12-Narimani-Shab 03 Ramazan1398-001.mp3
8.29M
🔊 سخته به والله به خدا، روی تو رو نبینیم/سی شب بره یه افطاری، کنار تو نشینیم
▪️ #مناجات_سحرگاهی
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰🌷
جامعه کبیره.mp3
23.23M
🎙جامعه کبیره #حاج_مهدی_سماواتی
🔹توصیه ای مهم برای ایام پایانی ماه رمضان
🌙༺⃟°
استاد فاطمی نیا ( حفظه الله ) :
از اولیاء الهی سینه به سینه یک یادگاری دارم که عمل به آن برکات فراوانی دارد:
✨ماه مبارک رمضان ، این ضیافت الهی را با یک زیارت جامعه کبیره به آخر برسانید✨
#ماه_رمضان
در اثرِ این عمل، این ضیافت چنان رنگین خواهد شد که آثارش از عقول ما خارج است و روزی به کار خواهد آمد که آن روز هیچ چیز دیگری به کار نخواهد آمد.
تعجیل کن ...
به خاطر ...
صدها هزار چشم
ای پاسخ گرامی ...
أمن یجیب ها...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#قسمت_شانزدهم
سال ۷۹، انگار آگاه بود که سال آخر است. به دل ما هم برات شده بود. هر سه دلتنگ بودیم. هدی روی میز، کنار تخت منوچهر، سفره هفت سین را چید و نشستیم دور منوچهر که روی تختش نماز می خواند. لحظه های آخر هرسال سر نماز بود و سال که تحویل میشد، سجده آخرش بود. سه تایی شش دانگ حواسمان به منوچهر بود. از این فکر که ممکن بود نباشد، اشکمان میریخت و او سر نماز انگار میخندید. پر از آرامش بود و اشتیاق، وما پر از تلاطم. نمازش که تمام شد،دستش را حلقه کرد دور سه تایمان. گفت «شما به فکر چیزی هستید که میترسید اتفاق بیفتد، من نگران عید سال بعد شما هستم. این طوری که می بینم تان، می مانم چه جوری شما را بگذارم بروم.» علی گفت «بابا، این حرف چیه اول سال میزنی؟» گفت «نه بابا جان، سالی که نکوست از بهارش پیداست. من از خدا
خواسته ام توانم را بسنجد. دیگر نمی توانم ادامه بدهم.» تا من آرام میشدم، علی با صدا گریه می کرد. علی ساکت میشد، هدی گریه می کرد. منوچهر نوازش مان می کرد. زمزمه می کرد «سال دیگر چه بکشم که نمیتوانم دلداریتان بدهم؟» بلند شد. رفت روبه رویمان ایستاد. گفت «باور کنید خسته ام.» سه تایی بغلش کردیم. گفت «هیچ فرقی نیست بین رفتن و ماندن. هستم پیش تان. فرقش این است که من شما را می بینم و شما من را نمی بینید. همین طور نوازشتان می کنم. اگر روحمان به هم نزدیک باشد، شما هم من را حس می کنید.» سخت تر از این را هم می بیند؟ منوچهر گفت «هنوز روزهای سختمانده.» مگر او چقدر توان داشت؟ یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق تحمل می کرد. خواست دلش را نرم کند.
گفت «اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم. عربده میزنم. کولی بازی درمی آورم. به خدا شکایت می کنم.» منوچهر خندید و گفت «صبر می کنی.» چرا این قدر سنگدل شده بود؟ نمی توانست جمع کند بین این که آدمها نمی توانند بدون دل بستگی زندگی کنند و این که باید بتوانند دل بکنند. می گفت «من هم دوستت دارم، ولی
هر چیز حد مجاز دارد. نباید وابسته شد.» بعد از عید، دیگر نمی توانست پایش را زمین بگذارد. ریه اش، دست و پایش، بیناییش و اعصابش همه به هم ریخته بود. آنقدر ورم کرده بود که پوستش ترک می خورد. با عصا راه رفتن برایش سخت شده بود. دکترها آخرین راه را تجویز کردند. برای این که مقاومت بدنش زیاد شود، باید آمپول هایی میزد که نهصد هزار تومن قیمت داشتند. دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم.
زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسئول بهداشت ودرمان شان. گفت «شما دارو را بگیرید، نسخه مهرشده را بیاورید، ما پولش را میدهیم.» من نهصد هزار تومن از کجا می آوردم؟ گفت «مگر من وكيل وصی شما هستم؟» و گوشی را قطع کرد. وسایل خانه را هم میفروختم، پولش جور نمی شد. برای خانه و ماشین چند روز طول می کشید مشتری پیدا شود. دوباره زنگ زدم بنیاد. گفتم نمیتوانم پول جور کنم. یک نفر را بفرستید بیاید این نسخه را ببرد بگیرد. همین امروز وقت دارم.» گفت «ما همچین وظیفه ای نداریم.» گفتم شما من را وادار می کنید کاری کنم که دلم نمی خواهد. اگر آن دنیا جلوی من را گرفتند، می گویم مقصر شمایید.» به نادر گفتم هر طور شده پول جور کند، حتی اگر نزول باشد. نگذاشتیم منوچهر بفهمد، وگرنه نمی گذاشت یک قطره آمپول برود توی تنش. اما این داروها هم جواب نداد.
آمدیم خانه. بعدازظهر از بنیاد چند نفر آمدند. برایم غیرمنتظره بود. پرونده های منوچهر را خواندند و گفتند «می خواهیم شما را بفرستیم لندن.»
یعنی تماما همیشه این طوردیده بودم. منوچهر گفت «من را چه به لندن؟ دلم پر میزند بروم بقیع، بروم دوکوهه. آن وقت می خواهید من را بفرستید لندن؟» اصرار کردند که «بروید، خوب می شوید و سلامت برمی گردید.» منوچهر گفت «من جهنم هم بخواهم بروم، همسرم را با خودم باید ببرم.» قبول کردند. نمی توانستم حرف بزنم، چه برسد به این که شوخی کنم. همه قطع امید کرده بودند. چند روز بیشتر فرصت نداشتیم. لباس هایش را عوض کردم که در زدند. فریبا گفت «آقایی آمده با منوچهر کار دارد.» چادر سرم کردم و در را باز کردم. مردی «یا الله» گفت و آمد تو. على را صدا زدم، بیاید ببیند کیست. دیدیم آمده کنار منوچهر نشسته، یک دستش را گذاشته روی سینه منوچهر و یک دستش را روی سرش و دعا می خواند. من و على بهت زده نگاه می کردیم. آمد طرف ما پرسید «شما خانم ایشان هستید؟» گفتم «بله» گفت «ببین چه می گویم. این کارها را مو به مو انجام میدهی.
چهل شب عاشورا بخوان. [دست راستش را با انگشت اشاره به صورت تأكید بالا آورد] با صد تا لعن و صد تا سلام. اول با دو رکعت نماز حاجت شروع کن. بین دعا هم اصلا حرف نزن.» زانوهایم حس نداشت. توی دلم فقط امام زمان را صدا می زدم. آمد برود، دویدم دنبالش. گفتم «کجا میروید؟ اصلا از کجا آمدهید؟» گفت
از جایی که آقای مدق آن جاست.» میلرزیدم. گفتم «شما من را کلافه کردید. بگویید کی هستید.» لبخند زد و گفت «به دلت رجوع کن.» و رفت. با علی از پشت پنجره توی کوچه را نگاه کردیم. از خانه که رفت بیرون، یک خانم همراهش بود. منوچهر توی خانه هم او را دیده بود. مانده بودیم. منوچهر دراز کشید روی تخت، پشتش را کرد به ما و روی صورتش را کشید. زار میزد. شب نه آب خورد، نه غذا. فقط نماز می خواند. به من اصرار کرد بخوابم. گفت حالش خوب است، چیزی نمی شود. تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد. می گفت «من شفا خواستم که آمدید من را شفا بدهید؟ اگر بدانم شفاعتم می کنید، نمی خواهم یک ثانیه دیگر بمانم. تاحالا که ندیده بودمتان، دلم به فرشته و بچه ها بود، اما حالا دیگر نمی خواهم بمانم.» و این را تا صبح تکرار می کرد. به هق هق افتاده بودم. گفتم «خیلی بی معرفتی منوچهر شرایطی به وجود آمده که اگر شفایت را بخواهی، راحت میشوی. ما که زندگی نکردهيم. تا بود، جنگ بود. بعد هم یک راست رفتی بیمارستان. حالا چند سال با هم راحت زندگی کنیم.» گفت اگر چیزی را که من امروز دیدم میدیدی، تو هم نمی خواستی بمانی.»
⬅️ادامه_دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-
ظهراستودلم
درتپشلحظھیدیدار...
بازایندلمن(:
گشتھبھامیدتوبیدار.
#امام حسین جان ✋
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا ساعاتی دیگر......
اللهم اهل الکبریاء والعظمه.....
عید سعید فطر را خدمت شما سروران گرامی
#تبریک_و_تهنیت
عرض می نمایم.💐
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#سیره_شهدا
🎤👈 همسر استاد مطهری رحمة الله علیه
🔶 مادر استاد در مورد شهید مطهری گفتند: در زمانی که استاد مطهری را هفت ماهه حامله بودم، در خواب دیدم که در مسجد فریمان تمام زنان فریمان نشسته اند و من هم آنجا هستم.
🔶 یک دفعه دیدم که خانم بسیار محترم و مقدّسی با مقتعه وارد شدند و دو خانم دیگر دنبال ایشان آمدند، در حالی که گلاب پاش هایی را در دست داشتند.
🔶 آن خانم مجلّلی که در جلو آن دو خانم بودند، به آنها گفتند: گلاب بریز، آنها روی سر تمام خانم ها گلاب پاشیدند. وقتی به من رسیدند، سه دفعه روی سر من گلاب ریختند.
🔶 ترس مرا فرا گرفت که نکند در امور دینی کوتاهی کرده باشم. ناگزیر مجبور به سؤال کردن شدم و از آن خانم پرسیدم: چرا روی من سه دفعه گلاب پاشیدند⁉️
🔶 گفتند: به خاطر آن جنینی که در رحم شماست. این بچّه به اسلام خدمتهای بزرگی خواهد کرد.
🔶 وقتی مرتضی به دنیا آمد، با بچّه های دیگر فرق داشت، به طوری که در سه سالگی کُت مرا بر دوش می انداخت و به اتاقی در بسته می رفت و در حالی که آستینهای کت به زمین می رسید، به نماز خواندن می پرداخت.
📚 پاره ای از خورشید، ص 97
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
نعمت توسل.mp3
4.87M
✅نعمتتوسلبهامامزمان(عج)
#دکتررفیعی🎙
#نعمتتوسل🌿
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰🌷
▫️عید سعید فطر مبارک
🔰فرازی از دعای وداع با ماه مبارک رمضان
نیایش 45 صحیفه سجادیه
🔅اللَّهُمَّ اسْلَخْنَا بِانْسِلَاخِ هَذَا الشَّهْرِ مِنْ خَطَایانَا، وَ أَخْرِجْنَا بِخُرُوجِهِ مِنْ سَیئَاتِنَا، وَ اجْعَلْنَا مِنْ أَسْعَدِ أَهْلِهِ بِهِ، وَ أَجْزَلِهِمْ قِسْماً فِیهِ، وَ أَوْفَرِهِمْ حَظّاً مِنْهُ.
🔻خداوندا با سپری شدن این ماه جامه گناهان را از ما بر کَن، و با رفتنش، ما را از بند بدی هایمان بیرون کن، و از کسانی قرارمان ده که به لطف این ماه سعادتمندترین و در آن پاداش یافته ترین و از آن برخوردارترین اند.
#التماس_دعا