eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 «سَلٰامٌ‌عَلٰی‌النُّفوسِ‌المصْطَلمات» سلام بر جانهای رنج دیده.. سلام و نور بیاین باهم‌ برگ‌های‌ دفتر تابستان رو ورق بزنیم! روزتون‌بهشت✨
💔 میتونین‌براےآقاسه‌ڪارانجام‌بدین؟ ¹-براشون‌دوبارصلوات‌بفرستین🕊 ²-سه‌باربراشون‌اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج ³-این‌پیام‌وحداقل‌به1کانال،گروه یابیشتربفرستید‹هرچےڪرمتونه‌دیگه›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 جھادمرگ را جلو نمی‌اندازد و فرار از آن عمر را طولانـی نمیکند شهادت تنها انتخاب . . بھترین نوع مرگ است کھ موجب میشود لحظه مرگ تمام زندگی انسان زیباتر بشود و برایِ ابد جاودانه باقـی بمـٰاند این انتخاب را خدا انجام میدهد براۍ کسـی کھ تمنا دارد . نـقلِ استاد پناهیان از امیـرالمومنیـن ! ... 💞@aah3noghte💞
💔 تواسـلام‌‹بـه‌توچـه‌› ‹بـه‌من‌چـه› نداریـــم... اینایی‌کـه‌میبینن‌ یـه‌گناه‌ داره‌رواج‌ پیدامیکـنه‌میگـن‌تذکــربدیـم‌فایده‌‌ نداره! توتذکـربده‌[•فحش‌•بخور ؛•بـه‌تـوچه• بشنــو:] تاشریک‌گنـاه‌اون‌نشــی تو‌همون‌لحظه‌هر‌آدمی‌میخواد‌ وجهه‌خودشو‌حفظ‌کـنه اول‌مقاومت‌میکـنـه ولی‌وقتی‌ازهم‌جدا‌شیـن‌ دربیشتراوقات‌‌اینجوریه‌کـه بعداً‌به‌حرفتون‌فکـرمیکـنـه ... 💞@aah3noghte💞
💔 ببین اگه براے مدرك درس بخونۍ تھش مدرك میمونہ و تو ... امّا اگه براۍ خدا بخونے تك تك لحظه هاش رو برات جھاد مینویسن!🧷📚 ... 💞@aah3noghte💞
💔 امروز روز زیات مخصوص آقاجانمون، ولی نعمتمون امام رضا علیه السلام هست همسنگری های مشهدیمون همسنگرایی که توفیق پابوسی آستانه حضرت رو پیدا کردند از طرف دل های شکسته و آرزومند ما هم باشند🥀 زیارت مختصر امام رضا{علیہ‌السلام} : اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وَلِىَّ اللَّهِ وَابْنَ وَلِیِّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللَّهِ وَابْنَ حُجَّتِهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اِمامَ الْهُدى وَالْعُرْوَةَ الْوُثْقى وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ اَشْهَدُ اَنَّکَ مَضَیْتَ عَلى ما مَضى عَلَیْهِ آبآؤُکَ الطّاهِرُونَ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِمْ لَمْ تُؤْثِرْ عَمىً عَلى هُدىً وَلَمْ تَمِلْ مِنْ حَقٍّ اِلى باطِلٍ وَ اَنَّکَ نَصَحْتَ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَاَدَّیْتَ الاَْمانَةَ فَجَزاکَ اللَّهُ عَنِ الاِْسْلامِ وَاَهْلِهِ خَیْرَ الْجَزآءِ اَتَیْتُکَ بِاَبى وَ اُمّى زآئراً عارِفاً بِحَقِّکَ مُوالِیاً لاَِوْلِیآئِکَ مُعادِیاً لاَِعْدآئِکَ فَاشْفَعْ لى عِنْدَ رَبِّکَ. اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مَوْلاىَ یَا بْنَ رَسُولِ اللَّهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ اَشْهَدُ اَنَّکَ الاِْمامُ الْهادى وَالْوَلِىُّ الْمُرْشِدُ اَبْرَءُ اِلَى اللَّهِ مِنْ اَعْدآئِکَ وَ اَتَقَرَّبُ اِلَى اللَّهِ بِوِلایَتِکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْکَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ 🕊 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شد و روضه مرا ریخت ‌بهم فاطمه آمده و ڪربُبلا ریخت بهم واژه‌ای، نظمِ جهان را بہ تلاطم انداخت مادری گفت همه جا ریخت بهم ❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت266 صدای شعار د
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



دوباره داخل ماشین می‌نشینم. نگاه از جمعیت می‌گیرم و خیره به کیک و شیرکاکائوی خودم که آن را نخورده‌ام، در بی‌سیم از جواد می‌پرسم:
- احسان کجاست؟

طول می‌کشد تا جواب بدهد و صدایش خوب به من نمی‌رسد. از میان کلماتش، فقط میدان فردوسی را می‌شنوم. کوتاه پاسخ می‌دهم:
- اومدم. یا علی.

نمی‌دانم صدایم رسیده یا نه؛ چون جواب نداد.
ماشین را روشن می‌کنم و همزمان به حسن می‌خواهم به سیدحسین بگوید بیاید با ما دست بدهد. بدبختانه، برمی‌خوریم به ترافیک عصرگاهی‌ای که ترکیب شده با جمعیت معترض؛ ترافیکی که خیال سنگین شدن ندارد.

بقیه هم مثل ما گیر افتاده‌اند و صدای بوقشان خیابان را برداشته. زیر لب می‌گویم:
- باید بزنیم کنار. ماشین دیگه جواب نمی‌ده.

حسن صدایش را از شدت هیجان بالا می‌برد:
- می‌ریزن سرمون با این قیافه‌هامون.
حرفش به‌جا؛ اما با حرکت میلی‌متری ماشین، کار دیگری از دستم برنمی‌آید.

با چشم دنبال راهی برای کشاندن ماشین در حاشیه خیابان می‌گردم و آرام می‌گویم:
- ممکن هم هست ماشین رو با خودمون آتیش بزنن.🔥

گفتن این جمله، کامم را تلخ می‌کند و پرتاب می‌شوم به شب شهادت حاج حسین و کمیل.
کمیل از پشت سر، دست می‌زند سر شانه‌ام: اوهوی، فاز برت نداره ها! تو قرار نیست اینطوری شهید بشی. زود پاشو برو بیرون.

حسن دوباره اعتراض می‌کند: پیاده که خطرناک‌تره!
حرفش را نشنیده می‌گیرم و بجای جواب، می‌گویم: به سیدحسین بگو بیان پیش ما.

در اولین فرصت، فرمان را کج می‌کنم به سمت راست. دوبل پارک می‌کنم. حسن می‌گوید:
- به سید موقعیت دادم بیاد اینجا.
در بی‌سیم به مسعود می‌گویم:
- من دارم میرم توی دل جمعیت. اگه زنده موندم و گرفتمش، تحویلش می‌دم به بچه‌های خودمون. تو حواست به بقیه‌ش باشه.

منتظر جواب مسعود نمی‌مانم. حسن جا می‌خورد؛ گویا تازه متوجه شده با بی‌سیمی غیر از بی‌سیم بسیج صحبت می‌کنم. صدایش کمی می‌لرزد:
- داری منو می‌ترسونی!

تنه‌ام را به سمتش می‌چرخانم و مستقیم به چشمانِ مرددش نگاه می‌کنم:
- ببین، من باید یه آتیش‌بیارِ معرکه رو پیدا کنم و تحویل بدم. اصلش با خودمه ولی به کمک شماها هم نیاز دارم. لطفا بیشتر از این نپرس.

گنگ و گیج نگاهم می‌کند. حق دارد بنده خدا. انتظار هیجان و ماموریتِ نجات دنیا داشته، اما نه در این حد! صدای بلند شکستن شیشه، هردومان را از جا می‌پراند و حسن را بیشتر. فقط به این اندازه فرصت دارم که بگویم:
- بدو بیرون الان آتیشمون می‌زنن!

در سمت خودم را باز می‌کنم و می‌پرم بیرون. کسی از میان جمعیتِ پراکنده داد می‌زند:
- اونا مامورن! ...
این را که می‌شنوم، تندتر می‌دوم به سمت حسن.
هنوز کمی گیج و شوک‌زده است. دستش را می‌گیرم و پشت سرم می‌کشم. نگاه نمی‌کنم که چه بلایی سر ماشین آمد؛ اما ته دلم حرص می‌خورم بابت این که الان با چوب و چماق می‌افتند به جان ماشین بیت‌المال.😒

از میان شمشادهای کنار خیابان، خودمان را می‌رسانیم به پیاده‌رو. مغازه‌دارها کرکره‌شان را پایین کشیده‌اند و فقط یکی دو مغازه، نیمه‌باز هستند.
می‌ترسند آتش این آشوب، دامن خودشان و مغازه‌شان را بگیرد؛ مثل سال هشتاد و هشت. مردمی که در پیاده‌رو هستند، نگاه‌های هراسان‌شان را از خیابان می‌دزدند و قدم تند کرده‌اند برای در رفتن از معرکه‌ای که خشک و تر را با هم می‌سوزاند.

پناه گرفته‌ایم در سایه‌های پیاده‌رو و به سیدحسین بی‌سیم می‌زنم:
- کجایی سید؟ ما توی پیاده‌روییم.

قبل از این که جوابش را بشنوم، هُرم آتش را از پشت سرم حس می‌کنم و نورش را؛🔥
آتشی که به جان سطل‌های زباله و یک پراید در آن سوی خیابان افتاده و نور و گرمایش، بر تاریکی شب و سرمای زمستان خش می‌اندازد.

حسن را دنبال خودم، می‌کشم میان درختان کنار خیابان. پشت جدول‌ها می‌نشینیم به تماشای آشوب و ناامنی.
دلم قرص است؛ باوجود صدای بلند دزدگیر ماشین‌ها و کف و سوت و شعار و شکستن شیشه... با وجود بوی لاستیک سوخته و گرمای آتش. می‌دانم زود تمام می‌شود...

به حسن می‌سپارم حواسش به اطراف باشد و خودم، گوشیِ احسان را چک می‌کنم. صدای جواد را از بی‌سیمم می‌شنوم: آقا! من احسان رو گم کردم! خیلی شلوغه اینجا!

حدس می‌زدم این اتفاق بیفتد. خوشبختانه فاصله زیادی تا میدان فردوسی نداریم. احسان قرار بود آنجا باشد؛ و احتمالا ناعمه هم.

از طریق جی‌پی‌اس موبایل احسان، پیدایش می‌کنم و شاخ درمی‌آورم؛ میدان فردوسی نیست؛ نزدیک ماست.😳

روی نقشه بیشتر زوم می‌کنم. در یکی از فرعی‌های منتهی به خیابان انقلاب است؛ داخل کوچه‌پس‌کوچه‌ها.

چطور انقدر سریع جواد را پیچانده و در رفته؟ 🤔احساس بدی پیدا می‌کنم از این قضیه؛😒



... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
شهید شو 🌷
💔 رفتم مثلا زیرآب جواد را بزنم، به مسئول اعزام نیرو گفتم: جواد که پایش سالم نیست، برای چه میخواهید
💔 روز اعزام، ناخودآگاه اشک‌هایم می‌ریخت. می‌دانستم راهش و کارش درست است، این شد که ماندم و تماشا کردم. راوی: همسر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
💔 بخارِ روی چـایی میگوید فرصـت انـدک اسـت زنـدگی را تا سرد نـشده بایـد سر کشیـد سلام صبحتون شاد شاد ‌‌‌‌‌‌‌‌ به امروز خوش آمدید عزیزان
💔 سَخَّرَ الْبَحْرَ لِتَأْكُلُوا مِنْهُ لَحْمًا طَرِيًّا دریا را برای شما رام کرد تا از آن گوشت تازه بخورید. سوره نحل، آیه ۱۴ . ... 💞 @aah3noghte💞
💔 این جمعه را شیرین کنیم به یک صلوات خاصه رو به خراسان. جد اطهر امام عصر را با کلمـــــات روشن یاد کنیم: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ‏ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِـــــلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَــلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ‏✋️
💔 حالش گرفته بود؛ گفتم:چته؟ گفت: «چند وقتھ از ته دل آرزویِ شهادت نکردم؛ نکنه دلم دنیایے شده..💔» ... 💞@aah3noghte💞
💔 ❕ 〖•هر سوزنۍ ڪه برای خدا زدم، به دستم فرو رفت..!!°.〗🍃 |• |⚡ ... 💞@aah3noghte💞
💔 جدی گرفته‌ایم زندگیِ دنیایی را و شوخی گرفته‌ایم قیامت را کاش قبل از اینکه بیدارمان کنند، بیدار شویم!' _شهیدحسین‌معزغلامی ... 💞@aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت267 دوباره داخل
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 


چطور انقدر سریع جواد را پیچانده و در رفته؟ 🤔احساس بدی پیدا می‌کنم از این قضیه؛😒

شاید فهمیده که در تور تعقیب است. احسان هم که از این جربزه‌ها ندارد که بفهمد و بعد هم ضدتعقیب بزند... مگر این که یک نفر به او رسانده باشد...🤨

ناعمه کجاست؟ 

نمی‌دانم.
شاید الان با احسان باشد...
همان لحظه، احسان پیام می‌دهد به ناعمه: کجایی؟
-نزدیکتم. نیم‌ساعت دیگه میام.

نزدیک یعنی در همین محدوده؛ شاید در همین خیابان. با دقتی از همیشه بیشتر، تک‌تک افرادی که می‌بینم را بررسی می‌کنم. به مسعود پیام می‌دهم: دیگه بسه، جمعشون کن.

گویا منتظر پیامم بوده که سریع می‌نویسد: فهمیدم. باشه.
سیصد و سیزده‌تا صلوات نذر می‌کنم که مسعود و تیمش به موقع بتوانند از پس آن تیم ترور بربیایند.

 برای جواد پیام می‌دهم: احسان رو دارم. همین اطراف باش احتمالا لازمم می‌شی.
صبر نمی‌کنم برای جوابش و موبایل را برمی‌گردانم داخل جیبم.

حسن آرام با آرنج می‌زند به پهلویم: سیدحسین اومد.
بدون این که دقتم را از خیابان بردارم، از گوشه چشم سیدحسین را می‌بینم که همراه یکی از بچه‌های بسیج، قدم تند کرده به سمت ما. کنار من و حسن، خودشان را پشت جدول و درخت‌ها جا می‌دهند.
نگاه از خیابان برنمی‌دارم و می‌گویم: اونا که سوئی‌شرت طوسی دارن لیدرن. حواستون به اونا باشه. صورت‌هاتون رو بپوشونید.

-همونه که دنبالشی؟
این را سیدحسین می‌پرسد و من محکم می‌گویم: نه. مطمئنم اون نیست. اینا فقط مجلس رو گرم می‌کنن.

سیدحسین سرش را تکان می‌دهد و از مصطفی گزارش می‌خواهد. صدای مصطفی را نمی‌شنوم؛ همه حواسم به خیابان است و توحشی که جای اعتراض را گرفته.
بر فرض که این‌ها به وضعیت اقتصادی معترضند؛ خب الان دارند دقیقاً به همان مردمی ضربه می‌زنند که تحت فشار اقتصادی‌اند!
حالا این‌ها به کنار... تصور وجود تیم‌هایی که برای  آموزش دیده‌اند، باعث می‌شود سرم تیر بکشد. روی خط همه کسانی که صدایم را در بی‌سیم می‌شنوند می‌روم و می‌گویم: بچه‌ها، الان کافیه فقط خون از دماغ یه نفر بیاد تا به عنوان شهید عَلَمش کنن. پس نباید بذاریم بلایی سر احدالناسی بیاد. حتی اگه لازمه، خودتون سپر بشید؛ ولی کسی آسیب نبینه.

رو می‌کنم به سیدحسین و بچه‌هایی که اطرافم هستند و با صدایی خفه، اما طوری که به گوش همه‌شان برسد، توصیه‌های امنیتی را گوشزد می‌کنم.
این که چطور فیلم بگیرند، در دل جمعیت نروند و... توصیه‌هایم را تا زمانی ادامه می‌دهم که صدای تکان دادن نرده‌های وسط خیابان، صحبتم را قطع کند.
انگار قوم مغولند که حمله کرده‌اند برای نابود کردن هرچه به دستشان می‌رسد؛ از نرده‌های وسط خیابان گرفته تا موانع راهنمایی و رانندگی، ایستگاه خط تندرو و سطل‌های زباله. 

انگار این زبان‌بسته‌های پلاستیکی مقصر اوضاع اقتصادی‌اند!

-اون دختره چه کار می‌کنه اون وسط؟🤨

این را سیدحسین می‌گوید و صدایش از میان صدای کف و سوت و شعار به زحمت به گوشم می‌رسد.
رد نگاهش را می‌گیرم و به دختری با مانتوی کوتاه طوسی و صورت پوشیده می‌رسم. با آرامش و به تنهایی میان این قوم مغول قدم می‌زند؛ انگار اصلا نمی‌بینندش و کاری به کارش ندارند.
 پشتش به ماست. چشم تنگ می‌کنم. سیدحسین و رفیقش دارند درباره این حضور شبح‌وار دختر با هم بحث می‌کنند و حتی شک دارند به این که دختر باشد؛ اما نه... مقنعه مشکی سرش کرده و دوربین به دست، خلاف جهت جمعیت راه می‌رود.

 با آرنج به سیدحسین می‌زنم: ... فکر کنم خودشه!👌

هیجانی عجیب می‌دود در رگ‌هایم. جایی برای خطا ندارم. کمیل شانه‌ام را فشار می‌دهد: خودشه.
قلبم قوت می‌گیرد و تمام بدنم هم.

 مانند شکارچی‌ای که در کمین شکار نشسته، از کنار جدول چشمم را گره زده‌ام به ناعمه و آرام در همان حال نشسته بر زمین، می‌روم جلو.
سیدحسین از پشت سرم می‌گوید: این حالا حالاها می‌خواد بره جلو!

بدون این که چشم از ناعمه بردارم، آرام می‌گویم: حتماً مسلحه!

اصلا مسلح نبودنِ یکی مثل ناعمه در این شرایط، بیشتر شبیه جوک است.😏

نامرد حتما خیالش از بابت دستگیری هم راحت است و می‌داند آن نفوذی، سریع کارش را راه می‌اندازد که با اسلحه آمده وسط تهران!

حوالی میدان فردوسی، ناعمه آرام خودش را از وسط جمعیت می‌کشد کنار به حاشیه پیاده‌رو. مردی سیاه‌پوش و با ماسک، منتظرش ایستاده. ناعمه چند کلمه با مرد صحبت می‌کند که نمی‌شنویم و چیزی به مرد می‌دهد؛ فکر کنم دوربین یا موبایلش باشد.
صورتش را از پشت ماسک به سختی می‌بینم؛ اما خودش است. مطمئنم. بعد هم وارد یکی از کوچه‌ها می‌شود.

برمی‌گردم به سمت بسیجی‌هایی که سردرگمی‌شان را پنهان کرده‌اند و مطیع اما شجاعانه، دنبال من آمده‌اند. 

... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
شهید شو 🌷
💔 روز اعزام، ناخودآگاه اشک‌هایم می‌ریخت. می‌دانستم راهش و کارش درست است، این شد که ماندم و تماشا کر
💔 که سوریه بود، سجاد هم میخواست برود... تصمیم گرفتم زنگ بزنم به فرمانده‌اش؛ بگویم خودت پدری... بچه داری... بچه‌ی آدم است؛ ما هم پای کار این انقلابیم. بچه هایمان را هم تربیت کرده‌ایم برای ، ولی آخر یکی‌یکی بروند. یکی‌شان بماند پیش ما. گیرم هر دو رفتند و هر دو ...🥀 نه، نه، زبانم نمی‌چرخید. به خودم میگفتم نگران نباش زن... خدا اگر بخواهد حفظشان کند، وسط آتش جنگ هم حفظشان می‌کند. اگر همینجا برایش اتفاقی بیفتد، میتوانی جوابش را بدهی؟ بچه‌ات را از این فیض، محروم نکن.... منصرف شدم و توسل کردم به حضرت زینب سلام الله علیها راوی: مادر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞