به روایت از پسر #شهید :
#پدرم از #اولین نفراتی بودند که به تولید #ماسکهای بهداشتی پرداختند،وقتی شروع به #تولید ماسک کرد، ماسک در اوج #گرانی و #کمیابیاش بود، #کارگاه خیاطی را #جمع و از #امکاناتش برای #تولید #ماسک استفاده کرد.
🍃🌷🍃
#ماسکهای تولیدی را هم به هر کسی نمیداد که وارد #دلال بازی و این چیزها بشود. در #کارگاهش #گروههای جهادی میآمدند و #سه شیفته به صورت #شبانهروزی #کار میکردند.
🍃🌷🍃
#همان اوایل، ایشان #ماسکها را #مجانی در اختیار خیلی از #نهادها و #جاهایی قرار میداد که #امکان #خرید #ماسک نداشتند. به جاهایی هم که میفروخت اصلاً #سودی نمیکرد.
🍃🌷🍃
در همین #راه تهیه، #تولید و #توزیع #ماسک با خیلی از #افراد #ملاقات میکرد و #جلسه داشت. در یکی از همین #جلسات فردی که #کرونا داشت این #ویروس را به #پدرم و #آدمهایی که در آن #جلسه بودند انتقال داد😭
🍃🌷🍃
سال گذشته #خیری به #بابا گفته بود #هزینه اربعین ۲۰۰#نفر را که امکان #مالی سفر ندارند، #تقبل میکند. کمی مانده به #اربعین، مشکلی پیش میآید و آن #بنده خدا نمیتواند #هزینه را تقبل کند.
🍃🌷🍃
قسمت سوم
به روایت از پسر #شهید :
#پدرم از #اولین نفراتی بودند که به تولید #ماسکهای بهداشتی پرداختند،وقتی شروع به #تولید ماسک کرد، ماسک در اوج #گرانی و #کمیابیاش بود، #کارگاه خیاطی را #جمع و از #امکاناتش برای #تولید #ماسک استفاده کرد.
🍃🌷🍃
#ماسکهای تولیدی را هم به هر کسی نمیداد که وارد #دلال بازی و این چیزها بشود. در #کارگاهش #گروههای جهادی میآمدند و #سه شیفته به صورت #شبانهروزی #کار میکردند.
🍃🌷🍃
#همان اوایل، ایشان #ماسکها را #مجانی در اختیار خیلی از #نهادها و #جاهایی قرار میداد که #امکان #خرید #ماسک نداشتند. به جاهایی هم که میفروخت اصلاً #سودی نمیکرد.
🍃🌷🍃
در همین #راه تهیه، #تولید و #توزیع #ماسک با خیلی از #افراد #ملاقات میکرد و #جلسه داشت. در یکی از همین #جلسات فردی که #کرونا داشت این #ویروس را به #پدرم و #آدمهایی که در آن #جلسه بودند انتقال داد😭
🍃🌷🍃
سال گذشته #خیری به #بابا گفته بود #هزینه اربعین ۲۰۰#نفر را که امکان #مالی سفر ندارند، #تقبل میکند. کمی مانده به #اربعین، مشکلی پیش میآید و آن #بنده خدا نمیتواند #هزینه را تقبل کند.
🍃🌷🍃
ادامه دارد👇👇
☀️🕊🌸﹏🍃
🕊🌸💦
🌸💦
︴
🍃
✅ روایت #همسر شهید از #شالسبز شهید محمد تقی سالخورده✅
بسم الله. . .
💠 #چندماہ بعد عقدمون من و آقامحمد
رفتیم #بازار واسه خرید. . .
من دوتا #شال خریدم...
یکیش #شالسبز بود که چند بار هـم
#پوشیدمش اما یه روز #محمد به من گفت:
خانومی:اون #شالسبزت رو میدیش به من؟
#حس خوبے به من میده
شما #سیدی و وقتے این #شالسبز شما
هـمراهـمه #قوتقلب مے گیرم ...
گفتم: #آره که میشه...
#گرفتش و خودش هـم #دوردوزش کرد
و #شد شال #گردنش
تو هـر #ماموریتی که میرفت یا به #سرش مے بست
یا #دور گردنش مینداخت ...
تو #ماموریتآخرش هـم
#هـمون شال #دورگردنش بود که
بعد #شهـادت برام آوردن ...
#محمدم رو که نگاه میکردم بهش #افتخار میکردم
گاهی #اوقات توی #جمع یا #مهمونی که بودیم #فقط بهش نگاه میکردم
#انگار سالها #ندیده بودمش، بعدش همون #لحظه بهش #پیام میدادم و میگفتم #بهت افتخار میکنم
به #خودم میبالم که تو #شوهرمی😍😍
ـ
🦋🦋🦋