نگذارید نام شهدا و یاد شهدا فراموش بشود و یا در جامعهی ما کهنه بشود.
"حضرت امام خامنه ای حفظ الله"
سلام✋
#آدینه_تان_شهدایی💐
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
شش روز از جنگ گذشته بود که شهید شد.
خوابش را دیدم .
بغلش کردم و گفتم :
تا نگی اون دنیا چه خبره رهات نمی کنم!
گفت:
فقط یک مطلب میگم اونم اینکه ما شهدا شب های جمعه می ریم خدمت آقا اباعبدالله علیه السلام ...
#شهید_فراهانی
#اللهم_الرزقنا
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
بارها شاهد بودم بعضیها میخواستند روز جمعه برای کاری که داشتند خدمت آقای بهشتی برسند و نظر ایشان رو بپرسند،
اما آقای بهشتی بهشون میگفت:
جمعهی من مال خانواده است …
#روحش شاد
#یادش گرامی با ذکر#صلوات
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
💐 جمعه احوال عجيبي دارد
🌸 هر كس از عشق نصيبي دارد
🌺 در دلم حس غريبي جاري است
🍀 و جهان منتظر بيداري است
💐 جمعه، با نام تو آغاز شود
🌸 يابن ياسين همه جا ساز شود
🌺 جمعه يعني غزل ناب حضور
🍀 جمعه ميعاد گه سبز حضور
💐 جمعه هر ثانيه اش يكسال است
🌸 جمعه از دلهره مالامال است...
🌺 ابر چشمان همه باراني است
🍀 عشق در مرحله پاياني است
💐 كاش اين مرحله هم سر مي شد
🌸 چشم ناقابل ما تر مي شد...
#اللهمعجللولیکالفرج
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمد
#وعجلفرجهم
🍂بسم الله الرحمن الرحیم 🍂
🌼سلام علیکم 🌼
......... 🇮🇷مناسبتهای هفته🇮🇷 ..........
☀️تیر ماه☀️
۱۲ تیر شلیک به پرواز 655 ایران ایر توسط ناو وینسنس✈️🥀
۱۴ تیر روز قلم🖌
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
✨مهدی جان✨
ای ساربان غمگین مباش
خوش روزگاری میرسد
یا عمر غم سر میرسد
یا غمگساری میرسد
ای ساربان آهسته ران
قدری تحمل بیشتر
این کشتی طوفان زده
آخر کناری می رسد
............ ☀️حدیث هفته☀️ ............
امام علی علیه السلام می فرماید.
باید منفورترین مردم نزد تو و دورترین آنها از تو کسی باشد که بیش از همه عیب جوی مردم است.
غررالحکم حدیث ۷۳۷۸
•┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈•
🌹شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🌷
فرازهایی از وصیت نامه طلبه شهيد: مصطفي محجوبي»
گرگ اجل يکايک از اين گله ميبرد اين گله را نگر که چه آسوده ميچرد. از اين که امکان دارد هر لحظه مرگ، ما را درک کند، بر آن شدم که وصيتي به آيندگان و شکايتي از دنيا و افراد آن، بخصوص از نفس خود بکنم .. ..... در نفسم از حقائق و معارف خبري نيست؛ چيزي که درآن است، حبّ دنيا و حبّ مقام است. گرايش دلم به دنيا و به پيشرفت مادي است.......
❥◎🌺•❥•═┅•❥•🌸◎❥•
سوره انعام
☀️بسم الله الرحمن الرحیم☀️
إِنَّما يَسْتَجِيبُ الَّذِينَ يَسْمَعُونَ وَ الْمَوْتى يَبْعَثُهُمُ اللَّهُ ثُمَّ إِلَيْهِ يُرْجَعُونَ «36»
تنها كسانى (دعوت تو را) مىپذيرند كه گوش شنوا دارند و (كافران كه نمىگروند،) مردگانى هستند كه روز قيامت خداوند آنان را برمىانگيزد و سپس همه به سوى او بازگردانده مىشوند.
نکته ها و پیامها
قرآن، بارها با تعبير مرده و كر، از ناباوران ياد كرده است.
- انسان در انتخاب راه، آزاد است. إِنَّما يَسْتَجِيبُ ... - شنيدن و پذيرفتن حقّ، نشانهى حيات معنوى و زنده دلى است.
(آرى؛ كسىكه حيات معنوى ندارد و حقّ پذير نيست، مرده است. چون حيات به معناى خوردن و خوابيدن حيوانات هم دارند.) وَ الْمَوْتى ...
🌼تعجیل درامرفرجش✨۱۰ ✨صلوات
1_19375278.mp3
2.57M
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#طنز_جبهه_ها
#نماز_جماعت
حجه الاسلام والمسلمین
#ماندگاری
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_بیست و دوم
#قسمت۶۴
#سوز_سرما
بار سوم با خاله غنچه و دایی عزیز خواستیم به ملاقات سعید برویم. زمستان سختی بود. لندروری دربستی گرفتیم تا ما را به عراق برساند. وسط راه به علت برف زیاد جاده بسته شد و ماشین نتوانست حرکت کند. جادهها نابود شده و منطقه ناامن بود. برف و بارندگی و جریان آبراههها جادهها را تخریب و از بین برده بود. انگار این مملکت صاحب نداشت و سالها بود جادهها تعمیر نشده بودند. مجبور شدیم بقیۀ راه را تا شهر قلعه دیزه با الاغ طی
کنیم. از قلعه دیزه تا شهر رانیه با ماشین رفتیم و شب را در منزل عمۀ پدر شوهرم سر کردیم. صبح راه افتادیم و نزدیک غروب به کریسکان رسیدیم. گفتند: «شناسنامههاتان رو بدین.»
کسی از حرفهای دایی عزیز ناراحت نمیشد. همه او را میشناختند و میدانستند شوخطبع است. سر کارشان گذاشت و گفت: «برو بابا آوارۀ ولگرد بیسروپا. یه اسلحه دستت گرفتی فکر کردی آدم شدی. من که میدونم بچهگی چکاره بودی. گورتو گم کن برو. بذار رد شیم بریم ما شناسنامه جمهوری اسلامی نداریم.»
رفتیم داخل مقر و گوشهای نشستیم. یک پیشمرگ سوسول چشمآبی که صورتی زنانه و موهای روشنی داشت، روبهرویم نشست و هی نگاه کرد و چشمک زد. عرق شرم در صورتم نشست و خودم را پشت خاله غنچه قایم کردم ولی دستبردار نبود و با شکلک و ایما و اشاره آزارم میداد. غصهدار شدم و ترسیدم به دایی عزیز چیزی بگویم. ترسیدم اقدامی بکند و گرفتار شود. دایی عزیز شجاع و نترس و تندزبان بود. گفتم اگر گیر بدهم ممکن است مانع ملاقاتمان شوند و زحمتمان هدر برود. هی خودم را قایم کردم و او هم شکلک و ادا و اطوار درمیآورد. با لب
و لوچهاش اشارههای ناشایستی میکرد. آنقدر خم شدم تا نگاه هیز آن نامرد به صورتم نیفتد، نوک دماغم به زمین چسبید. تحمل از کف دادم و با دایی عزیر رفتیم بیرون چادر و منتظر ماندیم. یک مشت سیبزمینی پخته که انگار لگدش کرده باشند جلومان گذاشتند و گفتند: «بخورین.»
دایی عزیز سیب زمینی را مچاله کرد و کوبید به دیوار و گفت: «این برای کاهگلی خوبه!»
دو کارتن بیسکویت سوغاتی برای دموکرات برده بودیم تا سعید را اذیت نکنند. شک کردند و بیسکویتها را جلویمان ریختند تا نصف هر کدامشان را بخوریم و مطمئن شوند مسمومشان نکردهایم. نصفه بیسکویت به من میدادند و میخوردم نصفه دیگر را برای خودشان برمیداشتند. با خاله غنچه و دایی عزیز هم این کار را تکرار میکردند. میدادند بخوریم تا اگر آغشته به سم باشد اول خودمان بمیریم. یک کارتن بیسکویت کم نبود و امتحانش ساعتها به طول انجامید. آنقدر بیسکویت به خوردمان دادند تا حالم بهم خورد. وقتی حالم بهم خورد فکر کردند بیسکویتها مسموم است ولی از سیری داشتم میترکیدم. مجبورمان کردند تا دانه آخر بخوریم. وقتی دیگر نمی توانستم بخورم، حواسشان را پرت میکردم و بیسکویتها را توی کیف و وسایلم میریختم تا تمام شود.
به من گفتند: «باید اسم همسایهها و طرفداران جمهوری اسلامی رو برامان بنویسی، اگر ننویسی ملاقات نمیدیم.»
اسم مردم سردشت را میبردند و میگفتند: «عزیز کیه؟ صبری کیه؟ حاج احمد کیه؟ کدام طرفیه؟»
مانده بودم چه بگویم. مدتی سکوت کردم و گفتم: «من سرم به کار بچههام گرمه. از کسی خبر ندارم.»
تو خودت یه گردانی، یک حزبی، یه خمینی هستی، چطور نمیدانی کی طرفدار دولته؟
ـ اصلاً خود نظام و خمینی و انقلاب منم، حالا میخواین چهکار کنین. من آمادهام.
ـ بقیۀ فامیلهاتانم طرفدار نظامن؟
ـ چون نظام جمهوری اسلامی با دین و مذهب و خداست، تمام فامیلهامانم طرفدارش هستن و خودمم دوسش دارم. هر جور میخواین حساب کنین. من کُرد هستم و مثل شما نامرد نیستم.
ـ میخوای تو رو هم بفرستیم پیش شوهرت؟
شما هی فشار میآرین حرف بزنم، حالا که حرف میزنم چرا تهدیدم میکنین؟
شرمنده شدند و آخر سر گفتند: «اسم چند نفر طرفدار جمهوری اسلامی بگو تا بذاریم ملاقات کنی.»
من هم اسم چند نفر از طرفداران خودشان را نوشتم و گفتم: «اینا طرفدارای نظام جمهوری اسلامی هستن، با سپاه همکاری دارن و پول میگیرن.»
ـ اینا که طرفدارای خودمان هستن؟!
کلاه سرتان گذاشتن، اونا دوجانبه کار میکنن و عامل سپاه هستن. در واقع بین شما نفوذ کردن.
جا خوردند و به فکر فرو رفتند. خودم از این ترفندم کیف کردم. مجبور شدند دست از سرم بردارند.
با بعضی از نیروهای دموکرات همسایه و فامیل دور و همشهری بودیم ولی وقتی دیدیم توی کوه و بیابان دارند گوشت گرگ و روباه و مردار میخورند دیگر توقع چندانی ازشان نداشتم. کاملاً فاسد شده و فامیلی و همسایگی را فراموش کرده بودند...
ادامه دارد .....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
💐 جمعه احوال عجيبي دارد
🌸 هر كس از عشق نصيبي دارد
🌺 در دلم حس غريبي جاري است
🍀 و جهان منتظر بيداري است
💐 جمعه، با نام تو آغاز شود
🌸 يابن ياسين همه جا ساز شود
🌺 جمعه يعني غزل ناب حضور
🍀 جمعه ميعاد گه سبز حضور
💐 جمعه هر ثانيه اش يكسال است
🌸 جمعه از دلهره مالامال است...
🌺 ابر چشمان همه باراني است
🍀 عشق در مرحله پاياني است
💐 كاش اين مرحله هم سر مي شد
🌸 چشم ناقابل ما تر مي شد...
#اللهمعجللولیکالفرج
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمد
#وعجلفرجهم
۱۲ تیرماه
سالروز #شهادت_۲۹۰_سرنشین هواپیمای مسافربری ایران که #۶۶_نفر_آنها_کودک بودند و در آبهای #خلیج_فارس مورد اثابت #موشک توسط یک #ناو_آمریکایی قرار گرفت ، گرامی باد .
#روحشان_شاد
#یادشان_گرامی با ذکر#صلوات
گذری بر واقعه سقوط هواپیمای مسافربری ایران در آبهای خلیج فارس توسط ناو آمریکایی و #شهادت تمامی مسافرین هواپیما
#قسمت_اول
در دوازدهم تيرماه 1367 شمسي برابر با سوم ژوئيه 1988 ميلادي، هواپيماي مسافري ايرباس ايران که از بندرعباس عازم دُبي بود، بر فراز آب هاي خليج فارس و در نزديکي جزيره "هنگام" مورد هجوم يگان هاي دريايي متجاوز آمريکايي مستقر در آب هاي خليج فارس قرار گرفت و سقوط کرد.
اين هواپيما در زمانی که ایران در نبرد با متجاوزین بعثی که مورد حمایت شرق و غرب قرار داشت با موشک ناو جنگي وينسنس مورد حمله عمدي نيروهاي تجاوزگر و جنايت پيشه شيطان بزرگ قرار گرفت حامل 298 مسافر و خدمه بود که تمامي آنها اعم از مرد و زن و کودک و نوجوان و کهنسال با وقوع اين جنايت فجيع به #شهادت رسيدند.
در ميان سرنشينان هواپيما، 66 کودک زير 13 سال ، 53 زن بوده اند .
ساقط کردن هواپيماي مسافربري جمهوری اسلامی ايران از سوي جنايتکاران آمريکايي، در حقيقت يکي ديگر از مراحل رويارويي استکبار جهاني با ملت بزرگ ایران براي تقويت متجاوزان عراقي در جبهه هاي جنگ بود .
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#قسمت_دوم
پس از سقوط اين هواپيما، مقامات آمريکايي براي توجيه اين جنايت نابخشودني، دلايل ضد و نقيضي عنوان کردند و کوشيدند اين اقدام خصمانه را يک اشتباه قلمداد کنند. اما با توجه به مجهز بودن کشتي جنگي وينسنس به پيشرفته ترين سيستم هاي راداري و رايانه اي و همچنين مشخص بودن نوع هواپيماي در حال پرواز، مسلم شد که احتمال اشتباه وجود نداشته و اين اقدام، کاملاً خصمانه بوده است.
با اين حال مقام هاي آمريکايي پس از چندي، در توهيني آشکار به ملت ايران، مدال شجاعت بر گردن ناخداي اين ناو انداختند و بدين سان حمايت رسمي خود را از اين جنايت اعلام نمودند. به هر تقدير، اين جنايت نيز در کنار جنايات بي شمار دولت آمريکا، در پرونده سياه استکبار جهاني ثبت شد و لکه ننگ ديگري بر تارک آن جنايت پيشگان نقش بست .
#روحشان_شاد
#یادشان_گرامی با ذکر #صلوات
اگـه میخواهی محبوبخداشوی
گمنامباش؛
ڪارڪنبرایخدا،
نه برایمعروفیت❗️
#الگوی_خودسازی
#شهیدعلی_تجلایی
سلام ✋
#عاقبتتون_شهدایی🌸
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#خــودسازی
#به_سبڪ
#شهید_همت
میگفت بعد از نماز وقتی سرتون رو به سجده میگذارید و بدنتون آروم مےشه. اونجا با خودتون خلوت کنید چون بهترین وقت همون موقعست که چیزی حواستون رو پرت نمیکنه ، یه مرور داشته باشید روی همه کارهایی که از صبح تا شب کردید و ببینید کارهاتون برای رضای خدا بوده یا نه.
خیلیها این توصیه #حاج_ابراهیم را شنیده بودند ، عمل کرده و نتیجهاش را هم دیده بودند.
#روحش_شاد
#یادش_گرامی با ذکر #صلوات
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_بیست و دوم
#قسمت ۶۵
با بعضی از نیروهای دموکرات همسایه و فامیل دور و همشهری بودیم ولی وقتی دیدیم توی کوه و بیابان دارند گوشت گرگ و روباه و مردار میخورند دیگر توقع چندانی ازشان نداشتم. کاملاً فاسد شده و فامیلی و همسایگی را فراموش کرده بودند. محمد نگهبان دموکرات یک کتاب داد تا به دست خالهاش در همسایگیمان برسانم. تا
غروب ماندیم ولی ملاقات ندادند. شب به دایی عزیز گفتند: «ما توی مقرمان برای زنهای جوان جا داریم ولی برای مردها و پیرزنها جا نداریم. میتونی با خواهرت بری و فردا برگردی و با سعید ملاقات کنی!
دایی عزیز عصبانی شد.دست و پایم لرزید . دایی عزیز گفت: «اگر امشب توی برف و سرما، پیش حیوانا و گرگهای درنده بخوابیم و تلف شیم بهتر از اینه که پیش شما نامردا بخوابیم.»
با فحش و بد و بیراه دایی عزیز از مقرشان خارج شدیم و دو ساعتی توی برف و سرما و یخبندان در تاریکی شب پیاده رفتیم تا به جاده رسیدیم. میخواستیم به منزل قاضی از اهالی عراق که مرد شریف و باخدایی بود برویم. تراکتوری از راه رسید و سوار شدیم. ساعتی داخل تریلی تراکتور توی هوای سرد و تاریک راه رفتیم و یکباره چشمم به همان پیشمرگ سوسول افتاد که گوشه تریلی نشسته و به من زل زده بود. تنم لرزید و خواستم فریاد بزنم که دیدم مسلح است و دایی عزیز نمیتواند با دست خالی از عهدهاش بربیاید. فقط تحمل کردم تا کار دستمان ندهم.
خاله غنچه که متوجه شده بود وحشتزده گفت: «دایی نفهمه تا زود پیاده شیم.»
داد زد و تراکتور را نگه داشت و به دایی گفت: «پیاده شو.»
دایی با تعجّب پیاده شد و همین که تراکتور راه افتاد، خاله غنچه ماجرا را برایش تعریف کرد. دایی عزیز میخواست خودش را بکشد، سرم داد میزد و میگفت: «چرا زودتر نگفتی؟!»
برف تا بالای زانوهایمان میرسید و هوا سرد بود. دل به خدا سپردیم و در تاریکی شب پیاده راه افتادیم. همش فکر میکردم اگر آن سوسول نامرد با اسلحه برگردد و سراغمان بیاید چگونه میتوانیم در این تاریکی و یخزدگی از خودمان دفاع کنیم.
ساعتی بعد تراکتور دیگری از راه رسید و دایی عزیز جلویش را گرفت و گفت: «هر چه بخوای بهت میدم. ما رو برسون منزل احمد مکنآبادی.»
احمد مکنآبادی در یکی از روستاهای عراق در نزدیکی کریسکان زندگی میکرد و از فامیلهای دور پدرم بود. او هم پیشمرگ دموکرات بود و چارهای نداشتیم جز اینکه از دست گرگها فرار کنیم و به دامن دوستان گرگصفت پناه ببریم. قید رفتن به منزل قاضی را زدیم چون خیلی دور بود و ما هم وسیله
نداشتیم و از پا افتاده بودیم. تا نصف شب راه رفتیم و به منزل کاک احمد رسیدیم.
وقتی ماجرا را برایش تعریف کردیم گفت: «کاری از من ساخته نیس. سعی کنین سر به سرشان نذارین. اینا پست و نامردن. منم پام گیره و گرفتار شدم و راه برگشتی ندارم. اگه ممکن باشه خودم رو تسلیم دولت میکنم. منم رسم و مرام این نامردا رو قبول ندارم.»
دایی عزیز گفت: «کافرام توی این شب تاریک و سرد به آدم رحم میکنن ولی اینا پستی و نامردی رو به کمال رسوندن.»
کاک احمد گفت: «یه حرامزاده خوشگل رو گذاشتن سر راهتان تا حرمتتان رو بشکنن و بگن طرفدارای جمهوری اسلامی شل و بیحیا هستن!»
صبح به زندان رفتیم و با سعید ملاقات کردم. اصلاً حال و روز خوبی نداشت. سرسنگین و کوفته و خسته و ناراحت بود. هی میگفت: «دیشب کجا بودی؟»
ـ منزل کاک احمد مکنآبادی.
باورش نشد و گفت: «ولی پیشمرگای دموکرات یه چیز دیگه گفتن.»
به پیغمبر قسم منزل کاک احمد بودیم. دایی عزیز و خاله غنچه هم شاهدن.
اشک در چشمانش حلقه زد و بغضش ترکید و گفت: «سُعدا جان، تو رو به خدا دیگه به ملاقات من نیا. اگر جنازۀ من در اینجا خوراک گرگا و کفتارها شد، تو دیگه حق نداری به دنبالم بیای. نمیدانی از دیشب تا حالا چی کشیدم.»
ـ مگه چی شده؟ چی شنیدی؟
نگران نباش سعید جان. من اگرم بمیرم اجازه نمیدم این بیشرفا کج نگاهم کنن. دیشب ساعتها توی برف و سرما راه رفتیم تا حرمتمان رو حفظ کنیم. حاضر شدیم خوراک گرگای بیابان بشیم و باعث سرشکستگی تو نشیم.سعید جان، میدونی توی شهر خودمون چقدر منو سرزنش میکنن و با جاش جاش و زن جاش گفتن به جانم میافتن. اینا به خاطر وجود تو و عقایدته. میگن از سپاه حقوق میگیری و همین مانده پاسدارها رو ببندن به ریشم. میگن شوهرت زندانیه و خرج و مخارجت رو از کجا میاری، میگن فاسدی و حتماً از راههای دیگهای ارتزاق میکنی. میگن سرسپرده رژیمی و دشمن خلق کُردی. عزیزم این راهیه که خودت انتخاب کردی. حالا میگی چهکار کنم؟ صبر و تحملم رو از دست بدم و بذارم و برم؟ اون وقت تو قیامت خدا منو میبخشه؟؟
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷