اگر او یک نفر بود؛
با رفتنش...
یک مملکت بهم نمیریخت؛
او یک راه بود...
یک نماد بود...
او یک دنیا از دنیا دور بود؛
و چه زیبا فرمود عزیزِ ما؛
"حاج قاسم❤️ یک مکتب بود"
سلام✋
#عاقبتتون_شهدایی
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
📌 دعای روز دوم ماه مبارک رمضان
اللَّهُمَّ قَرِّبْنِي فِيهِ إِلَى مَرْضَاتِكَ وَ جَنِّبْنِي فِيهِ مِنْ سَخَطِكَ وَ نَقِمَاتِكَ وَ وَفِّقْنِي فِيهِ لِقِرَاءَةِ آيَاتِكَ بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ
خدایا مرا در این روز به رضا و خشنودیت نزدیک ساز و از خشم و غضبت دور ساز و برای قرائت آیات قرآنت موفق گردان، به حق رحمتت ای مهربانترین مهربانان عالم
#ماه_رمضان_المبارک 🌙
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
2صوت تحدیر جزء دوم.mp3
زمان:
حجم:
3.97M
🎙#صوت تلاوت جزء دوم تند خوانی استاد معتز آقایی
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢لشکر زینبی امروز میآید
♦️مستند «لشکر زینبی» که تصاویر منتشرنشدهی دیدار خانوادههای شهدای مدافع حرم با رهبر معظم انقلاب است، پنجشنبه 26 فروردین ساعت 20:10 از حسابهای KHAMENEI.IR و شبکهی اول سیما منتشر میشود.
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
shahid seyed kazem hosseini1.jpg
حجم:
40.84M
ڪُلّٰناٰ بِفِداٰڪِ یاٰ زَیْنَبُـــــ سَلامٌ الله علیها
تشییع پیکر مطھرشھید مدافع حرم
سیــــــــد ڪـــــاظم حُــــــــــــسینے
زمان:پنجشنبه١۴٠٠/٠۱/٢۶ساعت١٠صبح
تشییع و تدفیــــــن در قطـــــــــــــعه٣١
شھــــــــــــــدای مــــــدافــــع حـــــــرم
بھــــــــشت معصومــــه سَلامٌالله علیها
#شهدای_زینبیون
#شهدای_قم
#قطعه۳۱
#روحش شاد
#یادش گرامی با ذکر#صلوات
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
11.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
○•🌱
#نماهنگ|تولد ماه
🎙صابر خراسانی
لحظهها میل بندگی دارند
وقت ادعیهخوانی دل شد
چشم را باید اشکپاشی کرد
فصل خانه تکانی دل شد
بزم عشقی خدا به پا کرده است
همه دعوت شدهاند و مهمانند
خوش نشینان سفره افطار
ریزهخوار بهار قرآنند
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#امروز
#بیستم_و_ششم _فروردین
سالروز #طلوع
#یک_آسمون_نشین_شهرمونه
#شهید مدافع حرم
#عبدالصالح_زارع🌷
🌸تولدت مبارک قهرمان
#کادوی_تولدشون🎁
#شادی_روحشون
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
۲۵ ماه رجب مصادف با روز شهادت امام موسی کاظم به دنیا آمد.
فروردین سال ۶۴.
شوهرخواهرم که بعدها شهید شد گفت «حالا که روز شهادت آقا به دنیا آمده، نامش را عبدالصالح بگذارید.»
بچگی عبدالصالح با همه فرق داشت.
آرام بود و صبور.
یادم نمیآید اذیتم کرده باشد.
منظم بود و درسخوان و البته خیلی کنجکاو. چشم از او برمیداشتم دل و روده یکی از وسایل خانه را به هم ریخته بود تا ببیند چطور کار میکند. اتو، سشوار، سماوربرقی، همه را باز میکرد و وقتی خیالش راحت میشد، بیسروصدا گوشهای پنهانشان میکرد.
از همان بچگی بیشتر وقتش با من میگذشت.
حاجآقا سرش گرم جنگ و جبهه بود. حتی وقتی قطعنامه را پذیرفتند و جنگ تمام شد، یکی دو سال توی منطقه ماند.
#سالروز_ولادت
#تولدت_مبارک_صالح_جان❤️
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
از خانواده معزز شهید عبدالصالح زارع بابت ارسال متن فوق سپاسگزاریم ،ان شاء الله خداوند به این پدرو مادر عزیز و همه والدین شهداء طول عمر با عزت و سلامتی عنایت فرماید و شهیدشان ما را هم شفاعت کند.
ان شاء الله
🍃در آغاز ماه پر فیض و برڪت رمضان
این دعاهاے زیبا تقدیم به شما🍃
🌸اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
📖اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🌸اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
📖اَللّهُمَّ اغْفِرلَنا ذُنُوبَنا بِالْقُرآن
🌸اَللّهُمَّ اَڪْرِمْنا بِڪَرامَةَ الْقُرآن
📖اَللّهُمَّ ارْحَمْنا بِالْقُرآن
🌸اَللّهُمَّ اخْذُلِ الْڪُفّارَ وَالْمُنافِقینَ بِالْقُرآن
📖اَللّهُمَّ اشْفِ مَرضانا بِالْقُرآن
🌸اَللّهُمَّ ارْحَم مَوْتانا بِالْقُرآن
📖اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوفیقَ الطّاعَةَ بِالْقُرآن
🌸اَللّهُمَّ ارْزُقنا حَجَّ بَیتِڪَ الْحَرامَ بِالْقُرآن
📖اَللّهُمَّ تَقَبَّل صَلاتَنا بِالْقُرآن
🌸اَللّهُمَّ تَقَبَّل تِلاوَتَنا بِالْقُرآن
📖اَللّهُمَّ اسْتَجِب دُعاءَنا بِالْقُرآن
🌸اَللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنَ الْمُصَلّینِ بِالْقُرآن
📖اَللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنَ الْمُتَّقینِ بِالْقُرآن
امیـدوارم
نمـاز و روزههاتـون
قبـول درگاه حـق باشہ💐
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_دهم
#قسمت ۵۸
باز رفتم سراغ تلفن و شماره گرفتم. سعیدآقا پرسید: «چرا تماس میگیرین؟»
گفتم: «یک هفته است که بیخبرم، ولی امروز خیلی دلشوره دارم. همین قدر میدونم دارن به ایران میان، ولی نمیدونم الان کجان! رسیدن تهران یا مستقیم میان مشهد؟ اصلاً رسیدن به ایران؟»
آهسته گفت: «انشاءالله هر چی خیره پیش میاد.»
صدای زنگ در حیاط آمد. دویدم پایین. دیدم دوست آقامصطفی است. گفت: «اومدم کولر رو درست کنم.»
آقای پورمیرزایی به تعمیر وسایل برقی وارد بود، برای همین دیروز به او زنگ زده بودم که بیاید. گفتم: «تا شما کولر رو ببینین من یک زنگ به آقامصطفی بزنم.»
گوشی آقامصطفی زنگ میخورد، اما جواب نمیداد. هیچکس هم از او خبر نداشت یا اگر داشت بروز نمیداد. از اینهمه بیخبری کلافه شده بودم. آقای پورمیرزایی گفت: «موتور کولر سوخته. باید بخرم.»
گفتم: «نه، آقامصطفی تو راهه، الان میرسه، فعلاً ضروری نیست، امروز برسه از فردا خودش کارهاش رو انجام میده.»
صدای ایشان تغییر کرد. بمتر و گرهدار گفت: «اجازه بدین بخرم بیارم درست کنم، شاید لازمتون بشه!»
گفتم: «فعلاً پول ندارم، شاید خودش همین رو تعمیر کنه.»
در را باز کرد تا برود بیرون. گفت: «در هم که خرابه!»
با اطمینان گفتم: «بیاد درست میکنه.»
گفت: «انشاءالله هر چی خیره پیش میاد.»
طاها آمد نزدیکم و گفت: «مامان چه بوی خوبی میاد. شام چی درست کردی؟»
گفتم: «یک آبگوشت محلی بارگذاشتم پُر گوشت و خوشمزه، از اونهایی که تو و بابا خیلی دوست دارین. تا تو بری حموم و لباسهات رو عوض کنی، بابا هم میاد.»
بالا بودم و داشتم تماس میگرفتم که امالبنین آمد. چشمها و بینیاش قرمز بود. پرسیدم: «باز حساسیتت عود کرده؟»
گفت: «نه، بچهام مریضه!»
قیافهاش شبیه عزادارها بود. گفتم: «اگه اینجوری میخوای باشی، پیش من نمون! من خودم به اندازۀ کافی استرس دارم.»
دیدم اشکهایش ریخت. پشیمان شدم. گفتم: «خدا خیرت بده که اومدی. گفتن آقامصطفی تو راهه، ولی نمیدونم چرا نگرانم.
بذار نماز بخونم، با هم دخترت رو میبریم دکتر.»
گوشی دستم بود و مرتب تماس میگرفتم. میرفتم بالا از شمارۀ ثابت زنگ میزدم، میآمدم پایین از گوشی خودم. نزدیک شصت بار تماس گرفته بودم. توی همین اوضاع روحی نابسامان، دایی و زندایی آقامصطفی هم آمدند. گفتند: «چون پدرشوهر و مادرشوهرت نیستن، اومدیم پیشت بمونیم!»
همینطور که احوالپرسی میکردم، با گوشیام تماس هم میگرفتم. انگار آداب مهمانداری را فراموش کرده بودم. گفتم: «ببخشین شرمنده از صبح نگرانم، هر چی تماس میگیرم آقامصطفی جواب نمیده.»
گفتند:« اشکال نداره، راحت باش.» و بهزور خندیدند.
رفتم داخل آشپزخانه که سماور را روشن کنم. زندایی گفت: «تو برو به کارات برس. من چایی دم میکنم.»
داشتم نماز میخواندم که فاطمه، دختر امالبنین، خورد زمین و کنار لبش خونی شد. امالبنین انگار منتظر تلنگری باشد، شروع کرد هایهای گریهکردن.
گفتم: «چیزی نشده این کارها رو نکن، بچه بیشتر میترسه.»
دستمال را از روی لب فاطمه برداشت و گفت: «ببین! خونش بند نمیاد!»
گفتم: «بلند شو بریم دکتر.»
گفت: «نه خوب میشه!»
به اصرار من حاضر شد که برویم دکتر. در را که باز کردم دیدم خانم نیکدل میخواهد از ماشین پیاده بشود پرسید: «کجا میرید؟»
گفتم: «دکتر! تا شما یک چای بخوری اومدیم.»
گفت: «بیاید بالا میرسونمتون.»
توی مسیر گفتم: «با اینکه میدونم آقامصطفی رسیده، نمیدونم چرا باز هم اضطراب دارم!»
گفت: «انشاءالله هرچی خیره پیش میاد.»
با خودم فکر کردم: «چه جملۀ آشنایی! چه تشابهی در پاسخ افراد به تشویش روحی من! در یک روز بارها این جمله را شنیدن چه معنایی میتوانست داشته باشد؟»
رسیدیم مطب خانم دکتر دریادل، نشستیم داخل سالن انتظار. گوشیام زنگ خورد. خانمبرادرم بود. پرسیدم: «کجایید؟»
گفت: «بیرجند. داریم میایم مشهد.»
گفتم: «چه خوب! دلم براتون تنگ شده بود.»
چون توی مسیر بودند، صدا واضح نبود و قطع و وصل میشد.
خانمبرادرم گفت: «تسلیت میگم!»
من ذهنم رفت سمت پدرم. میدانستم مریض است. با التهاب پرسیدم: «تسلیت برای کی؟ بابا طوریش شده؟»
گفت: «وای خدا مرگم بده! نمیدونستم شما نمیدونین. تو رو خدا من رو ببخشین.»
تمام بدنم میلرزید. از صبح به من الهام شده بود که خبر بدی در راه است. چشمهای قرمز امالبنین، پیراهن سیاه سعیدآقا، صدای بم و گرهدار آقای پورمیرزایی و تکرار جملۀ «انشاءالله هر چی خیره پیش میاد!» اینها همه نشانه بود و من با سرسختی بیتوجهی نشان داده بودم.
گفتم: «معصومه دیونهام کردی! بگو برای کی میخواستی تسلیت بگی؟»
⬅️ ادامه دارد ....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷