت باشید😍 سید: قربونت بشم خانومی خودم😌 فردا حاضرباش میام دنبالت بریم یه جایی -کجا 🤔 سید: فردا میفهمی شبت زهرایی عزیزم😘 _همچنین☺️ کنجکاو شده بودم یعنی قراره کجا بریم🤔🤔 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_بیست‌ویکم بعد از تپه نورالشهدا به سمت خو
؟ ══🍃💚🍃══════ برای نماز صبح رفتم پایین که مادرم گفت رقیه چمدونت بستی؟ -😳😳😳چمدون؟ مامان: مگه سید بهت نگفت میرید مسافرت؟ -‌نه فقط گفت برات یه سوپرایز دارم مامان:خب میرید مسافرت... (مسافرت😳چرا به خودم چیزی نگفت😐خب دیونه ميخواست سورپرایزت کنه😃) -شما و داداش هم اجازه دادید؟😳😳😳 مامان: رقیه سید شوهرته 😡😡 چرا نباید اجازه بدم؟ بعدشم اجازت دست سیده بازم به ما احترام گذاشته که میگه چمدونت ببند صبح راهی‌اید -بله چشم ☺️☺️☺️ نماز خوندم رفتم اتاقم زورم نمیرسید چمدون و بیارم پایین رفتم دنبال داداش -داداش میشه بیاید چمدونم و بیارید پایین حسین: بله عزیزم😊 صبح ساعت ۷ مامان: بدو رقیه آقاسید پایین منتظرته -من آماده‌ام مادر میشه به داداش بگید بیاد چمدون و ببره مامان: نه برو بگو سید بیاد بذار بفهمه تکیه گاه تو اونه نه من یا برادرت😳 -إه مامان تواما مامان:‌ تو مو میبنی من پیچش مو رفتم پایین سید تا منو دید: سلام خانم گلم بپر بالا -‌سیدجان میشه بیایی چمدونم و بیاری اولین بار بود گفتم سیدجان😍 چشاش برق زد سید: فدای سیدجان گفتنت چرا نمیشه خانم گلم سوار ماشین🚗 شدیم _سیدجان میشه به من بگید کجا میریم؟ سید: من و خانمم میریم خادم الشهدا🌷 باشیم -وایییبییی مرسی سیدم سید میخندید گوشیم زنگ خورد📱 اسم محدثه زارعی با یه پاندا تو صفحه نمایان شد سلام پاندای من محدثه: ای خدا عروسم شدی عاقل نشدی -خخخخخ محدثه:‌ کوفته رقیه فردا شب پسرعموی آقای حسینی میان خواستگاری -میدونستم عزیزم مبارکت باشه محدثه : مرسی عزیزم -یاعلی سید: دختر تو برای منم عکس پاندا گذاشتی؟ -نه روم نشده هنوز سید: خب خداشکر -مجتبی وای آب شدم اسمش گفتم چرا 🙈🙈 سید: جانم -هیچی سید:بگووووو -یادم رفت سید:‌ چرا خجالت میکشی از من 😊😊😊😊 -کجا خادمیم؟🙈🙈🙈 سید: هویزه 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_بیست‌ودوم برای نماز صبح رفتم پایین که م
؟ ══🍃💚🍃══════ تا برسیم مقر اسکان خادمین شهدا🌷 چند جا استراحت کردیم یه جا ایستاده بودیم که یهو یه عروسک قرمز پاندا❤️ جلوم حاضر شد پشت سید بود که صداش درمیاورد خانم خوشگله شما چرا از همسرت خجالت میکشی؟ انقدر هیجانم بالا بود انقدر خوشحال بودم دلم میخاست جیغ بکشم دستامو گذشته بودم جلوی دهنم🙊 یهو خرس رفت کنار و سید گفت اینم یه خرس خوشگل تقدیم به یه خانم خجالتی❤️ -وووووییییی خیلی قشنگه مرسی آقای... بعد از ۱۸ساعت رسیدیم اهواز پادگان شهید مسعودیان🌷 قرار بود امشب اینجا بمونیم فردا صبح هرکس سر پستش بره خوشحال بودم خیلی خوشحال اخه با مرد زندگیم اینجام😍 مجتبی مسئول کل خادمین ناحیه هویزه بود بعد از رسیدن به هویزه مجتبی یه جلسه با کل خادمین گذاشت مجتبی : 🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 خواهرا و برادرای محترم ان‌شاءالله ما ۱۰روز باهمیم خواهرا مسئولتون خانم جمالی همسر بنده هستن هرمشکلی بود به ایشان برسونید ایشان به بنده میگن ان‌شاءالله شاهد کمترین برخود میان خواهران و برادران باشیم😊 جایگاه قرارگیری هرکدوم از برادران مشخص شد منم جایگاه خواهران و به خودشون واگذار کردم و به سفارش مجتبی خودم تو حسینه هویزه قرار گرفتم همه حواسم به تموم خواهرا بود اما مرد من چه خاکی خادم الشهدا بود اون حسینی مغرور معراج الشهدا رو بعد از عقد شناختم و حالا اینجا با لباس خاکی بدون کفش با چفیه عربی سیاه خادم الشهدا بود اینا برای من یعنی خود خود خوشبختی❤️ 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_بیست‌وسوم تا برسیم مقر اسکان خادمین شهدا
؟ ══🍃💚🍃══════ شب اول خادمی انقدر خسته بودم که ساعت ۹-۱۰ خوابیدم 😴 اما روز دوم بعد از اینکه تایم استراحت شروع شد سید بهم زنگ زد📱 -جانم سید: جانت بی بلا میگم اگه بیداری بیا تا جاده اصلی هویزه محل شهادت🌷 شهید علم الهدی بریم -اووووم الان حاضر میشم 😍 پاشدم چفیه عربی که شبیه چفیه مجتبی باشه از چمدون آوردم بیرون و بعنوان روسری، سرش کردم و چادر لبنانی و سرم کردم بیرون که اومدم چون سرباز و همکارای مجتبی زیاد بودن از لفظ آقای حسینی استفاده کردم😊 وقتی از خوابگاه دور شدیم سید دستم و فشار داد و گفت عاشقتم رقیه ❤️❤️ مرد من الان منتظر شنیدن اون جمله‌ای دو طرفه بود سرم و زیر انداختم و گفتم منم دوست دارم❤️😍 سید: رقیه چی گفتی؟ همچنان سر به زیر گفتم همونی که شنیدی خخخخ😉 دیگه سکوت کردیم شهید علم الهدی از دانشجوهای پیرو خط امام بوده، مثل همه دانشجوها اون زمان با آغاز جنگ به ندای امام خمینی لبیک گفت وارد جبهه شد، یه بار که اومدیم جنوب راوی میگفت شهید علم الهدی و ۷۲ تن از یارانشون مثل امام حسین شهید شدن😔🌷 تشنه لب، تو محاصره بودن.. گوشیم و از تو جیب مانتوم درآوردم و مداحی شهدا شرمنده‌ایم و با سید گوش دادیم خبر آمد خبری در راه است دل خوشا دل که از آن آگاه است🌿 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_بیست‌وچهارم شب اول خادمی انقدر خسته بودم
؟ ══🍃💚🍃══════ سه روز از آغاز سفر میگذشت که بیسیم صداش دراومد صدای سید،بود خانم جمالی تشریف بیارید جایگاه اصلی خادمین -چشم به سمت جایگاه اصلی رفتم تا سید دیدم گفتم سلام چه خبره؟ سید:سلام خانمم بیا بریم داخل تا وارد شدم هنگ کردم فرماندهان سپاه قزوین -اهواز هردو داخل اتاقک بودن بعد از ۴۵دقیقه خارج شدیم دلم میخاست فقط گریه کنم سید خوب حالمو فهمید رقیه جان خانمم این خبر که خیلی خوبه امام خامنه ای داره میاد هویزه -مجتبی بریم یه جا که تنها باشیم تورو خدا مجتبی دستم گرفت به سمت اتاقی برد مجتبی فدات بشه بیا اینم تنهایی بغضت بشکن عزیزم سرم به سینش گرفت هق هق گریه ام فضای اتاق برداشت بریده بریده گفتم باورم.....نمیشه ....آقا ....دارن میان من من میبنمشون بالاخره بعداز یه ربع با حرفهای سید آروم شدم هویزه شدیدا امنیتی شده بود بعداز ۳۲ساعت انتظار قلب تپنده مردم ایران وارد هویزه شد سر مزار شهدای هویزه فاتحه ای قرائت کردن و بعد پروانه ها دور پیر عشق جمع شد من که فقط اشک میرختم سید:آقاجان دعاکنید اعزام ماهم به سوریه درست بشه حضرت آقا یه لبخند زیبا زدن و گفتن ان شالله من انقدر حواسم به حضرت آقا بود که حرف سیدمجتبی متوجه نشم حضور چندساعته امام خامنه ای تو هویزه نعمتی بود ۱۰روز خادمی ما تموم شد و الان تو راه برگشت به شهر خودمون هستیم تو این ۱۰روز خجالتم از سید ریخت الان همه کسم سیدمجتبی حسینی هست 😊😊❤️❤️ 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_بیست‌وپنجم سه روز از آغاز سفر میگذشت که
؟ ══🍃💚🍃══════ توراه برگشتم یهو به مجتبی گفتم -مجتبی سید:جانم خانم -میگم یادته چندماه پیش گفتی دوست داری برای سن کودک یه کاری کنی؟ سید:بله عزیزم یادمه اما منظورت -اون موقعه همه به هم نامحرم بودیم اما الان من و محدثه سید:😡😡😡نگو اسم کوچک دوستاتو -🙈🙈🙈🙈چشم چشم خانم زارعی، خانم سلیمانی ،خانم رادفر پسرعموت ،آقای مهدوی سید:فکرت عالیه رقیه بانو فردا باید وصیت نامه شهید بابایی هم کامل کنیم این جلسه هم میذاریم بعد از یک دوساعت رسیدیم شهر خودمون سید:رقیه بانو یه چیزی بخوام ازت -جانم سید:میای خونه ما ؟ -بله بریم سید:راستی خانم زارعی و سیدمحمد هم عقد کردن صبح به همه توضیح دادیم بعداز اینکه طرح کامل گفتم سید محمد:خانم جمالی بخش طلابش با من خانم زارعی هم بخش طلاب خانم سید:خانم جمالی بخش مجوز هم بامن مطهره :طراحی و تزئین بامن مهدوی و فرحناز:بخش حفظ قرآن جوجه ها باما -ممنونم از همتون بزرگوارها قرارمون این بود یه کانون مذهبی بزنیم 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_بیست‌وششم توراه برگشتم یهو به مجتبی گفتم
؟ ══🍃💚🍃══════ بعد از رفتن بچه ها سید: خانم احیانا فکر نمیکنی باید بری پشت لب تاپ💻 و از سایت سرخ وصیت نامه شهید بابایی رو بگیری 😊 -بزار فکرام و بکنم 🤔🤔🤔 فکرکنم باید انجام بدم سید: خب الحمدالله -بفرمایید اینم پرینت وصیت نامه شهید بابایی📄 💠وصیتنامه اول شهید عباس بابائی: 🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔹همسرم ! راه خدا را انتخاب کن که جز این راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد. 🔸ملیحه جان همانطوری که میدانی احترام مادر واجب است . اگر انسان کوچکترین ناراحتی داشته باشد اولین کسی که سخت ناراحت می شود مادراست که همیشه به فکر فرزند یعنی جگرگوشه اش می باشد. . . 🔹ملیحه جان اگر مثلا نیم ساعتی فکر کردی راجع به موضوعی هرگز به تنهایی فکر نکن حتما از قرآن مجید و سخنان پیامبران - امامان استفاده کن و کمک بگیر- نترس هر چه می خواهی بگو. البته درباره هر چیزی اول فکر کن . 🔸هر چه که بخواهی در قرآن مجید هست مبادا ناراحت باشی همه چیز درست می شه ولی من می خواهم که همیشه خوب فکر کنی . مثلا وقتی یک نفر به تو حرفی می زند زود ناراحت نشو درباره اش فکر کن ببین آیا واقعا این حرف درسته یا نه . البته بوسیله ایمانی که به خدا داری. 🔹ملیحه جان به خدا قسم مسلمان بودن تنها فقط به نماز و روزه نیست البته انسان باید نماز بخواند و روزه هم بگیرد . اما برگردیم سرحرف اول اگر دوستت تو را ناراحت کرد بعد پشیمان شد و به تو سلام کرد و از تو کمک خواست حتما به او کمک کن . تا میتونی به دوستانت کمک کن و به هر کسی که می شناسی و یا نمی شناسی خوبی کن. نگذار کسی از تو ناراحت بشه و برنجه. 🔸هر کسی که به تو بدی می کند حتما از او کناره بگیر و اگر روزی از کار خودش پشیمون شد از او ناراحت نشو. هرگز بخاطر مال دنیا از کسی ناراحت نشو. 🔹ملیحه جون در این دنیا فقط پاکی، صداقت ،ایمان ، محبت به مردم ، جان دادن در راه وطن، عبادت باقی می ماند. تا می تونی به مردم کمک کن . حجاب ، حجاب را خیلی زیاد رعایت کن . اگه شده نان خشک بخور ولی دوستت ، فامیلت را که چیزی نداره، کسی که بیچاره است او را از بدبختی نجات بده. تا میتونی خیلی خیلی عمیق درباره چیزی فکر کن. همیشه سنگین باش. زود از کسی ناراحت نشو از او بپرس که مثلا چرا اینکار را کردی و بعد درباره آن فکر کن و تصمیم بگیر. . . 🔸به خدا قسم به فکر تو هستم ولی می گویم شاید من مردم باید ملیحه ام همیشه خوشبخت باشد . هرگز اشتباه فکر نکند . همیشه فقط راه خدا را انتخاب بکند . چون جز این راه راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد . 🔹ملیحه باید مجددا قول بدهی که همیشه با حجاب باشی . همیشه با ایمان باشی. همیشه به مردم کمک کنی . به همه محبت کنی . در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است و راه خداست . . . 🔸اگه می خواهی عباس همیشه خوشحال باشد باید به حرفهایم گوش کنی . ملیحه هرچقدر میتونی درس بخون . درس بخون درس بخون . خوب فکر کن . به مردم کمک کن . کمک کن خوب قضاوت کن . همیشه از خدا کمک بخواه . حتما نماز بخون . راه خدا را هرگز فراموش نکن . . . 🔹همیشه بخاطرت این کلمات بسیار شیرین و پر ارزش را بسپار « کسی که به پدر و مادرش احترام بگذارد ، یعنی طوری با آنها رفتار کند که رضایت آنها را جلب نماید ، همیشه پیش خداوند عزیز بوده و در زندگی خوشبخت خواهد بود . . . ملیحه مهربانم هروقت نماز میخونی برام دعا کن . 💠وصیتنامه دوم شهید عباس بابائی: 🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔺انا لله و انا الیه راجعون🔺 🔹خدایا ، خدایا ، تو را به جان مهدی (عج) تا انقلاب مهدی (عج) خمینی را نگهدار . به خدا قسم من از شهدا و خانواده شهدا خجالت می کشم وصیت نامه بنویسم . حال سخنانم را برای خدا در چند جمله انشاالله خلاصه می کنم. 🔸خدایا مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده. 🔹خدایا ، همسر و فرزندانم را به تو می سپارم. 🔸خدایا ، در این دنیا چیزی ندارم ، هرچه هست از آن توست. 🔹پدر و مادر عزیزم ، ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم. عباس بابایی - ۲۲/۴/۶۱ ۲۱ ماه مبارک رمضان 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_بیست‌وهفتم بعد از رفتن بچه ها سید: خانم
؟ ══🍃💚🍃══════ سیدمحمد و محدثه فرحناز و مهدوی حسنا و حسین پی کارای عروسیشون بودند منو سید هم پی کارای کانون فکری روزها از پی هم میگذشتن و ما فقط پی کارای کانون بودیم چندماهی از جلسه کانون میگذشت گوشیم زنگ خورد سید:خانم پایین منتظرم بیا عزیزم -اومدم آقاجان -سلام آقای من سید:‌ سلام خانم گل یه خبر خوب -چی عزیزدل سید‌:چشمات ببنند دییینگ اینم مجوز کانون جاشم مشخص شد -وای وای وای ممنونم ممنونم سید:رقیه خانم میخام یه چیزی بگم -جانم سیدم سید:رقیه بانو ببین سید محمد و خانم زارعی بعد از ما عقد کردن اما ما هیچی -خب سید:خبه جمالت ما کی میریم خونه خودمون؟🙈🙈 -هرموقعه تو بخوای فقط سید جان من عروسی نمیخام سید:هــــــ😳ـــــــان چرا ؟ -ببین مجتبی ما هرچقدر بگیم بزن و برقص نباشه قبل از اومدن ما بزن و برقص هست مرد من تا حالا چشمش به گناه نیفتاده چرا برای یه شب مردمو به گناه بنداز امشب با مامان جون اینا بیاید خونه ما فعلا میریم مشهد بعد ها میریم کربلا شب مامان جون و باباجون و آقاسید اومدن خونمون و من و سید گفتیم میخایم بریم مشهد تصمیمون اون شد بریم سر خونه زندگیمون بعد از عروسی بچه ها بریم مشهد عروسی برادرم اول بود و واقعا عالی بود بعد عروسی سید محمد و محدثه که دقیقا عروسی شون امشبه گوشیم برداشتم رفتم پیش محدثه گفتم بیا سلفی بندازیم بعد گفتم منو عروس پاندا یهویی 😂😂😂 وای خدا من چقدر این پاندای خودمو دوست دارم😅 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_بیست‌وهشتم سیدمحمد و محدثه فرحناز و مهد
؟ ══🍃💚🍃══════ تو ترمینال راه آهن منتظر قطار بودیم وای من که رو پا بند نبودم -سیدم سید:جانم خانم -پس ‌‌چرا این قطار نمیاد سید:آخه یادش نبود من یه فنقلی همراهمه -خخخخ آخه این سفر فرق داره من و دلبر میریم پیش حضرت دلبر سید: من فدای خانمم بشم بالاخره قطار اومد سوار شدیم بعداز ۷-۸ساعت به مشهد رسیدیم رفتیم هتل بعداز غسل زیارت لباسمون پوشیدیم رفتم سمت سید شال سبزش انداختم رو شانه اش و دستی ب محاسنش کشیدم مجتبی خیلی دوست دارم سید: منم خیلی دوست دارم چادرمو سر کردم و دست به دست مجتبی به سمت حرم راه افتادیم چشم که به حرم🕌 خورد اشک تو چشام جمع شد تو دلم غوغا بود دست سیدم رو بیشتر از پیش توی دستام میفشردم ارامش دل بی قرارم بود💞 از باب الجواد وارد شدیم از صحن جامع رضوی گذشتیم وارد صحن اصلی شدیم روبه روی ایوان طلا نشستیم اشک از چشمام جاری شد آقا ازتون ممنونم که مجتبی بهم دادید آقا یه دنیا ازت ممنونم مجتبی سرم کشید به سینه اش _مگه من مردم که گریه میکنی رقیه جان -توروخدا دیگه هیچ وقت اینو نگو 😔 پاشدم راه برم سرم گیج رفت مجتبی:رقیه رقیه جان خانمم -هیچی نیست توکه از ضعف من خبر داری حالا بیا یه سلفی بندازیم چیک 📷 حالا بیا یه قلب رو گنبد 📸 سید از کارام خندش گرفته بود روبهم کرد و گفت رقیه جان تو باید عکاس میشدی😅 ماشاالله صدتا ژست گرفتیم خخخخ با عکس گرفتن و حرفای سید حال و هوام عوض شد😊 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_بیست‌ونهم تو ترمینال راه آهن منتظر قطار
؟ ══🍃💚🍃══════ برای نماز صبح، ظهر و مغرب میرفتیم حرم بهترین روزای عمرم بود خیلی مزه میداد سید: رقیه بانو بریم بازار دو دست لباس بخریم برای نماز -😍😍😍فدای ایده های سیدم بشم سید:خدانکنه یه عبایی سفید یه چادر عبایی سفید برای نماز خریدیم ماکه از سفر برگشتیم محدثه و سیدمحمد فرحناز و مهدوی حسنا و حسین همگی با یه پرواز رفته بودن کربلا سیدمجتبی وقتی فهمید گفت من خیلی شرمنده خانم شدم نشد بریم کربلا منم پرو پرو گفت منو با جوجه هامون ببر سید- ای به چشم رقیه جان از فردا بریم کانون بگو خانم راد فر هم تشریف بیارن -‌چشم حتما به مطهره زنگ زدم گفتم بیا بریم مکان کانون ببینیم مطهره و منو سید، -أه مجتبی اینجا چقدر کثیفه سید: خانم ببخشید دیگه ۳-۴ ساله تمیز نشده -أه خونه کیه؟ سید: خونه مامان بزرگم بعداز فوتش دست نزدیم همینجوری مونده خانم رادفر بچه‌ها کی میان؟ مطهره :سه روز دیگه سید: رقیه جان فعلا باید خودمون شروع کنیم تمیز کاری تا بچه‌ها بیان مطهره: آقای حسینی منم میام کمک سید: ممنونم ما سه نفری شروع کردیم به تمیزکاری الحمدالله تا بچه ها بیان آشغالها جمع شد مونده بود رنگ آمیزی که قرار شد مطهره و دوستاشم بیان رنگ آمیزی آقایون هم سقفها رو رنگ کنن بالاخره کار کانون تموم شد اتاقها با تور و مقواو کاغذرنگی و فوم تزئین شد تبلیغات در سطح استان انجام شد، چون کار کودک بود تصمیم گرفتیم اسم کانون بذاریم 《کانون مذهبی فرهنگی حضرت رقیه》 بالاخره امروز بعد از پنج ماه بچه ها ثبت نام شدند قرار شد حسنا و محدثه بچه هارو ثبت نام کنن منو سید بریم معراج الشهدا مصاحبه با همرزم شهید رضا حسن پور سر راه برگشت هم مداد رنگی و کاغذ A4، آبرنگ و.....بخریم 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سی‌ام برای نماز صبح، ظهر و مغرب میرفتیم
؟ ══🍃💚🍃══════ اسم همرزم شهید حسن پور رضا محسنی از بزرگان سپاه پاسداران بود با ورود سرادر محسنی دوربین و ضبط صوت آماده شد سرادر محسنی :‌ قبل از شروع مصاحبه بگم سردار حسن پور به سردار خیبر معروفه و اولین کسی بود که وارد منطقه خیبر شد بسم الله حالا شروع کنیم فقط حرفارو از زبان خود شهید حسن پور میگم انگار خودشون حرف میزنن سید: چه عالی 💠 زندگینامه سردار شهید رضا حسن پور من رضا حسن پور ، در سال 1339 در تهران بدنیا آمدم دوران كودكی را در تهران پشت سر گذاشتم . پدر و مادرم انسانهای مذهبی ، معتقد ، اما محروم از تمتعات زندگی بودند . هفت سالم بود كه همراه پدر و مادرم از تهران به قزوین آمدیم. در قزوین دورة بتدایی را شروع كردم . دورة ابتدایی را با نمره های خوب قبول شدم . فشار بار زندگی بر دوش پدر و مادرم سنگینی می كرد . حس كردم ادامة تحصیل برایم مشكل خواهد بود . از این رو مجبور به ترك تحصیل شدم و نتوانستم به تحصیل ادامه بدهم . 💠 فعالیتهای شهید پیش از پیروزی انقلاب اسلامی رضا كه فردی محرومیت كشیده و رنج دیده بود ، با شروع نخستین جرقه های انقلاب ، خود را به جریان زلال انقلاب می سپارد . او تمام امیدها و آرزوهایش را در انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی (ره) مجسم می دارد و از این رو ، دل در گرو رهبر می سپارد و با شور امید در تمام صحنه های انقلاب حضور مشتاقانه و فعال می یابد . رضا در تمام راهپیماییهای شهر ((قزوین )) به طور جدی شركت می جوید . وی در سال 1356 با دختری پارسا و پاكدامن ازدواج و از آن پس ، همراهی دلسوز و یاری با وفا برای ادامة زندگی و فعالیتهایش می جوید . رضا در روزهای پیروزی انقلاب ، همراه دوستان خود در شهر قزوین فعالانه حضور می یابد و با ایثارگری فراوان در صحنه های مختلف وارد می شود . 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سی‌ویکم اسم همرزم شهید حسن پور رضا محسن
؟ ══🍃💚🍃══════ 💠 فعالیتهای شهید پس از پیروزی انقلاب اسلامی رضا پس از پیروزی انقلاب اسلامی در تهران با كمیتة انقلاب اسلامی همكاری میكند و در مبارزه با عوامل ضد انقلاب به فعالیت می‌پردازد. پس از چند ماه فعالیت در تهران، دوباره به شهر قزوین باز می‌گردد. سال 1358 به دنبال تحركات گروهكهای ضد انقلاب در لستان كردستان، همراه یك گروه، راهی این استان میشود و با شهامت و شجاعت در سركوبی ضد انقلاب شركت می‌جوید. وی در پاكسازی شهر (( تكاب )) از لوث ضد انقلاب، شجاعانه میجنگد. روزها به مبارزه و مقابله با ضد انقلاب مشغول میشود و شبها هم برای حفظ امنتیت شهر، به گشت زنی در سطح شهر می‌پردازد . رضا آخر سال 1358 به عضویت رسمی (( سپاه پاسداران انقلاب اسلامی )) شهر قزوین در می‌آید و خود را وقف حفاظت از دستاوردهای انقلاب اسلامی میكند. او در سل 1359 طی مأموریتی، به عنوان فرمانده یك گروه به (( قصر شیرین )) اعزام میگردد و در آنجا به مقابله با منافقین و نیروهای عراق مشغول میشود. رضا مدتی نیز در قزوین، به دنبال قیام مسلحانه منافقین، به مقابله با این گروهك تروریستی اقدام و در جنگ شهری و جنگ  گریز در شهر قزوین، تعدادی از آنان را دستگیر میكند. یكی از دوستانش میگوید: (( با رضا در ‹‹واحد عملیّات ›› سپاه قزوین بودیم یك روز خبر دادند كه تو شهر شخصی به اسم ‹‹حصاری›› را منافقین ترور كرده‌اند رضا سریع خودش را با موتور به محل حادثه میرساند و با شهامت تمام، یكی از منافقین را دستگیر میكند و یكی از آنان نیز از محل میگریزد)) 💠 فعالیتهای شهید در دوران دفاع مقدس حسن پور كه پیش از شروع جنگ تحمیلی، در منطقة غرب، در حال مبارزه با ضد انقلاب بود: با شروع جنگ بلافاصله خود را به پیشتازان مبارزه با دشمن می رساند. وی مدتی در ((گیلانغرب )) و (( سرپل ذهاب )) میجنگد و به عنوان مسئوول گروه، رشادتهای فراوانی از خود نشان میدهد پس از آن مدت شش ماه از اوایل سال 1360 به سرپرستی یك گروه چهل نفره از قزوین به منطقه (( میمك )) اعزام میشود. در طول این مدت، با توان بالای رزمی، در آزاد سازی ارتفاعات میمك شركت میجوید. با شهامت تمام در شناسایی منطقه، تا عمق دشمن نفوذ میكند. یك بار نیز همراه سه نفر از همرزمان خود، به تعقیب نیروهای عراقی میروند و یك تانك سالم را از آنان به غنیمت میگیرند. حسن پور پس از مدتی، برای گذرانیدن یك دوره آموزش تخصص به تهران می‌آید پس از فرا گرفتن آموزش، به جبهه‌های جنوب اعزام میشود وی در عملیّات فتح المبین به عنوان (( فرمانده گردان )) در عملیّات شركت میكند و با مدیریت و نظم خاصی، به هدایت نیروها میپردازد. در این عملیّات، از ناحیة سر و پهلو مجروح میشود و با همان حالت، به اسارت نیروهای عراقی در می‌آید. اما پس از كامل شدن حلقه محاصره دشمن نیروهای عراقی به اسارت رزمندگان در می‌آیند و رضا هم از چنگ آنان آزاد میشود: اما یك هفته بیشتر در پشت جبهه نمی‌ماند و هنوز كاملاً سلامتی‌اش را باز نیافته، به جبهه باز میگردد. او با مسئوولیت فرمانده گردان در عملیّات (( رمضان )) حضور می‌یابد و حماسه می‌آفریند. 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286