eitaa logo
شهیده نسرین افضل
588 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
4.4هزار ویدیو
9 فایل
شهیده نسرین افضل پیوسته دعای حضرت امیر (علیه السلام) را بر لب زمزمه می کرد: « الهی قلبی محجوب و نفسی معیوب. » ادمین خانم هادی دلها : @HADiDelhaO00
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل یک پتو هم بهمان دادن که راحت بخوابیم.
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• شنبه ۶۰/۴/۲۷ صبح حرکت کردیم و آمدیم برای مهاباد. تا مهاباد با اسکورت رفتیم. وقتی رسیدیم نزدیک ظهر بود. وقتی وارد سپاه مهاباد شدیم ما را به خانه‌ای بردند که مال برادر فضلی، فرمانده عملیات سپاه مهاباد بود. همسرش، اعظم خانم، از ما استقبال کرد و برای ناهارمان غذا پخت. یک اکیپ از تهران و کرمان زودتر از ما آنجا بودند. کار فرهنگی می‌کردند. کف اتاق این بنده‌های خدا پر از مجله و روزنامه و این چیزها بود. توی اتاق نشستیم تا خستگی در کنیم و هر کدوم پاها را از یک طرف دراز کردیم. اعظم خانم برای اینکه راحت باشیم، در را بست و گفت: _ قشنگ خستگی در کنین. یکی از مجله‌ها را برداشتم. توی آن یکی از نوحه‌های آهنگران هم بود. گفتم: _ بچه‌ها! نگاه کنین. این نوحه جدید آهنگرانه. یک دفعه مریم بختیاری شروع به خواندن نوحه کرد. بعد گفتیم: _ همین جور که توی این حال خوشیم، دعای توسل هم قرائت بشه. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• دعای توسل پرشوری خواندیم. چند نفر از خود بیخود شدند. خاله ام، خانم شهریزی، غش کرد. بدو بدو رفتیم آب آوردیم. سر شانه‌هایش را ماساژ دادیم تا به هوش بیاید. آقای فضلی خانه بود، از سر و صدای مان تعجب کرد. دوید پشت در اتاق که ببیند چه خبر شده؟ به خانمش گفت: _ اینا چشونه؟ چطور شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ خانمش با خنده گفت: _ چیز مهمی نیست. دارن دعا می‌خونن. رفتن تو حس. اعظم خانم با دهن روزه برایمان دمی گوجه (سیب زمینی و گوجه فرنگی و برنج) پخت. ما شیرازی‌ها بهش می‌گوییم: تماته پلو. بعد از ظهر چند تا آقا آمدند که آقای فضلی هم همراهشان بود. ما را توجیه کردند که اینجا وظیفه‌مان چیست و چه کار باید بکنیم؟ یکشنبه ۶۰/۴/۲۸ جای مان تنگ بود و به خاطر همین‌ ما را جابجا کردند. گفتند: _ باید اینجا باشین تا هوا تاریک بشه. چون تعدادتون زیاده، از نظر امنیتی نمی‌تونیم الان بریم ببریمتون. ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل دعای توسل پرشوری خواندیم. چند نفر از خ
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• دوشنبه ۶۰/۴/۲۹ من و فرزانه و طیبه خانه را مرتب کردیم چون روز قبل فرصت نشد. هر ساعت یک جا بودیم. پایین را تمیز کردیم. حیاط را رُفتیم، لباس‌ها را شستیم، علف‌های هرز را زدیم و بعد برادرها آمدند و باغچه را درست کردند. بعد از ظهر من خواب بودم. طاهره و افضل(نسرین) با آقای خبازی جلسه گذاشتند. در مورد انتقادها و برنامه‌ها صحبت کردن.(*) سه‌شنبه ۶۰/۴/۳۰ صبح دیر از خواب بلند شدم. کمی کار کردم. بچه‌ها از خانه رفتند بیرون؛ فقط من و طیبه و فرزانه و افسانه _________________ * راستی یادم رفت بگم که تو مسیر اومدن به مهاباد رای گیری کردیم و قرار شد خواهران و برادران، نماینده و رابطی معرفی کنن. رابط آقایون برادر خبازی و رابطه خانم‌ها نسرین افضل شد. البته ما از اکیپ خودمون طاهره بارغن رو هم معرفی کردیم. توی همین چند روز متوجه شدم نسرین توی کارش خیلی جدّیه اول فکر کردم که دختر مُتکبّریه؛ بعد یواش یواش دیدم نه، این تو کارش خیلی جدیه وگرنه خیلی هم خونگرم و شوخ و مهربونه. یادمه به نماز جماعت خیلی اهمیت می‌داد. همون روز اومدیم پایین با برادرها نماز رو به جماعت بخونیم. یه پرده وسط مون زدیم. ما اینورش نماز خوندیم، مردا اونورش نماز خوندن. یک پیشنماز هم داشتیم. اسمشو نمی‌دونم. ولی یک سیدی بود. یک بار هم ازش معنی بعضی سوره‌ها رو پرسیدم. نسرین همیشه اولین نفر از محل اتصال جماعت کنار پرده بود و می‌گفت: اینجا جای منه. روز دوشنبه دو _ سه نفر از خواهرا به مدارس اعزام شدن. امنیت مدارس رو کم کم و یکی یکی تامین می‌کردن و در طی چند روز به تدریج بچه‌ها رو فرستادن. می‌خواستن خیالشون راحت بشه که مسیر کاملاً امنه. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• خانه ماندیم. کارها را که از قبل تقسیم کردند و مشخص بود امروز شستن ظرف با کیست،؟جارو با کی؟ دیدیم سه نفر اضافی هستیم. به پیشنهاد نسرین کارها در طول هفته میان همه تقسیم می‌شد. کاش می‌شد برگردیم شیراز! اینجا از بیت المال مصرف می‌کنیم. امروز خبر آوردند که هشت تا پاسدار توی ماشین سوختند و چند تا گروگان و زخمی داشتیم. چهارشنبه ۶۰/۴/۳۲ چند روز بود که توی خانه بودیم. حوصله‌ام سر رفت. هی گریه می‌کردم. برای اینکه دلم نگیرد، بچه‌ها هی با من حرف می‌زدند ولی بی‌اثر بود. شب قبل ۲۱ ماه رمضان بود. یاد سال گذشته می‌افتادم و بعد نگاه به امسال خودم می‌کردم. انگار جگرم را آتش بزنند. بعد از ظهر از بس گریه کردم، خوابم برد. پنجشنبه ۶۰/۵/۱ این چند روز برایم به اندازه ی چند ماه گذشته. ادامه دارد.. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل خانه ماندیم. کارها را که از قبل تقسیم ک
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• از بس ناراحت بودم. نه کاری، نه حوصله‌ای؛ اگر هم بود، بین چهار دیواری بود. همه از دستم ناراحت بودند. در رابطه با رفتن سر حرف خودم بودم. آیه قرآنی که تِفَاُل زدم، کمی مرا به خود آورد؛ ولی همیشه فکر رفتن(برگشتن) بودم. فرزانه خطش خوب بود؛ فخارزادگان را می‌گویم. امروز یک مقوای بزرگ از سپاه آوردند و این با ماژیک درشت خط نوشت. حدیث نوشت. بردند سپاه زدند. برای خودمان هم کلی نوشته. اینجا را پر کرده از حدیث یا گوش زد برای انجام کاری؛ مثلاً: _ آهسته صحبت کنید. این یکی را فکر کنم نسرین بهش گفته. امروز پسرها خانه نبودند و ما آزادتر بودیم. داد می‌زدیم و بلند بلند حرف می‌زدیم. نسرین گفت: _ آخیش! چقدر خوبه که راحتیم. جمعه ۶۰/۵/۳ صبح ما را بردند پای صندوق. رای گیری برای ریاست جمهوری بود. این اولین باری بود که از خانه بیرون می‌رفتم. شدم عین حبس ابدی‌ها که بعد از مدت‌ها چشمشان به آفتاب می‌خورد. پای صندوق شناسنامه‌ها را نگاه می‌کردم و می‌نوشتم. نسرین با خنده بهم گفت: _ بیا! اینم کار مفیدی که هی جوششو می‌زدی! هر کدام مان را دوتا دوتا یکجا انداختند. یادم هست بردن مان یک جای دوری. روز قبل، چند نفر آمدند و برایمان حرف زدند که روز رای گیری اجازه تبلیغ نداریم. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• حوزه‌ای که ما رفتیم، اداره مانندی بود. من همراه یکی از بچه‌های سپاه بودم. رجوی کاندید نبود ولی اکثرشان به جای رجایی می‌گفتند رجوی! بهشان گوش زد کردم: _ رجایی، نه رجوی! گفتن: _ خانم! تبلیغ نکن. جواب دادم: این چه تبلیغ نیست. ما دارید اسم یک نامزد را عوض می‌کنید. ماموری که آنجا مستقر بود، مرتب به ما سر می‌زد. آخر هم رجایی رای آورد. ظهر خانه ماندیم. شب جمعه حمام رفتیم. از مام که آمدم، بچه‌ها داشتند گریه می‌کردند. صدای نسرین از همه بلندتر بود. دعای کمیل بود. گاهی اوقات دور هم جمع می‌شدیم یا دعا و یا سرود می‌خواندیم و با دل شکسته مناجات می‌کردیم. گاهی هم می‌گفتیم و می‌خندیدیم. امروز را بدون نماز جمعه گذراندیم. شنبه ۶۰/۵/۳ صبح همراه طاهره رفتم دبیرستان. اولین باری بود که مدرسه می‌رفتم. قرار بود بروم کانون که نرفتم. زنگ اول سر کلاس سوم تجربی رفتم. زنگ بعد کلاس دوم و زنگ سوم اول تجربی و ساعت آخر هم یک کلاس دیگر. برایشان درباره ی احکام حرف زدم. بچه‌ها به آن صورت حجاب نداشتند. یادم هست یکی از بچه‌ها به نسرین گفته بود: _ شماها که هی دم از شیعه و سنی می‌زنید، چرا با سنی‌ها وصلت نمی‌کنید؟! این را به منم گفتند که جواب دادم: _ رضایت دختر در رضایت پدر و مادر است؛ تازه شیرازی هستیم و راهمان ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل حوزه‌ای که ما رفتیم، اداره مانندی بود.
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• دور است! یکی شان هم به افسانه گفته بود: _ اگه راست می‌گویید، چرا اسمتان عایشه نیست؟! افسانه هم برای اینکه باهاشان ارتباط نزدیک‌تری برقرار کند، جواب می‌دهد: _ اتفاقا من اسم خواهرم عایشه است! امروز راننده دیر دنبالمان آمد. بعد از ظهر هم با طاهره مدرسه رفتم حرف‌هایی در مورد نماز و ... زدم. عصر آمدیم خانه و نماز مغرب را به جماعت خواندیم. سه‌شنبه ۶۰/۵/۵ امروز دکتر حسین پناهی آمد خوابگاه بهمان سر بزند. گفت: _ گروه خونی تان را بگویید. همه با تعجب به هم نگاه کردیم. پرسیدیم برای چه می‌خواهید؟! جواب داد: _ لازم میشه. یه دفعه اگه نیاز به خون داشتین و مجروح شدین، بدونیم چه خونی بهتون بزنیم. هیچ کدام گروه خونی مان را نمی‌دانستیم. دکتر پناهی گفت: _ بلند شوید بیایید بهداری تا برایتان مشخص کنم. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• چهارشنبه ۶۰/۵/۷ چهارشنبه شب زن اسلامی و فرماندار، خانه ما بودند که عکس گرفتیم. شام املت داشتیم و تخم مرغ و گوجه آب پز پختیم. چهارشنبه دوباره خدیجه را آوردند. شب کشیک دادیم. با طاهره و فرزانه و خاله که خیلی خوش گذشت! پنجشنبه ۶۰/۵/۸ امروز آمدند خدیجه را بردن سپاه و قضیه ی خواب ماندن برادرها!(*). _______________ *ماجرا این بود: پسرها شب تا صبح به نوبت کشیک می‌دادن و به ما هم اجازه نمی‌دادن کشیک بایستیم. ما خودمون یواشکی پاس می‌دادیم. سحرها از سپاه غذا می‌آوردن. درِ توی حیاط رو باز می‌کردن و داخل می‌شدن. کلید در چوبی رو هم داشتن. قابلمه ی غذا رو اول کریدور کنار در می‌گذاشتن و می‌رفتن. این برادرهایی که کشیک بودن، غذای ما رو تو آشپزخونه سوا می‌کردن بعد میومدن تقّه به نرده‌ها می‌زدن تا یکمون بیدار بشه. حق نداشتن از پله‌ها بالا بیان و غذا رو همونجا که کنار نرده می‌گذاشتن. اون شب اینا به خاطر ماموریتی که رفتن خسته بودن و خوابشون برد. ما طبق روال یواشکی کشیک می‌دادیم. فکر کنم نسرینم بود. نزدیک سحر شد دیدیم سر و صدا میاد. گفتیم که حتماً از سپاه غذا آوردن. هرچی منتظر شدیم، از در زدن برادرا و غذا خبری نشد. ترس برمون داشت. به نسرین گفتم: _ ای وای! نکنه دموکراتا بودن؟ حتماً اومدن سر برادرا رو گوش تا گوش بریدن و الانم میان سراغ ما. نسرین گفت: _ همچنین چیزی نمی‌شه. اونا اینجا نمیان. خلاصه با ترس و لرز _۳ رو برداشتیم، از پله‌ها دولّا،دولّا پایین اومدیم. رو نوک پنجه بودیم. دیدیم از برادرای کشیک خبری نیست. بیشتر وحشت کردم. نگاه کردیم دیدیم غذای سحر توی قابلمه همون جور اول کریدوره. گفتیم: _ خدایا! پس چرا اینا نرفتن اینو بردارن؟ دوتا تقّه به در زدیم. دیدیم آب از آب تکون نخورد. سکوت محضه. نسرین گفت: _ نکنه اینا خواب موندن؟ با تعجب جواب دادم: _ نه مگه میشه؟ خلاصه غذا رو با احتیاط برداشتیم آوردیم آشپزخونه، سهم پسرها رو جدا کردیم و گذاشتیم اول کریدور. دیدیم بازم خبری نشد. گفتیم که یعنی چطور شده؟ پسرها توی پذیرایی می‌خوابیدن. وارد هال شدیم و خوب گوش دادیم و دیدیم صدای خُروپف میاد. اومدیم بیرون و محکم شروع به در زدن و سرما صدا کردیم. بالاخره یکیشون پا شد اومد. گیج خواب بود. کلی بهش تشر زدیم. گفتیم: _ اگه دزد بیاد هممونو برداره ببره شماها بیدار نمی‌شین؟! اینطوری کشیک میدن؟! از سر و صدای ما بقیه‌شون هم یکی یکی بیدار شدن. خیلی خجالت کشیدن. البته این تنها باری بود که خواب موندن. برادرا خیلی زحمت می‌کشیدن و انصافاً کارشان زیاد بود. هم مدرسه می‌رفتن، هم توی سپاه فعالیت داشتن. ادامه دارد.. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل چهارشنبه ۶۰/۵/۷ چهارشنبه شب زن اسلامی و
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• جمعه ۶۰/۵/۹ روز قدس بود. آمدند دنبالمان. ما را بردند فرمانداری برای سخنرانی برادر خالقی. سخنرانی اش که تمام شد، همان جا سمیناری برپا کردند. فیلم برداری هم شد. تلویزیون هم نشان داد. وقتی برگشتیم، بعضی‌ها گفتند: _ ما عکس شماها را توی تلویزیون دیدیم. بعد از سمینار، راهپیمایی بود. برعکس شیراز و جاهای دیگر که اول راهپیمایی است و بعد سخنرانی، اینجا اول سخنرانی بود. البته اجازه ندادند ما خواهرها راهپیم راهپیمایی برویم. گفتند که از نظر امنیتی اشکال دارد. ما را بردند خانه. عصر امروز رفتیم سد مهاباد که خیلی ازش تعریف می‌کردند. جای باصفایی بود ده دقیقه_ یک ربعی ایستادیم و سد را تماشا کردیم. بعد از بازدید از سد، به خانه برگشتیم. افطار لوبیا بود. شب دلم سوخت برای شیراز که الان چه خبرهاست؟ راهپیمایی از شاهچراغ بود تا حافظیه. اخبار رادیو دلم را بیشتر سوزاند. به خودم سفارش کردم که حتماً فیلم بخرم برای عکس. شب قبل خانم اسلامی(خانم به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• خانم آقای اسلامی) با زن فرماندار آمدند سراغمان. درباره ی برنامه‌های رادیو و مطالب روزنامه‌شان حرف زدند که از ما نظر خواستند. مثلاً به نظرتان اول چند ثانیه آهنگ پخش بشود؟ بعد یک مقاله درباره حجاب خوانده بشود، چطور است؟ شام نگه شان داشتیم. تخم مرغ آب پز با گوجه فرنگی بود. نسرین و بچه‌ها این را خیلی قشنگ توی بشقاب‌ها چیدند و تزیین کردند. این کارها توی روحیه مان تاثیر گذاشت. چند تا عکس هم از سفره گرفتیم. شنبه ۶۰/۵/۱۰ صبح خانه افشاریان برای ما وقت گرفتند که ساعت سه تلفن بزنیم. شب توی نمازخانه فیلم پخش کردند. یکشنبه ۶۰/۵/۱۱ عید فطر بود. رفتیم خانه آقای افضلی. ناهار آنجا بودیم که اعظم خانم ماکارونی پخته بود. شب توی آسمان هلال ماه را دیدیم. این قدر قشنگ بود،این قدر قشنگ بود. فقط گفتیم: _ وای! چه قدر قشنگه. دوشنبه ۶۰/۵/۱۲ شروع کردیم به روزه رفتن. گفتیم که اینجا هوا خوب است، الان هم معده‌هامان آمادگی دارد و مثل شیراز نیست که گرم باشد، پس دیگر برایمان ناهار نیاورند. ادامه دارد.. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل خانم آقای اسلامی) با زن فرماندار آمدند
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• سه‌شنبه ۶۰/۵/۱۳ امشب صدای تیراندازی شدید بود. سر شب دکتر پناهی آمد خوابگاه تا بهمان سر بزند. چون زهرا شهریزی، خاله‌ام، حالش خیلی بد بود، آمد تا ازش آزمایش خون بگیرد. اتفاقاً امشب مهمان داشتیم: زن فرماندار. دکتر پناهی خاله زهرا را معاینه کرد، ازش خون گرفت، آمپول تقویتی و سرم بهش زد و رفت. همان شب دکتر پناهی من را کنار کشید و بهم گفت: _ روز قیامت جلوتو می‌گیرم اگه اینو برنگردونی شیراز! این بدنش خیلی ضعیف شده و صلاح نیست اینجا باشه. چهارشنبه ۶۰/۵/۱۴ اصلاً صدای تیراندازی و خمپاره قطع نمی‌شود. خیلی بدجور است. همه آماده باش خوابیده ایم (با کفش و چادر و حجاب اسلامی) بچه‌ها کشیک داشتند. خمپاره‌ها نزدیک بودند. درگیری بین سپاه و ارتش و گروهکی هاست. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• عصر روز چهارشنبه چهاردهم، فیلم خریدم. شب سر نماز عکس گرفتیم. یکشنبه ۶۰/۵/۱۸ همراه زهرا گویا یکسر به مدرسه اش رفتم: مدیرش خیلی زن خوبی است. یکی _ دو روزی است که امنیت حسابی به هم خورده و فقط من و چند نفر دیگر درسه می‌رویم. مدرسه‌ام نزدیک یکی از مقرهای سپاه است و امنیت دارد. از سپاه به بابایم تلفن زدم. گفتم که جواب نامه را بدهند و پول بفرستند و سلامم را به بقیه برسانند و خداحافظی کردم و آمدم. توی مدرسه سرم گیج می‌رفت چشم‌هایم می‌سوخت. از صبح در رابطه با همه چیز صحبت کردیم؛ حتی هوو برای زن خانه‌دار! عصر خونه اومدم دیدم خاله حالش خراب شده؛ طوری که دکتر پناهی به خوابگاهمان آمد. به خاطر او و معصومه که حالش بد بود، معاینه کرد و گفت: ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃