f_1_99.mp3
7.55M
#کتاب_صوتی
کتاب فتنه تغلب
#فصل_اول
#صوت_اول
🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀
@shohadayemasgedehazratezeinb
امام زادگان عشق. محله زینبیه
مسجد حضرت زینب علیها السلام
🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_اول
#آشنایی_در_راه_مدرسه
پانزده سال پیش بود. یک روز که پیاده از مدرسه به خانه میآمدم، از دور سربازی را دیدم قدبلند و لاغر که دم در خانۀ لیلاخانم ایستاده بود. عماد، پسر لیلاخانم هم بغلش بود. نشناختمش! خانۀ ما در شهر ادیمی بود، از توابع شهرستان زابل. ادیمی شهرک کوچکی بود و تقریباً همه همدیگر را میشناختند. چادر سیاهم را جلوتر کشیدم. کیفم را روی شانه جابهجا کردم. نزدیکتر که شدم، دیدم پسرعمویم، شوهر لیلاخانم، آنطرف در ایستاده است. سلام کردم. یک لحظه نگاهم روی صورت سرباز جوان ثابت ماند. چهرۀ نورانی، ریش بلند و چشمهای نجیبی داشت.
یک ماه قبل، از طرف بسیج رفته بودم مشهد. خیلی از فضای معنوی مشهد خوشم آمده بود. دوست داشتم ساکن مشهد بشوم. از آقا امامرضا"ع" خواستم پسری مؤمن، متدین و ولایتمدار که ساکن مشهد هم باشد نصیبم کند.
آن موقع شانزده سال بیشتر نداشتم. از همان روزی که دعا کرده بودم چنان به آقا اعتقاد داشتم که هر لحظه منتظر بودم.
با خودم گفتم نکند این مرد جوان را آقا برای من فرستاده است!
سرم را انداختم پایین و با قدمهای بلند، خودم را به خانه رساندم. در حیاط بسته بود. از روی پرچینها وارد باغ شدم. . پدرم دورتادور خانهمان را درخت کاشته بود. زیر سایۀ درختی نشستم. نمیتوانستم دربارۀ جوانی که دیده بودم با کسی حرف بزنم. انگار او همان شاهزادۀ رؤیاهایم بود.....ـ
⬅️ ادامه دارد ......
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_اول
#قسمت دوم
انگار او همان شاهزاده رؤیاهایم بود که با اسب سفید آمده بود. همان مشخصاتی را داشت که به امام رضاعلیه السلام داده بودم؛ ریش بلند، یقه بسته و نگاهی که هنگام برخورد با نامحرم به زمین میدوخت. مادرم که داشت برای مرغها دان میریخت با دیدن من پرسید: «زینب چرا اونجا نشستی؟ پاشو بیا تو. ناهار حاضره!» چادرم را تکاندم و رفتم خانه.
شب تلویزیون تماشا میکردیم که صدای در آمد. معمولاً کسی در نمیزد. چون این خانهباغ را پدرم تازه ساخته بود و هنوز فرصت نکرده بود که دیوارهای دور ساختمان را بالا ببرد، آشناها از روی
رچینها وارد باغ میشدند، یک راست میآمدند پشت در هال، بعد در میزدند. دوباره صدای در آمد. برادرهایم نبودند، مادرم هم رفته بود روضه. من بودم با خواهر بزرگترم و خانم برادرم. به هم نگاه کردیم.
گفتم: «یکی در رو باز کنه!»
خواهرم گفت: «من که نمیرم!»
خانم برادرم گفت: «حتماً غریبه است که در میزنه!»
تکرار کردم: «غریبه؟»
با عجله دنبال چادر گشتم. چادر رنگی پیدا نمیکردم. چادر عروسی خانم برادرم را از لای سجاده کشیدم. خانم
برادرم گفت: «زینب! چادر سفید سرت کردی، حواست باشه کی پشت دره!» و چشمکی پراند.
در را باز کردم. پسرعمویم بود همراه همان آقایی که صبح دیده بودم. سلام کردم. پسرعمویم گفت: «معرفی میکنم، ایشون آقامصطفی عارفی، برادر لیلاخانم هستن.»
گفتم: «خوش آمدین!»
پسرعمویم گفت: «عمو خونه است؟ اومدیم احوالشون رو بپرسیم.»
گفتم: «بله هستن. بفرمایید داخل.
حدس میزدم برادر لیلاخانم باشد و حالا مطمئن شده بودم. لیلاخانم یک برادر بیشتر نداشت. اگر هم تا آن موقع به زابل آمده بود، من او را ندیده بودم. نمیدانستم قدمهایم را کند بردارم یا تند. با هم به در هال رسیدیم. بعد از کمی تعارف، اول من وارد شدم و آنها بعد از گفتن یاالله یاالله وارد شدند. پدرم بلند شد با آنها دست داد.......
⬅️ ادامه دارد ...
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
〰🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_اول
#قسمت ۳
«بَهبَه! بوی مشهد اومد. خوش اومدی آقامصطفی. خانواده خوبن؟»
آقامصطفی گفت: «سلام رسوندن خدمتتون.»
من و خواهرم، ربابه، آمده بودیم توی آشپزخانه. پرسیدم: «کی چایی ببره؟»
ربابه گفت: «من که نمیبرم!»
جلو آینه روسریام را مرتب کردم. خواهرم گفت: «چقدر چادر سفید بهت میاد!»
لبخندی زدم و سینی چای را برداشتم. چایها را گرداندم و نشستم کنار خانم برادرم. پسرعمویم آهسته با آقامصطفی صحبت میکرد. متوجه شدم به من اشاره میکند. آقامصطفی یک لحظه سرش را بالا گرفت، نگاهم کرد و دوباره به زمین چشم دوخت. آن شب سر نماز خیلی دعا کردم. به امام رضا"ع" گفتم: «امام رضا! آقامصطفی مشهدیه. اگه دعایی که کردم فراموشتون شده، یادآوری میکنم!»
صبح روز بعد پدرم گفت: «زینب بیا کارت دارم.»
ساکت و منتظر نشستم. پدرم گفت: «یک موردی هست، مامانت خیلی خوشش اومده. ما هم بهش جواب مثبت دادیم. در واقع بله رو گفتیم.»
حس کردم گونههایم داغ شد. پرسیدم: «کی هست؟»
درم گفت: «پسر حاجمحمود! خونه داره، ماشین داره، کارمنده.»
بلند شدم. از اینکه حدسم غلط از آب درآمده بود، حالم دگرگون شد. گفتم: «من نمیخوامش، به هیچ عنوان شماها برای من تصمیم نگیرین. من خودم باید تصمیم بگیرم. یک وقت کسی رو انتخاب نکنین که من پایسفرۀعقدبشین نیستم!»
مادرم گفت: «از کی تا حالا ما همچین حرفهایی میشنویم؟ پنج تا دختر شوهر دادیم یک کلام حرفی نزدن!»
گفتم: «من حرف میزنم. پای سرنوشتم درمیونه.»
مهر آقامصطفی در دلم نشسته بود. مانده بودم به چه کسی و چهطوری بگویم. پدرم خیلی با من نرم و مهربان بود. در عوض مادرم سرسخت و مقاوم بود و بهآسانی کوتاه نمیآمد...
⬅️ ادامه دارد ....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_اول
#قسمت ۴
نشستم کنار پدرم. دستش را گرفتم. رگهای برآمدۀ دستش را نوازش کردم. جوانیاش را با تدریس به بچهپسرهای شیطان سپری کرده بود و حالا در سن هفتادونهسالگی بسیار صبور بود. آهسته گفتم: «آقا، فامیل ما عارفیه. من کسی رو میخوام که فامیلش عارفی باشه.»
آقام خیلی به این چیزها اهمیت میداد. گفتم: «کسی رو میخوام که فامیل خودش عارفی باشه، تازه فامیل مادرش هم عارفی باشه!»پدرم، هم عموی مادر آقامصطفی میشد، هم دایی پدرش. برای همین فامیل مادر آقامصطفی هم عارفی بود. گفتم: «کسی رو میخوام که ریش داشته باشه، مؤمن باشه، ساکن مشهد باشه، اهل زابل نباشه!»
آقام داشت فکر میکرد. حواسش نبود که من دارم مشخصات چه کسی را میدهم. گفت: «حالا ما همچین آدمی رو از کجا بیاریم بابا؟»
گفتم: «آقا یک کمی فکر کنین یادتون میاد!»
گفت: «من همچین کسی رو نمیشناسم. همین رو قبول میکنیم. منتهی گفتم باید صبر کنن تا اول ربابه ازدواج کنه.»
بعد دوباره زنگ در حیاط به صدا درآمد. این بار برادرم در خانه بود و در را باز کرد. دیدم آقامصطفی تنهایی آمده است. نشست کنار پدرم. ما هم نشسته بودیم. نگاهی به من کرد، بعد به پدرم گفت: «عمو من اومدم خواستگاری!»
⬅️ ادامه دارد .....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_اول
#قسمت_۵
با شنیدن این جمله رنگ از رویم پرید. همه با تعجب به مصطفی نگاه کردند. من نشسته بودم در جمع دخترها. آقام اشاره کرد، یعنی شماها بلند شوید بروید توی اتاق. هال و پذیرایی ما دوتا در سهلت داشت. موقع مهمانی درها را باز میکردیم و هال بزرگ میشد. من سریع رفتم پشت در سهلتی که آنها آنطرفش نشسته بودند. نشستم و گوش دادم. مصطفی به پدرم میگفت: «دو ماه مونده که سربازیام تموم بشه. فعلاً شغلی ندارم، برای همین خانوادهام مخالف ازدواج من هستنو برام خواستگاری نمیرن؛ اما من دوست دارم زودتر ازدواج کنم تا به گناه نیفتم. از دختر شما هم خوشم اومده. با این شرایطی که من دارم، شما دخترتون رو به من میدین؟»
من دختر کوچک خانواده بودم. ربابه یک سال از من بزرگتر بود. مادرم بهشدت پایبند سنتها بود. میگفت: «آسیا به
نوبت!» ربابه.»
گفتم: «آقام الان فکر میکنه که اون اومده خواستگاری ربابه.»
بعد از خودم پرسیدم: «از کجا معلوم که خواستگار ربابه نباشه؟ اون که اسمی از من نبرد!»
ولی دلم گواهی میداد که خواستگار من است. به آشپزخانه رفتم و به ربابه گفتم: «شنیدی آقامصطفی اومده خواستگاری؟»
ربابه بااکراه گفت: «من از مردهای ریشو و مؤمن خوشم نمیاد!»
گفتم: «واقعاً؟یعنی تو بهش جواب نمیدی؟»
گفت: « نه!»
خوشحال شدم. گفتم: «ربابه من برعکسِ تو، ازش خوشم اومده!»
گفت: «آره. با روحیات تو جور درمیاد.»
پرسیدم: «تو ناراحت نمیشی اگه من زودتر ازدواج کنم؟»
گفت: «نه! تازه کمکت هم میکنم.»
صبح روز بعد مادرم گفت: «زینب آماده باش! امشب میخوان برات نشون بیارن.»
نمیتوانستم با مادرم بحث کنم و متقاعدش کنم که به آنها بگوید نیایند. رفتم خانۀ آبجی بزرگم. گفتم: «فاطمه جون بیا با هم بریم بیمارستان. میخوام با پسر حاجمحمود صحبت کنم.»
آبجیام گفت: «مگه از جونت سیر شدی؟»
گفتم: «چه کار کنم؟ نمیخوامش، ولی مامان میگه از این بهتر دیگه برات نمیاد.»
فاطمه گفت: «خب راست میگه! میخوای زن یکی بشی که هشتش گرو نُهش باشه؟»
گفتم: «ولی من ازش خوشم نمیاد!»
زابل رسم نبود دختر و پسر قبل از ازدواج با هم صحبت کنند، حتی در مراسم خواستگاری. من بدون اجازۀ پدر و برادرهایم آمده بودم و اگر میفهمیدند خیلی عصبانی میشدند. هر طور بود آبجیام را راضی کردم. رفتیم بیمارستان. من در محوطۀ بیمارستان روی نیمکتی نشستم و فاطمه رفت او را از داخل بخش آورد. ایستاد روبهروی من. تعارفش نکردم که کنارم بنشیند. چادرم را کشیده بودم توی صورتم. تُن صدایم پایین بود. تُندتُند و بدون مکث شروع کردم به حرفزدن. .....
⬅️ ادامه دارد ....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_اول
#قسمت ۶
گفتم: «من اومدم بهتون بگم که هیچ علاقهای به شما ندارم و مطمئنم که ما با هم هیچ وجه مشترکی نداریم. لطفاً هوای منو از سرتون بیرون کنین. ما به درد هم نمیخوریم. اگه این وصلت سر بگیره، زندگی به کام هردومون تلخ میشه. به مامانتون بگین پشیمون شدین. بگین نیان خواستگاری.»
به دهان باز و چهرۀ منقلب او توجهی نکردم. بلند شدم و راه افتادم به طرف در خروجی. خواهرم کلی عذرخواهی کرد و گفت: «اِنشاءالله همسر شایستهای نصیبتون بشه.»
خدا خدا میکردم برادرهایم از قضیه بو نبرند. سرشب، خانم حاجمحمود زنگ زد و بعد از کمی مقدمهچینی به مادرم گفت: «استخاره کردیم، بد اومده!» نفس راحتی کشیدم. چند روز بعد، خواهر آقامصطفی به مناسبت عید نیمۀ شعبان
ما را دعوت کرد. اول که وارد شدیم پسرعمویم گفت: «زینبخانم خبر خوشی برای شما دارم!» شاد شدم. دخترهای جوان هم که خبر خوش را در خواستگاری میبینند. منتظر بودم که یکی سر حرف را باز کند، اما آنها از آب و هوا، از تورم، از افزایش بیرویۀ قیمتها، از اتفاقات روزمره و پیشپاافتاده میگفتند. لحظات کُند و کُشنده میگذشت. رفتم داخل آشپزخانه و پرسیدم: «لیلاخانم کمک لازم ندارین؟»
لیلاخانم گفت:« نه عزیزم، شما راحت باش. داداشم هست. پذیرایی میکنه.»
آقامصطفی سینی چای، سبد چوبی میوه و دیس شیرینی را گرداند. هر بار که جلو من خم میشد، تشکر میکردم و چیزی برنمیداشتم. آنقدر میماند
تا بردارم متوجه می شد و می گفت «چرا اذیت میکنی؟ زود بردار دیگه!»
بعد از شام پسرعمویم گفت: «قبلاً هر چی به آقامصطفی میگفتیم بیا زابل، نمیاومد. حالا که اومده دیگه دلش نمیخواد برگرده.»
لیلاخانم گفت: «آره، من چند بار بهش گفتم داداشجان بیا زابل. یه دختری هست، ببین. به قول حالاییها با آیتمهای تو جوره. نجیبه، باحجابه، بااصالته، همونیه که تو میخوای.
میگفت کی بیاد این همه راه رو.
میگفتم من تو رو میشناسم، میدونم چی میخوای، پاشو بیا. تا بالاخره اومد، توی نگاه اول یک دل نه صد دل عاشق زینبخانم شد!»
خیلی لحظۀ قشنگی بود. خیلی قشنگ بود. در زندگیام هیچ وقت اندازۀ این لحظه خوشحال نشده بودم.
خواهرم، کبری پرسید: «تحصیلاتشون چقدره؟»
لیلاخانم گفت: «ایشون بلافاصله بعد از دیپلم، رفتن سربازی. الانم چیزی نمونده سربازیشون تموم بشه. انشاءالله قصد دارن ادامۀ تحصیل بدن. البته عمو در جریان هستن ...
⬅️ ادامه دارد....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_اول
#قسمت ۷
پدرم دارن خونه میسازن. فعلاً اوضاع مالیشون مساعد نیست. باید یه مدتی بگذره، داداشم بره سرکار تا بتونه از پس مخارج زندگی بربیاد.»
آقامصطفی گفت: «درسته در حال حاضر من نه درآمدی دارم و نه پساندازی؛ اما پیامبر اکرم" ص"فرمودند؛
هر کس از ترس فقر ازدواج نکنه، نسبت به لطف خداوند بدگمان شده. »
پدرم گفت: «بر شکاکش لعنت!»
لیلاخانم گفت: «اگه زینبخانم هم تمایل دارن، یک شب خدمت برسیم بیشتر صحبت کنیم.»
مادرم گفت: «اجازه بدین با برادرهاش مشورت کنیم، بهتون خبر میدیم.»
به خواهرم که کنارم نشسته بود گفتم: «کبری بگو زینب قبول داره!»
کبری سری جنباند و گفت: «چه عجولی دختر!»
گفتم: «بگو من بدم میاد از ناز آوردن!»
گفت: «الان ساکت باش. هیچی نگو. دارن نگاهمون میکنن. خودت رو جدی نشون بده.»
من نمیتوانستم چیزی را که در دلم بود، در چهرهام برعکس نشان دهم. گفتم: «شاید از دستمون بره!»
کبری با طعنه گفت: «کجا رو داره بره؟! نگران نباش.
برمیگرده.»
شب خیلی خوبی بود. خیلی منتظر این لحظه بودم. دست به دامن مامانم شدم.
گفتم: «مامان بگو زینب قبول داره.»
مادرم چشمغرهای رفت: «من نمیفهمم تو به کی رفتی!»
هنگام خداحافظی، پسرعمویم گفت:
«تا یکی دو هفتۀ دیگه زینبخانم فکراشون رو بکنن، بعد جواب بدن.»
میخواستم بگویم من فکرهایم را کردهام، تشریف بیاورید، که آبجیام گفت: «اگه حرف بزنی وای به حالت!»
مادرم گفت: «باشه، خبر با ما.»
بیرون که آمدیم، به مادرم گفتم: «شما که میدونستین من همچین شرایطی رو، همچین شخصیتهایی رو میپسندم. من که بهتون گفته بودم با هر کسی حاضر نیستم ازدواج کنم، چرا جواب ندادین؟»
مادرم گفت: «رسم اینه که باید یکی دو هفته بعد جواب بدیم.»
گفتم: «ول کنین این حرفها رو. بدم میاد از رسم و رسومات. شاید شما ناز آوردین،، اونا پشیمون شدند. بعد چهکار کنیم؟»
مادرم با دلسوزی گفت: «تو الان بچهای. نمیفهمی. یک سری چیزها بعداً تو زندگیات تأثیر میذاره.»
ده روز طول کشید تا ما جواب دادیم. برای من روزهای خیلی سختی بود. هر روز از مادرم می پرسیدم: «زنگ نمیزنین؟»
مادرم میگفت: «نه. اونا باید زنگ بزنن.»
پدرم هر سال محرم مراسم تعزیه برگزار میکرد و تاسوعا حلیم میداد. هر روز برای نماز صبح بیدارمان میکرد، ولی زیاد سخت نمیگرفت که مثلاً حتماً چادر بپوشیم یا آهنگ گوش نکنیم. از داماد خیلی حزباللهی هم خوشش نمیآمد؛ اما دربارۀ آقامصطفی چون من گفته بودم فامیلش با ما یکی است و از خون هم هستیم، نرم شده بود.
گمانم روز دهم بود که لیلاخانم زنگ زد. مادرم در این ده روز بارها با من صحبت کرده بود. میخواست مرا منصرف کند، اما وقتی اشتیاقم را دید که به جای کاهش، افزایش مییابد، سرانجام تسلیم شد و بااکراه اجازه داد که بیایند. بعد از اینکه گوشی را گذاشت. گفت: «زینب! برای بار آخر میگم.
به زندگی خواهرات نگاه کن. هر کدومشون یه خونه به نام خودشون دارن. تو رفاه زندگی میکنن. پدرت خانزاده است. این همه ملک و املاک داره. عجله نکن. برای تو خواستگارهای بهتری میاد.»
⬅️ ادامه دارد ....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_اول
#قسمت ۸
گفتم: «برای من ایمان و چشمپاکی مرد مهمه، نه دارایش!»
مادرم با تأسف گفت: «تو برای درک این چیزها هنوز خیلی جوونی.»
شب بعد آقامصطفی و لیلاخانم آمدند؛ بدون گل، بدون شیرینی. من آنقدر در رؤیاهایم سیر میکردم که در جواب طعنههای
شب بعد آقامصطفی و لیلاخانم آمدند؛ بدون گل، بدون شیرینی. من آنقدر در رؤیاهایم سیر میکردم که در جواب طعنههای دیگران گفتم: «این تشریفات مال بیگانههاست. ما که فامیلیم!»
خیلی دوست داشتم بروم پیش آنها بنشینم و در رقمخوردن سرنوشتم سهیم باشم، اما مادرم اجازه نداد. شنیدم بعد از خوش و بشهای معمول، لیلاخانم پرسید: «عمو شرایطتون رو بگین لطفاً.»
پدرم گفت: «برای دخترای دیگهام که خیلی طلب کردیم، برای شما کمتر طلب میکنیم. یخچال و ماشینلباسشویی و سرویس چوب با شما، بقیه با ما!»
یلاخانم خندید: «عمو شما که غریبه نیستین. میدونین پدرم بنایی دارن، زیر قرض و قسط هستن، مصطفی الان که نمیتونه،
نشاءالله بعدها میخره.»
پدرم سکوت کرد.
لیلاخانم گفت: «مهریه چقدر مَدّ نظرتونه؟»
پدرم باقاطعیت گفت: «اندازۀ خواهراش! پونصد سکۀ تمامبهار آزادی. برای همۀ دخترام پونصدتا گذاشتم برای زینب هم پونصدتا.»
یلاخانم و آقامصطفی به هم نگاه کردند و با ایما و اشاره کلماتی رد و بدل شد. لیلاخانم گفت: «زیاده عمو! مهریه دِینییه به گردن مرد.»
پدرم گفت: «پنجتا دختر عروس کردم. همهشون پونصد تا بوده، ولی تا حالا نشده مطالبه کنن. مهریهشون زیاد بوده، اما به شوهرهاشون بخشیدن. من نمیگم که این دخترم هم میبخشه، ولی نمیخوام کمتر از بقیۀ خواهرهاش باشه. تصمیمتون رو بگیرین.»
روز بعد آقامصطفی آمد. تنها بود. حتی لیلاخانم هم نیامده بود. مادرم با نگرانی پرسید: «پدر و مادرتون کی تشریف میارن؟»
آقامصطفی گفت: «درگیرن، میان انشاءلله!»
ادرم بیش از حد به رسم و رسوم اهمیت میداد و بهشدت از سنتشکنیها پرهیز میکرد. زیر لب گفت: «خدا آخر و عاقبتمون رو بخیر کنه.»
آقامصطفی به پدرم گفت: «عمو! اومدم با زینبخانم صحبت کنم.»
آقام با دلخوری گفت: «امروز جمعه است، خونۀ ما هم رفت و آمد زیاده، رسم هم نداریم. زابل که مثل مشهد نیست. نمیشه عموجان!»
آقامصطفی گفت: «از امام صادق روایت داریم که قبل از ازدواج باید پسر و دختر همدیگه رو ببینن و با هم صحبت کنن!»
من درحالیکه کمی دستپاچه شده بودم به مادرم گفتم: «خُب راست میگه بندۀ خدا. شاید صحبت کردیم از هم خوشمون نیومد. شاید اعتقاداتمون با هم جور نباشه.»
مادرم گفت: «شما که از دیشب داری میگی این همون شرایطی رو داره که من میخوام!»
گفتم: «مامان اون از نظر ظاهری بود. تو رو خدا اجازه بدین دیگه.»
مادرم گفت: «توی پذیرایی صحبت کنین.»
⬅️ ادامه دارد ....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_اول
#قسمت ۱۰
گفتم:«تصمیمهایی که فکر میکردم درسته؛ مثلاً چهارم دبستان بودم که تصمیم گرفتم چادر سر کنم. خانوادهام مخالف بودند، مخصوصاً مامانم. میگفت تو هنوز بچهای دختر، نمیتونی چادر سر کنی، اما من سمج بودم. گریه میکردم که چادر بخرین. قبول نمیکردند. مادرم به خیال خودش من رو فرستاد دنبال
نخودسیاه. گفت که برو توی پستو، تو صندوقچۀ چوبی، لابهلای لباسها رو بگرد. یه چادر مشکی هست. بردار، سرت کن. فکر میکرد من این کار رو نمیکنم. رفتم و چادر رو برداشتم. قدیمی بود و سنگین. گلهای درشتی هم داشت. سرم کردم.
. خانوادهام مخالف بودند، مخصوصاً مامانم. میگفت تو هنوز بچهای دختر، نمیتونی چادر سر کنی، اما من سمج بودم. گریه میکردم که چادر بخرین. قبول نمیکردند. مادرم به خیال خودش من رو فرستاد دنبال نخودسیاه. گفت که برو توی پستو، تو صندوقچۀ چوبی، لابهلای لباسها رو بگرد. یه چادر مشکی هست. بردار، سرت کن. فکر میکرد من این کار رو نمیکنم. رفتم و چادر رو برداشتم. قدیمی بود و سنگین. گلهای درشتی هم داشت. سرم کردم.
. دیدم هم چروکه هم بلند. شستمش. اتو کشیدم. دادمش به آبجیام و گفتم برام کوتاه کن. هیچکس فکر نمیکرد که من این چادر رو سرم کنم. سرم که میکردم، میافتاد. هم سُر بود و هم سنگین. اونها
من میخندیدن. میگفتن کسی که مجبورت نکرده، برای چی سرت میکنی؟ میگفتم خوشم نمیاد بدون چادر برم مدرسه. سرم میکردم، میرفتم مدرسه. بچههای مدرسه مسخرهام میکردن. توی مسیر هر کسی میدید مسخرهام میکرد. بلد نبودم. چادر سنگین بود. از پایین جمع میکردم، از بالا میافتاد. از بالا جمع میکردم، از پایین ول میشد. خواهرم چادر رو قایم میکرد،
بلد نبودم. چادر سنگین بود. از پایین جمع میکردم، از بالا میافتاد. از بالا جمع میکردم، از پایین ول میشد. خواهرم چادر رو قایم میکرد، میرفتم پیدا میکردم. چادر سر کردن چیزی بود که خودم تصمیم گرفته بودم. هرچه مخالفت کردند، نتونستن از من بگیرند.»
آقامصطفی لبخند معناداری زد و گفت: «تعبیر جالبی بود. این ازدواج هم گمونم همینطوره. باید با سنگینیاش، سُریش، کوتاهی و بلندیش کنار بیان.»
چیزی نگفتم.
پرسید: «شما موسیقی گوش میکنین؟»
گفتم: «خانوادۀ ما مشکلی با موسیقی ندارن، گوش میکنن، اما من علاقهای ندارم. من معمولاً کاستهای حاجآقای کافی رو گوش میکنم و از نظر ایشون رقص و موسیقی حرامه!»
گفت : «نظرتون دربارۀ مهریه چیه؟ به نظر من مهریه نباید زیاد باشه.»
گفتم: «پدر و مادرم کنار نمیان. همینجوری هم شما توی خانوادۀ ما، بین دوستان و آشنایان ما مخالف زیاد دارین
ولی سعی کنین برای مهریه زیاد پاپیچ نشین. تا حالا هیچ کدوم از خواهرهام نگرفتن. من نمیگم کی داده کی گرفته، چون از لحاظ شرعی درست نیست، ولی من کسی نیستم که بخوام این مهریه رو از همسرم کامل بگیرم. شما قبول کنین. در اینباره حرفی نزنین. چون پدرم تا حالا خیلی کوتاه اومدن. از اینکه پدر و مادرتون نیومدن، از اینکه شغل ندارین، مسکن ندارین، اگه تو این مورد هم بخواین چونه بزنین ممکنه پشیمون بشن. ولی من شاید بخشی یا همهاش رو به شما ببخشم.»
آقامصطفی شرایطش را روی برگۀ کوچکی نوشته بود. یکییکی میخواند و سؤال میکرد؛ دربارۀ ولایتمداری، اعتقاد به رهبری و... و من پاسخ میدادم. آخرش پرسید: «شما چرا سؤالهاتون رو ننوشتین؟»
گفتم: «نمیدونستم قراره صحبت کنیم.»
⬅️ ادامه دارد ....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_اول
#قسمت ۱۱
بعد از صحبتکردن پی بُردیم که نقاط مشترک زیادی داریم. آقامصطفی هم خوشصحبت بود و هم جسور. آنقدر جسارت داشت که وقتی دید کسی برایش نمیآید خواستگاری، خودش آمده بود و من این جسارتش را تحسین میکردم.
مراحل بعدی خواستگاری ما مثل خواستگاریهای معمولی نبود که همه جمع باشند و شیرینی و دستهگل بیاورند. خودش تنهایی میآمد.
این تنهایی آمدنهایش، سنتشکنیهایش، برای من جالب توجه و برای دیگران عجیب بود. مدام من را به خاطر انتخابم سرزنش میکردند، مخصوصاً برادرهایم. یک روز برادر بزرگم داشت با پدرم صحبت میکرد. خیلی هم عصبانی بود. میگفت: «ما تا حالا رسم نداشتیم که پسری تنهایی بیاد خواستگاری! هنوز دهنش بوی شیر میده، پا شده این همه راه اومده زابل که به من زن بدین! پدر و مادرش کجا هستن؟ بزرگتر نداره؟ کسی رو نداره؟»
از روز اولی که من آقامصطفی را قبول کردم از طرف همسنها، دوستها، آشناها و بعضی افراد خانواده یکسری جنگ اعصاب داشتم. قبولکردن یک پسر خیلیمؤمن از نظر آنها کار ناپسندی بود.
دیده بودم روحانیان چقدر غریباند. اگر کسی با روحانی ازدواج میکرد، همه مسخرهاش میکردند. میگفتند: «چه زندگی سختی داشته باشی! بین این همه فرد شما رفتی روحانی قبول کردی؟»
به من چنین حرفهایی میزدند: «بین این همه خواستگاری که داشتی این بندۀ خدا رو قبول کردی؟ نه شغلی، نه خانهای!»
برایشان قابل قبول نبود که برای من دین و ایمان آقامصطفی مهم است. چهطور میتوانستم به کسی که اعتقادی به دین ندارد از دین بگویم؟ میگفتم تو اصلاً قرآن میخوانی که برایت یک آیه از قرآن بیارم؟ تو پیغمبر را میشناسی که من یک روایت از پیغمبر برایت بیارم؟ همان روزها روایتی شنیده بودم که خیلی
روی من تأثیر گذاشته بود. شنیده بودم در زمان حضرت محمد؟ص؟ کسی خواستگار دخترش را به خاطر اینکه پول و مال و منال نداشته، قبول نکرده است با اینکه او فرد مؤمنی بوده و دخترش را به کسی داده که ثروت زیادی داشته است. وقتی پیغمبر فهمیده بودند، آن مرد را نکوهش کرده بودند که چرا شما اجازه ندادی این فرد مؤمن با دخترت ازدواج کند؟
من از اول تفاوتهایی با بقیه داشتم؛ زیاد مطالعه میکردم، معنی قرآن را میخواندم، از ششسالگی هم روزه میگرفتم هم نماز میخواندم، دوست نداشتم روزۀ کلهگنجشگی بگیرم اما خانوادهام اجازه نمیدادند روزۀ کامل بگیرم. زابل گرم بود و اذان ظهر که میشد بهزور روزهام را باز میکردند. بعضی وقتها هم تا بعدازظهر مقاومت میکردم. بعدازظهر که بیجان میشدم، میرفتم یک چیزی میخوردم. دوازدهساله بودم که به پدرم گفتم: «میخوام برم کلاس قرآن!»
⬅️ ادامه دارد .....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان
#خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_اول
#قسمت_یکم
#سعید
عصر فرارسیده، کرکرهها را پایین کشیده و کارگاهم را میبندم. مدتی است در کارگاه جوشکاری احمدیان مشغول کارم. چرخی توی شهر میزنم و به چهارراه فرمانداری میرسم. آخرین خبرها را از علی صالحی میشنوم. به منزل میرسم و طبق معمول شامم را میخورم. دوستانم با سوتهای بلبلی از توی کوچه دست از سرم برنمیدارند. از خانه بیرون میزنم و با آنها کوچه پس کوچههای شهر را زیر پا میگذاریم و تا آخر شب میچرخیم و تفریح میکنیم.
به خانه برمیگردم و روی زیلوی داخل حیاط دراز میکشم و کاسه انگور و زردآلویی را که مادرم شسته برمیدارم و میخورم. خوابیدن زیر دامنه کوه «گردهسور» در این تابستان داغ، همراه با نسیم کوهستان شهر سردشت لذتبخش است.
مصطفی هم مثل بچههای معصوم به پهلو خوابیده و در کنارم به آرامی نفس میکشد. کمرو و محجوب است. دو سال از من کوچکتر و کمی هم عجول است. با زبان بی زبانی فشار میآورد
زودتر ازدواج کنم و نوبت به او برسد. به گمانم طرفش را انتخاب کرده و منتظر اقدام من است تا او هم دستی بالا بزند. لبخندی میزنم و ملحفه را روی سرم میکشم و به خواب میروم.
نفسم سنگین میشود و دستهایی دهانم را بسته و چند نفری چشمبندی روی چشمانم کشیده و دست و پایم را گرفته و به زور از حیاط خانهمان بیرونم برده و کشان کشان داخل ماشین میاندازند. بدون هیچ مقاومتی از در عقب ماشین روی صندلی تاشو لندرور میافتم و دستبندی به دستم میزنند و ماشین گاز میخورد و کوچه پس کوچههای محله سردشت را پشت سر
میگذارد و به خیابان اصلی میرسد. از نحوه ورودم به داخل ماشین میفهمم این همان لندرور مخوف ساواک است که دائم در خیابانهای سردشت میچرخد و دلهره و هراس به جان مردم میاندازد.
چند ماه پیش بود که ژاندارمری به جرم سرباز فراری توی خیابان دستگیرم کرد و به پادگان نظامی شهر کبودرآهنگ همدان اعزامم کرد. بعد از دو ماه آموزش نظامی طاقت نیاوردم و فرار کردم و به سردشت بازگشتم. بچه کوهستان بودم و بدون هیچ قید و بندی هر جا دوست داشتم میرفتم، در پادگان آموزشی نتوانسته بودم دوام بیاورم.
دقایقی میگذرد و با چشمانی بسته از حرکت ماشین میفهمم وارد ساختمان ساواک در پشت فرمانداری شدهام. با لگد و توهین و دشنام به اتاقکی تنگ رانده میشوم. صداهای عجیب و غریبی به گوشم میرسد. شخصی با کشیده و لگد به جانم میافتد و کتکم میزند. دستبند فلزی مچم را آزار میدهد. روی زمین میغلتم و دور خودم میپیچم. شکنجهگر نعره میزند و میگوید: «پدر سوخته ،......، هنوز دهنت بوی شیر میده. پوستتو میکنم تا از این غلطا نکنی!»
آنقدر با توهین و تحقیر کتکم میزند که به گریه میافتم و التماس میکنم. ناگهان فرشتهای از راه میرسد و از دست این جانور شکنجهگر خلاصم میکند. فرشته نجاتبخش با صدای بلندی به شکنجهگر میگوید: «احمق بی شعور، چرا این بچه رو میزنی؟ چرا اذیتش میکنی؟ من اینو میشناسم. همسایهمونه. ببین، ببین چه بلایی سر بچه آورده! خجالت نمیکشه مرتیکۀ گنده. به جون یه بچه افتاده و هی داره میزنه!»
شکنجهگر خبیث را از اتاق بیرون میکند. چشمبندم را باز میکند و سر و صورت خونینم را بالا میآورد و توی صورتم زُل میزند و میگوید: «سعید جان چرا گرفتنت؟»
خونهای صورتم را پاک میکنم و همین که سرم را بالا میگیرم چشمم به صورت جفایی میافتد. جفایی همسایۀ روبهروی کارگاهم است. ظهر که داشت میرفت خانه، دقایقی پیکانش جلو کارگاهم توقف کرد و به صدای ضبط صوتم گوش کرد.
دستی به سر و رویم میکشد و دلداریام میدهد و میگوید: «چرا تو رو گرفتن؟ مگه چهکار کردی؟ چرا به این حال و روز افتادی؟ غصه نخور، من اینجام و هواتو دارم. نمیذارم اذیتت کنن. تو از خودمونی.»
دقایقی بعد، همان شکنجهگر مخوف وارد سلول میشود و در گوش جفایی چیزی میگوید. جفایی جا میخورد و سرش را بلند میکند و میگوید: «عجب! عجب! کاک سعید اوضاعت خرابه! کارت زاره!ــ اگه همکاری نکنی کار دست خودت میدی. از دست منم کاری برنمیاد.»
ـ چه همکاری؟
ـ میگن نوار خرابکارا رو پخش میکنی. همکاری کن تا نذارم اذیتت کنن. بگو نوار رو از کجا آوردی و به کیا دادی؟ این نوارا که به درد تو نمیخوره. تو باید نوار آقاسی و ......گوش کنی. جوونی و باید کیف کنی. این نوارا مال دیوونههاس. چطوری دستت رسیده؟
ـ نمیدونم والا.
ـ تو همکاری کن، قول میدم نجاتت بدم. قول میدم موتور برات بخرم. موتور دوست داری؟.....
⬅️ ادامه دارد.....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_اول
#قسمت_یک
____🍃🌸🍃🌸🍃____
امروز بیست و چهار روز از ماموریت ما در کشور سوریه میگذرد.
دیروز در ایران روز طبیعت بود،اما طبیعت اینجا به رغم زیبایی های بسیار،با ساختمان های مخروبه و انواع صداهای گوش خراش ناشی از انفجار و تیراندازی،بمب،موشک و هواپیماهای جنگی،انسان را دچار تناقض و تضادی میکند که دل به درد می آید از برخی بی بصیرتی هایی که موجب این ویرانی ها شده است.
از شنود مکالمات بی سیم دیشب تا صبح، متوجه شدیم عناصر تکفیری جبهه النصره، طی عملیاتی وسیع و سنگین به شهرک العیس حمله کرده و آن جا را متاسفانه با استفاده از حجم زیادی از نیروهای تکفیری به اشغال خود درآورده اند.
این خبر، خیلی ناراحت کننده و البته تکان دهنده بود؛ چرا که العیس ارتفاعی بسیار مهم و عارضه ای حساس در منطقه جنوب حلب بود.
از لحاظ نظامی، اهمیت این ارتفاع به علت امکان دید و تیرِ عالی بود که حالا موقعیت خوبی را برای اشغالگران، نسبت به سایر مناطق ایجاد میکرد. از روی این ارتفاع تا کیلومتر ها دورتر، به راحتی قابل دید بود و حتی بعضا تا پنج روستا و شهرک اطراف آن، مورد تهدید قرار می گرفت و این نگران کننده بود.
ما الان در منطقه شمالی حلب و شهرک شیخ نجار مستقر بوده و دو هفته ای است که در شمال این منطقه با عناصر داعش درگیر هستیم.
من و تراب، بعد از نماز ظهر و عصر به همراه اسماعیل (راننده پشتیبانی تیپ و اهل سوریه) از محل قرارگاه عملیاتی شیخ نجار حرکت کردیم تا خط پدافندی که به صورت شیفتی با دو نفر دیگر از همکاران از آن مراقبت می کردیم را تحویل بگیریم و آن ها برای استراحت به عقب برگردند.
تراب اسم جهادی ابراهیم است. ابراهیم را از وقتی در دانشکده افسری مشغول تحصیل بودم می شناختم. او در مقطع کارشناسی درس می خواند و من در مقطع کاردانی...
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_اول
#قسمت_دوم
___🍃🌸🍃🌸___
... بعدها که باهم همکار و همسایه شدیم، رفاقت و برادری خاصی بین ما ایجاد شد. حالا بیش از ده سال میشود که باهم هستیم. در طول مسیر، ماشین اسماعیل پنچر شد. چند دقیقه ای معطل شدیم تا مشکل رفع شود. وقتی به خط رسیدیم، ساعت دو بعد از ظهر بود. خط را تحویل گرفتیم. شروع کردیم به سرکشی و بازدید از خط پدافندی.
حدودا هفتصد متر طول خطی بود که تیپ ما مسئولیت آن را به عهده داشت. ابراهیم از دیروز به خاطر برخورد ناراحت کننده ای که یکی از همکاران با او داشت، وضعیت روحی خوبی نداشت و خیلی ناراحت بود. تحمل ناراحتی و گرفتگی روحیش را نداشتم؛ همینطور که در طول خط حرکت میکردیم،تصمیم گرفتم به طریقی حال و هوای ابراهیم را عوض کنم تا خاطره ی آن برخورد نامناسب، ذهنش را بیش از این مشغول نکند.
پشت خط پدافندی، در حال قدم زدن در باغ بزرگ زیتونی بودیم. دست ابراهیم را گرفتم و نشاندمش روی یک تخته سنگ و خودم هم روبه رویش نشستم و با خنده گفتم:《ما الان چند هفته ای هست در این منطقه هستیم.》نگاهی به من کرد و گفت: خب منظورت چیه؟!
گفتم: تقریبا روزی نشده که به سمت مون خمپاره نیاد یا تک تیرانداز به سمت مون نزنه یا درگیری نداشته باشیم، اما حتی یه خراش هم برنداشتیم.
دوباره جواب داد: خب که چی؟! حالا منظورت چیه؟ حتما قسمت مون نبوده.
گفتم: نه! منظورم این نیست. من توی خاطره ها شنیدم یا توی کتاب ها خوندم که قبل از شهادت، گاهی اوقات رزمنده ها رو یه طوری از شهادت شون با خبر میکنند..
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_اول
#قسمت_یکم تا سوم
____🍃🌸🍃🌸🍃____
امروز بیست و چهار روز از ماموریت ما در کشور سوریه میگذرد.
دیروز در ایران روز طبیعت بود،اما طبیعت اینجا به رغم زیبایی های بسیار،با ساختمان های مخروبه و انواع صداهای گوش خراش ناشی از انفجار و تیراندازی،بمب،موشک و هواپیماهای جنگی،انسان را دچار تناقض و تضادی میکند که دل به درد می آید از برخی بی بصیرتی هایی که موجب این ویرانی ها شده است.
از شنود مکالمات بی سیم دیشب تا صبح، متوجه شدیم عناصر تکفیری جبهه النصره، طی عملیاتی وسیع و سنگین به شهرک العیس حمله کرده و آن جا را متاسفانه با استفاده از حجم زیادی از نیروهای تکفیری به اشغال خود درآورده اند.
این خبر، خیلی ناراحت کننده و البته تکان دهنده بود؛ چرا که العیس ارتفاعی بسیار مهم و عارضه ای حساس در منطقه جنوب حلب بود.
از لحاظ نظامی، اهمیت این ارتفاع به علت امکان دید و تیرِ عالی بود که حالا موقعیت خوبی را برای اشغالگران، نسبت به سایر مناطق ایجاد میکرد. از روی این ارتفاع تا کیلومتر ها دورتر، به راحتی قابل دید بود و حتی بعضا تا پنج روستا و شهرک اطراف آن، مورد تهدید قرار می گرفت و این نگران کننده بود.
ما الان در منطقه شمالی حلب و شهرک شیخ نجار مستقر بوده و دو هفته ای است که در شمال این منطقه با عناصر داعش درگیر هستیم.
من و تراب، بعد از نماز ظهر و عصر به همراه اسماعیل (راننده پشتیبانی تیپ و اهل سوریه) از محل قرارگاه عملیاتی شیخ نجار حرکت کردیم تا خط پدافندی که به صورت شیفتی با دو نفر دیگر از همکاران از آن مراقبت می کردیم را تحویل بگیریم و آن ها برای استراحت به عقب برگردند.
تراب اسم جهادی ابراهیم است. ابراهیم را از وقتی در دانشکده افسری مشغول تحصیل بودم می شناختم. او در مقطع کارشناسی درس می خواند و من در مقطع کاردانی. بعدها که باهم همکار و همسایه شدیم، رفاقت و برادری خاصی بین ما ایجاد شد. حالا بیش از ده سال میشود که باهم هستیم. در طول مسیر، ماشین اسماعیل پنچر شد. چند دقیقه ای معطل شدیم تا مشکل رفع شود. وقتی به خط رسیدیم، ساعت دو بعد از ظهر بود. خط را تحویل گرفتیم. شروع کردیم به سرکشی و بازدید از خط پدافندی.
حدودا هفتصد متر طول خطی بود که تیپ ما مسئولیت آن را به عهده داشت. ابراهیم از دیروز به خاطر برخورد ناراحت کننده ای که یکی از همکاران با او داشت، وضعیت روحی خوبی نداشت و خیلی ناراحت بود. تحمل ناراحتی و گرفتگی روحیش را نداشتم؛ همینطور که در طول خط حرکت میکردیم،تصمیم گرفتم به طریقی حال و هوای ابراهیم را عوض کنم تا خاطره ی آن برخورد نامناسب، ذهنش را بیش از این مشغول نکند.
پشت خط پدافندی، در حال قدم زدن در باغ بزرگ زیتونی بودیم. دست ابراهیم را گرفتم و نشاندمش روی یک تخته سنگ و خودم هم روبه رویش نشستم و با خنده گفتم:《ما الان چند هفته ای هست در این منطقه هستیم.》نگاهی به من کرد و گفت: خب منظورت چیه؟!
گفتم: تقریبا روزی نشده که به سمت مون خمپاره نیاد یا تک تیرانداز به سمت مون نزنه یا درگیری نداشته باشیم، اما حتی یه خراش هم برنداشتیم.
دوباره جواب داد: خب که چی؟! حالا منظورت چیه؟ حتما قسمت مون نبوده.
گفتم: نه! منظورم این نیست. من توی خاطره ها شنیدم یا توی کتاب ها خوندم که قبل از شهادت، گاهی اوقات رزمنده ها رو یه طوری از شهادت شون با خبر میکنند.
ابراهیم مکثی کرد و ناگهان انگار موضوعی یادش آمده باشد ، برگشت به طرفم و گفت :«اتفاقاً من دیشب یه خوابی دیدم.»
با تعجب پرسیدم :«چه خوابی؟»
جواب داد:«بزرگی رو در خواب دیدم که بهم میگفت :توی این مأموریت ، یکی از شما شیش نفر که ازطرف دانشگاه امام حسین(ع) اعزام شدید ، شهید میشه!»
دوباره با اشتیاق بیشتری پرسیدم:«نگفت کدوممون؟»
جواب داد :«نه نگفت، اما گفت کسی هست که فکرش رو هم نمیکنید!»
اصلاً قصد من از شروع این صحبت ها فقط عوض کردن روحیه و حال و هوای ابراهیم بود اما حالا، حالت و لحن شوخی من دیگر تبدیل شده بود به صحبت های جدی. با شناختی که از ابراهیم داشتم ، به او گفتم:«ابراهیم جان خیلی مراقب خودت باش . شما سه تا دختر داری که بهت خیلی وابسته هستن .»
سری تکان و گفت :«حق با توئه ؛ علاوه بر این اگه من شهید بشم خانواده غریبی دارم و زندگی سختی خواهند داشت.»
گفتم :« پس خواهش میکنم بیشتر مواظب خودت باش .»
لبخندی زد و جواب داد:« اما دوست دارم دونفری باهم شهید بشیم.»
گفتم :«من مشکلی ندارم، اما شما باید مواظب خودت باشی.»
🔻ادامه دارد..
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
هدایت شده از ؏ﭑرفــــﺂݩِ مـجـﭑهد | شهیدانּ عشࢪیہ و طهـمـاسبے
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_اول
#قسمت_چهار
____🍃🌸🍃🌸🍃___
ساعت شش غروب شده بود و هوا داشت تاریک می شد. بنا به دستور حاج عمار قرار شد به همراه برادران تراب، حیدر و ابومحسن به جنوب حلب برگردیم و آماده پاتک به منظور بازپس گیری منطقه العیش شویم.
به سرعت و با راهنمایی و هدایت آقا ابراهیم، طرح های پدافندی و طرح آتش خط شیخ نجار را که چهارده روزی میشد از تروریست های داعش باز پس گرفته بودیم؛ در آخرین لحظات تکمیل کردیم. به نظرم طرح جالب و مبتکرانه ای بود که امکان اجرای دفاع مستحکمی را با حداقل نیرو محقق می ساخت. ابراهیم به خوبی نبوغ و خلاقیتش را با اصول و قواعد نظامی ترکیب می کرد.
پس از تکمیل طرح ها و به اتفاق او در زمان باقی مانده، سنگر ها و مواضع سلاح های موجود را اصلاح کردیم. وقتی خود آقا ابراهیم با جدیت فراوان مشغول پر کردن گونی های سنگر و تکمیل سنگر ها می شد، واقعا همه نیرو های نجباء از این همه اخلاص و دلسوزی که به خرج می داد متعجب می شدند و برای همه ما آموزنده بود.
به هر حال طرح پدافندی مطلوب را پشت یک جعبه مهمات ترسیم، و تا فرصت بود نواقص موجود را رفع کردیم، به موقعیت قرارگاه بازگشتیم و طرح ها را تحویل برادر حاج علی دادیم. حاج علی از همکاران بی ریا و مخلص ما در دانشگاه امام حسین(ع) بود که در این ماموریت بیشتر باهم اشنا شده بودیم.
کارمان که تمام شد، منتظر ماشین ماندیم تا به جنوب حلب برویم. ماشین را بعد از ظهر، اسماعیل برای چاپ نقشه برده بود ذهبیه. ساعت ۱۸:۴۵ بالاخره اسماعیل رسید. آخرین سفارش ها را برای حفظ و نگهداری خط به ابواسحاق(فرمانده یکی از گردان های نجباء) و سریع سوار شدیم..
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_اول
#قسمت_پنج
___🍃🌸🍃🌸🍃___
... یگانی که به آن مامور بودیم(تیپ سید الشهدا "ع") با گروه های مقاومت به عنوان مستشار نظامی کار میکرد؛ این یگان، شامل نیروهای حرکت النجباء، متشکل از شیعیان کشور عراق بود که برای مبارزه با دشمنان تکفیری به سوریه آمده بودند.
فورا راه افتادیم به سمت جنوب حلب. وقتی رسیدیم به مقر تیپ سید الشهدا(ع) که در روستا عَزان قرار داشت، دیگر ساعت نه شب بود. همه در مقر بودند. چهره هایشان نگران و ناراحت. همه نشسته بودند...یونس، حامد، حنیف، عمار، عبدالله و سید غفار.
بلافاصله توسط برادر حامد نسبت به وضعیت العیس توجیه شدیم و در جریان اتفاقات دیشب قرار گرفتیم.
حامد مدتی میشد که به عنوان اطلاعات تیپ انجام وظیفه میکرد و از نیروهای جوان، شجاع و مستعد بود که در یگان بسیج فاتحین عضو بود؛ او چند ماه قبل از ما به سوریه اعزام و به تیپ سید الشهدا (ع) معرفی شده بود.
ظاهرا برادر حامد به همراه تعدادی از نیروهای نجباء، یک شب قبل از ما به این منطقه آمده و برای پازپس گیری العیس اقدام کرده بودند؛ اما حجم نیرو ها و تجهیزاتی که در حال عقب نشینی بودند، به قدری زیاد بود که دیگر در جاده امکان تردد وجود نداشت و پیشروی سریع، غیر ممکن به نظر می رسید و وقتی به العیس رسیده بودند که دیگر کار از کار گذشته بود.
حتی حین توجیهات متوجه شدیم که یکی از نیروهای گردان تدخل (اسم گردانی که به آن مامور شده بودم) به نام (وُسام ) حین پاتک اولیه به العیس مفقود شده است؛ اما با کمال تاسف پس از چند روز بررسی و پرس و جو از سایر یگان های خودی در منطقه و توزیع عکس های او به نتیجه نرسیدیم.
در مقر تیپ، تا پاسی از شب منتظر دستور حمله و پاتک به العیس بودیم. هر لحظه داشت دیر تر می شد. اگر دشمن بتواند کاملاً مستقر شود، دیگر اجرای پاتک و بیرون کردنش به راحتی امکان نداشت.
هر چه منتظر ماندیم خبری از دستور عملیات نشد. شب از نیمه گذشته بود. وضعیت مزاجی ابراهیم خیلی خوب نبود. چندین روز بود که دچار سرماخوردگی شده بود و مدام سرفه می کرد،اما روحیه اش عالی بود و با همان وضعیت، همه جا با ما میآمد. نفهمیدم کی خوابم برد. صبح که برای نماز بیدار شدیم، هنوز خبری از حمله نبود. گفتند بعد از نماز استراحت کنید تا برای عملیات آماده باشید. بنابراین دوباره به حالت آماده باش مشغول استراحت شدیم..
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
3. فصل اول.mp3
9.51M
«بسم الله الرحمن الرحیم»
فصل اول.mp3
کتاب خون دلی که لعل شد خدمت شما دوستان گرامی
مروری بر زندگی امام خامنه ای «حفظ الله»
به روایت خود حضرت آقا 👌
#فصل_اول
#خون_دلی_که_لعل_شد
سلامتی شان#صلوات
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷