📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
#یازهرا #خاطرات_شهید_تورجی_زاده #هاتف #راوی_خانواده_و_دوستان_شهید بزرگان می گویند: آنچه انسان را به
#یازهرا
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
#مداحی
#راوی_خانواده_و_دوستان_شهید
پنج سال بیشتر نداشت،رفته بودیم منبر مرحوم کافی،بعد از سخنرانی برنامه مداحی بود،همه سینه می زدند.
برگشتیم خانه محمد رفت داخل انباری،تکه لوله ای را برداشت،آمید داخل اتاق و نشست روی صندلی،لوله را جلوی دهانش گرفته بود و مداحی میکرد!خواهر و برادر کوچکش را مقابلش نشانده بود! می گفت شما سینه بزنید!
خیلی به مداحی علاقه داشت.هر چه بزرگتر می شد علاقه اش بیشتر
می شد تا اینکه بعد از انقلاب با برگزاری دعای کمیل در مدرسه مداحی اهل بیت را شروع کرد.
چند جلسه از برگزاری دعای کمیل گذشت.صدای محمد سوز عجیبی داشت.اشک می ریخت و دعا می خواند.در خواندن روضه و دعا واقعا استاد شده بود صدای او همه را جذب می کرد.یکی از بلندگوها داخل حیاط بود.اهالی محل تقاضا کردند در دعای کمیل شرکت کنند.برای همین درب مدرسه شب جمعه ها باز بود.
عامل مشخصه مداحی محمد سوز درونی او بود.جلسات مداحی او با شور
و حال عجیبی همراه بود. رفقایش می گفتند محمد هرجا مداحی میکند و روضه میخواند آنجا را کربلا می کند .
دعا توسل های محمد را در گلزار شهدا فراموش نمیکنم . آنجا دیگر بلندگو کارساز نبود آنقدر صدای گریه و فریاد ها بلند بود که دیگر صدای محمد را کسی نمیشنید .
از دیگر ویژگی های او خواندن مناجات بود . محمد از سوز دل اشک می ریخت و با خدا حرف می زد .معمولا در ابتدای مداحی از رحمت خدا می گفت همیشه در ابتدا آیه لاتقنتو من رحمت الله را می خواند . به مردم از رحمت خدا میگفت در لابه لای مداحی هم برای مردم صحبت می کرد . مطالب آموزنده میگفت از مرگ میگفت از سختی های روز قیامت ...
ناله های جانسوز او دل هر شنونده را به لرزه می انداخت . کسی نبود که با مداحی او منقلب نشود . با فریادهای الهی العفو او همه اشک میریختند .
نوارها و سی دی های مداحی های محمد موجود است هنوز هم بعضی از دوستان با شنیدن دعاها و مناجاتهای او منقلب میشوند . نوای ملکوتی محمد برخواسته از درون زلال و پاک او بود هرکس یکبار در مجلس او حضور داشت این را حس میکرد. محمدرضا در جلسات مختلف سخنرانی هم میکرد . بارها درمورد اهمیت حفظ انقلاب و... برای دانش آموزان دبیرستان صحبت میکرد فن بیان او بسیار بالا بود.
@shahidtoraji213
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
#یازهرا #خاطرات_شهید_تورجی_زاده #مداحی #راوی_خانواده_و_دوستان_شهید پنج سال بیشتر نداشت،رفته بودیم م
#یازهرا
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
#راوی_مادر_شهید
#اعزام
چندین بار به محل ثبت نام و اعزام سپاه رفت خیلی پیگیری کرد اما بی فایده بود.می گفتند:باید اجازه کتبی از پدرت داشته باشی.پدر هم می گفت:سن تو کم است.صبر کن دیپلم را بگیری بعد برو جبهه.
سال شصت،چند بار جداگانه با پدر صحبت کرد.پدر میگفت:تو امسال سال آخر هستی چند مته دیگر صبر کن دیپلم را که گرفتی برو.
سوم خرداد شصت و یک خرمشهر آزاد شد.همه خوشحال بودند.محمد همراه بچه های مسجد مشغول پخش شیرینی و شربت بود.
چند روز گذشت.قبل ازظهر بود که آمد خانه.شروع کرد به جمع آوری وسایل
جلو رفتم با تعجب گفتم:جایی میخوای بری؟!
کمی مکث کرد و گفت:حضرت امام پیام دادند.ایشان گفتند: برای جبهه رفتن کسب اجازه از پدر شرط نیست.من اگه تا حالا صبر کردم به احترام شما بوده.اما دیگر جای صبر نیست.
ظهر با پدرش هم خداحافظی کرد.آنقدر برای ما حرف زد و دلیل آورد تا رضایت خاطر ما راهم کسب کند.
محمد آنروز اعزام شد.در حالی که فقط چند امتحان سال آخر دبیرستان او
مانده بود او احساس تکلیف می کرد.محمد معطل امتحان دنیایی نشد.
امتحان بزرگتری در راه بود.
می گویند جهاد امتحان بزرگ خداست.فقط برگزیدگان درگاه حق از این آزمایش سربلند بیرون می آیند.
🌸🌸🌸🌸🌸
برای آموزش به پادگان غدیر اصفهان رفت. چند تن از دوستان مدرسه همراهش بودند.دوره آموزش آنها دو ماه بعد به پایان رسید .بعد از پایان دوره آموزشی به منطقه جنوب اعزام شد.عملیات رمضان تازه به پایان رسیده بود.بچه های بسیجی استان اصفهان بیشتر به لشگر ۱۴امام حسین علیه السلام می رفتند .فرمانده این لشگر حاج حسین خرازی بود.دلاور مردی که عراقی ها از اسم او و بسیجیان لشگرش وحشت داشتند.
لشگر ۸ نجف نیز برای بسیجیان استان بود.فرمانده دلاور این لشگر حاج احمد کاظمی بود.
بعد از عملیات بیشتر گردانها احتیاج به نیرو داشتند.محمد و دوستانش به لشگر ۸ نجف رفتند
@shahidtoraji213
#یازهرا
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
#بیان_خاطرات
نزدیک به سه دهه از آن دوران گذشته . حافظه انسان هم پس از این مدرت بسیاری از خاطرات را از یاد می برد مخصوصاً اینکه بیشتر همراهان و همرزمان محمدرضا در طی دوران دفاع مقدس بشهادت رسیده اند . به دنبال خاطرات سالهای ۶۲ تا ۶۴ بودم . خاطراتی که از دوستان شهید از آن دوران شنیدم بسیار محدود بود.
برخی از خاطرات بسیار متضاد بود نمیدانستم چه کنم . باید خود شهید کمک میکرد . اصلا تا همینجای کار هم مدیون خودش بودم . دوستان حفظ آثار سپاه اصفهان گفتند : از بیشتر فرماندهان نوارهای مصاحبه داریم . شاید از شهید تورجی هم باشد. جستجوها آغاز شد . با تلاش دوستان دو نوار مصاحبه و چند فیلم سخنرانی از شهید تورجی زاده در آرشیو سپاه پیدا شد . کیفیت نوارها بسیار پایین بود . هرچند همه نوارها به سی دی تبدیل شد اما باز کیفیت صدا پایین بود . بالاخره با تلاشهای بسیار و استفاده از نرم افزارههای مختلف کیفیت صدا درست شد . شهید تورجی در طی دو ساعت دو نواز از روز اول ورودش به جبهه برای بچه های تبلیغات لشگر ۱۴ تعریف کرده بود . آن هم با جزئیات کامل! تمامی عملیاتهایی را که حضور داشته توضیح می دهد . از دوستان شهیدش می گوید و...
گویی میدانست روزی همه این خاطرات مکتوب خواهد شد. و ان شاءالله راهنمایی خواهد شد برای آیندگان .
به قول یکی از بستگان شهید محمد در بیست و سه سالگی به شهادت رسید . و حالا که بیست و سه سال از شهادتش میگذرد محمد آمده است
آمده است تا مشغلی باشد فراروی جویندگان حقیقت !
آمده است تا ما بفهمیم این انقلاب و نظام براحتی بدست ما نرسیده است. آمده تا بگوید چه خونها به پای نهال انقلاب ریخته شده است و بگوید چه جوانهای پاکی راه آینده را برای ما روشن نمودند. آری او آمده تا حجت را برما تمام کند . بهر حال بعد از این راوی بیشتر این داستانها خود شهید تورجی است . و ما با کمک دوستان و یارانی که همراه او بودند این خاطرات را کامل می کنیم
@shahidtoraji213
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
#یازهرا #خاطرات_شهید_تورجی_زاده #بیان_خاطرات نزدیک به سه دهه از آن دوران گذشته . حافظه انسان هم پس
#یازهرا
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
#نوار_مصاحبه_شهید_تورجی_و_خاطرات_دوستان
اواخر تابستان ۶۱ بود به محض ورود به منطقه به لشکر ۸ نجف رفتیم کارت جنگی و پلاک را گرفتیم .همه گردانها مشغول آموزش و کسب آمادگی بودند ماهم مشغول بودیم .
هنوز مدتی از حضور ما نگذشته بود .از طرف فرماندهی لشکر اعلام شد که یک گردان به نام ضربت در حال شکل گیری هست بیشتر نیروهای این گردان آرپی جی زن بودن . قرار بود پس از یک دوره آموزش کوتاه ، از این گردان در مواقع بحرانی استفاده شود . من و یکی از دوستان برای گردان ضربت انتخاب شدیم . یک ماه بصورت شبانه روزی مشغول آموزشهای سخت بودیم . زمان امتحان فرارسید . تمام نیروها به منطقه ای در جاده دهلران منتقل شدند . هدف عملیات رسیدن به مرز تامین امنیت جاده ها و آزادی منطقه شرهانی بود . عملیات در روزهای دهه اول محرم آغاز شد برای همین نام عملیات را محرم گذاشتند . بچه ها با عبور از رودخانه فصلی بیشتر سنگرهای دشمن را پاکسازی کردند . دشمن با تلفات زیاد تا نزدیک خطوط مرزی عقب نشینی کرد
گردان ضربت هنوز وارد منطقه درگیری نشده بود .روز سوم عملیات،رودخانه
طغیان کرد.کار گره خورده بود.پشتیبانی خوب انجام نمی گرفت.دسمن از این فرصت استفاده کرد!تانک های دشمن بچه ها رو دور زدند.چهار گردان از
بچه های ما در حلقه محاصره قرار داشتند.شب بود که کامیون های نظامی به مقر ما آمدند.فرمانده گردان بچه ها را توجیه کرد.ما باید با پشتیبانی دو گردان دیگر حمله می کردیم.باید با شکار تانک ها حلقه محاصره دشمن را می شکستیم.حرکت نیروها به خوبی آغاز شد.هر دسته از آر پی جی زنها به یک سمت رفتند. آن شب را فراموش نمی کنم .بچه ها به خوبی جلو رفتند.همه زیر لب ذکر می گفتند.
به نیروهای دشمن بسیار نزدیک شدیم.حمله آغاز شد. تانک های دشمن مثل هدف های متحرک بودند.
تاریکی شب به ما خیلی کمک کرد.
با یاری خدا بیشتر تانک های دشمن منهدم شد.بچه های که در محاصره بودند خیلی روحیه گرفتند.آن ها هم حمله کردند تا قبل از روشن شدن هوا کل منطقه پاکسازی شد.تعدا زیادی از نیروهای دشمن به اسارت درآمدند.
طرح گردان ضربت بسیار مفید بود .
بچه های گردان صبح فردا به مقر خود بازگشتند.کار این گردان برای این مواقع حساس بود.چند روز بعد بعد از عملیات به اصفهان برگشتیم.این اولین باری بود که من در یک عملیات شرکت می کردم.
@shahidtoraji213
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
#یازهرا #خاطرات_شهید_تورجی_زاده #نوار_مصاحبه_شهید_تورجی_و_خاطرات_دوستان اواخر تابستان ۶۱ بود به مح
#یازهرا
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
#هدایت
#نوار_مصاحبه_شهید_تورجی_زاده_و_خاطرات_دوستان
دی ماه شصت ویک به منطقه برگشتیم . شهرک دارخوین محل استقرار بچه های اصفهان بود. بعد از صحبتهای انجام شده به لشگر امام حسین علیه السلام منتقل شدیم .
در لشگر پس از تقسیم بندی به گردان امام سجاد علیه السلام از تیپ یکم رفتیم چندنفری از رفقا آنجا بودند . مدتی را مشغول آموزشهای رزمی و پیاده روی و ...بودیم . اوایل بهمن به گردان حضرت رسول صل الله علیه رفتیم .
گردان سه گروهان صدنفره به نامهای ابوذر ، عمار و یاسر داشت من به همراه دوستان به گروهان ابوذر رفتیم .
اخلاق و رفتار یکی از بچه های گروهان خیلی عجیب بود او انسانی خودساخته و در اوج معنویت بود یکبار موقع نماز در کنار او نشستم در همان نگاه اول احساس کردم که او را می شناسم. دستم را جلو بردم و سلام کردم مطمئن بودم او یکی از اولیاءالله است نور معنویت در چهره اش موج میزد .
☆☆☆☆
محمدرضا در پایان یکی از برنامه های دعای کمیل درمورد این انسان آسمانی می کند . یکی از دوستان صدای اورا ضبط می کند : قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود در مسجد گردان نشسته بودیم
○○○○○○
از دور نگاهش میکردم حالات عجیبی داشت مدتی بود کارهایش را زیر نظر داشتم. از دوستانش شنیدم اسمش محمدحسن هدایت است . نماز تمام شد برادر هدایت جلو آمد و بالبخندی بر لب سلامو علیک کرد حسابی تحویل گرفت انگار سالهاست که با من آشناست .
باهمان برخورد اول عاشق رفتارش شدم رفته رفته احساس کردم او در اوج کمالات انسانی است . هرروز به سراغش میرفتم مانند یک مرید دنبالش بودم هرروز چیز جدیدی از او می آموختم . ویژگیهای یاران امان عصر عجل الله تعالی فرج الشریف در چهره اش نمایان بود نماز شبهایش ساعت ها طول میکشید و اهل عبادت و تهجد بود . زمانی که همه از انجام کار شانه خالی میکردند برادر هدایت آماده کار بود . سخت ترین کارهارا انجام می داد هرکاری برای شکستن نفس لازم بود دریغ نمیکرد . برنامه هر روز صبح او بعد از نماز قرائت سوره یس و خواندن زیارت عاشورا بود . غروبها هممشغول خواندن سوره واقعه میشد . صورت ملکوتی زیبایی داشت نه تنها من بلکه بیشتر بچه های گردان بدنبال او بودند .
برادر هدایت مصداق یک مومن واقعی بود هیچ عمل مکروهی از او سر نمیزد چه برسد به حرام!
مطیع ولایت بود اصلا به جبهه آمدن آن برای اطاعت از امر ولی فقیه بود . بعدها شنیده بودم او از حامیان شهید بهشتی بوده از یاران حزب جمهوری بوده . بارها توسط منافقین در اصفهان کتک خورده و تهدید شده بود . متاسفانه دودستگی موجود در بچه های انقلابی اصفهان به جبهه هم کشیده شده بود گاهی مواقع برای نصب تصویری از شهید بهشتی مشکل داشتیم . برخی افراد ساده لوح نه توان درک مسائل سیاسی را داشتند نه از
ادامه👇👇
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
#یازهرا #خاطرات_شهید_تورجی_زاده #هدایت #نوار_مصاحبه_شهید_تورجی_زاده_و_خاطرات_دوستان دی ماه شصت ویک
#یازهرا
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
#والفجر_یک
#نوار_مصاحبه_شهید_و_خاطرات_دوستان
اوایل فروردین شصتو دو بود . درکنار برادر هدایت بودم . حرفهلیش عجیب بود می گفت: دیگر تحمل ندارم دنیا برایم کوچک شده !
دیگر طاقت ماندن ندارم . مثل انسانی شده ام که نمی تواند نفس بکشد میخوام داد بزنم میخواهم پرواز کنم . منم با تعجب نگاهش میکردم روحیاتش خیلی تغییر کرده بود همان روز خبر رسید عملیات دیگری در راه است.
خودروهای نظامی بچه ها را به سوی منطقه فکه شمالی منتقل کردند . رنگ چهره برادر هدایت تغییر کرده بود گویی مسافری بود که انگار آخرین لحظات سفر را طی می کرد .
چادرها برپا شد قرار شد گردان چند روزی در آنجا مستقر باشد . آمد در میان بچه ها خیلی موذب صحبت کرد . پیشنهاد کرد در همینجا مسجدی برپا کنیم . چهارنفر به نامهای برادران فیضی ، انصاری ، رضایت و بت شکن بلند شدند و آنها به همراه برادر هدایت پیگیر شدند و مسجد گردان راه افتاد . شهید تورجی در نوار مکثی کرد و گفت : همه این پنج نفر شهید شده اند .
خاک فکه گریه ها و ناله های جانسوز آنها را بخاطر می آورد چه حالی داشتند چگونه خدا صدا را میزدند . سجده های طولانی آنها را در نیمه های شب فراموش نمیکنم
سه روز مانده بود به والفجر مقدماتی یک از طرف گردان کلیه بچه ها را جمع کردند .پس از سخنرانی همه نیروها گروهانها را جابه جا کردند. گفتند باید برای عملیات نیروهای با تجربه و کم تجربه ترکیب شوند . برادر هدایت به گروهان عمار منتقل شد . محل استقرار ما که گروهان ابوذر بود جدا شد .
فاصله ما از هم زیاد بود ولی دلهای ما به هم نزدیک . از فرمانده اجازه می گرفتم هر روز مسافت طولانی با پای پیاده میرفتم به قصد دیدن او. نگاه او دریایی بود از معرفت . لبخند او روحیه مرا تغییر می داد .
عصر روز بیستم فروردین بود فرمانده اعلام کرد امشب ساعت ده عملیات آغاز می شود . همان روز به دیدن برادر هدایت رفتم همدیگر را در آغوش گرفتیم بوی عطر خاصی میداد چنین بویی به مشامم نخورده بود . چهره اش برافروخته بود همینطور در آغوش هم بودیم حال عجیبی بود من مطمئن شدم که این آخرین دیدار ماست . ساعت ده شب حرکت نیروها آغاز شد ترس عجیبی داشتم رنگم پریده بود. اولین باری بود که به طور مستقیم به خط دشمن حمله میکردیم . به ما گفته بودند اگر دوستان شماهم روی زمین افتادند معطل نشوید باید جلو بروید و کانالهای روبرو را تصرف کنید . حالت بدی بود صدای تیراندازی و شلیک منور قطع نمیشد گویی عراقی ها میدانستند ما از کجا حرکت میکنیم .
گروهان یاسر جلوتر از ما حرکت کرد . گروهان ماهم پشت سر آنها حرکت کرد . صدای شلیک تیربار عراقی ها لحظه ای قطع نمی شد. بچه ها همینطور روی زمین می افتادند صدای ناله ها همینطور زیاد میشد . در تاریکی شب چندین بار از روی بدن دوستانمان عبور کردیم . مشغول دویدن بودیم لحظه ای تعجب کردم . من به سر ستون رسیده بودم فقط سه نفر قبل از من بودند . این یعنی همه بچه های گروهان یاسر ...
هرلحظه منتظر گلوله ای بودم . ترس بر من غلبه کرده بود یکدفعه بیاد برادر هدایت افتادم .
توصیه کرده بود هروقت در این حالت قرار گرفتی آیه سکینه را بخوان . بسیار به انسان آرامش می دهد . من هم شروع کردم . هو الذی سکینه فی قلوب المومنین
رسیدیم به کانال اصلا جای امنی نبود گلوله های خمپاره دشمن به طور دقیق به داخل کانال میخورد کار سخت شده بود . دشمن موانع عجیبی را بر سر راه بچه ها بوجود آورده بود . از مسیر کانال جلو رفتیم ما پشت نیروهای دشمن رسیده بودیم تعدا نیروهای ما کم بود .
با فرماندهی تماس گرفتیم گفتند خط دشمن شکسته نشده بسیاری از گردانها به خطوط مورد نظر نرسیده اند تا هوا تاریک است برگردید .منورها آسمان را روشن کرده بود آماده برگشت شدیم در مسیر برگشت قسمتی از کانال پرشده بود.
تیربارهای دشمن همان نقطه را زیر آتش گرفته بودند . هرکسی از آنجا عبور میکرد مورد اصابت قرار میگرفت .
ادامه دارد...
@shahidtoraji213
#یازهرا
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
#والفجر_یک
#راوری_نوار_مصاحبه_شهید_تورجی_و_خاطرات_دوستان
با چند نفر رفتیم کنار کانال به سمت دشمن شلیک کردیم.
بقیه بچه ها سریع به سمت عقب حرکت کردند.وقتی همه از آنجا عبور کردند ماهم به سمت عقب دویدیم.
قبل از روشن شدن هوا به خاکریز شروع عملیات رسیدیم.هیچ کاری نمیشد کرد.بسیاری از دوستان ما در طی راه مانده بودند.با اینکه خسته بودم و خواب آلود اما سریع به سراغ بچه های گروه عمار رفتم.
تعدا بچه های سالم آنها هم کم بود.همه خسته بودند.هر کس گوشه ای افتاده بود.با تعجب از همه سوال می کردم.از بچه ها سراغ هدایت را می گرفتم.هیچ کس از او خبری نداشت. سراغ فرمانده شان رفتم.او هم اظهار بی خبری کرد.خیلی به دنیال او گشتم.
اما هیچ کس خبری نداشت.
حتی به سراغ محل نگهداری شهدا رفتم.تمام امبولانس ها و سنگر امدادگرها را گشتم .اما خبری نبود.
خسته شدم. درکنار بچه های گروه عمار نشستم.یکی از بچه های همان گروهان پیش من آمد او را می شناختم.او هم مثلمن ارادت قلبی به برادر هدایت داشت.بعد از سلام و احوال پرسی سراغ او راگرفتم نفس عمیقی کشید.در حالی که بغض کرده بود گفت:زیاد دنبال او نگرد.عصر دیروز فرمانده مایک نفر را برای نگهبانی می خواست.برادر هدایت مفاتیح کوچک رابرداشت و به سنگر جلو رفت.دو ساعت بعد برگشت.شخص دیگری جایگزین او شده بود.چهره هدایت خیلی تغییر کرده بود.
یکپارچه نور بود بوی عجیبی داشت. وصیتنامه اش را آنجا نوشته بود.آن را به من تحویل داد.انجا نوشته بود؛در همان سنگر نگهبانی مولایش امام زمان عج را زیارت کرده، در همان جا مژده وصل را از زبان آقا شنیده بود.برایهمین دیگر آرام و قرار نداشت.همان موقع شما آمدی.فکر می کنم متوجه بوی عطر شدی؟!با تکان دادن سرحرفش را تایید کردم.ایشان در حالی که قطرات اشک
از چشمانش جاری بود با صدای بغض آلود ادامه داد: دیگر دنبال برادر هدایت نگرد.همون روز بچه ها را به عقب منتقل کردندمن هم که چند ترکش ریز به بدنم خورده بود به بهداری رفتم.
فرمانده گردان ما خواب برادر هدایت را دیده بود.مضمون خواب حکایت از شهادت این انسان وارسته داشت.روز بعد کل گردان ما به مرخصی رفت.
@shahidtoraji213
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
#یازهرا #خاطرات_شهید_تورجی_زاده #والفجر_یک #راوری_نوار_مصاحبه_شهید_تورجی_و_خاطرات_دوستان با چند نفر
#یازهرا
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
#نوار_مصاحبه_شهید_و_خاطرات_دوستان
بعد از مرخصی به دارخوین برگشتیم جای شهدا خیلی خالی بود . برادر عباس قربانی فرمانده گروهان ما یعنی گروهان حضرت رسول صلوات الله علیه بود . تعدادی دیگر از بچه ها از مرخصی برگشتند اما نیروی گردان ما کمتر از تعداد لازم بود . اوایل تابستان ۶۲ به سنندج اعزام شدیم . پادگان حضرت رسول محل اسکان بچه های لشگر بود . در مدت ماه رمضان آنجا بودیم حاج آقا ترکان یکی از روحانیون فعال انقلابی بود ایشان تاثیر خیلی خوبی برروی بچه ها داشت .
هیچگاه ماه رمضان آن سال را فراموش نمیکنم بچه ها حال عجیبی داشتند .خیلی از بچه ها برات شهادتشان را در آن شبها گرفتند . وقتی نیمه های شب از خواب بلند میشدیم هیچکس در محل استراحت نبود . اکثر بچه ها در محوطه پراکنده بودند و مشغول رازو نیاز و نمازشب بودند معنویت بچه ها فوقالعاده بود . صبح عید فطر اعلام شد که بچه ها به مرخصی می روند . قبل از ظهر مشغول بستن وسایل بودیم دو دستگاه اتوبوس آند منتظر بقیه اتوبوسها بودیم
یکی از فرماندهان گفت جاده های کردستان امنیت ندارد .قرار شد چند خودرو نظامی مسلح حفاظت اتوبوسهارا برقرار کنند
بقیه اتوبوسها رسیدند آماده حرکت بودیم همان موقع یکی از فرماندهان لشگر وارد شد بعد از نماز درجمع بچه های گردان شروع به صحبت نمود : برادرها توجه کنید! عملیات مهمی در منطقه کردستان آغاز شده است دست ضد انقلاب باید از این منطقه کوتاه شود. ارتباط آنها باید با عراقی ها قطع شود . لذا زودتر حاضر شوید . با همین اتوبوسها به منطقه اعزامشوید .
ساکها را برگرداندیم یک ساعت بعد تجهیزات را تحویل گرفتیم . همه سوار اتوبوسها شدیم شور و حال عجیبی در بین بچه ها بود . همه اتوبوسها پشت سر هم به سمت سقز حرکت کردیم . هنوز از شهر دور نشده بودیم که یک هلی کوپتر جلوی اتوبوسها روی جاده نشست .یکی از افسران ارتش از آن پیاده شد آمد جلو و گفت برگردید این جاده امنیت ندارد. ما به سنندج برگشتیم .فراموش نمیکنم غروب پنجشنبه به پادگان رسیدیم شب جمعه را در آنجا ماندیم . اولین روزهای مرداد ۶۲ بود . بچه ها حال معنوی خوبی داشتن دعای کمیل و نماز شب و ...صبح فردا به قرودگاه سنندج رفتیم از آنجا با سه فروند هواپیما سی ۱۳۰ راهی ارومیه شدیم ظهر جمعه رسیدیم به فرودگاه ارومیه همانجا ناهار خوردیم غذا خیلی کم بود ولی برای بچه ها مهم نبود .بردار برهانی معاون گردان شروع به صحبت کرد .ایشان گفت طرح عملیات حرکت بسوی پیرانشهر و پادگان حاج عمران است باید ارتباط ضد انقلاب با عراقی ها قطع شود منطقه عملیاتی کوهستانی بود باید با هلی کوپتر به منطقه عملیاتی میرفتیم اما خلبانها نمیرفتند . برادر سیادشیرازی آمد با آنها صحبت کرد مشکل حل شد و بعد از ما چند گردان دیگر به فرودگاه رسیدند بعد از ما حرکت کردند . عصر جمعه بسوی منطقه عملیاتی پرواز کردیم . موقع غروب در جایی پیاده شدیم با تاریکی هوا بسوی خط حرکت کردیم . از روی همه ارتفاعات تیراندازی میشد
معلوم نبود کدام آنها خودی و کدام آنها دشمن بودند . در لابه لای کوهها و تپه ها به مقر سپاه رسیدیم . شام هم نبود با گرسنگی خوابیدیم!
@shahidtoraji213
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
#یازهرا #خاطرات_شهید_تورجی_زاده #نوار_مصاحبه_شهید_و_خاطرات_دوستان بعد از مرخصی به دارخوین برگشتیم ج
#یازهرا
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
#والفجر_دو
#نوار_مصاحبه_شهید_و_خاطرات_دوستان
صبح شنبه بود . بعد از نماز بچه ها به ستون آماده حرکت شدند . از دیشب بوی خاصی در منطقه می آمد . مانند گوشت سوخته ! رفتیم بیرون محوطه در راه علت بو را فهمیدیم . این بود از داخل یه گودال می آمد . ضد انقلاب دست چندتا بسیجی را بسته بودند آنها را در داخل گودل ریخته . بعد هم به سمت گودال آرپیجی زده بود . دست و پاها قاطع شده بود بیرون گودال ریخته بود . عده ای از بچه ها مشغول جمع آوری پیکرها شدند . حاج حسین خرازی بچه ها را توجیح کرد تا غروب شنبه مشغول پیاده روی بودیم . در منطقه استراحت کردیم . از صبح دیروز تا حالا فقط آب و چندتا شکلات خورده بودیم بعد از خواندن نماز مغرب به سمت دشمن برروی ارتفاعات حرکت کردیم صدای تیراندازی ها قطع نمیشد . نبرد کوهستان شرایط خاص خود را داشت .دشمن در بالاترین ارتفاعات مستقر شده بود با اینکه منطقه کوهستانی بود هوای خیلی گرم بود . بیشتر قفسه ها خالی بود نیمه های شب به منطقه درگیری رسیدیم . با شلیکهای بچه ها چندین سنگر دیگر تصرف و پاکسازی شد.تلفات دشمن هم زیاد شده بود.تپه ما کاملا پاکسازی شد.
در این فاصله که ما با نیروهای عراقی درگیر بودیم برادرقربانی با یک گروهان تازه نفس از سمت دیگر به سمت بالای ارتفاع حرکت کرد.اگر آن ها به قله برسند کار تمام است.صدای سلیک دشمن کم شده بود.بچه ها گفتند:حتما دشمن عقب نشینی کرده.خوشحال بودیم که این همه سختی نتیجه خواهد داشت.گروهان به بالای قله نزدیک شده بود.یکدفعه از سه طرف تمام آنها به رگبار بسته شدند!آن ها در تله دشمن گرفتار شده بودند.ساعتی بعد ازگروهان صد نفره فقط پانزده نفر مجروح به همراه عباس قربانی به پایین برگشتند.نماز صبح را با همان وضع خواندیم.همه بچه ها غرق خون بودند.
خدا می داند که با روشن شدن هوا چه اتفاقی خواهد افتاد.ساعتی بعد بارش خمپاره ونارنجک به سمت ماآغاز شد.صحنه درد ناکی بود.یکی از بچه ها اتش گرفته بود.مرتب به اطراف
می دوید و فریاد می زد .روحیه بچه ها خیلی خراب بود
کمتر نیروی سالمی در بین بچه ها وجود داشت.با این حال بچه های سالم در بین سنگرها تقسیم شدندـ.
@shahidtoraji213
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
#یازهرا #خاطرات_شهید_تورجی_زاده #والفجر_دو #نوار_مصاحبه_شهید_و_خاطرات_دوستان صبح شنبه بود . بعد از
#یازهرا
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
#نوار_مصاحبه_شهید_و_دوستان
#عطش
صبح روز یکشنبه بود هوا کاملا روشن شده .شهدا را در داخل یکی از سنگر ها قرار دادیم مجروحین را در چند سنگر دیگر خواباندیم صدای آهو ناله آنها قطع نمیشد . آب نبود غذا پیدا نمیشد همه تشنه بودند . با طلوع آفتاب مرداد همه خیس عرق شده بودیم . شلیک عراقی ها کمتر شده بود دقایقی بعد یک هلی کوپتر عراقی آمد . براحتی جعبه های مهمات را در سنگرهای بالای ارتفاع خالی کرد و رفت . شلیک خمپاره هاو نارنجکهای آنها شدت گرفت . ما را دقیق می دیدند . کمتر گلوله ای از آنها خطا میرفت! یکی از گلوله های خمپاره ها درست به سنگر مجروحین خورد دیگر صدای ناله ای از آنجا نمی آمد . هلی کوپتر بعدی آمد براحتی مشغول تخلیه مهمات شد یکی از بچه ها با شلیک آرپی جی هلی کوپتر را زد !
صدای انفجار مهیبی آمد بجه های که هنوز رمقی داشتند با فریاد الله اکبر به بقیه روحیه میدادند. برادر برهانی را دیدم از وضعیت عملیات سوال کردم گفت حاج حسین خرازی توی منطقه هست کار توی این محور به مشکل خورده اما بقیه محورها بخوبی پیش رفتند
بعد ادامه داد ان شاءالله امروز گردان حضرت زهرا سلام الله علیها میرسه . آب و تدارکات را با خودش میاره و عملیات رو ادامه میده . بعد به من گفت برو ببین مهمات میتونی پیدا کنی ؟ با بقیه بچه هایی که سالم بودند مشغول گشت زدن شدیم . از این سنگر به آن سنگر میرفتیم باقیمانده آب را بین بچه ها پخش کردیم . به هر نفر یک درب قمقمه آب می رسید!
هوا گرم بود گرسنه بودیم و تشنه . درحال برگشت یک خمپاره بین ما فرود آمد . حاج آقا ترکان غرق خون روی زمین افتاد . حاجی خیلی حق به گردن بچه ها داشت سریع اورا بردیم داخل سنگر چند ترکش بزرگ به او خورده بود . چندین مجروح دیگر هم توی سنگر بودند .همگی ناله میکردند . حاج آقا ترکان دست من را گرفت به من گفت تورجی یکم آب به من بده . مکثی کردمو گفتم حاج آقا هیچی آب نداریم . درحالی که از عطش حال خودش را نمیفهمید گفت بی انصاف فقط یک ذره بده . او فکر میکرد بخاطر مجروح شدنش به او آب نمیدهیم اما واقعا هیچ آبی در قمقمه ها نبود . با ناراحتی از آنجا خارج شدم به دنبال آب و مهمات بودم مشغول گشت زنی بودم که یک خمپاره به مقابل من خورد ترکش بزرگی به پای من اصابت کرد . افتادم روی زمین درد شدیدی داشتم با هرچه که بود زخم پایم را بستم . از داخل سنگری قمقه های خالی رو برداشتم برگشتم به سنگر مجروحین . حاج آقا ترکان دوباره با دیدن من داد زد آب آب .
آب همه قمقمه ها رو توی در یک قمقمه خالی کردم کل آنها شد چند قطره !!
ادامه دارد....
@shahidtoraji213
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
#یازهرا #خاطرات_شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده #عطش #نوار_مصاحبه_شهید_و_دوستان به یاد امام زمان عج. لحظا
#یازهرا
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
#عطش
#نوار_مصاحبه_شهید_و_خاطرات_دوستان
رفتم سراغ بقیه بچه ها همه سنگرها مثل هم بود.وضعیت خوبی نداشتیم.هر چند دقیقه خبر می رسید که فلانی شهید شد.فلانی مجروح شد و...
هر جا می رفتم سراغ آقای ترکان را می گرفتند.من هم می گفتم حالش بهتر شده روز یکشنبه به غروب رسید.اما خبری از گردان یازهرا س نشد.برادر قربانی وارد سنگر شد.همه ناله می کردند.همه آب می خواستند.من پرسیدم.پس این گردان تازه نفس کجاست؟!
برادر قربانی گفت:یکی از هلی کوپترهای مارو زدند.برای همین بعضی از خلبان ها نیامدند.کار انتقال نیروها به تاخیر افتاد.اما گردان در راه است.الان با فرمانده سپاه صحبت کردم.گفت:مقاومت کنید نیروی جدید تا آخر شب به شما ملحق میشه.
همه از عطش ناله می کردند.با این حال هم دلداری می دادند.همه می گفتند آب درراهه.گردان جدید داره آب و غذا میاره.
ادامه دارد...
@shahidtoraji213
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
#یازهرا #خاطرات_شهید_تورجی_زاده #عطش #نوار_مصاحبه_شهید_و_خاطرات_دوستان رفتم سراغ بقیه بچه ها همه سن
#یازهرا
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
#عطش
#نوار_مصاحبه_شهید_و_خاطرات_دوستان
با دیدن مجروحین و صحبت های آن ها یکدفعه اشک از چشمانم جاری شد.دست خودم نبود.یاد کربلا افتادم
یاد بچه هایی که منتظر عمو بودند.آن هایی که به هم دلداری می دادند.می گفتند: عمو رفته برای ما آب بیاره.
شب از نیمه گذشت.کنار یکی از سنگرها خوابم برد.دقایقی بعد از خواب پریدم.لنگ لنگان راه میرفتم.زخم پایم را دیگر فراموش کرده بودم.آنقدر شهید و مجروح جابه جا کرده بودم که سرتا پایم خونی بود.سکوت عجیبی در منطقه بود.
زیر نور ماه چیزی حرکت میکرد.با دقت نگاه کردم !گروهی سمت ما می آمدند.
یکدفعه یکی از بچه ها داد زد.گردان جدید اومد .آب اومد!
بلافاصله صدای ناله مجروحان بلند شد.همه جان تازه گرفته بودند.همه می گفتند:آب! آب
#پایان_قسمت_عطش
@shahidtoraji213