#کتاب
#عصرهای_کریسکان
#خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_اول
#قسمت_یکم
#سعید
عصر فرارسیده، کرکرهها را پایین کشیده و کارگاهم را میبندم. مدتی است در کارگاه جوشکاری احمدیان مشغول کارم. چرخی توی شهر میزنم و به چهارراه فرمانداری میرسم. آخرین خبرها را از علی صالحی میشنوم. به منزل میرسم و طبق معمول شامم را میخورم. دوستانم با سوتهای بلبلی از توی کوچه دست از سرم برنمیدارند. از خانه بیرون میزنم و با آنها کوچه پس کوچههای شهر را زیر پا میگذاریم و تا آخر شب میچرخیم و تفریح میکنیم.
به خانه برمیگردم و روی زیلوی داخل حیاط دراز میکشم و کاسه انگور و زردآلویی را که مادرم شسته برمیدارم و میخورم. خوابیدن زیر دامنه کوه «گردهسور» در این تابستان داغ، همراه با نسیم کوهستان شهر سردشت لذتبخش است.
مصطفی هم مثل بچههای معصوم به پهلو خوابیده و در کنارم به آرامی نفس میکشد. کمرو و محجوب است. دو سال از من کوچکتر و کمی هم عجول است. با زبان بی زبانی فشار میآورد
زودتر ازدواج کنم و نوبت به او برسد. به گمانم طرفش را انتخاب کرده و منتظر اقدام من است تا او هم دستی بالا بزند. لبخندی میزنم و ملحفه را روی سرم میکشم و به خواب میروم.
نفسم سنگین میشود و دستهایی دهانم را بسته و چند نفری چشمبندی روی چشمانم کشیده و دست و پایم را گرفته و به زور از حیاط خانهمان بیرونم برده و کشان کشان داخل ماشین میاندازند. بدون هیچ مقاومتی از در عقب ماشین روی صندلی تاشو لندرور میافتم و دستبندی به دستم میزنند و ماشین گاز میخورد و کوچه پس کوچههای محله سردشت را پشت سر
میگذارد و به خیابان اصلی میرسد. از نحوه ورودم به داخل ماشین میفهمم این همان لندرور مخوف ساواک است که دائم در خیابانهای سردشت میچرخد و دلهره و هراس به جان مردم میاندازد.
چند ماه پیش بود که ژاندارمری به جرم سرباز فراری توی خیابان دستگیرم کرد و به پادگان نظامی شهر کبودرآهنگ همدان اعزامم کرد. بعد از دو ماه آموزش نظامی طاقت نیاوردم و فرار کردم و به سردشت بازگشتم. بچه کوهستان بودم و بدون هیچ قید و بندی هر جا دوست داشتم میرفتم، در پادگان آموزشی نتوانسته بودم دوام بیاورم.
دقایقی میگذرد و با چشمانی بسته از حرکت ماشین میفهمم وارد ساختمان ساواک در پشت فرمانداری شدهام. با لگد و توهین و دشنام به اتاقکی تنگ رانده میشوم. صداهای عجیب و غریبی به گوشم میرسد. شخصی با کشیده و لگد به جانم میافتد و کتکم میزند. دستبند فلزی مچم را آزار میدهد. روی زمین میغلتم و دور خودم میپیچم. شکنجهگر نعره میزند و میگوید: «پدر سوخته ،......، هنوز دهنت بوی شیر میده. پوستتو میکنم تا از این غلطا نکنی!»
آنقدر با توهین و تحقیر کتکم میزند که به گریه میافتم و التماس میکنم. ناگهان فرشتهای از راه میرسد و از دست این جانور شکنجهگر خلاصم میکند. فرشته نجاتبخش با صدای بلندی به شکنجهگر میگوید: «احمق بی شعور، چرا این بچه رو میزنی؟ چرا اذیتش میکنی؟ من اینو میشناسم. همسایهمونه. ببین، ببین چه بلایی سر بچه آورده! خجالت نمیکشه مرتیکۀ گنده. به جون یه بچه افتاده و هی داره میزنه!»
شکنجهگر خبیث را از اتاق بیرون میکند. چشمبندم را باز میکند و سر و صورت خونینم را بالا میآورد و توی صورتم زُل میزند و میگوید: «سعید جان چرا گرفتنت؟»
خونهای صورتم را پاک میکنم و همین که سرم را بالا میگیرم چشمم به صورت جفایی میافتد. جفایی همسایۀ روبهروی کارگاهم است. ظهر که داشت میرفت خانه، دقایقی پیکانش جلو کارگاهم توقف کرد و به صدای ضبط صوتم گوش کرد.
دستی به سر و رویم میکشد و دلداریام میدهد و میگوید: «چرا تو رو گرفتن؟ مگه چهکار کردی؟ چرا به این حال و روز افتادی؟ غصه نخور، من اینجام و هواتو دارم. نمیذارم اذیتت کنن. تو از خودمونی.»
دقایقی بعد، همان شکنجهگر مخوف وارد سلول میشود و در گوش جفایی چیزی میگوید. جفایی جا میخورد و سرش را بلند میکند و میگوید: «عجب! عجب! کاک سعید اوضاعت خرابه! کارت زاره!ــ اگه همکاری نکنی کار دست خودت میدی. از دست منم کاری برنمیاد.»
ـ چه همکاری؟
ـ میگن نوار خرابکارا رو پخش میکنی. همکاری کن تا نذارم اذیتت کنن. بگو نوار رو از کجا آوردی و به کیا دادی؟ این نوارا که به درد تو نمیخوره. تو باید نوار آقاسی و ......گوش کنی. جوونی و باید کیف کنی. این نوارا مال دیوونههاس. چطوری دستت رسیده؟
ـ نمیدونم والا.
ـ تو همکاری کن، قول میدم نجاتت بدم. قول میدم موتور برات بخرم. موتور دوست داری؟.....
⬅️ ادامه دارد.....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#شهید_والامقام
#غلامرضا_مستوفی
#محرم بود . داشتیم وسایل را برای #هیئت فردا می بردیم #مسجد.
تا صدای #سینه_زنی را از توی یک #حسینیه شنید راهش را کج کرد. پرسیدم کجا؟
گفت : بیا بریم #حسینیه ، اگه وسایل رو بذاریم #مسجد، #سینه_زنی تموم می شه. رفتیم توی #حسینیه .
مداح عربی می خواند و جمعیت هم #سینه می زدند و #گریه می کردند. چیزی نگذشت که شانه های #سعید شروع کرد به #تکان خوردن .
اسم #امام_حسین_ع که می آمد این طوری می شد. وقتی آمدیم بیرون گفتم : مگه تو حرف های مداح رو می فهمیدی ؟
گفت : نه ، خب داشت از #امام_حسین_ع می خوند.
اسم #امام_حسین_ع کافیه تا یه #عاشق ، همه ی مصیبت های #کربلا رو به یاد بیاره و مظلومیت #اهل_بیت رو حس کنه .
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷