📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
#یازهرا #هیئت_رزمندگان #صفحات112_113 پاییز سال ۶۵ بود در پادگان اصفهان بودیم مرحله اول آموزش شنا پا
#یازهرا
#صفحات_114_115
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
#هییت_رزمندگان
هیئت روال خود را ادامه داد . بعد از کربلای پنج بیشتر بچه های گردان شهید و مجروح شدند . با اینحال با همان نفرات بجا مانده هیئت گردان برقرار شد . سوز و حال بچه ها فراموش نشدنی بود . بارها در اصفهان هیئت را در گلستان در کنار مزار شهدا برقرار کردیم . یک روز درمورد کارهای هیئت با او صحبت کردم محمد گفت : شنیدی ثواب بعضی از اعمال بعد از مرگ انسان هم به او میرسد ،؟
گفتم آده قدیمی ها میگفتند: باقیات الصالحات
کمی مکث کرد و گفت : من دوستدارم این هیئت بعد از من ادامه پیدا کنه ! دوستدارم بچه های رزمنده حتی زمانی که جنگ تموم شد دور هم جمع بشن و باهم باشند شما تلاش کنید با یاری خدا این هیئت سرپا بمونه .
محمدرضا تورجی شهید شد اما این هیئت که یادگار او بود ادامه یافت جنگ تمام شد همه برگشتیم روزهای اول خیلی سخت بود ما به محیط دوستداشتنی و با اخلاص جبهه خو گرفته بودیم همه عشق و علاقه ما این بود که دوشنبه شود برویم هیئت یازهرا سلام الله علیها به یاد دوستان شهیدمان .
بچه های گردانهای دیگر هم می آمدند در ایام محرم بیش از چهار هزار نفر در هر شب شرکت می کردند بیشتر بچه های رزمنده در کنار فعالیتهای زندگی ، هیئت را فراموش نکرده بودند . دوشنبه ها در کنار هم بودیم به عشق حضرت زهرا سلام الله علیها به یاد دوستانی که در کنار آنها سینه زدیم گریه کردیم اما آنها به وصال یار رسیدند و ما جا ماندیم . برنامه هیئت تا اواخر دهه هفتاد ادامه یافت بعد از آن با گسترش فعالیت ها ، هیئت رزمندگان با نام محبین حضرت زهرا سلام الله علیها در شبهای جمعه ادامه یافت . حالا دیگر همه رزمندگان در مجموعه ای بنام حضرت زهرا سلام الله علیها گرد هم جمع میشوند تا یاد رفقای خودرا زنده نگه دارند . حاج آقا صادقی فرمانده گردان و ازز دوستان صمیمی شهید تورجی زاده برنامه ها را منظم نمود . هیئت با حضور عالمانی نظیر آیت الله مهدوی و حجت الاسلام نیلی پور گسترش بیشتری پیدا کرد . در برنامه های دهه محرم دهها هزار نفر در برنامه هیئت رزمندگان محبین حضرت زهرا سلام الله در مسجد امام اصفهان شرکت می کنند .
این باقیات الصالحات شهید تورجی زاده هست هم اکنون نیز محفل نورانی هزاران رزمنده و عاشق حضرت صدیقه سلام الله علیها است .
══ ⚘ ════ ⚘ ═
@shahidtoraji213
══ ⚘ ════ ⚘ ═
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
#یازهرا #صفحات_118_119 #مصاحبه چون صفای خاصی دارند . روحیات بالایی دارند . امیدوارم با تمام شدن جنگ
#یازهرا
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
#ولایت_فقیه
#صفحات_120_121
همیشه در صحبتها قسمتی از وصیتنامه یک شهید را می گفت :
تندتر از امام ( و ولایت فقیه ) نروید که پایتان خرد می شود .
از امام هم عقب نمانید که منحرف می شوید .
می گفت : حول یک محور بروید یک مثال نظامی هم میزد و میگفت : ببینید شبها که میرویم رزم .شبانه یک بلدچی جلوی ستون است فقط او راه را می شناسد مابقی فراد حتی فرمانده پشت سر اوست . این بلدچی این راه را رفته و برگشته . اگر تند تر از او حرکت کنیم روی مین میرویم اگر هم عقب بمانیم یا اسیر میشویم یا کشته . ما الان در کشورمان یک بلدچی داریم که همیشه باید پشت سر او باشند او کسی نیست جز رهبر عزیزمان .
محمد در وصیت نامه اش هم به این نکته اشاره کرده بود : عزیزان امام را همچنان خورشیدی در بر بگیرید و به دورش بگردید از مدار او خارج نشوید که نابودیتان حتمی است .
در نوار مصاحبه به عنوان آخرین سوال از محمد پرسیدند :
اگر پیامی برای مردم دارید بفرمایید . محمد گفت: آخرین پیام من این است که قدر امام و ولایت فقیه را داشته باشید . خداوند میگوید : اگر شکر نعمت کنید نعمت را افزون میکنم .
اگر هم کفران نعمت کنید از شما آنرا می گیرم شکر گزاری از خدا فقط دعا برای امام نیست بلکه اطاعت از فرمانهای اوست .
قدر امام را بدانید مواظب باشید دل امام بدرد نیاید و خدای ناکرده از ما به امام زمان عجل الله شکایت نکند.
ما بر اساس نیازی که به اسلام داریم باید تلاش کنیم اسلام به ما هیچ نیازی ندارد . خداوند خودش در قرآن میفرماید اگر شما امت اسلام را یاری نکردید شما را برمیدارم و امت دیگیری را قرار می دهم که اسلام را یاری کنند . مسئله دیگر حمایت از شخصیتهای مملکتی است که پشت سر ولایت قرار دارند مثل آیت الله خامنه ای و مشکینی و ...
ما ضربه خوردیم شهید مظلوم بهشتی را ناجوانمردانه از ما گرفتند فقدان او درد بزرگی برای جامعه ما بود .
#شهیدمحمدرضا_تورجی_زاده🏴
╭─┅*═ঈ🏴ঈ═*┅─╮
@shahidtoraji213
╰─┅*═ঈ❤️ঈ═*┅─╯
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
#یازهرا #خاطرات_شهید_تورجی_زاده #ولایت_فقیه #صفحات_120_121 همیشه در صحبتها قسمتی از وصیتنامه یک ش
#یازهرا
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
#تنبیه
#صفحات_122_123
محمد را همه دوست داشتند . توی کار خیلی جدی بود . موقع شوخی هم خیلی از دست او نی خندیدیم .
آن روزها کار زیاد خسته شدیم . شب برای نگهبانی نوبت ما بود . ما چهار نفر باهم رفتیم . موقه نگهبانی همگی خوابمان برد! پاس بخش هم آمد و اسلح های ما را برداشت و رفت ! صبح برگشتیم مقر . محمد همه نیروها را به خط کرد بعد درمورد اهمیت نگهبانی و ... گفت . سه نفر را آورد بیرون . سید رحمان هاشمی یکی از آنها بود . شروع کرد آنها را تنبیه کردن . کلاغ پر و پامرغی و...همه می دانستند محمد با کسی شوخی ندارد . رحمان خیلی ناراحت بود بغض کرده بود . همه می دانستند او با محمد سالهاست رفیق و دوست هستن . حسابی آنها را تنبیه کرد . بعد هم بچه ها را مرخص کرد من هم سر پست خوابم برده بود اما من را تنبیه نکرد !
وقتی همه رفتند سمت آقای تورجی رفتم و با حالت خاصی گفتم : محمد آقا من هم با اینها بودم . نگاهی به من کرد منتظر جواب بودم البته حدس می زدم چرا من را تنبیه نکرده . من مدتی مربی عقاید و قرآن و ...بودم . محمد گفت اینها نیروی عادی هستند مسئولیت اینها هم با من است اما شما سرباز امام زما عجل الله هستید تکلیف اینها با من است تکلیف شماهم با خود آقاست . شما فرنانده ات کسی دیگر است!
این را گفت و رفت همانجا ایستادم . خیلی خجالت کشیدم دوستداشتم من را هم تنبیه میکرد . اما این را نمی گفت .
#شهیدمحمدرضا_تورجی_زاده🏴
╭─┅*═ঈ🏴ঈ═*┅─╮
@shahidtoraji213
╰─┅*═ঈ❤️ঈ═*┅─╯
#یازهرا
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
#شکستن_نفس
#صفحات124_125
بعد از نماز ظهر بود کل بچه های گردان دور هم جمع بودند .
یکی از مسئولین لشگر آمد و گفت : رفقا دستشویی اردوگاه خراب شده چند نفر رو آوردیم برای تعمیر گفتند باید چاه دستشویی باید تخلیه بشه ! برای همین چندتا نیروی از جان گذشته میخواهیم . در جریان مطلب بودم زیر دستشویی های اردوگاه حالت مخزن داشت هرقوت پر میشد با ماشین مخصوص تخلیه می کردند . اما اینبار دیوارهای کنار دستشویی ریخته بود . امکان تخلیه با ماشین نبود . برای مرمت دیوار باید چاه تخلیه می شد . از طرفی هیچ دستشویی دیگری برای استفاده بچه ها نبود . هرکس چیزی میگفت . یکی میگفت : پیف پیف ! چه کارهایی از ما میخوان !
ما آمدیم بجنگیم ، نه اینکه ...خلاصه بساط شوخی و خنده بچه ها راه افتاده بود . رفتیم برای ناهار همه مشغول استراحت شدیم .با خودم گفتم کسی که برای این کار داوطلب بشه کار بزرگی کرده نفس خودش را شکسته ، چون خیلی ها حاضرند از جانشان بگذرند اما ...گفتم تا بچه ها مشغول استراحت هستند بروم سمت دستشویی ها ببینم چه خبره! وقتی به آنجا رسیدم تعجب کردم عده ای از بچه های گردان ما مشغول کار شده بودند . از هیچ چیزی باکی نداشتند . نجاست بود و کثیفی . اما کار برای خدا این حرفها را ندارد . با تعجب به آنها نگاه کردم . آنها ده نفر بودند . اول آنها محمدتورجی زاده بود بعد رحمان هاشمی و...تا غروب مشغول کار بودند بعد هم همگی به حمام رفتند دستشویی های اردوگاه همان روز راه افتاد. بعضی از بچه ها وقتی این ده نفر را دیدند شوخی میکردند سربسرشان می گذاشتند . اما آنها...
آنها به دنبال رضایت خدا بودند آنچه که برای آنها مهم بود انجام وظیفه بود . نمیدانم چرا نمیدانم چرا ولی من اسامی آنها را نوشتم و نگهداشتم . سه ماه بعد به آن اسامی نگاه کردم درست بعد از عملیات کربلای ده .
نفر اول شهید نفر دوم شهید نفر سوم و ...تا نفر آخر که محمد بود به ترتیب یکی پس از دیگری !
گویی این کار آنها و این شکستن نفس مهر تاییدی برای شهادتشان .
#شهیدمحمدرضا_تورجی_زاده🏴
╭─┅*═ঈ🏴ঈ═*┅─╮
@shahidtoraji213
╰─┅*═ঈ❤️ঈ═*┅─╯
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
#یازهرا #خاطرات_شهید_تورجی_زاده #شکستن_نفس #صفحات124_125 بعد از نماز ظهر بود کل بچه های گردان دور ه
#یازهرا
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
#احترام_به_سادات
#صفحات_126_127_128
سن من زیاد نبود اولین باری بود که به جبهه می آمدم . تعریف گردان یازهرا سلام الله علیها را زیاد شنیده بودم . رفتیم تقسیم چند نفر دیگر هم مثل من دوستداشتند به همین گردان بروند . اما مسئول تقسیم نیرو گفت ظرفیت تکمیل است . از ساختمان آمدم بیرون جوانی را دیدم که به طرف ساختمان آمد .چهره اش بسیار جذاب و دوستداشتنی بود . چند نفر به استقبالش رفتند او را تورجی صدا می کردند فهمیدم خودش است آنها سوار تویو تا شدند و آماده حرکت . جلو رفتم و سلام کردم بی مقدمه گفتم . آقای تورجی من دوستدارم به گردان یازهرا سلام الله علیها بیایم گفت : شرمنده جا نداریم . بعد گفتم من میخواهم به گردان ماددم بروم برای چی جا ندارید! نگاهی به من کردو پرسید اسمت چیه؟ گفتم سیداحمد . یکدفعه پرید تو حرفمو گفت سید هستی! با تکان دادن سر حرفش را تایید کردم .آمد پایین و برگه من را گرفت رفت داخل ، پرسنلی و اسم مرا در گردان ثبت کرد .بعد هم با اصرار من را به جلو فرستاد و خودش در قسمت بار ماشین نشست! من به گردان آنها رفتم. تازه فهمیدم که نتها من بلکه بیشتر بچه های گردان از سادات هستند . با آنها هم بسیار با محبت برخورد می کرد.
***
آمدم چادر فرماندهی گردان ها . برادر تورجی تنها نشسته بود. جلو رفتم و سلام کردم . طبق معمول به احترام سادات بلند شد گفتم : شرمنده محمد آقا ! من با یکی از دوستان قرار دارم .باید بروم مرخصی و تا عصر برگردم.
بی مقدمه گفت : نه نمی شود!گفتم : من قرار دارم. آن آقا منتظر من است!
دوباره با جدیت گفت : همین که شنیدی.
کمی نگاهش کردم. با تمام احترامی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلی جدی بود.
عصبانی شدم .از چادر بیرون آمدو و با ناراحتی گفتم: شکایت شما را به مادرم می کنم!
هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم. دوید دنبال من با پای برهنه. دستم را گرفت و گفت: این چی بود گفتی؟!
به صورتش نگاه کردم .خیس اشک بود .بعد ادامه داد: این برگه مرخصی . سفید امضا کردم هرچقدر دوست داری بنویس! اما حرفت را پس بگیر! گفتم : به خدا شوخی کردم . اصلا منظوری نداشتم. خودم هم بغض کرده بودم . فکر نمی کردم اینگونه باشد.
یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعت قبل از شهادتش بود . مرا دید باز یاد آن خاطره تلخ را برای من زنده کرد و پرسید: راستی آن حرف را پس گرفتی؟!
گفتم به خدا غلط کردم . اشتباه کردم. من به کسی شکایت نکردم . اصلا غلط میکنم چنین کاری را انجام بدهم
***
محمد در عملیات ها میگفت بچه سید ها پیشانی بند سبز ببندند. صحنه زیبایی بود.
نیمی از گردان ما پیشانی بند سبز داشتند . خود محمد به شوخی میگفت : یک اشتباه صورت گرفته من باید سید میشدم! برای همین من شال سبز میبندم!
بعد از کربلای پنج گردان به عقب برگشت . آن زمان محمد تورجی فرمانده گردان شده بود. نشسته بود داخل چادر . برگه ای در مقابلش بود. خیره شده بود و اشک می ریخت. جلو رفتم و سلام کردم.
برگه اسامی شهدای گردان در شلمچه بود . تعداد شهدای ما صد و سی و پنج نفر بود.
محمد گفت :خوب نگاه کن. نود نفر اینها سادات هستند. فرزندان حضرت زهرا علیها السلام . آن هم در عملیاتی که با رمز یا فاطمه الزهرا علیها السلام بود.
#شهیدمحمدرضا_تورجی_زاده🏴
╭─┅*═ঈ🏴ঈ═*┅─╮
@shahidtoraji213
╰─┅*═ঈ❤️ঈ═*┅─╯
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
#یازهرا #خاطرات_شهید_تورجی_زاده #احترام_به_سادات #صفحات_126_127_128 سن من زیاد نبود اولین باری بو
#یازهرا
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
#اسراف_صفحه
#صفحات_129_130_131
خیلی دقت میکرد مواظب بود چیزی از غذا اسراف نشود. همیشه اینطور بود معمولا نمیذاشت چیزی از سفره اسراف شود یا حتی در آب وضو و... محمد همیشه دقت داشت مواظب بود هیچ مکروهی از او سر نزد چه رسد به اسراف که حرام است و خدا اسراف کاران را برادر شیطان معرفی کرده .
نه تنها خودش بله دیگران را هم به رعایت این امور توصیه میکرد الگوی کاملی از دینداری بود کسی نمیتوانست عملی را مخالف دین از او مشاهده کند در عین حال بسیار خوش برخورد بود به همین علت تمامی بچه های رزمنده عاشق او بودند . با اینکه فرمانده بود اما کارت تدارکات گرفته بود! یعنی مسئول تدارکات گردان بین او و بقیه فرق نگذارد ! هرچیزی که به بچه های گردان تحویل می داد به محمد هم همان را می داد . همیشه موقع غذا در کنار بچه های گردان بود . همان چیزی را میخورد که بقیه بچه ها میخورند ناهار مرغ دادند . برنج و مرغ . حسابی هم می کشیدند بچه ها شوخی میکردند . میخندیدند و می گفتند لشگر ولخرجی کرده نکنه میخواستند مرغها را دور بریزند ! نکنه مرغها خراب بوده و ... صرف ناهار تمام شد محمد معمولا ناهار هرروز در یکی از چادر ها بود محمد از چادر خارج شد . سراغ بقیه چادرها رفت همینطور که جلو میرفت به عصبانیتش افزوده میشد . ظرف های غذای نصفه ! برنجهای اسراف شده ! بعضی از بچه ها استخوان مرغو و غیره به طرف هم پرت میکردند !
فریاد زد و همه بچه ها را به خط کرد . کل نیروها در چند دقیقه با تجهیزات پشت سر هم ایستاده بودند . دستور حرکت داد و همه به ستون راه افتادند . آن روز حسابی همه را اذیت کرد . بچه ها می گفتند بابا نخواستیم ! یه مرغ هم که خوردیم از دهن ما در آورد ! بعد از کلی اذیت کردن همه را جمع کرد بعضی از بچه ها نمی دانستند چرا محمد این کارها را میکنند و میگفتند: کارهای تورجی بی دلیل نیست .
*****
برادرها اگر شما را تا اینجا آوردم و اذیت کردم فقط یک دلیل داشت بعد مکثی کرد و گفت : خدا از قومی که اهل اسراف باشند برکت را می گیرد . ما اینجا هستیم که قدمی به خدا نزدیک تر شویم . اینجا هستیم برای رضای خدا .
مگر خدا در قرآن مبذرین را برادر شیطان معرفی نکرده . مگر به کسانی که ریختو پاش اضافی دارند اسراف می کنند نافرمانی انجام می دهند وعده عذاب نداده . چرا ما بیش از اندازه که میخوریم غذا تحویل می گیریم !
چرا این همه برنج و مرغ در چادرهای گردان اسراف شده !
غذا که خوب بود . شما یا کم غذا می گرفتید یا زیاد تحویل گرفتید همه را میخورید . چرا بعضی ها در خوردن نان ، کناره آن را نمیخورند . ما چه زمانی باید این مسائل را رعایت کنیم ؟! اگر در جبهه که محل آدم شدن و مبارزه با نفس است این کارها را نکنیم هیچوقت نمیتوانیم . جلسه مسئولین و معاونین گردانها با فرمانده لشگر بود . حاج حسین از نیروها خواسته بود هر مشکلی هست بگویند . نوبت به محمد تورجی زاده رسید خیلی با ادب گفت : حاجی بعضی اتفاقات در گردان رخ می دهد که بی تاثیر در معنویت نیروها نیست !
اشکال کار هم از خودماست ! حاج حسین با تعجب منتظر بقیه صحبتها بود . محمد ادامه داد مثلا همین برنامه غذا در لشگر !
مسئول تدارکات بدون اینکه آمار دقیق بچه ها را داشته باشد غذا را توزیع می کند .این غذاهای اضافه بخاطر گرما اسراف و خراب می شود. مگر پرسنلی لشگر آمار بچه ها را ندارد . چرا در این کارها دقت نمیکنیم ! حاج حسین هم مطلب را نوشت و گفت : تذکر بجایی بود حتما پیگری می کنم .
#شهیدمحمدرضا_تورجی_زاده🏴
╭─┅*═ঈ🏴ঈ═*┅─╮
@shahidtoraji213
╰─┅*═ঈ❤️ঈ═*┅─╯
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
#یازهرا #خاطرات_شهید_تورجی_زاده #اسراف_صفحه #صفحات_129_130_131 خیلی دقت میکرد مواظب بود چیزی از غذا
#یازهرا
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
#رفاقت
#صفحات_132_133_134
اواخر سال ۶۵ بود در ایام عملیات کربلای پنج برادر تورجی به عنوان معاون و سپس فرمانده گردان یازهرا سلام الله علیها انتخاب شد . از طرف لشگر برادر حسین خالقی مسئول گروهان ذولفقار و جایگزین تورجی شد . یک روز در کنار محند نشسته بودم همان موقع برادر خالقی وارد شد با آقای تورجی صحبت کرد .ایشان بی مقدمه گفت : آقای تورجی اینها کی هستن تو گروهان ذولفقار جمع کردی! محمد با چشمان گرد کرده از سر تعجب گفت : مگه چی شده ؟
آقای خالقی ادامه داد وقتی به من گفتند به جای شما به گروهان بیایم خوشحال بودم . فکر میکردم یک گروهان نمازشب خوان تحویل میگیرم اما پشیمان شدم نگاهشان کن!
بعد گفت بیشترشان اهل شوخی ، سرکار گذاشتن و ...هستند بعضی از اینها جزء لاتها و ...بودند برای ما از دعواهاو چاقو کشی هایشان حرف می زنند . تورجی خندید و گفت همین بود ؟! ترسیدم گفتم چی شده ! بابا تازه یک هفته هست فرمانده ای یکم تحمل کن . محمد لبخندی زد و ادامه داد ببین حسین جان اگر توانستیم اینها که به قول تو مشتی لات و چاقو کش بودند را با خدا رفیق کنیم را هنر کردیم . درثانی ما نیرویی میخواهیم شب حمله بزنه به خط دشمن و کپ نکنه !
همین بچه هایی که حرف تورو گوش نمیدن . یا به قول تو مشکل دارن رو باید توی فاو می دیدی. وقتی زدیم به قرارگاه دشمن نبرد تن به تن بود . همین آدمهایی که اهل نماز شب نیستن یا زیاد اهل حال نیستن پا برهنه شدند دنیال دشمن می دویدند و پدر عراقی ها را در آورده بودند . دل شیر داشتند توی چند ساعت قرارگاه را پاکسازی کردند همین آدمها!
بعد گفت سعی کن با این نیروها رفیق بشی! تو عالم رفاقت خیلی مشکلات حل میشه !
من بعضی از این کسانی که شهید شدند را می شناختم . وقتی پیکر این شهدا در اصفهان تشییع کردند خیلی ها تعجب می کردند ! باور نمی کردند که مثلا فلانی شهید شده باشد .
راست می گفت . خیلی ها را می شناختم که رفاقت با تورجی زاده مسیر زندگی آنها را عوض کرد . خیلی از آنها که در گلستان شهدا آرمیده اند . چند روز بعد برادر تورجی طرح یک دوره مسابقات فوتبال را داد ! همه گروها و دسته ها را تیم داد ! با اصرار تورجی یک تیم هم از مسئولین گردان انتخاب شد سن آنها بالاتر از بقیه نیروها بودند . اکثر آنها بازی بلد نبودند . زنگ تفریحی بودند برای بقیه تیم ها ! بچه ها خیلی می خندیدن روحیه بچه ها را واقعا عوض کرده بود .
برادر تورجی از این کارها زیاد می کرد هرکاری که در شادابی نیروها اثر داشت انجام می داد . با نیروها رفیق بود . همه او را دوستداشتند . این رفتار او تاثیر زیادی در روحیه نیروها داشت . خیلی ها به محض ورود به منطقه سراغ گردان او را می گرفتند . می خواستند جزء نیروهای او باشند در حالی که اکثر گردانها با کمبود نیرو مواجه بودند گردان ما نیرو اضافه داشت در عمیات سخت ترین ماموریتها به گردان یازهرا سلام الله علیها سپرده میشد به خوبی از پس این ماموریتها برمی آمد . نمونه بارز آنها در شلمچه و عملیات کربلای پنج بود .
#شهیدمحمدرضا_تورجی_زاده🏴
╭─┅*═ঈ🏴ঈ═*┅─╮
@shahidtoraji213
╰─┅*═ঈ❤️ঈ═*┅─╯
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
#یازهرا #خاطرات_شهید_تورجی_زاده #رفاقت #صفحات_132_133_134 اواخر سال ۶۵ بود در ایام عملیات کربلای پ
#یازهرا
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
#خمپاره
#صفحات_135_136
برای عملیات کربلای ۴ به منطقه رفتیم حدود ۲۰ نفر از ارکان گردان بودیم میخواستیم منطقه رو از نزدیک ببینیم .
اما با اعلام پایان کار قرار شد برگردیم در مسیر برگشت همه ما پشت یک تویوتا نشسته بودیم محمد تورجی هم فدستادیم جلو. در راه گلوله های خمپاره مرتب اطراف ما زمین می خورد هر لحظه ممکن بود یک از آنها روی ماشین اصابت کند بعصی از بچه ها ترسیده بودند فکری به ذهنم رسید . من یک دبه پلاستیکی برداشتم شروع کردم به زدن و خواندن !! محمد سرش را بیرون آورد با عصبانیت گفت: چکار میکنید ! این بجای ذکر گفتنه؟! چند نفری از بچه ها هم دست می زدند . می خواستم کمی روحیه بچه ها رو عوض کنم . یکدفعه گلوله خمپاره پشت ماشین فرود آمد . لاستیک عقب پنچر شد دونفر از بچه ها بشدت مجروح شدند . محمد سریع از ماشین پیاده شد . با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت اینم هم نتیجه کارهای تو! گفتم ممد جون ناراحت نشو من بخاط شما اینکارو کردم . با تعجب نگاه کرد و ادامه داد اگه ذکر می گفتیم که بدتر بود خمپاره رو سر ماشین می خورد!
من اینکارو کردم که ملائک خدا مارو انتخاب نکنند بگن اینها که مشغول این کارها هستند لیاقت شهادت ندارند .
با وجود عصبانیت کمی به حرف من فکر کرد بعد هم اخمهایش باز شد خندید . جلسه رو به پایان بود محمد اصرار داشت گردان به عملیات برود . برادر زنجیر بند گفت به منطقه پدافندی برویم. از فرماندهان سوال شد . بعد از صبحها قرار شد به منطقه پدافندی برویم شب برادر تورجی گفت : برو زنجیربند را صدا کن ، جلسه داریم !
رفتم و صدایش کردم . خیلی سریع آمد . تا وارد شد با تعجب به اطراف نگاه کرد . هیچ نشانه ای از برگزاری جلسه نبود . یکدفعه محمد از پشت او را هُل داد ! یک پتو هم رویش انداختند و ... .
حسابی کتک خورد . بعد محمد با خنده نشست روی پتو و گفت : خُب ، باز هم دوست داری بری پدافندی ؟! توبه کن ! بگو اشتباه کردم !
خیلی خندیدیم . خود برادر زنجیربند هم می خندید . شوخی های محمد در نوع خودش جالب بود . بعد از جشن پتو محمد را در آغوش گرفت و بوسید . بعدها هر بار همدیگر را می دیدیم از او حلالیت می طلبید .
#شهیدمحمدرضا_تورجی_زاده🏴
╭─┅*═ঈ🏴ঈ═*┅─╮
@shahidtoraji213
╰─┅*═ঈ❤️ঈ═*┅─╯
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
#یازهرا #خاطرات_شهید_تورجی_زاده #خمپاره #صفحات_135_136 برای عملیات کربلای ۴ به منطقه رفتیم حدود ۲۰
#یازهرا
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
#سفرا
#صفحات_137_138_139
رفتم سراغ محمد بااصرار ازاوخواستم بیاید مسجد اردوگاه وارد مسجد شدیم مراسم در حال برگزاری بود گفتم:محمد نوبت شماست با تعجب پرسید چی!؟
گفتم :باید بخونی. این همه میهمان آمده . بهتر از تو هم برای مداحی نداریم . هرکاری کردم بی فایده بود.نخواند که نخواند!
با هم رفتیم بیرون گفتم :حسابی ما رو ضایع کردی !
گفت:بیشتر خودم راضایع کردم!
بعدمکثی کرد وگفت : مداحی توی این مجلس برای رضای خدا نبود !
ترسیدم ماجرای سُفرا پیش بیاد!
باتعجب گفتم قضیه سُفرا چیه ؟
***
عراق دارخوئین را عراق بمباران کرده بود.از صبح تا غروب مشغول آماده کردن آنجا بودیم .شب خسته وکوفته به اردوگاه شهید عرب آمدیم .وقتی رسیدیم
نماز تمام شده بود.
آنقدر خسته بودم که در چادر دراز کشیدم. همان موقع مسئول تبلیغات لشگر دویددنبال من وگفت: تورجی سریع بیا!
گفتم :چی شده !؟ گفت:سفیران ایران در کشورهای دیگرآمده اند بازدید ازجبهه، امشب مهمان لشگر هستند.مداح هم دعوت کردیم ولی نیامده .الان همه منتظر دعای کمیل هستند. سریع بیا که آبرویمان داره می ره!
با اصرا او به مسجد آمدم. شروع کردم به خواندن .مجلس خیلی خوبی بود. خودم باور نمی کردم. بعد از دعا حاج حسین خرازی گفته بود:محمد امشب کولاک کرد.
وقتی دعا تمام شد برگشتم داخل چادر. خیلی خسته بودم .یکدفعه یادم افتاد نماز نخوانده ام. به خودم گفتم :وای به حال تو. مستحب را گرفتی ، واجب رها شد!
سریع نماز خواندم .شام و سوره واقعه و بعد مشغول استراحت شدم.ساعت حدود دوازده بود. یکدفعه یادم افتاد که وضونداشتم !بلند شدم. وضو گرفتم ودوباره نماز خواندم . دیگر نخوابیدم.
مناجات من تازه شروع شد.تازه فهمیدم خدا چه لطفی در حق من کرده.غرورمن را گرفته بود. با خودم گفته بودم :با اینکه خسته بودی عجب دعایی خواندی!
اما خدا گوشمالی خوبی به من داد . به من فهماند:حال را خدا می دهد توکه اصلاوضو نداشتی .نماز واجب تو هم رفت!
بعد از آن محمد خیلی به این مسائل توجه می کرد. بارها فرمانده گردان ،حتی معاون لشگرازمحمد خواسته بودند برای بچه ها بخواند.اما او اول به حال درونی خودش نگاه می کرد.اگر آمادگی درونی نداشت ،یا در آن جلسه بوی ریا و غیرخدا حس می کرد نمی خواند.
مجالس دعای محمد دریای معرفت بود.محمد اهل مطالعه بود. لابه لای مداحی بچه ها را نصیحت می کرد. ازاحادیث وآیات می گفت و...
توسلهای او واقعاگره گشا بود.دریکی از مراحل کربلای پنج مهمات ماتمام شد.چند نفری برای آوردن مهمات به عقب رفتند.آنها دیر کردند.هوادرحال روشن شدن بود.هر لحظه ممکن بود عراق پاتک کند.
محمدتوسل کرد به حضرت فاطمه علیها السلام بچه ها هم همین طور .مهمات رسید. همان موقع دشمن حمله کرد اما نتوانست کاری انجام دهد.
***
بچه ها عاشق صدای محمدبودند.هر جا محمد می خواند غوغا می شد. چند نفری از بچه ها هم از این موضوع سوء استفاده می کردند!
مثلا می آمدند داخل چادر وب ه شوخی می گفتند: تورجی فلان جا درحال مداحی است ! بچه ها همه می دویدند!
***
دریکی از مراحل عملیات کربلای 5بود. به سوی دشمن درحال پیشروی بودیم .صدای رگبار و انفجارو...
صدابه صدا نمی رسید بچه ها راه را بلد نبودند.تعدادی هم اشتباه رفته بودند.
محمد هر چه فریاد می زد بی فایده بود.
برای همین رفت روی بلندی .بادست اشاره می کرد و داد می زد :یازهراعلیها السلام یازهراعلیها السلام یازهراعلیها السلام ...
این نام ، هم رمز عملیات بود هم اسم گردان ما ، با کمال تعجب دیدم عده ای ازبچه ها کنار آن بلندی نشسته اند ! اسلحه رازمین گذاشته ودرحال سینه زنی هستند!
ومی گویند: یازهراعلیها السلام یازهراعلیها السلام
محمد سریع پایین آمدوگفت:بابا حرکت کنید،حالا که وقت سینه زنی نیست
#شهیدمحمدرضا_تورجی_زاده🏴
╭─┅*═ঈ🏴ঈ═*┅─╮
@shahidtoraji213
╰─┅*═ঈ❤️ঈ═*┅─╯
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
#یازهرا #خاطرات_شهید_تورجی_زاده #سفرا #صفحات_137_138_139 رفتم سراغ محمد بااصرار ازاوخواستم بیاید مس
#یازهرا
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
#کربلای_پنج
#صفحات_140_141_142
دوهفته از عملیات کربلای چهار گذشته بود . نیروهای نفوذی عراق تمام اطلاعات این عملیات را به دشمن داده بودند . این عملیات به نتیجه مورد نظر نرسیده بود . بسیاری از نیروها در فراغ دوستان خود بودند . از قرار گاه تمامی فرماندهان گردانها را خواستند . طرح جملیات جدید اعلام شد منطقه عمونی شلمچه هدف عملیات بود . طبق اطلاعات بدست آمده عراق با دهها لشگر آماده حمله از این محور بودند . این عملیات به نوعی حالت پیشگیرانه بود . دشمن فکر نمیکرد ما توان حمله داشته باشیم . نوزدهم دی ماه ۶۵ شروع عملیات بود طبق طرح حاج حسین خرازی ، گردان یازهرا سلام الله علیها اولین گردان عمل کننده از لشگر بود .
روز دوم عملیات بود یکی از مناطق مهم درگیری منطقه ای به نام پنج ضلعی در کنار نهر جاسم بود . رزمندگان اسلام در شب اول قسمتهایی از پنج ضلعی را آزاد کرده بودند . قرار بود ما با عیور از نهر جاسم به سمت مواضع دشمن حرکت کنیم .
ذولفقار ، گروه اول از گردان ما بود . محمد تورجی معاون گردان و در عین حال فرمانده این گروهان بود .حرکت نیروها آغاز شد گروهانهای عمار و حر پشت سر ذولفقار بودند .
ساعت دوازده شب بود با عبور از پنج ضلعی به نزدیک کانالهای دشمن رسیدیم . با فرمان حمله بچه ها به سنگرهای اطراف نهر و کنار پل یورش بردند . یک پدافند عراقی به شدت بچه ها را زیر آتش گرفته بود . آما با یاری خدا خیلی سریع عبور کردیم .با پاکسازی سنگرها تا کانالها پیشروی کردیم به محض رسیدن نیروهای ما اتفاق جالبی افتاد !
چند گردان نیروهای کمکی در همان لحظه برای عراقی ها رسید
آنها از ماشین ها پیاده می شدند .
وقتی متوجه حضور ما شدند به سمت کانال دویدند کانال کوچک بود . بچه های ما به نزدیکی کانال رفتند . نیروهای ما با پرتاب نارنجک تلفات سنگینی از نیروهای عراقی گرفتند . خودروی دیگری دور از بچه ها ایستاد چند فرمانده عراقی پیاده شدند به سمت سنگرهای عقب رفتند محمد تورجی به سمت آنها دوید .آنها را به رگبار بست .
*****
دست عنایت خدا را به خوبی مشاهده می کردیم کانال پر از جنازه شده بود . از قرارگاه اعلام کردند . سریع بیایید عقب .
گردانهای مجاور شما پیشروی نکردند ممکن است محاصره شوید. آمدیم عق به نزدیک جاده رسیدیم در پشت جاده سنگربندی کردیم . هوا در حال روشن شدن بود . به بچه ها گفت عراق حتما پاتک میکند . سنگرها محکم و جدا از هم درست کنید . بعد هم تعدادی نیروی ورزیده با امکانات کافی را به داخل سنگرها فرستادم. بقیه نیروها را هم به سنگرهای عقب منتقل کردم . عراق پاتک سنگینی را برای تصرف منطقه انجام داد اما نتوانست کاری انجام دهد . گردان ما با کمترین تلفات به اهداف خود رسید . اولین مرحله از حضور ما در عملیات کربلای پنج با پیروزی به پایان رسید.
با تثبیت موقعیت تصرف شده در کنار نهر جاسم به عقب برگشتیم قرار است پس از کمی استراحت برای مرحله دوم کار وارد عمل شویم . هرچند در این مرحله از کار چندین سردار بزرگ و انسان وارسته از جمع بچه های ما جدا شدند . داغ یکی از آنها برای محمد خیلی سنگین بود محمد با او مثل دو برادر بودند .
#شهیدمحمدرضا_تورجی_زاده🏴
╭─┅*═ঈ🏴ঈ═*┅─╮
@shahidtoraji213
╰─┅*═ঈ❤️ঈ═*┅─╯
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
#یازهرا #خاطرات_شهید_تورجی_زاده #کربلای_پنج #صفحات_140_141_142 دوهفته از عملیات کربلای چهار گذشته
#یازهرا
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
#دوبرادر
#صفحات_143_144
هیچوقت از هم جدا نمیشدند از دوران دبیرستان باهم بودند این اواخر صیغه اخوت هم خوانده بودند باهم برادر شدند. روزی نبود که یکدیگر را نبینند همیشه کنار هم مشغول نماز می شدند . وقتی یکی زودتر بیدار می شد دیگری را برای نماز شب بیدار می کرد. خیلی ها به رفاقت این دو حسرت می خوردند محمد میگفت بعد از شهید حسن هدایت خدا رحمان را برای من فرستاد . سید رحمان هاشمی را .
رحمان از دانشجویان گردان ما بود همان سال ۶۵ قبول شده بود .اما دانشگاه اصلی او جبه بود . دانشگاهی برای آخرت .
تورجی معاون گردان شد رحمان هم شد بیسیم چی او . البته این بهانه بود . بیسیم چی همیشه باید در کنار فرمانده باشد .
می خواستند لحظه ای از هم جدا نشوند . آنها همدیگر را نصیحت میکردند مشغول تهذیب نفس بودند . اگر اشکال در کار هم می دیدند تذکر می دادند مواظب بودند معصیتی از آنها سر نزند . از خدا خواسته بودند باهم شهید شوند . تا اینکه زمان فراق رسید ! مرحله اول کربلا پنج بود قرار شد گردان به سمت نهر جاسم حرکت کند . نیمه های شب بود از لابه لای خاکریز ها عبور کردیم . به نزدیکی آخرین سنگرها رسیدیم کمی استراحت کردیم . برادر تورجی جلوتر از بقیه بود سه گروهان هم پشت سر او . بلند شدیم و از کنار مسیر جلو رفتیم در سکوت کامل . برای حمله آماده بودیم . پنجاه متر تا سنگر تیربار عراقی فاصله داشتیم . قرار شد با دستور فرماندهی حمله آغاز شود . در زیر نور منور داخل سنگر عراقی ها را خوب نگاه کردم . بجای تیربار پدافند چهارلوله ضد هوایی گذاشته بودند . چسبیده بودیم به زمین . برادر صادقیان از مسئولین گروهان بود رفت کمی آنطرف تر . او از بچه های قدیمی لشگر بود . وضعیت را بررسی میکرد . ایشان یک دستش را در عملیات قبلی تقدیم کرده بود . شب قبل مرحله عملیات انجام شده بود . عراقی ها ترسیده بودند . آنها هر از گاهی رگباری را به سمت مقابل می گرفتند .
یک دفعه رگباری به سمت ما بسته شد . گلوله درست به گردن برادر صادقیان اصابت کرد او روی زمین افتاد . همان لحظه منور شلیک شد هیچکاری نمیشد کرد اگر دشمن بفهمد که چخبر است همه تلاشها از بین می رود . این را برادر صادقیان هم میدانست . با دست جلوی دهان خود را گرفته بود باهایش را به زمین می کشید او در مقابل ما دستو پا میزد صحنه دلخراشی بود لحظاتی بعد دستور حمله صادر شد .
چندین گلوله آرپی جی به سنگر دشمن شلیک شد . اما سنگر بتونی بود شلیکها فایده ای نداشت !
بچه هایی که جلو بودند باهم به طرف سنگر دویدند فاصله کم بود سنگر پدافند سریع تصرف شد
اما با شلیک پدافند حدود سی نفر از بچه ها از جمله رحمان هاشمی روی زمین افتادند!ـ
ادامه دارد....
#شهیدمحمدرضا_تورجی_زاده🏴
╭─┅*═ঈ🏴ঈ═*┅─╮
@shahidtoraji213
╰─┅*═ঈ❤️ঈ═*┅─╯