eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9.3هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
6.1هزار ویدیو
98 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸رهبر انقلاب : هرچه می‌توانید راجع به شهدا بنویسید و کار هنری کنید...
من فرزانه احمدی هستم. ۱۷ سالم بود وتوی دنیای نوجوونی خودم غرق بودم و اصلا به ازدواج فکر نمیکردم.یه خواهردارم که تو سن ۱۵ سالگی ازدواج کرده و دوتا داداش مجرد دارم،یکی از داداش هام عاشق یه دختری شدو وقتی رفتیم خواستگاری توی جلسه خواستگاری داداش دختره مدام چشمش دنبال من بودو بعدها فهمیدم که اونم عاشق من شده و وقتی بابام زنگ زدکه جواب خواستگاری روبگیره گفته بودن که دخترمونو به شرطی میدیم که دخترتونو به پسرمون بدید.بابام باشنیدن این حرف عصبی شد و گوشی رو قطع کرد. بعدقطع گوشی به داداش سعیدم گفت که باید دور این دختر رو خط بکشی ولی داداشم کوتاه نیومد و انقدر به بابا و مامانم فشار آوردتا مجبورشون کرد که راضی بشن به این دوتا وصلت ومن بدون اینکه خودم بخوام نشستم سرسفره عقدباکسی که اصلا نمیشناختمش و فقط میدونستم اسمش حسینِ .درگیرمراسم های عقد من و داداش سعیدم بودیم که داداش حمیدم هم توی این گیرواگیرعاشق اون یکی دختراین خونواده شدو اونم اصرار که من این دختره رو میخوام ،به یه هفته نکشید که عقد اونارو هم خوندن .یه مدت گذشت و اول برا داداش هام باهم مراسم عروسی گرفتن و رفتن سر خونه زندگیشون و بعدش نوبت مراسم عروسی من و حسین شدو چند روزی از مراسم عروسی گذشته بود و من متوجه یه سری رفتارهای حسین شدم که توی دوران عقد نشون نداده بود و الان نمیدونستم باید چیکار کنم،با دخترای دیگه رابطه داشت و وقتی مست می‌کرد میوفتاد بجونم وتا میتونست کتکتم میزد،انقدر میزدم که بدنم سیاه و کبود میشد وبی حال روی زمین میوفتادم. ادامه دارد... کپی حرام‌.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🕯از آتش جانسوز خبر 🥀▪️بال و پرم سوخت 🥀🕯دل آب شد از 🥀▪️شعله و یکباره سرم سوخت 🥀🕯انگشتر خونین 🥀▪️تو در دست بریده 🥀🕯ناگاه جهان 🥀▪️ تار شد و در نظرم سوخت
وقتی قصد کرد چمدانی از مادر امانت گرفت، بارش را از لباس، مسواک، خمیر دندان و ... سبک بست و شلواری که دیگر به پایش نشد و با ترکش به هم دوخته شد، چمدانی که گشوده نشد، نبات، آجیل محلی، عناب و انجیری که مادر در چمدان گذاشت تا رفت و در چمدان ماند.😭 🍃🌷🍃 برگ از دفترچه ای که آخر با هم بودن هایش را در آن نوشت، ها و هایی که دوباره فهرست شد و چند روزی که در بیرجند بیشتر با و گذراند و گفته و نگفته طلبید.😭 🍃🌷🍃 زمان رفتن که رسید، هواپیمای تهران که نشست وقتی عکس ها را در فرودگاه گرفت به بهانه آشنا شدن با تیم و دوستان جدید، زود خداحافظی کرد😭 زود رفت تا کندن تر باشد.😭 🍃🌷🍃 در یک ماهی که نبود هر روز تماس می گرفت و مانند همیشه از همه مسائل و می پرسید اما نمی توانست به خوبی از وضعیت شان در بگوید، می گفت است کنید. 🍃🌷🍃 آن روزها کلاس رانندگی می رفتم و خودم را برای امتحان آماده می کردم، آخرین شب در تماس تلفنی گفت فردا پولی به حسابی واریز می‌کند که حتما از آن خبر می گیرد. 🍃
20 خودم را درگیر کتاب آیین نامه کردم و سراغ تلویزیون نرفتم اما عصر از منطقه ای پرسید که در مشغول بود چون زیر نویس شبکه خبر، از حمله به و گفته بود. 🍃🌷🍃 اسم محل را به یاد نداشتم. به چند نفر از چابهار زنگ زدم تا اسم دقیق محل حضور را بپرسم اما دوستانش که از خبر داشتند طفره رفتند و گفتند اسم شهر را می پرسند و خبر می دهند. 🍃🌷🍃 راهی آموزشگاه رانندگی شدم که در کلاس، از طرف پدر شوهرم تماسی داشتم اما رد دادم در این بین تماس ها از خطی ناشناس ادامه داشت و به ناچار پاسخ دادم. مسئولی از من خواست خودم را به خانه پدر شوهرم برسانم. آشفتگی و نگرانی بر قلب و جسمم حاکم شده بود. با آژانس تماس گرفتم و تاکسی خواستم اما سرگردان آن را لغو کردم.😭 با برادر تماس گرفتم و با هزاران اندیشه خوب و بد خودم را به خانه رساندم.😭 🍃🌷🍃 در منزل بود و دیدن آن همه آدم، پرچم و لباس های سیاه مرا غافل گیر کرده بود. خیلی ها انگار از با خبر بودند، رمقی برای راه رفتن نداشتم، جلوی در نشستم و ...😭😭😭😭 🍃🌷🍃
تو بہ حال من مسڪین بہ جفا می‌نگرے ، من بہ خاڪ ڪف پایت بہ وفا می‌نگرم ، آفــتابـے تو و من ،ذرہ مسڪین ضعیف ، تو ڪجا و من سرگشته ڪجا می‌نگرم..!!
وتنها مدافع حرم استان خراسان جنوبی، مرتضی بصیری پور 🍃🌷🍃 در تاریخ ۱۳۶۵/۲/۱# در روستای اسلام آباد در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه تلاش بیرجند و مدرسه مولوی حسین بُر در شهر زاهدان و مقطع راهنمایی را در مدرسه راهنمایی رجایی زاهدان ادامه داد. 🍃🌷🍃 ایشان پس از به پایان رساندن دوره متوسطه راهی مقدس سربازی شد، در مقاومت زاهدان مشغول شد. 🍃🌷🍃 در آبان 1392# به عضویت پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و از ورود تا لحظه لحظه ای از برای انقلاب اسلامی دست برنداشت. 🍃🌷🍃 ایشان متاهل بود ، طول زندگی مشترکش کمتر از ۶ بود، تنها یادگارش آقا طاها زمان ایشان ۳ بود. 🍃🌷🍃
مولای ما کریم ولیکن غریب بود او دستگیر خلق ولی بی حبیب بود با او مدینه شد وطن بی نیازها بعدازخداسخاوت او بی رقیب بود غیرازنمک به زخم دل خوددوانداشت با انکه بر تمامی عالم طبیب بود ازدشمنان که کینه ی بسیاردیده است دربین دوستان خودش هم غریب بود درکوچه زخم خورده ی لبخند قنفذ و.. در خانه هم اسیر زنی نانجیب بود شرحش هزارروضه ی مکشوفه می شود در محضر امام مغیره خطیب بود کابوس کوچه موی سرش را سفید کرد از کودکی ز حادثه ای بی شکیب بود دستی سیاه زندگی اش را سیاه کرد دستی که از مروت دل بی نصیب بود دل خونِ روزگار که در آخرین نفس پیش حسین راویِ شیب الخضیب بود : مشت میکوبیدی از غمهای بر زمین آتشی روی دلت چون نیست ...🌿🌺🌸🌺🌿 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
"" این خـــون تا قیامٺ جاریست مـن و شمـا باید مواظب باشـیم تا حـرمـتِ چنین خون هایی نشڪند ...🥀💔🥀
~🕊 وقتے بمباران شیمیایے شد ماسڪش را بہ یڪے از رزمنده‌ها داد! در بیمارستان از شدت تشنگے روے ڪاغذ نوشت: جگرم سوخت.. آب نیست؟! و بعد بہ شهادت رسید!.... ♥️🕊
چندباری اینطوری گذشت که دیگه طاقت نیاوردم و جریانو به مامانم و آبجی فریبام گفتم ولی بی فایده بود میگفتن اگه تو طلاق بگیری ۳ زندگی از هم میپاشه بهم گفتن تو باهاش مدارا کن وقتی بچه دار بشید باهم خوب میشید. ۶ ماهی از این جریانا گذشت و من فهمیدم باردارم و خیلی از این بابت خوشحال بودم چون فکرمیکردم اگه حسین بفهمه باردارم دیگه منو نمیزنه ولی نه کسی که ذاتش خراب باشه درست بشو نیست. به توصیه خونوادش چندروزی هوامو داشت ولی دوباره شد مثل قبل،هرچی بیشترباهاش زندگی میکردم بیشترمتوجه میشدم که حالات روحیش دست خودش نیست و وقتی مست میشد اصلا نمیفهمید که داره چیکار میکنه فقط میوفتاد به جون منِ بیچاره و انقدر منو میزد تا خودش خسته میشد ،یبار انقدر منو توی دوران بارداری زد که به خونریزی افتادم و بی حال روی زمین افتادم وحسین بادیدن حالم ترسید و منو به بیمارستان رسوندوقتی چشامو باز کردم مامانم و فریبارو کنارتختم دیدم که مامانم داشت گریه میکرد تازه یادم افتادچی شده سریع دستمو روی شکمم گذاشتم و با بغض گفتم --آبجی بچه ام؟؟ --نگران نباش قربونت بشم دکترگفت که دخترت خوبه ازشنیدن این حرف آبجیم ذوق کردم، بعد دو روزمراقبت ازبیمارستان مرخص شدم و سه ماه مونده بودبه زایمانم که مامانم اینا نذاشتن برم خونه خودم و گفتن اون دیوونه دوباره بلایی سرت میاره،بخاطرکتک های حسین دکتربهم استراحت مطلق داد وبهم هشدار داد که بایدخیلی مراقب باشم وگرنه دخترمو از دست میدم.توی این سه ماه حسین چندباری باگل اومددنبالم وکلی عذرخواهی کرد ولی مامان وبابام بهش میگفتن بهتره تاموقع زایمان پیش خودمون بمونه. ادامه دارد... کپی حرام.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋شاهکارقرائت من سوره:العنکبوت🦋 :17 :الاستاد:شهیدحسن دانش :منا سعی کنید قران انیس و مونستان باشد ، نه زینت دکورها وطاقچه های منزلتان شود ،بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید. شهید سید مجتبی علمدار شهادت آرزومه🕊💚🌷🖤 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 💢 💢 ❣بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم❣ 🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ 🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ 🚩 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ 🚩 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ 🚩 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ 🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ 🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم🌹 شهدا نگاهی... 🦋🦋🦋 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
اون سه ماه به سختی گذشت ودخترم صحیح و سالم به دنیا اومد و حسین با گل و شیرینی اومد بیمارستان و بنظر خیلی خوشحال میومد و وقتی مرخص شدم به مامانم گفت -- دستتون درد نکنه ما دیگه میریم خونه خودمون. خودم از فرزانه مراقبت میکنم. مامانم و آبجیم اول قبول نکردن ولی حسین انقدر اصرار کرد تا بالاخره راضیشون کرد و ما رفتیم سمت خونه و من خوشحال از اینکه حسین تغییرکرده و پنج روزی رو باخوشحالی گذروندم که دوباره شروع شد و شدهمون حسین سابق و اینبار بدتر از قبل ‌‌‌‌....آخ که چقدر روزای بدی رو گذروندم .داشتم راه میرفتم که یهو یه ضربه محکم به کمرم زد ومن چون سزارین کرده بودم از درد زیاد افتادم روی زمین و همون لحظه که داشتم از دردبخودم میپیچیدم شروع کرد با تلفن حرف زد -- عزیزم من دارم با بچه میام پیشت چندثانیه بعدش گوشی رو قطع کرد و صبا رو که خواب بود برداشت ورفت سمت در خروجی همین که صبارو برد قلبم شروع کرد به تیرکشیدن، توان داد زدن نداشتم و فقط بیصدا اشک میریختم فقط تونستم کشون کشون خودمو به تلفن برسوندم و شماره آبجی رو گرفتم و همین که صدای الوگفتنش تو گوشم پیچید فقط با صدای آرومی گفتم -- آبجی بچه ام و بعدش نفهمیدم چی شد جلوچشام سیاه شد. چشامو باز کردم وفهمیدم که دوباره بیمارستانم،نای حرف زدن نداشتم وتنها چیزی که به زبون آوردم اسم دخترم بود وآبجی دستمو گرفت و گفت --آروم باش بخدا صبا اینجاست بعدش رفت بیرون و خیلی زود با صبا برگشت پیشم.صبارو که بغل آبجیم دیدم خیال راحت شد و نفس راحتی کشیدم. ادامه دارد... کپی حرام.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 🔴 تویی فقط که حواسش به نوکر... بأبي‌أَنتَ‌وَاُمّي‌وَنَفسي‌یاأباعَبـدِاللهِ‌الْحُسَيـن‌ سلام اربابم سلامُ علی ساکن کربلا سلام‌ مابه حسین وبه کربلای حسین السَّلام عَلیکَ یاسَیّدناالعَطشان اَلْسَلٰامُ عَلَيْكْ يٰااِمٰامْ حَسَنِ مُجْتَبٰي السَّلٰامُ علَیَکَ یٰاابٰا عَبْداللّٰهِ الْحُسَیْن اَلْسَلٰامُ عَلَيْكْ يٰا اَبَالْفَضْلِ اْلْعَبٰاسْ صَلَي اللٰهْ عَلَيْكْ یَاأَبَاعَبْدِالٰلهِ الْحٌسَْيْنْ صَلْي اللٰهُ عَلَيْكْ يَااَبَاْلْفَضْلِ الْعَبٰاس صَلَّيْ اْلْلّٰهُ عَلَيْكْ يٰااِمٰامْ حَسَنِ مُجْتَبٰي اَلْسَلٰامُ عَلَي الْحُسَينْ وَعَلٰي عَليِٖ بْنِ الْحٌسَيْنْ وَعَلٰي أَوْلاَدِالْحُسَيْنْ وَعَلَى أَصْحَابِ الْحُسَيْن السَّلَامُ عَلَیْکَ یَاأَبَاعَبْدِاللَّهِ السَّلَامُ عَلَیْکَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکَاتُهُ ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎ اَللّٰهُمَّ اْلْرزُقنٰاکَرْبَلاٰ اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّدوَعَجِّل فَرَجَهُمْ ‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎ 🙏 🦋🦋🦋
~🕊 وقتے بمباران شیمیایے شد ماسڪش را بہ یڪے از رزمنده‌ها داد! در بیمارستان از شدت تشنگے روے ڪاغذ نوشت: جگرم سوخت.. آب نیست؟! و بعد بہ شهادت رسید!.... ♥️🕊
به روایت از همسر : مرتضی، به شدت معظم رهبری♥️ بودند و را در برابر می دانست بیشتر هایشان را دنبال می کردند. 🍃🌷🍃 به و هم از را می کردند حتی می گفتند کنیم تا راحت های را کنند. 🍃🌷🍃 سپاه و، بود و آن جا به اعزام نمی شدند البته چند نفر از از آن جا عازم شده و باز گشته بودند بنابراین او را تصور نمی کردم.😭 🍃🌷🍃 و چون و را برای رفتن می دیدم، رفتن و بازگشتش را مانند در چابهار تصور می کردم. دیگر حرفی باقی نمی ماند. 🍃🌷🍃 در ها می گفت انتخاب با خودت هست، جواب زینب (س)🌷 و حسین (ع)🌷را خودت باید بدهی، شدن و خانواده بودن می خواهد.😭 🍃🌷🍃 هر چه بود بین و 🤍 بود، در که حتی با من هم بازگو نکرد اما راه را برایش خواستنی کرد. تا این که بالاخره رفتنش برای 21 96# قطعی شد.😭 🍃🌷🍃
سرانجام مرتضی بصیری پور هم در دوشنبه 20 ماه 97# ،توسط های رژیم صهیونیستی به نظامی تیفور در استان سوریه به آرزویش که همانا در راه 🤍 بود رسید. 🍃🌷🍃 : روستای اسلام آباد، استان خراسان جنوبی. 🍃🌷🍃 شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت، شهدای مدافع سلامت،شهدای هسته ای و علی الخصوص شهید سرفراز 💠 شهید مرتضی بصیری پور💠 🌷 صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج وشهادت✨ یاعلی مدد
~🕊 💌 وقتے ڪار فرهنگے شروع مے ڪنید با اولین چیزے ڪہ باید بجنگیم خودمان هـستیم وقتے ڪہ ڪارتان مے گیرد تازہ اول مبارزہ است شیطان بہ سراغتان مے آید ❤️🕊 ایـنْجابِیْــت‌ُالشُّهَــداســت...👇🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 🌿ماجراے شهادت شهید مدافع حرم💔 ♥️🕊 بہ روایت همسر شهید 🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 ‏اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 💫 🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 ‏اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 💫 اللهم الرزقنا توفیق شهادت 🤲🤲 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ٢٨ شهریور ۱٣۵٨ 🕊محل شهادت : دیرالزور_سوریه ‍📎کلام شهید رمز ماندگاری و تداوم انقلاب اسلامی تبعیت محض از ولایت فقیه می‌باشد که همانا حیطه اختیارات ولی فقیه همان اختیارات رسول ‌الله است، پس گوش به فرمان ولی ‌امر مسلمین امام خامنه‌ای باشید. 🌷شهید مهدی قره محمدی🌷 🕊سلام 🤚صبحتون منور به لبخند 🌷🌷 🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾 🦋🦋🦋
-- حالم خوب نبود وگیج بود دکترمیگفت این حال ها طبیعی هستن و بخاطراون چندساعتی بوده که بیهوش بودم،وقتی که یکم بهترشدم به خواهرم گفتم --آبجی صبا پیش تو چیکار می‌کرد؟؟ حسین نامرد از من گرفتش و تلفنی با یه نفر حرف زدو بعدش دخترمو برد آبجی سری تکون داد و گفت --حسین واقعاصبارو برده بود وما وقتی دیدیم حالت بده به توصیه دکتر زنگ زدیم به حسین وگفتیم که صبا رو زودبیاره.بابا به حسین گفت اگه صبارو نیاری طلاق فرزانه رو میگیرم وبیچاره ات میکنم اونم ترسید وخیلی زود با بچه اومد اینجا ولی آبجی... نمیدونم میخواست چی بگه که زود پشیمون شد سکوت کرد.لبخندبی جونی زدم و گفتم --هرچی میخوای بگی بگو آبجی ،یه نگاه به حالم بنداز مطمئن باش از این داغون تر نمیشم آبجی سرشو پایین انداخت و با ناراحتی لب زد --حسین توی اون سه ماهی که تو خونه نبودی و خونه بابا بودی رفته با یه زن دیگه و انگار میخواد به این زودی عقدش کنه . با شنیدن این حرف از زبون آبجیم چشامو بستم و باخودم گفتم پس تلفنی با اون حرف می‌زد، آبجی دستشو گذاشت رو دستم وبا نگرانی گفت -- فرزانه خوبی؟؟ من خیلی وقت بود دیگه کارای حسین برام بی ارزش بودن و ناراحتم نمیکردن و سپرده بودمش به خدا و مطمئن بودم روزی تاوان بلاهایی که سر من آورده رو پس میده.لبخندبی جونی بهش زدم وگفتم -- دخترم که باشه منم خوبم بخاطرضربه ای که حسین به کمرم زده بود بایدیه هفته ای بیمارستان بستری میشدم، توی این یه هفته هیچ خبری از حسین نداشتم ولی صبا پیش مامانم و آبجیم بود و روزی یه بار میاوردنش بیمارستان تا ببینمش ادامه دارد... کپی حرام.
هدایت شده از شهید گمنام🇵🇸
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ شما رفتید و اینها میمانند . . . یک آه . . . یک بغض . . . و یک سوال بی جواب . . . آیا هنوز هم گاهی دلتان برایمان تنگ میشود؟ . . ❤️ 🦋🦋🦋