30.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#محمد_رسول_الله
#قسمت_اخر
نام فیلم: محمد رسول الله
امتیاز: 9/5 از 10
ژانر: #تاریخی #مذهبی
کارگردان: مجید مجیدی
#ادامه_دلرد
#با_ما_همراه_باشید
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
اوقات شرعی نماز آیات خورشید گرفتگی مراکز استانها ۱۴۰۱/۸/۳
روز سه شنبه ۳ آبان ماه در بسیاری از استانها و کشورها خورشید گرفتگی خواهد بود که نماز آیات واجب می شود.
@shahidtoraji213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ🍃
شهیدی که حاج قاسم بسیار دوستش داشت
توصیفات شهید سلیمانی از شهید مصطفی صدرزاده
بهمناسبت هفتمین سالگرد شهادت شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒قصه ی دلبری #دلبری ⏪بخش دوم: کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار می شد د
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#دلبری
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش سوم:
وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم، شانس آوردم کسی آن دور و بر نبود. نه این که آدم جیغ جیغویی باشم، ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد. بیشتر شبیه جوک و شوخی بود.
خانم «ابویی» که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود، گفت:
«آقای محمد خانی من رو واسطه کرده برای خواستگاری از تو!»
اصلا به ذهنم خطور نمی کرد مجرد باشد.
قیافه ی جا افتاده ای داشت. اصلا توی باغ نبودم. تا حدی که فکر نمیکردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود دانشجویان باشد.
میگفتم:
ته تهش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبری است. بی محلی به خواستگارهایش را هم سر همین میدیدم که خب، آدم متأهل دنبال دردسر نمیگردد!
به خانم ابویی گفتم:
«بهش بگو این فکر رو از مغزش بریزه بیرون!» شاکی هم شدم که چه طور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کند وصله نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است.
کارمان شروع شد از من انکار و از او اصرار. سر در نمیآورم آدمی که تا دیروز رو به دیوار می نشست، حالا این طور مثل سایه همه جا حسش می کنم. دائم صدای کفشش توی گوشم بود و مثل سوهان به مغزم کشیده می شد. ناغافل مسیرم را کج می کردم ولی این سوهان مغز تمامی نداشت هر جا می رفتم جلوی چشمم بود. معراج شهدا، دانشکده، دانشگاه، نمازخانه و جلوی دفتر نهاد رهبری.
گاهی هم سلامی می پراند. دوستانم گفتند:
«از این آدم مأخوذ به حیا بعیده این کار!»
کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه را انجام نمیداد و خیلی مراعات میکرد، دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند.
گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودند، به من خسته نباشید می گفت و یا بعد از مراسم های دانشگاه که بچهها با ماشین های مختلف میرفتند بین این همه آدم از من پرسید:
«با چی و کی بر می گردید؟»
یک بار گفتم:
«به شما ربطی نداره که من با کی می رم!»
اصرار می کرد حتماً باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیرم. گفتم:
«این جا شهرستانه. شما این جا رو با شهر خودتون اشتباه گرفتین، قرار نیست اتفاقی بیفته!»
گاهی هم که پدرم منتظرم بود تا جلوی در دانشگاه میآمد که مطمئن شود.
در اردوی مشهد، سینی سبک کوکوی سیب زمینی دست من بود و دست دوستم هم جعبه سنگین نوشابه.
به عجز و التماس که «سینی رو بدید به من که سنگینه» گفتم:
«ممنون من خودم میبرم!» و رفتم.
از پشت سرم گفت:
«مگه من فرمانده نیستم؟ دارم می گم بدین به من!»
چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم:
«فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه!»
گاهی هم چشم غره ای هم می رفتم بلکه سر عقل بیاید، ولی انگار نه انگار. چند دفعه کارهایی که می خواست برای بسیج انجام دهم نصفه و نیمه رها کردم و بعد با عصبانیت بهش توپیدم. هر بار نتیجه ی عکس میداد. نقشه سر هم کردم که خودم را گم و گور کنم و کمتر در برنامهها و دانشگاه آفتابی بشوم، شاید از سرش بیفتد.
دلم لک می زند برای برنامههای «بوی بهشت». راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد. دوشنبه ها عصر، یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا میگفت و بیشتر بچهها آن روز را روزه می گرفتند بعد از نماز هم کنار شمسه معراج، افطار می کردیم. پنیر که ثابت بود، ولی هر هفته ضمیمه اش فرق می کرد هندوانه، سبزی یا خیار. گاهی هم می شد یکی به دلش می افتاد تا آش نذری بدهد. قید یکی دو تا از اردوها را هم زدم.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #بوستان_داستان
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#دلبری
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش چهارم:
یک کلام ، بودنش ترسناک به نظر میرسید. حس میکردم مرغش یک پا دارد.
می گفتم: «جهان بینیش نوک دماغشه! آدمِ خود مچکربین»
در اردوهایی که خواهران را می برد، کسی حق نداشت تنهایی جایی برود، حداقل سه نفری. اصرار داشت: « جمعی و فقط با برنامههای کاروان همراه باشد!» ما از برنامههای کاروان بدمان نمی آمد، ولی می گفتیم گاهی آدم دوست دارد تنها باشد و خلوت کند یا احیاناً دو نفر دوست دارند با هم بروند. در آن مواقع، باید جوری می پیچاندیم و در می رفتیم. چند بار در این در رفتن ها مچمان را گرفت. بعضی وقت ها فردا یا پس فردایش به واسطه ی ماجرایی یا سوتی های خودمان می فهمید.
یکی از اخلاق بدش این بود که به ما میگفتند فلان جا نروید و بعد که ما به حساب خود زیر آبی می رفتیم ، می دیدیم بَه! آقا خودش آن جاست؛ نمونه اش حسینیه ی گردان تخریب دوکوهه.
شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام صادق (علیه السلام) قرار است بروند حسینیه ی گردان تخریب. این پیشنهاد را مطرح کردیم یک پا ایستاد که «نه، چون دیر اومدیم و بچه ها خسته ن بهتره برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامه ها استفاده کنن!» و اجازه نداد و گفت:
«همه برن بخوابن! هر کی خسته نیست، می تونه بره داخل حسینیه حاج همت!» باز هم حکمرانی!
به عادت همیشگی گوشم بدهکارش نبود. همراه دانشجویان دانشگاه امام صادق (علیه السلام) شدم و رفتم. در کمال ناباوری دیدم خودش آن جاست!
داخل اتوبوس با روحانی کاروان جلو می نشستند و با حالتی دیکتاتورگونه تعیین میکرد چه کسانی باید ردیف دوم پشت سر آنها بنشینند. صندلی بقیه عوض میشد، اما صندلی من نه. از دستش حسابی کفری بودم، میخواستم دق دلی ام را خالی می کنم. کفشش را درآورد که پایش را دراز کند، یواشکی آن را از پنجره اتوبوس انداختم بیرون. نمی دانم فهمید کار من بوده یا نه؛ اصلا برایم مهم نبود که بفهمد. فقط می خواستم دلم خنک شود. یک بار هم کوله اش را شوت کردم عقب.
شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد وقتی روحانی کاروان می گفت: «باندای بلندگو رو زیر سقف اتوبوس نصب کنین تا همه صدا رو بشنون» من با آن شال باندها را میبستم. با این ترفندها ادب نمیشد و جای مرا عوض نمیکرد.
در سفر مشهد ساعت یازده شب با دوستم برگشتم حسینیه. خیلی عصبانی شد اما سرش پایین بود و زمین را نگاه میکرد گفت:
« چرا به برنامه نرسیدین؟» عصبانی گذاشتم توی کاسه اش:
«هیئت گرفتین برای من یا امام حسین؟ اومدم زیارت امام رضا نه که بندِ برنامه ها و تصمیمای شما باشم! اصلا دوست داشتم این ساعت بیام به شما ربطی داره؟»
دقِ دلی ام را سرش خالی کردم. بهش گفتم: «شما خانمایی رو به اردو آوردین که همه هیجده سال رو رد کردن بچه پیش دبستانی نیستن که!» گفت:
« گروه سه چهار نفری بشید و بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام می برمتون. بعد با خودم برگردین یا بذارین هوا روشن بشه و گروهی برگردین!» می خواست خودش جلوی ما برود و یک نفر از آقایون را بگذارد پشت سرمان.
مسخره اش کردم که « از این جا تا حرم فاصله ای نیست که دو نفر بادیگارد داشته باشیم!» کلی کَل کَل کردیم. متقاعد نشد خیلی خاطرمان را خواست و گفت: برای ساعت سه صبح پایین منتظرش باشیم.
به هیچ وجه نمی فهمیدم اینکه با من این طور سر شاخ می شود و دست از سرم بر نمی دارد؛ چه طور یک ساعت بعد می شود همان آدم خشک مقدسِ از آن طرف بام افتاده. آخر شب جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه های فردا. گفت:
«خانما بیان نمازخونه!» دیدیم حاج آقا را خوابآلود آورده که تنها در بین نامحرم نباشد.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #بوستان_داستان
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂»
.
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ
مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
#ساعت_عاشقی C᭄
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⇜✾ دعاے فرجـــــ✾⇝
«بسم الله الرحمن الرحیم»
«الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.️»
❁﴿دعاے سلامتے امامـ زمانـ (عج)﴾❁*بسم الله الرحمن الرحیم*
«"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"»✨
اولین سال جنگ بود که چند تایی از بچه های گروه اندرزگو به سمت یکی از ارتفاعات شمال منطقه گیلان غرب رفته بودند.
آن زمان پاسگاه مرزی دست نیروهای بعثی بود و با خیال راحت در جاده ها رفت و آمد می کردند. بچه ها به بالای تپه ای که مشرف به مرز بود، رسیدند. ابراهیم مثل همیشه کتاب دعایش را باز کرد و با نوای زیارت عاشورای او همه بچه ها دم گرفتند و صدای زمزمه شان در فضا پیچید.
بچه ها با نگاهی حسرت آلود به مناطق اشغالی نگاه می کردند، یکی از آنها گفت: چطور این بعثی ها باید به راحتی آنجا تردد کنند و ما...
یعنی می شود یک روزی برسد که مردم ما هم از روی این جاده ها به خانه ها و شهرهای خودشان بروند.
ابراهیم که این حرف ها را شنید، گفت: «یه روزی می رسه که مردم از همین جاده ها دسته دسته می رن کربلا»
آن مرز جایی نبود جز مرز خسروی و حالا سال ها از آن روزها گذشته بود که بعضی از باقی مانده بچه های آن روز به اتفاق هم به سمت کربلا حرکت می کردند که در پیاده روی اربعین شرکت کنند. یاد همان حرف های ابراهیم افتادند که می گفت: یه روزی می رسه که مردم از همین جاده ها دسته دسته می رن کربلا.
#سلام_بر_ابراهیم
شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود..🌷🌱
#لبیک_یا_خامنه_ای
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
✳️ منتظر واقعی از شلوغیهای آخرالزمان کلافه نمیشود!
🔻 عارف بالله مرحوم حاج_اسماعیل_دولابی: کسانی که سالها «عَجِّل عَلی ظُهُورِکَ یا صاحِبَ الزَّمان» میگفتند، چرا از ظهور مشکلات و نابسامانیها کلافهاند و تاب تحمّل آن را ندارند؟ اینها مقدّمهی ظهور است. پس یا دعای بر تعجیل ظهور حضرت را پس بگیرند یا دست از بیتابی و بیقراری بردارند و به آنچه هست تن بدهند.
🔸 بعد از هر شلوغی، خلوتی متناسب با آن خواهد بود و هر چه شلوغی بیشتر باشد، خلوت بعد از آن بزرگتر است. در آخرالزمان شلوغی خیلی زیاد است، به نحوی که «یکفُرُ بَعضُهُم بِبَعضٍ وَ یَلعَنُ بَعضُهُم بَعضا»ً؛ گروهی گروه دیگر را تکفیر میکند و جمعی جمع دیگر را لعنت میکند.
📚 از کتاب مصباحالهدی
👤 استاد_مهدی_طیّب
#امام_زمان #ایران #حجاب
43.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#در_غبار_ایستاده
#قسمت_اول
نام فیلم: در غبار ایستاده
کارگردان:محمدحسین مهدویان
ژانر: #حنگی
#زندگی_احمد_متوسلیان
#ادامه_دلرد
#با_ما_همراه_باشید
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
🇮🇷مـدارڪــ دانشگاهے شهــــدا
مدرڪـهاے دانشـگاهیشان
را نادیدہ گرفتند ،
رفتند تا مـن و تــو مـدرڪ
دانشــگاهیمان را
با نشــان وطـن تحویل بگیریم ...
#شهید_مصطفے_چمران
(دڪتراے فیزیڪ و پلاسما از
دانشگاہ ڪالیفرنیا)
#شهید_حسن_باقرے
(رتبه ۱۰۶ علوم انسانے حقوق قضایـے
دانشگاہ تهران)
#شهید_مهدے_زین_الدین
(رتبہ ۴ دانشگاہ شیراز تجربـے)
#شهید_محسن_وزوایـے
(رتبه ۱ شیمے دانشگاہ صنعتے شریف)
#شهید_احمدرضا_احدے
(رتبہ اول ڪنڪور پزشڪے سال۶۴) ️
یادمان باشد !
چہ ڪســانے را از دست دادیــم ...
تا چہ چـیزهـایے بدست بیاوریـم ...
🦋🦋🦋
👌اینها فقط برخی از شهدایی هستند که بیشتر شناخته شده اند، بسیارشان گمنام اند
#
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | روز امام رضا علیهالسلام
🌹امام رضا علیهالسلام:
به کسی که سزاوار نیکی است نیکی کن، چون لایق آن باشد و به آنکه سزاوار نیکی کردن نیست،نیز نیکی کن، چون تو شایسته خوبی کردن هستی.
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
@shahidtoraji213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آموزش تصویری تذکر به بدحجابی
قسمت اول
#امر_به_معروف
#حجاب
ــــــــــــــــــــــــ
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ #دلبری 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش چهارم: یک کلام ، بودنش ترسناک به نظر میرسید. حس میکردم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#دلبری
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش پنجم:
رفتارش را قبول نداشتم. فکر میکردم ادای رزمنده های دوران جنگ را در می آورد. نمی توانستم با کلمات قلمبه سلمبه اش کنار بیایم. دوست داشتم راحت زندگی کنم، راحت حرف بزنم، خودم باشم. به نظرم زندگی با چنین آدمی اصلاً کار من نبود. دنبال آدم بی ادعایی می گشتم که به دلم بنشیند.
در چارچوب در، با روی ترش کرده نگاهم را انداختم به موکت کف اتاق بسیج و گفتم:
«من دیگه از امروز به بعد مسئول روابط عمومی نیستم خداحافظ!»
فهمید کارد به استخوانم رسیده. خودم را برای اصرارش آماده کرده بودم. شاید هم دعوایی مفصل. بر عکس؛ در حالی که پشت میز نشسته بود، آرام و باطمأنینه، گونه پر ریشش را گذاشت توی مشتش و گفت:
«یک نفر را به جای خودتون مشخص کنید و برید!»
نگذاشتم به شب بکشد، یکی از بچه ها را به خانم ابویی معرفی کردم.
حس کسی را داشتم که بعد از سالها نفس تنگی یک دفعه نفسش آزاد شود ، چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود «آزاد شدم!» صدایی حس می کردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه. به خیالم بازی تمام شده بود.
زهی خیال باطل! تازه اولش بود. هر روز به نحوی پیغام می فرستاد و میخواست بیاید خواستگاری. جواب سر بالا میدادم. در داخل دانشگاه جلویم سبز شد و بدون مقدمه پرسید:
«چرا هر کی رو می فرستم جلو جوابتون منفیه؟»
بدون مکث گفتم:
«ما به درد هم نمی خوریم!»
با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد:
«ولی من فکر می کنم خیلی هم می خوریم!» جوابم رو کوبیدم توی صورتش:
«آدم باید کسی که میخواد همراهش بشه، به دلش بشینه!»
خنده پیروزمندانه ای سر داد، انگار به خواستهاش رسیده بود:
«یعنی این مسئله حل بشه مشکل شمام حل می شه؟»
جوابی نداشتم و صحنه را خالی کردم. از همان جایی که ایستاده بود طوری گفت که بشنوم:
«ببینید حالا این قدر دست دست می کنید، ولی می آد زمانی که حسرت این روزها را بخورید!»
زیر لب با خودم گفتم:
«چه اعتماد به نفس کاذبی»
اما تا برسم خانه، مدام این چند کلمه در ذهنم می چرخید:
«حسرت این روزها!»
مدتی پیدایش نبود، نه در برنامههای بسیج، نه کنار معراج شهدا. داشتم بال در می آوردم از دستش راحت شده بودم کنجکاوی ام گل کرده بود بدانم کجاست. تا این که کنار معراج شهدا اتفاقی شنیدم از او حرف می زنند. یکی داشت می گفت:
«معلوم نیست محمدخانی این همه وقت توی مشهد چی کار می کنه!»
نمی دونم چرا یک دفعه نظرم عوض شد دیگر به چشم یک بسیجی افراطی نگاهش نمی کردم حس غریبی آمده بود سراغم. نمی دونستم چرا این طور شده بودم. نمی خواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است، با وجود این هنوز نمی توانستم اجازه بدهم بیاید خواستگاری ام. راستش خنده ام می گرفت، خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل مرا هم با خودش برده!
وقتی برگشت پیغام داد میخواهد بیاید خواستگاری. باز قبول نکردم. مثل قبل عصبانی نشدم، ولی زیر بار هم نرفتم. خانم ابویی گفت:
« دو، سه ساله این بنده خدا را معطل خودت کردی! طوری نمی شه که! بزار بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه!»
گفتم:
«بیاد ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه!»
شب میلاد حضرت زینب (سلام الله علیها) مادرش زنگ زد برای قرار خواستگاری. نمیدانم پافشاری هایش باد کله ام را خواباند یا تقدیرم؟ شاید هم دعاهایش.
به دلم نشسته بود با همان ریش بلند و تیپ ساده ی همیشگی اش آمد. از حیاط که وارد خانه شد با خاله ام از پنجره او را دیدیم. خاله ام خندید:
«مرجان، این پسره چه قدر شبیه شهداست!»
با خنده گفتم:
«خب شهدا یکی مثل خودشون رو فرستادن برام!»
خانوادهاش نشستند پیش مادر و پدرم. خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره می کردند که «این دوتا برن حرفهاشون را بزنن!»
با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم، حالا باید با هم می نشستیم برای آینده مان حرف می زدیم. تا وارد شد، نگاهی انداخت به سر تا پای اتاقم و گفت:
«چقدر آینه! از بس خودتون را می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه!»
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #بوستان_داستان
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#دلبری
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش ششم:
از بس هول کرده بودم، فقط با ناخن هایم بازی میکردم... می لرزیدم. خیلی خوشحال بود. به وسایل اتاقم نگاه می کرد. خوب شد عروسک پشمالو و عکس هایم را جمع کرده بودم فقط مانده بود قاب عکس چهار سالگی ام. اتاق را گز می کرد، انگار روی مغزم رژه می رفت. جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید چه در ذهنش می چرخید نمیدانم!
نشست رو به رویم خندید و گفت:
«دیدید آخر به دلتون نشستم!»
زبانم بند آمده بود. من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش میگذاشتم و تحویلش می دادم، حالا انگار لال شده بودم. خودش جواب خودش را داد:
«رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمی گید، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه، پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم. نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت:
«این جا جاییه که می تونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنن و بهتون بدن. نظرم عوض شد. دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!»
نفسم بند اومده بود، قلبم تند تند می زد و سرم داغ شده بود. توی دلم حال عجیبی داشتم حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد. انگار دست امام «علیه السلام» بود و دل من.
از نوزده سالگی اش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه مناسب بوده. دقیقا جمله اش این بود:
«راست کارم نبودن، گیرو گور داشتن!» گفتم:
«از کجا معلوم من به درد تون بخورم؟»
خندید و گفت:
« توی این سالها شما رو خوب شناختم!»
یکی از چیزهایی که نظرش را جلب کرده بود، کتابهایی بوده که دیده و شنیده بود میخوانم. همان کتاب های پالتویی روایت فتح، خاطرات همسران شهدا.
میگفت:
«خوشم میاد شما این کتابا رو نخوندین بلکه خوردین!»
فهمیدم خودش هم دستی بر آتش دارد. می گفت:
«وقتی این کتابا رو می خوندم، واقعا به حال اونا غبطه می خوردم که اگه پنج سال، ده سال یا حتی یه لحظه با هم زندگی کردن، واقع زندگی کردن! اینا خیلی کم دیده می شه، نایابه!»
من هم وقتی آنها را میخواندم، به همین رسیده بودم که اگه الان سختی میکشند ولی حلاوتی که آن ها چشیده اند، خیلی ها نچشیده اند. این جمله را هم ضمیمه اش کرد که:
«اگه همین امشب جنگ بشه، منم می رم، مثل وهب!» می خواستم کم نیاورم گفتم:
«خب منم میام!»
منبر کاملی رفت. مثل آخوندها؛ از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگیش. از خواستگاری هایش گفت؛ این که کجاها رفته و هر کدام را چه کسی معرفی کرده، حتی چیزهایی که به آن ها گفته بود.
گفتم:
«من نیازی نمیبینم اینها را بشنوم!»
گفت:
«اتفاقاً باید بدونین تا بتونین خوب تصمیم بگیرین!»
گفت:
« از وقتی شما به دلم نشستین، به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریا رو صوری می رفتم. تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف!»
می خندید که:
«چون اکثر دخترا از ریش بلند خوششون نمی آد این شکلی می رفتم اگر کسی هم پیدا میشد که خوشش می اومد و می پرسید که آیا ریشاتون رو درست و مرتب می کنین، می گفتم نه من همین ریختی می چرخم!»
از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم. مادرم در زد و چای و میوه آورد و گفت:
«حرفتون که تموم شد کارتون دارم!»
از بس دلشوره داشتم، دست و دلم به هیچ چیز نمی رفت.
یک ریز حرف می زد و لابه لاش میوه پوست میکند و میخورد گاهی با خنده به من تعارف می کرد:
« خونه خودتونه، بفرمایین!»
زیاد سوال می پرسید. بعضی هایش سخت بود و بعضی هم خنده دار.
او که انگار از اول بله را شنیده ، شروع کرد از آینده ی شغلی اش حرف زد. گفت دوست دارد برود سپاه، فقط هم سپاه قدس. روی گزینه های بعدی فکر کرده بود ؛ طلبگی یا معلمی. هنوز دانشجو بود. خندید و گفت که از دار دنیا فقط یک موتور تریل دارد آن هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلا توقیف شده است.
پر رو پر رو گفت:
«اسم بچه هامونم انتخاب کردم: امیرحسین، امیرعباس، زینب و زهرا.» انگار کتری آب جوش ریختند روی سرم. کسی نبود بهش بگوید:
«هنوز نه به باره نه به داره!»
یکی یکی در جیب های کتش دست می کرد. یاد چراغ جادو افتادم هر چه بیرون می آورد ، تمامی نداشت.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #بوستان_داستان
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂»
.
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ
مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
#ساعت_عاشقی C᭄
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯