eitaa logo
امام زادگان عشق
90 دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
4.4هزار ویدیو
352 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
عصر فرارسیده، کرکره‌ها‌ را پایین کشیده و کارگاهم را می‌بندم. مدتی است در کارگاه جوشکاری احمدیان مشغول کارم. چرخی توی شهر می‌زنم و به چهارراه فرمانداری می‌رسم. آخرین خبرها را از علی صالحی می‌شنوم. به منزل می‌رسم و طبق معمول شامم را می‌خورم. دوستانم با سوت‌ها‌ی بلبلی از توی کوچه دست از سرم برنمی‌دارند. از خانه بیرون می‌زنم و با آن‌ها‌ کوچه پس کوچه‌ها‌ی شهر را زیر پا می‌گذاریم و تا آخر شب می‌چرخیم و تفریح می‌کنیم. به خانه برمی‌گردم و روی زیلوی داخل حیاط دراز می‌کشم و کاسه انگور و زردآلویی را که مادرم شسته برمی‌دارم و می‌خورم. خوابیدن زیر دامنه کوه «گرده‌سور» در این تابستان داغ، همراه با نسیم کوهستان شهر سردشت لذت‌بخش است. مصطفی هم مثل بچه‌ها‌ی معصوم به پهلو خوابیده و در کنارم به آرامی‌ نفس می‌کشد. کم‌رو و محجوب است. دو سال از من کوچک‌تر و کمی ‌هم عجول است. با زبان بی زبانی فشار می‌آورد زودتر ازدواج کنم و نوبت به او برسد. به گمانم طرفش را انتخاب کرده و منتظر اقدام من است تا او هم دستی بالا بزند. لبخندی می‌زنم و ملحفه را روی سرم می‌کشم و به خواب می‌روم. نفسم سنگین می‌شود و دست‌ها‌یی دهانم را بسته و چند نفری چشم‌بندی روی چشمانم کشیده و دست و پایم را گرفته و به زور از حیاط خانه‌مان بیرونم برده و کشان کشان داخل ماشین می‌اندازند. بدون هیچ مقاومتی از در عقب ماشین روی صندلی تاشو لندرور می‌افتم و دستبندی به دستم می‌زنند و ماشین گاز می‌خورد و کوچه پس کوچه‌ها‌ی محله سردشت را پشت سر می‌گذارد و به خیابان اصلی می‌رسد. از نحوه ورودم به داخل ماشین می‌فهمم این همان لندرور مخوف ساواک است که دائم در خیابان‌ها‌ی سردشت می‌چرخد و دلهره و هراس به جان مردم می‌اندازد. چند ماه پیش بود که ژاندارمری به جرم سرباز فراری توی خیابان دستگیرم کرد و به پادگان نظامی‌ شهر کبودرآهنگ همدان اعزامم کرد. بعد از دو ماه آموزش نظامی ‌طاقت نیاوردم و فرار کردم و به سردشت بازگشتم. بچه کوهستان بودم و بدون هیچ قید و بندی هر جا دوست داشتم می‌رفتم، در پادگان آموزشی نتوانسته بودم دوام بیاورم. دقایقی می‌گذرد و با چشمانی بسته از حرکت ماشین می‌فهمم وارد ساختمان ساواک در پشت فرمانداری شده‌ام‌. با لگد و توهین و دشنام به اتاقکی تنگ رانده می‌شوم. صداهای عجیب و غریبی به گوشم می‌رسد. شخصی با کشیده و لگد به جانم می‌افتد و کتکم می‌زند. دستبند فلزی مچم را آزار می‌دهد. روی زمین می‌غلتم و دور خودم می‌پیچم. شکنجه‌گر نعره می‌زند و می‌گوید: «‌پدر سوخته ،......، هنوز دهنت بوی شیر می‌ده. پوستتو می‌کنم تا از این غلطا نکنی!» آن‌قدر با توهین و تحقیر کتکم می‌زند که به گریه می‌افتم و التماس می‌کنم. ناگهان فرشته‌ای‌ از راه می‌رسد و از دست این جانور شکنجه‌گر خلاصم می‌کند. فرشته نجات‌بخش با صدای بلندی به شکنجه‌گر می‌گوید: «‌احمق بی شعور، چرا این بچه رو می‌زنی؟ چرا اذیتش می‌کنی؟ من اینو می‌شناسم. همسایه‌مونه. ببین، ببین چه بلایی سر بچه آورده! خجالت نمی‌کشه مرتیکۀ گنده. به جون یه بچه افتاده و هی داره می‌زنه!» شکنجه‌گر خبیث را از اتاق بیرون می‌کند. چشم‌بندم را باز می‌کند و سر و صورت خونینم را بالا می‌آورد و توی صورتم زُل می‌زند و می‌گوید: «‌سعید جان چرا گرفتنت؟» خون‌ها‌ی صورتم را پاک می‌کنم و همین که سرم را بالا می‌گیرم چشمم به صورت جفایی می‌افتد. جفایی همسایۀ روبه‌رو‌ی کارگاهم است. ظهر که داشت می‌رفت خانه، دقایقی پیکانش جلو کارگاهم توقف کرد و به صدای ضبط صوتم گوش کرد. دستی به سر و رویم می‌کشد و دلداری‌ام می‌دهد و می‌گوید: «‌چرا تو رو گرفتن؟ مگه چه‌کار کردی؟ چرا به این حال و روز افتادی؟ غصه نخور، من اینجام و هواتو دارم. نمی‌ذارم اذیتت کنن. تو از خودمونی.» دقایقی بعد، همان شکنجه‌گر مخوف وارد سلول می‌شود و در گوش جفایی چیزی می‌گوید. جفایی جا می‌خورد و سرش را بلند می‌کند و می‌گوید: «‌عجب! عجب! کاک سعید اوضاعت خرابه! کارت زاره!ــ اگه همکاری نکنی کار دست خودت می‌دی. از دست منم کاری برنمیاد.» ـ چه همکاری؟ ـ میگن نوار خرابکارا ‌رو پخش می‌کنی. همکاری کن تا نذارم اذیتت کنن. بگو نوار رو از کجا آوردی و به کیا دادی؟ این نوارا ‌که به درد تو نمی‌خوره. تو باید نوار آقاسی و ......گوش کنی. جوونی و باید کیف کنی. این نوارا مال دیوونه‌ها‌س. چطوری دستت رسیده؟ ـ نمی‌دونم والا. ـ تو همکاری کن، قول می‌دم نجاتت بدم. قول می‌دم موتور برات بخرم. موتور دوست داری؟..... ⬅️ ادامه دارد..... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
تا سوم ____🍃🌸🍃🌸🍃____ امروز بیست و چهار روز از ماموریت ما در کشور سوریه میگذرد. دیروز در ایران روز طبیعت بود،اما طبیعت اینجا به رغم زیبایی های بسیار،با ساختمان های مخروبه و انواع صداهای گوش خراش ناشی از انفجار و تیراندازی،بمب،موشک و هواپیماهای جنگی،انسان را دچار تناقض و تضادی میکند که دل به درد می آید از برخی بی بصیرتی هایی که موجب این ویرانی ها شده است. از شنود مکالمات بی سیم دیشب تا صبح، متوجه شدیم عناصر تکفیری جبهه النصره، طی عملیاتی وسیع و سنگین به شهرک العیس حمله کرده و آن جا را متاسفانه با استفاده از حجم زیادی از نیروهای تکفیری به اشغال خود درآورده اند. این خبر، خیلی ناراحت کننده و البته تکان دهنده بود؛ چرا که العیس ارتفاعی بسیار مهم و عارضه ای حساس در منطقه جنوب حلب بود. از لحاظ نظامی، اهمیت این ارتفاع به علت امکان دید و تیرِ عالی بود که حالا موقعیت خوبی را برای اشغالگران، نسبت به سایر مناطق ایجاد میکرد. از روی این ارتفاع تا کیلومتر ها دورتر، به راحتی قابل دید بود و حتی بعضا تا پنج روستا و شهرک اطراف آن، مورد تهدید قرار می گرفت و این نگران کننده بود‌‌. ما الان در منطقه شمالی حلب و شهرک شیخ نجار مستقر بوده و دو هفته ای است که در شمال این منطقه با عناصر داعش درگیر هستیم. من و تراب، بعد از نماز ظهر و عصر به همراه اسماعیل (راننده پشتیبانی تیپ و اهل سوریه) از محل قرارگاه عملیاتی شیخ نجار حرکت کردیم تا خط پدافندی که به صورت شیفتی با دو نفر دیگر از همکاران از آن مراقبت می کردیم را تحویل بگیریم و آن ها برای استراحت به عقب برگردند. تراب اسم جهادی ابراهیم است. ابراهیم را از وقتی در دانشکده افسری مشغول تحصیل بودم می شناختم. او در مقطع کارشناسی درس می خواند و من در مقطع کاردانی‌. بعدها که باهم همکار و همسایه شدیم، رفاقت و برادری خاصی بین ما ایجاد شد. حالا بیش از ده سال میشود که باهم هستیم. در طول مسیر، ماشین اسماعیل پنچر شد. چند دقیقه ای معطل شدیم تا مشکل رفع شود. وقتی به خط رسیدیم، ساعت دو بعد از ظهر بود. خط را تحویل گرفتیم. شروع کردیم به سرکشی و بازدید از خط پدافندی. حدودا هفتصد متر طول خطی بود که تیپ ما مسئولیت آن را به عهده داشت. ابراهیم از دیروز به خاطر برخورد ناراحت کننده ای که یکی از همکاران با او داشت، وضعیت روحی خوبی نداشت و خیلی ناراحت بود. تحمل ناراحتی و گرفتگی روحیش را نداشتم؛ همینطور که در طول خط حرکت میکردیم،تصمیم گرفتم به طریقی حال و هوای ابراهیم را عوض کنم تا خاطره ی آن برخورد نامناسب، ذهنش را بیش از این مشغول نکند‌. پشت خط پدافندی، در حال قدم زدن در باغ بزرگ زیتونی بودیم. دست ابراهیم را گرفتم و نشاندمش روی یک تخته سنگ و خودم هم روبه رویش نشستم و با خنده گفتم:《ما الان چند هفته ای هست در این منطقه هستیم.》نگاهی به من کرد و گفت: خب منظورت چیه؟! گفتم: تقریبا روزی نشده که به سمت مون خمپاره نیاد یا تک تیرانداز به سمت مون نزنه یا درگیری نداشته باشیم، اما حتی یه خراش هم برنداشتیم. دوباره جواب داد: خب که چی؟! حالا منظورت چیه؟ حتما قسمت مون نبوده. گفتم: نه! منظورم این نیست. من توی خاطره ها شنیدم یا توی کتاب ها خوندم که قبل از شهادت، گاهی اوقات رزمنده ها رو یه طوری از شهادت شون با خبر میکنند. ابراهیم مکثی کرد و ناگهان انگار موضوعی یادش آمده باشد ، برگشت به طرفم و گفت :«اتفاقاً من دیشب یه خوابی دیدم.» با تعجب پرسیدم :«چه خوابی؟» جواب داد:«بزرگی رو در خواب دیدم که بهم میگفت :توی این مأموریت ، یکی از شما شیش نفر که ازطرف دانشگاه امام حسین(ع) اعزام شدید ، شهید میشه!» دوباره با اشتیاق بیشتری پرسیدم:«نگفت کدوممون؟» جواب داد :«نه نگفت، اما گفت کسی هست که فکرش رو هم نمی‌کنید!» اصلاً قصد من از شروع این صحبت ها فقط عوض کردن روحیه و حال و هوای ابراهیم بود اما حالا، حالت و لحن شوخی من دیگر تبدیل شده بود به صحبت های جدی. با شناختی که از ابراهیم داشتم ، به او گفتم:«ابراهیم جان خیلی مراقب خودت باش . شما سه تا دختر داری که بهت خیلی وابسته هستن .» سری تکان و گفت :«حق با توئه ؛ علاوه بر این اگه من شهید بشم خانواده غریبی دارم و زندگی سختی خواهند داشت.» گفتم :« پس خواهش میکنم بیشتر مواظب خودت باش .» لبخندی زد و جواب داد:« اما دوست دارم دونفری باهم شهید بشیم.» گفتم :«من مشکلی ندارم، اما شما باید مواظب خودت باشی.» 🔻ادامه دارد.. 🎁 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷