eitaa logo
امام زادگان عشق
90 دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
4.4هزار ویدیو
352 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
ketabrah.ir10.10.mp3
زمان: حجم: 7.91M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 تاریخ شفاهی روایت خاطرات قسمت و هفتم سومار و از صوت با ذکر صلوات ، است . 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃🌷
ketabrah.ir11.01.mp3
زمان: حجم: 12.48M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 تاریخ شفاهی روایت خاطرات قسمت و هشتم با ما بود و از صوت با ذکر صلوات ، است . 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃🌷
ketabrah.ir11.02.mp3
زمان: حجم: 17.68M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 تاریخ شفاهی روایت خاطرات قسمت و نهم و از صوت با ذکر صلوات ، است . 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃🌷
ketabrah.ir11.03.mp3
زمان: حجم: 23.51M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 تاریخ شفاهی روایت خاطرات قسمت و از صوت با ذکر صلوات ، است . 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃🌷
ketabrah.ir11.04.mp3
زمان: حجم: 5.97M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 تاریخ شفاهی روایت خاطرات قسمت و یکم مرصاد و از صوت با ذکر صلوات ، است . 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃🌷
ketabrah.ir11.05.mp3
زمان: حجم: 12.54M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 تاریخ شفاهی روایت خاطرات قسمت و دوم مرصاد (۲) و از صوت با ذکر صلوات ، است . 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃🌷
ketabrah.ir11.06.mp3
زمان: حجم: 7.21M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 تاریخ شفاهی روایت خاطرات قسمت و سوم و از صوت با ذکر صلوات ، است . 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃🌷
۶۰ ق‌هق طاها بلند شد. گفتم: «اگه بابا تصادف می‌کرد و می‌مرد، پیش خدا امتیاز ویژه‌ای داشت یا حالا که شهید شده؟» هق‌هق طاها تبدیل به گریه‌های بلند شد. گفتم: «برای شهید که گریه نمی‌کنن؛ تو هم وقتی بزرگ‌تر شدی باید راه بابات رو ادامه بدی.» طاها سرش را گذاشته بود روی شانۀ من. هر دو غمگین بودیم و به روزهای سرد و تلخی که در پیش داشتیم می‌اندیشیدیم. انگار از اولین روزی که به این خانه آمده بودم یک قرن گذشته بود. بنایی‌ها، جابه‌جایی‌ها، سفرها، همۀ اینها خاطرات زنده‌ای بودند که یک‌ریز در ذهنم رژه می‌رفتند. سرم را بالا گرفتم. آقامصطفی روبه‌رویم ایستاده بود. چهره‌اش آرام و تابناک به نظر می‌رسید. پرسیدم: «بگو چطور این همه آرومی؟» مثل همیشه لبخند زد. گوشی‌ام را روشن کردم و گفتم: «طاها نگاه کن!» عکس پیکر آقامصطفی را توی یکی از کانال‌های تلگرام گذاشته بودند. هنگام شهادت لبخندی عمیق روی لب‌هایش نقش بسته بود. گفتم: «طاها می‌دونی قصۀ این لبخند چیه؟» نگاهی به عکس کرد اشک‌هایش چکید روی لب‌های پدرش. گفتم: «صبح روزی که بابات می‌خواسته شهید بشه با دوستاش دور هم جمع بودن، یکی از هم‌رزم‌های بابات به نام آقای حسین هریری می‌پرسه بچه‌ها می‌دونین که هنگام شهادت، امام حسین"ع"میاد بالای سرمون؟ یکی جواب میده ما به شوق همون لحظه ا‌ست که می‌جنگیم. اون یکی میگه هر کس شهید شد و اهل بیت"علیهم السلام "رو دید، یک نشونه‌ای بذاره! یکی می‌پرسه مثلاً چه‌کار کنه؟ بابات میگه بخنده!» طاها گفت:«یعنی بابام امام حسین"ع" رو دیده؟» گفتم: «آره، بابات واقعاً شهید شده، رفته پیش اهل‌بیت "علیهم السلام "!» پنجم شهید شده بود، دهم خبردار شدیم و بیستم تشییع شد. تا زمان خاک‌سپاری، روزهای بسیار سخت و پُرتنشی داشتیم. آمدن پیکر از سوریه تا تهران آن‌قدر طول نکشیده بود که از تهران تا مشهد طول کشید. . ، از وقتی که شهید شد تا وقتی که فهمیدم، یک‌سره خوابش را می‌دیدم. حتی اگر یک لحظه چشم‌هایم گرم می‌شد به خوابم می‌آمد، ولی از روزی که خبردار شدم تا روزی که پیکرش را آوردند، دیگر خوابش را ندیدم و از شبی که یقین کردم مصطفی دیگر نخواهد آمد ترس شبانه‌ام از بین رفت. دیگر شب‌ها لامپ‌ها و تلویزیون را روشن نمی‌گذاشتم. انگار یک‌شبه تبدیل به زن کاملی شده بودم. روزی که می‌رفتیم بهشت رضا در راه سردخانه یادم آمد از آخرین باری که با آقامصطفی از خیابان عبور می‌کردیم پرسیدم: «مصطفی! مُرده ترس داره؟» گفت: «نه! جواد رو خودم کول کردم تا قرارگاه.» گفتم: «پس چرا خیلی‌ها از مرده می‌ترسن؟» گفت: «تو اگه کسی رو دوست داشته باشی، مُرده‌اش هم برات عزیزه.» وارد سردخانه که شدم، یک‌باره احساس ترس کردم. قبلاً مسئولش گفته بود صبر کنید بیاوریم داخل معراج، آنجا سرد است. قبول نکردم. برای دیدنش عجله داشتم. حتی یک ثانیه تأخیر هم زیاد بود. هر چه به لحظۀ میعاد نزدیک‌تر می‌شدم، دلهره و اضطرابم بیشتر می‌شد. مسئول سردخانه کشو را بیرون کشید. قبل از اینکه پارچه را بردارد با چه شوقی قصد داشتم مصطفی را بغل کنم، ببوسم. فکر می‌کردم مثل سابق است و همان گرما و همان لطافت را دارد. پارچه که کنار رفت آمدم جلو. نگاهش کردم. با اینکه سرد و بی‌روح بود، از چهره‌اش آرامش خاصی می‌تراوید. چشم‌های نیمه‌بازش حالتی از خواب و بیداری داشت. لبخندی روی لب‌هایش نقش بسته بود که نشانۀ خشنودی و رضایتش بود. لب‌هایم را گذاشتم روی گونه‌اش، یخ بود. همه منتظر بودند، جیغ بکشم. از حال بروم. چشم‌هایم را بستم. باز همان خیابان بود. همان روشنی، همان صدا: «کسی رو که دوست داشته باشی، مُرده‌اش هم برات عزیزه.» گفتم: «عزیزی مصطفی، حتی بیشتر از قبل!» چادرم را کشیدم روی سر هر دومان. رفتیم به چند سال قبل. بهار بود. توی محوطۀ فرودگاه ایستاده بودیم. بلیط چارتر گرفته بود و می‌خواست برود کربلا. همان‌طور که به سمت باند پرواز می‌رفت، برایم دست تکان می‌داد. من دستم را حایل چشم‌هایم کرده بودم و خیره شده بودم به آسمان. هرچه بیشتر نگاه می‌کردم او بالاتر می‌رفت. ناگهان دستی سمج مرا از او جدا کرد. کشان‌کشان از معراج بیرونم آورد. دیدم همۀ فامیل رسیده‌اند. گوشه‌ای ایستادم و زل زدم به جمعیت. گروه گروه می‌رفتند داخل معراج، یکی‌یکی می‌آمدند بیرون. بعضی‌ها غش می‌کردند. بعضی‌ها جیغ می‌کشیدند. من فقط نگاه می‌کردم. همه که آمدند بیرون، دوباره رفتم داخل. یک ربع ساعت به من وقت دادند که با آقامصطفی تنها باشم. ⬅️ ادامه دارد...... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
۶۱ یک ربع ساعت به من وقت دادند که با آقامصطفی تنها باشم. بازویش را گرفتم. بوسیدم و گفتم‌: «چقدر بی‌غم و غصه نگاهم می‌کنی! حتماً به جایگاهت واقف شدی، اما من نگرانم که این راه رو بدون حمایت تو چه‌طوری طی کنم؟ قرار نبود به این زودی بری، قرار نبود من رو تنها بذاری. حالا که رفتی اگه می‌خوای حلالت کنم هر شب به خوابم بیا. توی سختی‌های زندگی کنارم باش. در عوض من هم مهریه‌ام رو کامل بهت می‌بخشم. دویست‌وپنجاه‌تا سکه رو به‌خاطر امام رضا"ع "قبلاً بهت بخشیده بودم دویست‌وپنجاه‌تا سکه رو هم به‌خاطر حضرت زینب؟عها؟ بهت می‌بخشم. نفقه‌ام رو هم به‌خاطر حضرت فاطمه؟عها؟. حالا با خیال راحت برو. این سعادت حقت بود. فقط من رو فراموش نکن، روز قیامت شفیعم باش.» آمدم بیرون. زودتر از بقیه رسیدم خانه. دست‌هایم بوی سدر و کافور می‌داد. حالت جنونی به من دست داده بود. خیلی خودم را کنترل کرده بودم. بغض و فریاد توی دلم جمع شده بود. باید خودم را پیدا می‌کردم. آقامصطفی خیلی سفارش کرده بود: «جلو مردم آرام باش، رسالت همسران شهدا این است که خوددار، صبور و مقتدر باشن، اجازه ندن دشمن ضعف اونها رو ببینه. از سختی‌ها نگن، موجب تشویق دیگران به این راه باشن نه بازدارنده.» شاید اگر من هم بی‌تابی همسران شهدا را دیده بودم مانع رفتن شوهرم می‌شدم. چند روز قبل از اینکه آقامصطفی برود سوریه، با هم رفته بودیم تشییع جنازۀ یکی از دوستانش به نام جواد محمدی. دیدم خانمش خیلی آرام و باوقار است. پرسیدم: «شما بچه هم دارین؟» گفت: «دو تا!» نگاهی به نوزاد توی کالسکه کردم. پرسیدم: «اسمش چیه؟ چند روزه‌است؟» گفت: « علی‌اکبر دقیقاً امروز چهل‌روزه شده، وقتی باباش رفت دو روزه بود!» گفتم: «سخت‌تون نیست؟» گفت: «سخت که هست ولی هدف‌مون مهم‌تره.» هنگام برگشتن توی ماشین، به آقامصطفی گفتم: «خانم محمدی اصلاً بی‌تابی نمی‌کرد، حتماً اون‌قدر که من به تو علاقه دارم اون به شوهرش علاقه نداشته!» آقامصطفی گفت:«خدا صبوری میده!» برای مراسم شهید مصطفی بختی هم که رفته بودیم جوّ نسبتاً آرامی حکم‌فرما بود. آقامصطفی وقتی تعجب مرا دید گفت: «مطمئن باش خدا به تو هم صبوری میده، کمکت می‌کنه.» بعد همان وضع برای خودم پیش آمد و توانستم خودم را کنترل کنم. حتی روز سوم یک نفر صحبت کرد و خندید. من هم خندیدم. یک نفر دیگر در گوشم گفت: «حداقل جلو مردم یه‌کم بی‌قراری کن.» گفتم: «گریه‌هام رو تو خلوت می‌کنم. برای چشم مردم تظاهر نکردم و نمی‌کنم.» گفت: «شنیدم میگن خانم عارفی از اینکه شوهرش شهید شده خوشحاله!» گفتم: «تا الان نیش و کنایه زیاد زدن، اینم روش!» این‌قدر در دلم غم داشتم که این حرف‌ها در برابرش هیچ بود. ادامه دادم: «مثل این می‌مونه که پات قطع بشه بعد یک خراش کوچیک روی دستت بیفته. این کنایه‌ها مثل اون خشه، زیاد مهم نیست مهم اون پا بود که نیست.» تشیع پیکر آقامصطفی هم‌زمان شده بود با تجلیل از شهدای گمنام در دانشگاه فردوسی. آقامصطفی همیشه وقتی شهدا را می‌آوردند ناراحت می‌شد که چرا پیکر آنها را به دانشگاه‌ها نمی‌برند. گفتم: «توی دانشگاه همه به فکر درس و تحصیل‌اند.» گفت: «این بالاترین درسه!» گمانم آقامصطفی اولین شهید مدافع حرم بود که برایش در دانشگاه فردوسی مراسم گرفتند. اتفاقاً سخنران هم حاج‌آقای پناهیان بود که آقامصطفی خیلی به او ارادت داشت. سخنرانی جالب و پُرشوری کرد که مطمئنم آقامصطفی بسیار لذت برد. قبل از مراسم رفته بودم برای طاها و امیرعلی پیراهن مشکی بخرم، یا سایزشان نبود یا مدلش را نمی‌پسندیدم. بعد از کمی جست‌و‌جو به مغازه‌ای رفتم که خانم فروشنده ما را می‌شناخت. با دیدن من پرخاشگرانه گفت: «از چهره‌ات معلومه که خیلی خوشحالی، از اینکه شوهرت شهید شده. نه؟ حالا آزاد و رها شدی دیگه. فکر این دوتا بچه رو نکردی؟ فکر تنهایی خودت نبودی؟» دلم شکست. بدون اینکه چیزی بگویم از مغازه بیرون آمدم و دعا کردم خدا هدایتش کند. یادم آمد موقعی که جواد کوهساری شهید شد، آقامصطفی نمی‌خواست لباس مشکی بپوشد. گفت: «برای شهید مشکی نمی‌پوشند!» به طاها گفتم:«برو پیراهن سفید عیدت رو بپوش. هر کی پرسید چرا سفید پوشیدی، بگو چون پدرم گفته بود برای شهید سیاه نمی‌پوشن.» هفتم آقامصطفی را در زابل گرفتیم. آنجا رسم بود در مراسم عزا فقط چای بدهند. گفتم: «من می‌خوام شربت زعفرون بدم.» اعتراض کردند: «مگه عروسیه که شربت بدیم؟» گفتم: «توی گرمای چهل درجه مردم اذیت میشن. آقامصطفی دوست نداشت کسی به‌خاطرش اذیت بشه. حتی برای عروسیش از مشهد کسی رو دعوت نکرده بود که مبادا سختی بکشن.» ششصد هفتصد نفر آمده بودند. خیلی بابت پذیرایی تشکر کردند و بعد از آن حتی در تعزیه‌های معمولی هم شربت می‌دهند. ⬅️ ادامه دارد.... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
۳۵ پیغام می‌فرستم و می‌گویم: «‌من خاک کشورم را با پول و دینار و دلار عوض نمی‌کنم!» ایمان و وجدانم زمانی بیشتر قوت می‌گیرد که می‌فهمم راهم را درست انتخاب کرده‌ام‌ و یکی یکی دوستان و یاران دوران مبارزه و انقلاب به خیل شهدا پیوسته‌اند‌. حاج احمد علی‌پور نمایندۀ مردم سردشت در مجلس شورای اسلامی‌ هم در حال عبور از جادۀ تاکستان در یک سانحه تصادف به طرز مشکوکی ماشینش واژگون می‌شود و همراه چهار تن از محافظانش در تاریخ سیزدهم مرداد 1363 به جوار فرزند شهیدش رحمت‌الله علی‌پور می‌پیوندد. : خانواده اسب و اجناس مام‌رحمان را کومله مصادره می‌کند، خیلی آزارش داده بودند. دیگر امنیت جانی نداشت و نمی‌توانست کاسبی کند. رفت و آمدش در روستاها محدود شده و جانش به خطر افتاده بود. چون سعید پدرش را با زور و گروگانگیری آزاد کرده بود هر لحظه امکان داشت مام‌رحمان را در مسیرهای روستایی به دام بیندازد و دستگیرش کنند. سعید هم جانش در خطر بود و خیلی کم به منزل می‌آمد. هر وقت هم می‌آمد، سرکشی کوتاهی می‌کرد و زود به سپاه برمی‌گشت. یکی دو بار شبانه به منزلمان حمله کردند و می‌خواستند با نارنجک بچه‌ها‌یم را قتل عام کنند ولی با پادرمیانی همسایه‌ها‌ و نبودن سعید در منزل منصرف شدند. وقتی هجمۀ گروهک‌ها‌ به مال و جان و ناموس مردم بیشتر شد مام‌رحمان هم به بسیج عشایری پیوست و مسلح شد. اصولاً مسلح شدن مردم باغیرت برای دفاع از حریم خانواده و امنیت شهرشان به امری عادی و معمولی تبدیل شده بود. مام‌رحمان هم احساس تکلیف کرد و اسلحه به دست گرفت و وارد کارزار جنگ با ضد انقلاب شد. او هم هفته به هفته به خانه نمی‌آمد و در بسیج خدمت می‌کرد. در سال 1362 زهرا هم به دنیا آمده بود و سعید دوست داشت صاحب پسر شود. با عشق و علاقه‌ای‌ که به حضرت امام رضا‌(ع) داشتیم راهی زیارت مشهد مقدس شد و از امام بزرگوار خواسته بود پسری نصیبمان کند تا جای خالی برادرش مصطفی را پُر کند. یک سال بعد خداوند پسری به ما عطا کرد و به عشق امام رضا‌(ع) نامش را محمدرضا گذاشتیم. علی نوجوان، محمدرضا را کولش می‌کرد و می‌برد و با خودش می‌چرخاند و سرگرمش می‌کرد. نمی‌گذاشت خواهرهایش داخل کوچه بروند و همبازی پسرها شوند. به حجاب خواهرهایش خیلی حساس بود. دائم سرش می‌جنبید هیچ پسری به خواهر و برادرزاده‌ها‌یش کج نگاه نکند. با پسرهای محل درگیر می‌شد و کم نمی‌آورد. : آلان آرام‌آرام نیروهای منطقه آموزش دیده و تقویت می‌شوند. عملیات پاکسازی اطراف سردشت به راه‌ها‌ و جاده‌ها‌ی اصلی کشیده می‌شود. بعد از ورود صیاد شیرازی به سردشت، مسیر بانه سردشت دوباره ناامن بود و زمانی که من اسیر کومله بودم دوباره پاکسازی شده بود. برادر غفاری بسیاری از عملیات‌ها‌ را فرماندهی می‌کند. محور پیرانشهر، سردشت و محور سردشت، مهاباد آزاد می‌شود. در بعضی از عملیات‌ها‌ حضور ندارم ولی در عملیات‌ها‌یی که شرکت می‌کنم، شب‌ها‌ چراغ و بوق ماشین‌ها‌ را باز می‌کنیم تا الکی دست راننده روی بوق و چراغ ‌نرود و عملیات لو برود. روستای سیسر را در زمستان آزاد می‌کنیم و سری به منزل خان سیسر که محل زندانم بود می‌زنم. به شکر خدا به آرزویم می‌رسم و سرافرازانه دوری در روستا می‌زنم و خاطرات اسارت را مرور می‌کنم. عملیات آزادسازی جاده‌ها‌ و روستاها تا لب مرز از سه مسیر آغاز می‌شود. مسیر اول، مسیر برده‌سور و زندان کومله است که به فرماندهی حاج رشید آغاز می‌شود. من هم همراهش هستم. مسیر دوم مرز آلان به فرماندهی عمرملا است که به آلوت می‌رسد. عمرملا مسئول گروه ضربت است. مسیر سوم بازارچه مرزی است. شب‌ها‌ پیاده می‌رویم و در هر منطقه‌ای‌ که آزاد می‌کنیم، پایگاه زده و نیرو می‌کاریم تا امنیت برقرار شود. بعد نیروهایی پشتیبانی و زرهی و تدارکاتی پشت سرمان می‌آیند و با لودر و بلدورز جاده می‌کشند. در قله‌ها‌ و تپّه‌ها‌ی مشرف بر جاده‌ها‌ نیز نیرو می‌کاریم و امنیت برقرار می‌شود. هم مسیر تثبیت می‌شود و هم ابتکار عمل از دست ضد انقلاب خارج می‌شود. از پشت روستاها می‌رویم و ضد انقلاب را دور می‌زنیم و به دام می‌اندازیم. با پشتیبانی توپخانه به سمت برده‌سور و زندان مرکزی کومله پیشروی می‌کنیم. عراق هم با توپخانه از ضد انقلاب حمایت می‌کند و ما را می‌کوبد. جادۀ آغلان دست کومله است و مجبوریم از مسیر بیراهه و میانبر کومله را دور بزنیم. تا زیر کوه گیاهرنگ پیش‌روی کرده و عصر به زندان کومله می‌رسیم.قبل از رسیدن ما، نیروهای کومله زندان را تخلیه کرده و به عراق متواری شده‌اند. هیچ کس آنجا نیست و با کمترین تلفاتی زندان تصرف می‌شود . . . ⬅️ ادامه دارد. . . . . 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
۳۶ آرزویم محقق می‌شود و با رگباری علامت داس و چکش بالای زندان کومله را فرومی‌ریزم و نابود می‌کنم. پس از تشکیل شورای ملی مقاومت بین گروهک‌های ضد انقلاب کومله، دموکرات و مجاهدین خلق به منظور عدم گشایش جبهه جدیدی در کردستان علیه عراق این گروهک‌ها پس از دیدار مسعود رجوی با طارق عزیز دست به یک سری تحرکات و چند رشته عملیات در منطقه آلان و بیوران با نصب مین‌های دست‌ساز بالو و کنترل از راه دور زده بودند. قاسملو قسم خورده بود اگر نیروهای ایرانی موفق شوند وارد منطقه آلان شوند، اسلحه‌ها‌ را زمین گذاشته و با نیروهایش تسلیم دولت شود. آن‌قدر منطقه صعب‌العبور است و به خودشان ایمان دارند و از پشتیبانی عراق برخوردارند که هرگز باورشان نمی‌شود منطقه آلان از دستشان‌ خارج شود. در درّۀ روستای درمان‌آباد به‌رغم تلاش‌هایمان، پیشروی‌مان کُند می‌شود و تا ظهر معطل و درمانده می‌مانیم. نیروهایمان تک‌تک از پای افتاده و شهید می‌شوند. دائم صدای قناسه‌ای‌ در دل دره می‌پیچد و تک‌تک نیروهایمان را از پا می‌اندازد. پژواکش قابل تشخیص نیست و معلوم نمی‌شود در کدام نقطه کمین کرده‌اند‌ و از کدام طرف به سوی ما شلیک می‌کنند. کاملاً گیج و سر در گم شده‌ایم. آدم‌ها‌یی بالای سرمان ایستاده‌اند‌ و هر چه به طرفشان‌ شلیک می‌کنیم از پای نمی‌افتند. بعد از مدتی می‌فهمیم مترسک‌اند و آدم واقعی نیستند. در واقع سرمان کلاه گذاشته و ذهنمان را به مکان دیگری مشغول کرده‌اند و با قناسه نیروهایمان را می‌زنند. جلو حرکتمان مسدود شده و امکان پیشروی نداریم. حسین بزماره از بچه‌ها‌ی تواب و تسلیمی‌ دموکرات، به حاج کاوه می‌گوید: «‌یه آرپی‌جی به من بدین تا برم اینا رو پیدا کنم و بزنم.» حاج کاوه می‌پذیرد و آرپی‌جی را تحویلش می‌دهد. حسین بالای قله می‌رود. ساعتی بعد با صدای شلیک آرپی‌جی حسین، صدای قناسه هم قطع می‌شود. دو نفر منافق داخل سنگر بوده‌اند‌ که یکی‌شان‌ کشته می‌شود و نفر دوم بر اثر موج انفجار قاطی کرده و تعادلش را از دست می‌دهد. حسین او را دستگیر می‌کند و با پس گردنی به سمت پایین قله می‌راند. هر لحظه سر و صدای منافق بلندتر شده و علیه امام شعار می‌دهد. با فحش و بد و بیراه به سمت پایین می‌غلتد و هذیان می‌گوید. همین که به لبه پرتگاه مشرف بر جاده می‌رسد حاج کاوه داد می‌زند و به حسین می‌گوید: «‌بنداز پایین این پدر سوختۀ منافق را.» حسین هم از ارتفاع پانزده متری لبه جاده، منافق را به کف جاده پرتاب می‌کند و خونش روی پوتین‌ها‌یم پخش می‌شود. مقداری صدقه و پول خرده روی جنازه‌اش می‌اندازیم و از کنارش رد می‌شویم. حاج کاوه هم تفنگ قناسه منافق را به عنوان دستخوش به حسین بزماره می‌دهد و از او تشکر می‌کند. خمپاره‌ای‌ روی پل شکسته خورده و اسبی را کشته بود. کره‌اش همچنان زیر شکم مادرش دراز کشیده و در حال خوردن شیر از پستان مادرش بود. دیدن این صحنه منقلبم می‌کند و به گریه می‌افتم. به روستای بیژوه می‌رسیم. این روستا، تاریخی کهن از صدر اسلام دارد که روایت‌ها‌ی متعددی از آن بیان می‌شود. نقل است در زمان ورود سپاه اسلام به ایران، دو تن از صحابه برای تبلیغ دین مبین اسلام به روستای بیژوه می‌آیند و دست به تبلیغ می زنند ولی تبلیغاتشان‌ به کام مردم منطقه خوش نمی‌آید و در اقدامی ‌فجیع، دو صحابی را به قتل می‌رسانند. وقتی فرماندۀ سپاه اسلام از آن مسیر برمی‌گردد و ماجرا را می‌شنود، دو تکه چوب خشک بالای سر مزارشان می‌کارد. با گذر زمان چوب‌ها‌ی خشک تبدیل به درختانی سرسبز و کهنسال می‌شوند و طی صدها سال پابرجا می‌مانند. این درختان هنوز هم سرسبز و قابل احترام‌اند. در محل شهادت مبلغان اسلام، مسجدی احداث و نهری از آن جاری می‌شود. آب این نهر هنوز هم جاری و گوارا و برای مردم منطقه قابل احترام است. به همین خاطر بچه‌ها‌ی رزمنده نام روستای بیژوه را که در زبان کردی معنی ناپسندی دارد، به اسلام‌آباد تغییر می‌دهند. به محض ورود به بیژوه، پسربچه‌ای‌ چهارده پانزده ساله پیشم می‌آید و با سلام و احوالپرسی، دست به جیبش می‌برد و عکس امام خمینی را که روکشی پلاستیکی دارد از جیبش در می‌آورد و با احترام می‌گوید: «‌درود بر خمینی.» می‌گویم: «‌اسمت چیه؟» ـ ابراهیم. ولی کسی نفهمه. بعد می‌گوید: «‌بیا تا مقر پدرسگ‌ها‌ رو نشونت بدم.» پشت سرش راه می‌افتم و به مقر دموکرات می‌رسیم. وارد مقر که می‌شوم با انباری قرص و آبجو مواجه می‌شوم. به ابراهیم می‌گویم: «‌دیگه چه خبر؟» ـ بیا تا مقر منافقین رو هم نشونت بدم. دنبالش راه می‌افتم و .... ⬅️ ادامه دارد. . . . . 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
:۳۷ . به ابراهیم می‌گویم: «‌دیگه چه خبر؟» ـ بیا تا مقر منافقین رو هم نشونت بدم. دنبالش راه می‌افتم و به مقر منافقین می‌رسیم. هنوز آن نقطه پاکسازی نشده است. می‌بینم منافقین یک دستگاه تانک استتار کرده‌اند‌. بچه‌ها‌ را خبردار می‌کنم و می‌آیند و تانک را به غنیمت می‌گیرند. از اسلام‌آباد به طرف منطقۀ هزارکانی یا هزارچشمه در خاک عراق هجوم برده و ضداتقلاب را تارومار می‌کنیم. با هفت شبانه‌روز عملیات تعقیب و گریز، از منطقه چلۀ سردشت، به کوه آلان می‌رسیم. از مسیر پیرانشهر و بانه هم عملیات‌ها‌ی موازی انجام گرفته و به آلان می‌رسند. با آن‌ها‌ دست می‌دهیم و کل منطقه را از وجود ضد انقلاب پاک‌سازی می‌کنیم. نیروهای عمرملا به بالای آلان می‌رسند و ضد انقلاب نمی‌داند آن‌ها‌ کی هستند. یک نفر از نیروهای دموکرات از بالای قله به طرف پایین می‌آید و کلتش را به سمت عمرملا نشانه می‌گیرد و می‌گوید: «‌شماها کی هستین؟» عمرملا می‌گوید: «‌ما گردان شاهو دموکراتیم. تو کی هستی؟» ـ من نیروی دموکراتم. رفتم بالای قله به توپ سر بزنم. ـ تو باید جریمه بشی. چرا توپ رو تنها گذاشتی و آمدی اینجا؟ یالا اسلحه ت رو بده! اسلحه طرف را می‌گیرد و بعد آزادش می‌کند و به او می‌گوید: «‌برو به دموکرات بگو، جمهوری اسلامی ‌منو خلع سلاح کرده و توپ و قله رو فتح کرده!» همین که پیغام عمرملا به دموکرات می‌رسد، پایگاه و اسلحه و مهماتشان‌ را جا گذاشته و فرار می‌کنند. منطقه بیوران و کیله آزاد می‌شود. آلان منطقه‌ای‌ سوق‌الجیشی و خطرناک است که با هفت شبانه‌روز عملیات و درگیری مجاهدان اسلام آزاد می‌شود. قدم به قدم خاکش با خون شهدا رنگین می‌شود و دموکرات‌ها‌ پا به فرار می‌گذارند. عاشق عملیاتم و هراسی از جنگ ندارم. با یک سوت آمادۀ عملیات می‌شوم و به راه می‌افتم. نیروهای بسیجی آماده و شیفته عملیات‌اند. آن‌ها‌ با شعار و سرودهای حماسی همه را سر ذوق می‌آورند و انگار می‌خواهند به عروسی بروند. با صلواتی ‌کاروان عملیاتی شکل می‌گیرد و حمله آغاز می‌شود. ندای امام در گوشم می‌پیچد که نباید در رختخواب بمیرم. در عملیات والفجر ۴ تا پشت سلیمانیۀ عراق پیشروی می‌کنیم. این عملیات به مقاومت هفت شبانه‌روزی معروف می‌شود. تمام نیروهای غیر بومی ‌لباس محلی پوشیده و همراه نیروهای اتحادیه میهنی کردستان عراق، یک شبانه‌روز حرکت کرده و به سلیمانیه می‌رسیم. همین که به پشت سلیمانیه می‌رسیم، مجبور می‌شوم برای اجرای دستوری به سردشت باز گردم. ولی نیروهای عملیاتی تا کرکوک پیشروی کرده و عملیاتشان‌ را با موفقیت انجام می‌دهند. بین راه یکی از مرزبانان را می‌بینم که زخمی‌ شده و نمی‌تواند حرکت کند. اسمش را می‌پرسم، می‌گوید: «‌محمود هستم.» او را زیر درخت گلابی کنار جاده می‌کشم و می‌گویم: «‌بذار دو تا گلابی برات بچینم تا بخوری و جون بگیری.» ـ تو رو خدا نچین. اینا مال مردمه، من نمی‌خورم! کاملاً در دید عراقی‌ها‌ هستیم و مجبورم محمود را با مکافات به آن طرف رودخانه بکشانم تا از ترکش در امان بماند. همین که جابه‌جا می‌شویم، خمپاره‌ای‌ به درخت گلابی اصابت کرده و بارَش می‌ریزد. اگر یک لحظه دیرتر می‌جنبیدم هر دو نفرمان شهید می‌شدیم. به محمود می‌گویم: «‌کار خدا رو ببین. تو اجازه ندادی گلابی بخوریم، حالا خدا گلابی‌ها‌ رو ریخت زمین. اجازه می‌دی برم چندتاشون بیارم؟ اگه ما نخوریم همشون پلاسیده می‌شن و از بین میرن.» می‌خندد و می‌گوید: «‌برو بیار!» می‌روم و یک بغل گلابی می‌آورم و می‌خوریم. آمبولانسی از مسیر جاده به طرفمان می‌آید. دوان دوان به طرفش می‌روم تا جلویش را بگیرم تا محمود را به بیمارستان اعزام کنم. در فاصله دویست سیصد متری، آمبولانس با اصابت آرپی‌جی منفجر می‌شود. وقتی به نزدیک آمبولانس می‌رسم، می‌بینم عمرملا همراه پسردایی‌اش، صالح نازدار زخمی ‌بوده و در حال انتقال به بیمارستان مورد حملۀ ضد انقلاب قرار می‌گیرند و به شهادت می‌رسند. تازه می‌فهمم من و محمود هم در تیرس ضد انقلاب بوده‌ایم ولی اگر به سمت ما شلیک می‌کردند، لو می‌رفتند و عمرملا از چنگشان‌ در می‌رفت. ظاهراً مطلع بوده‌اند‌ عمرملا و صالح نازدار در درون آمبولانس در حال حرکت به سمت بیمارستان هستند. پروندۀ رزمی‌ یکی از سرشناس‌ترین فرماندهان محلی این‌گونه بسته می‌شود. عمرملای شجاع و نترس و شوخ‌طبع، با یار همیشگی‌اش صالح نازدار سرافرازانه به شهادت می‌رسند. ⬅️ ادامه دارد. . . . . 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷