💔
شَڪ نَـدارَم
نِگاه بِہ چِهرِه ات
عِبــادَتْ استْ...
عِبـادَتِے اَز جَنسِ
مَقبـوُل بِہ #دَرگاه_اِلٰهےِ
ڪاشْ شَفـاعَتِے
شاٰمِلِ حٰالِمـانْ شَوَد ...
#شهید_جواد_محمدی
#رفاقت
#شهادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شهید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
بعضیام هستن خیلی با مرامَن...
این بعضیارو نباید از دست بدیم
به نظر من اگه جونمونم بره
نباید بذاریم رفاقتمون بااین آدما قطع بشه
این بعضیا رو ما به اسم #دوست_شهید مےشناسیم
راستی...
تو دوست شهید داری؟
#شهید_جواد_محمدی
#دلشڪستھ_ادمین... 💔
#رفاقت
#شهادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شهید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
شـایـد تحمـل ڪـردن بعضـے چیـزها
سخـت باشـد ولے اجبارےسـت؛
مثل گـرمـاے تابستـان☀️
بـاران پاییـز⛈
بـرف زمستان🌨
و
جـایِ خـالــے #تُ
#شهید_جواد_محمدی
#رفاقت
#شهادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شهید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
بی گمان "چشم" خبر میدهد از سرّ درون
ورنه چشم شهدا این همه آرام نبود
#شهید_جواد_محمدی
#رفاقت
#شهادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شهید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
گاهی دل، بیقرار آنهایی میشود
که سعادتمند شدند
به ارباب رسیدند و وجه الله را دیدند...
دل مےتپد از شوق وصالشان
کاش در این لحظه ها
آنها هم یادی از این دل تنگ ما کنند....
#شهید_جواد_محمدی
#دلشڪستھ_ادمین... 💔
#رفاقت
#شهادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شهید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید جواد محمدی.attheme
27
💔
پس زمینه گوشی مزین به تصویر
#شهید_جواد_محمدی
#پیشنهاددانلود
#رفاقت
#شهادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شهید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
دل
برای
زنده بودن
نیاز
به
خدا دارد
و
چه کسی
بهتر از
آنڪہ
در آغوش خداست
مےتواند
آرامِ دلت باشد؟
#ای_شهید!
دلم را به تو مےسپارم
کاری کن
جز خدا
مهر کسی در آن نیاید...
#شهید_جواد_محمدی
#دلشڪستھ_ادمین... 💔
#رفاقت
#شهادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شهید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
سلام رفیق...
کجای آسمون رو
ریسه میبندین برای اومدن سردار
کدوم ستاره آسمون
شد نشونِ سردار؟
راستی فرمانده محرّم
الان که سردار هم اومد پیشِتون
میشه یه کاری کنین تا ما به خود بیاییم آماده ظهور بشیم؟
میشه خودتون دعا کنین برای ظهور؟ دعای ما زمینےها اثری نداره انگار...
فرمانده ...
به سردار برسان سلام ما را
و کمک کن
این بغض نفسگیر
این اشڪ چشم
این #آھ بر دل نشسته
فریاد آتشی شود برای نابودی استکبار
امشب شهدا حال و هوای دگری دارند؛
چون یار دگر...
در کوچه و ره دارند...
#شهید_جواد_محمدی
#دلشڪستھ_ادمین... 💔
#رفاقت
#شهادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شهید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
گمشدگان "خاک"
اگر می فهمیدند؛
که تا "افلاک"
راهی نیست!
این همه سرگردانی نمی کشیدند...
#شهیدسیدمرتضی_آوینی
حیران زده ام برِس به دادم اےدوست😔
#شهید_جواد_محمدی
#رفاقت
#شهادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شهید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
سلام...
حال همگی ما خوب است!
اما تو باور نکن...
با خنده ات ، جگرمان را آتش نزن
جمعتان دیگـر جمع است
حالا بگو ما چه کنیم با این همه داغ؟
بگو ما چه کنیم با این همه دلتنگی؟
نه...
بخند
هِی بخند
نوش جانتان با ارباب بودنتان
نوش جونتان قهقهه مستانه تان ، عند ربّهم...
فقط عاجزانه مےگویم
دعایی
نگاهی
جواب سلامی...
#شهید_جواد_محمدی
#شهید_قاسم_سلیمانی
#دلشڪستھ_ادمین...💔
#رفاقت
#شهادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شهید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
و این معجزه خون شهید است
که مےجوشد
مےخروشد
و دل ها را با خود، مےبرد
شهید وامدار من و تو نمےماند
توسلی
ذڪری
خیراتی بفرستی
چند برابر پس خواهد داد
و اگر چنین نبود
خدای عزّ و جلّ، شهید را حیّ نمےنامید...
از فردا چله دعای توسل شروع خواهیم کرد تا چهلم سردار و
دست توسلی به روح مطهرتان دراز کرده
عاجزانه نگاه شما را تقاضا میکنیم...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_جواد_محمدی
#دلشڪستھ_ادمین... 💔
#رفاقت
#شهادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شهید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
شهید مثل شیشه عطر است
سرش که برود
عطرش همه جا میپیچد
شهید چون رود است
جاری
می رود تا به اقیانوس نامتناهی الهی برسد
شهید، عظمتی،وصف ناپذیر است
باید شهادت را چشید
باید سوخت
باید خواست
باید رسید
اما...
#هر_کسی_لایق_شهادت_نیست...
#سردار_شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_جواد_محمدی
#دلشڪستھ_ادمین... 💔
#رفاقت
#شهادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شهید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
در سرم بود که دوری کنم از آتش عشق
چه کنم؟ شیوۀ پرهیز نمی دانستم
گفتم: ای دوست تو هم گاه به یادم بودی؟
گفت: من نام تو را نیز نمی دانستم!
من از تموم دنیا
دلخوشم
به وفای #تو
به #رفاقت تو
به #دستگیری و جوابت...
دلم را خوش کرده ام به اینکه
در دنیا، برزخ، قیامت، در آن وانفسا
هوای این دلِ شڪستھ ای که با عشق برایت قلم مےزد را داشته باشی
#رفیق
وقت تنگ است
مرا دریاب....
#شهید_جواد_محمدی
#دلشڪستھ_ادمین... 💔
#رفاقت
#شهادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شهید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#انتشارباذکرلینک
💔
وای اگر آبروی قوم غدیری ، میرفت
وای اگر دختر ارباب، اسیری میرفت
روضهخوان گفت شبی خیمه به غارت رفته است
روضهخوان گفت که زینب به اسارت رفته است
خطبهخوان، زینب کبراست بگو با صهیون
کربلا آخر دنیاست بگو با صهیون
در عطش، چاره همین بود که دریا باشیم
ارباً اربا شدهی اکبرِ لیلا باشیم
سامرا تا به حلب، جمع پریشانی بود
تیغ خیبرشکنی، ارث سلیمانی بود
#شهید_جواد_محمدی
#رفاقت
#شهادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شهید
#شهید_مدافع_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
این روزهای سخت را با همه تلخی هایش دوست دارم...
روزهایی که به ما یاد داد چقدر خودمان را دست کم گرفته ایم
به یادمان آورد هنوز هم مهربانی هست
هنوز هم #همدلی در قلب مردم سرزمینم موج مےزند
این روزها را دوست دارم
تلویزیون را که روشن مےکنم پر شده از #دعا برای فرج #مولا_مهدی عج
پشت تلفن، همه از روزهای خوبِ با هم بودن حرف مےزنند و #حسرت آن روزها را دارند
و تصمیم دارند با تمام شدن این #بلا دیگر حتی یک روز هم بدون #صله_رحم نباشند...
این روزها هم به #مدد_الهی تمام خواهد شد
ولی کاش #یادمان بماند
که چقدر زندگی میتواند #زیبا باشد،
با یک دیدار ساده از مادربزرگ پیری که دو ماه است به خاطر #سلامتی اش او را ندیده ای
و خود را محروم کرده ای از #بوسیدن روی ماهش...
این روزها که تمام شد
#دعای_فرج ها و التماس هایمان که از قاب تلویزیون، بلند است؛ کاش تمام نشود
کاش یادمان نرود تمام این حال خوب این روزها به خاطر نگاه پدرانه #مولا ست به ما...
#دلشڪستھ_ادمین 💔
#کرونا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
خدايا اگر ميدانی که
عاشقت شدهام، مرا به سوی
خود فراخوان و الا مرا رشد بده
و توفيق تکامل الی الله نصيبم کن
تا لايق شهادت گردم.
#شهید_مجتبی_رسول_زاده
#به_وقت_دلتنگی
#جامانده
#حسرت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
اینکه جوونیمون تو چه راهی و خرج کی بشه، خیلی مهمه...
مثلا اقتدا کنیم به #علی_اکبرِ امام حسین علیهماالسلام، پای #ولایت و برای دفاع از #اسلام شهید بشیم
یا اینکه بگذاریم بهار عمر، به #بطالت بگذرد و در #خزان، جز حسرت چیزی نداشته باشیم...
.
.
نکته ای که در زندگی #شهدا بسیار به چشم می آید #بصیرتشان در #انتخاب های زندگےشان است... #جان و #جوانی شان را پای کسی گذاشتند که #سعادت دنیا و آخرت نصیبشان شد...
.
#خوشا_به_حالشان
#خوشا_به_حالشان
.
.
#شهید_جواد_محمدی
#جوان
#جان
#جوانی_کردن
#شهید
#شهادت
#حسرت
#جاماندن
#قیامت
#ثارالله
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_دوم در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همانج
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_سوم
هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو میکردم این #خمپارهها فرشته مرگم باشند، اما نه!
من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این #مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود.
زنعمو با صدای بلند اسمم را تکرار میکرد و مرا در تاریکی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میکردند دوباره کابووس دیدهام و نمیدانستند اینبار در بیداری شاهد #شهادت عشقم هستم.
زنعمو شانههایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمیخورد.
#وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم.
چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زنعمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد.
حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.»
شاید #داعشیها خمپارهباران کور میکردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل.
گرمای هوا بهحدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است.
البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه علیاصغر #کربلای آمرلی، یوسف باشد.
تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایهها بود، اما سوخت موتور برق خانهها هم یکی پس از دیگری تمام شد.
تنها چند روز طول کشید تا خانههای #آمرلی تبدیل به کورههایی شوند که بیرحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتشمان میزد.
ماه #رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری #ایثار میکرد.
اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ #تشنگی و گرسنگی سر میبرید.
دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر میآوردند.
گرمای هوا و شورهآب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد.
موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر #مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد.
همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود.
چطور میتوانستم #آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم.
روزها زخم دلم را پشت پرده #صبر و سکوت پنهان میکردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره #عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد.
در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوشمان به غرّش خمپارهها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار که #اذان صبح در آسمان شهر پیچید.
دیگر داعشیها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را حراممان کردهاند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانههایشان خزیدند.
با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد.
پشت پنجرههای بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بیآبی مرده بودند، نگاه میکردم و #حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش میچکید.
دستش را با چفیهای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم.
دلش نمیخواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_هفتم یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گ
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_هشتم
شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه #وحشت کنم.
در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمردهاش به #شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این #معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس #دعا کن بچهام از دستم نره!»
به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری که #تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.»
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!»
رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست #حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!»
قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم #داعش به این هلیکوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پارههای تنمان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا #توکل کنید! عملیات آزادی #آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آزادی آمرلی نزدیکه!»
شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود.
من فقط زیر لب #صاحبالزمان (علیهالسلام) را صدا میزدم که گلولهای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به #خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدمهایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را میچرخاندم مبادا #انفجار و سقوطی رخ داده باشد.
در خلوت مسیر خانه، حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر بودم، عین حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش #اسیر عدنان یا #شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بیاختیار به سمت کمد رفتم.
در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم.
حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس #انتظاری که روزی بهاریترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیاختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید.
انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست #دعا شده بود تا معجزهای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن #امام_مجتبی (علیهالسلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!
تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان #امید پر کشید و تماس بیهیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.
پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمُردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه #خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_نهم در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #عط
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_ام
خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از #شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد.
مصیبت #مظلومانه همسایهای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد.
در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن #سید_علی_خامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه و #حاج_قاسم دستور شروع عملیات رو داده!»
غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمیگرده!» و همین حال حیدر شیشه #شکیباییام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند.
زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.»
زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازهام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به #فدایش رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!»
تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک #داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشهای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم.
نباید دل زنعمو و دخترعموها را خالی میکردم، بیسر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با #خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟
قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبهای پنهان کرده بودم و حالا همین #نارنجک میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.
شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستیام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
در گرمای نیمهشب تابستان #آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به #خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم.
تاریکی شهری که پس از هشتاد روز #جنگ، یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از #امام_مجتبی (علیهالسلام) تمنا میکردم به اینهمه تنهاییام رحم کند.
با هر قدم #حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی #عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلولهای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود.
اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه #جاسوسان داعش باشد.
از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.
میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با #وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدمهایم بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.
به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_هشتاد_و_هشتم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے ڪلیساے حضــرت مریــم عذرا، در بلندت
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_هشتاد_و_نهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
علـــے روِے پلــه ے اول منبــر ایستــاده و به مردم نگــاه مے ڪند.
چــه تصمیمے گرفته است علـــے؟
نظر او درباره ے ادامه ے ڪار معاویـــه چیست؟
مردم منتظر بودنـد علــے با بیان سخنانــے، آنان را از موضـع خود آگاه سازد، درد را مشخــص و عــلاج آن را معیــــن ڪند؛ اما او چنین نمےڪند.
هرگـــز دوست ندارد بدون #مشــورت با مردم، ڪارے انجام دهد؛ حتے اگر این مشورت ہه #زیــــان او باشد.
عده اے از یــاران، سخـــن مےگویند.
هیچ ڪس حاضر نیســت از نتيجه ے حڪمیت دفـــاع ڪند؛ حتی آنهایے ڪه آن روز در صفیــن، علــے را مجبور به قبــول حڪمیت ڪرده بودند.
اشعث بن قیــس یڪے از آنان است ڪه در آن مجلـــس سرش را به زیر افڪنده و سخن نمے گوید...
علــے وقتــے سخنان مردم را مےشنود، لب به سخن مےگشاید.
همه در سڪـــوت گوش مےدهند:
"سپـــاس خــداے را در همــه حال.
اگرچه روزگــار، حوادث بسیار سنگیــن و پیشامد هاے گـران به بار آورد.
اے مـــردم!
بدانید ڪه #سرپیچــــے از نظرات انسانــے نصیحــت گر و دلسـوز و باتجربـــه، #حســــرت و #ندامــــت به بار مےآورد و پشیمانــے بر جاے مےگذارد.
من از آن روز درباره ے حڪمیت با شما صحبت ڪردم و نظـــرم را گفتم ڪه اغلب شما گوش نڪردید و چون مخالفان #جفاڪار، با من مخالفت کردید
و چون پیمان شڪنان به سرڪشــے پرداختید.
آگـــــاه باشید ڪه دو نفرے ڪه به عنوان حڪم انتخــاب ڪردید، حڪم قـــرآن را پشت سر انداختند.
آنچه را ڪتــب خــدا میرانده است زنده گردانیدند.
هر یڪ از آن دو بدون هدایتــے از سوے خدا، از هواے #نفـــــــس خویش پیروے ڪردند، لذا بدون حجت و سنت گذشته حڪم ڪردند و در حڪم خود هم اختلاف داشتند.
هیج یڪ در این اختلاف به راه راست نرفتند.
پس آماده ے جهاد شوید و براے حرڪت به سوے شـــام مجهز گردیــد و تا چند روز دیگر در اردوگاه خــود درآیید ڪه باید این بار معاویه متمرد را سرجایش #بنشانیم.
ان شاءالله"
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi
💔
کارمان شده حسرت خوردن
آن هم از روی #بی_لیاقتی
#حسرت از کودکی همراهم بود
و تا حالا ادامه داره
حسرت داشتن #پدر
حسرت داشتن ....
.
.
ولی این حسرتی که از نوجوانی به جانم افتاده و رهایم نمی کند ،
روحم را مچاله کرده
انگار عاقبت همین حسرت، #وبال گردنم می شود و مرا با سر به زمین می کوبد...
.
.
و تنها امیدم، #رفاقت با #شهداست
که هر چه در زندگی #کم داشتم برایم #جبران کردند
حتی دست پرمهر پدری را...
بگذریم....
دل بسته ام به شهیدانی که شدند #حجت بر مردم
تا #دستگیری ام کنند... ان شاء الله
#شهید_محسن_حججی
#شهید_جواد_محمدی
#شهید_احمد_مشلب
#شهید_امید_اکبری
#شهید_حمیدرضا_باب_الخانی
#شهید_کمیل_صفری_تبار
#شهید_محمد_محمدی
#شهید
#شهادت
#اسارت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #آھ... به اجداد طاهرینم قسم برای هر نگاه به نامحرم انسان را دو هزار سال نگه میدارند! دکمه پ
💔
#آھ...
#حسرت بزرگےست
آن قدر کوچک باشی که نتوانی #عظمت ائمه معصوم را درڪ کنی
اینکه می گویند #فاطمه و ماادرئک فاطمه؟! واقعا درست است، ذهن کوچک مادی ما کجا و جلوه نور خدا کجا
کاش به قدر نَمی، از آن دریای عظمت، نصیبمان می شد🥀
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞