eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ربــــنا مال تو، ای زاهــد پـاکیزه ســرشت همین ذکر (ع) مارا بس ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 داشتم به این فکر می کردم که برای تولد جواد، عکس مزارشو عوض کنیم... تا اومدم پیشش، سر مزار شلوغ
💔 میگن شب جمعه، یه ساعت مخصوص، شهدا کربلایند... اگر التماس کنیم، خواهش کنیم، سلاممان را به ارباب برسانند خواهند رساند و من می دانم تنها است که در تاریکی قبر به فریاد ما خواهد رسید ... 💞 @aah3noghte💞
💔 [ اگر حتی یک پیر زن یهودی در آن سوی مرز های اسلامی به حسین نامه بنویسد و از او داد بخواهد، در یاری او لحظه ای درنگ نخواهد ڪرد... ] 📚 نامیرا ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 ، خوب می دانست کجا را نشانه بگیرد خوب می دانست چه کند تا علیه السلام زودتر از پا بیفتد😔 اصلا برای همین سه تیر بیشتر به کربلا نیاورده بود هر سه را هم زهرآگین کرده بود اما من می گویم اگر زهرآگینشان هم نمی کرد اثر خودشان را می گذاشتند... در شکستن کمر امام... کسی چه می داند تیری که بر گلوی علی اصغر نشست، با اربابمان چه کرد؟ یا در ، آنجا که برادرش عباس را در خون غلتیده دید چه شد که از دل ارباب برخاست و ناله زدند "الآن اِنکسَرَ ظَهری" نمی دانم... نمی دانم سوزش قلب ارباب با دیدن عزیزان به خون تپیده اش بیشتر بود یا آن زمان که تیر حرمله به قلبش نشست... اما این را خوب می دانم که فقط دیدن تیرها به دست حرمله، برای خم کردن قامت زینب، بس بود... 🥀 ... ... ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 یعنی به یاد آوریم هنوز یک غریب و تنها با ندای به دنبال یاور است آن هم فقط ۳۱۳نفر ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 تو را آنگونه که شایسته دوست داشتنی دوستت دارم. تو را چون ـی دوست دارم.. من گدایی خیمه حسین(ع)هستم و می‌مانم.. هر لحظه زمزمه می‌کنم با خود"جانم فدای حسین(ع)"🖤 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 کرَم از دست #حسن.علیه‌السلام. مثل عسل می ریزد... "اَلسَّلامُ‌عَلَيْكَ‌ياحَسَنَ‌بْنَ‌عَلِی‌وَ
💔 💚 همیشہ داغ دلم قبر خلوٺ حسن اسٺ بہ سر هواے بقیع و زیارٺ اسٺ🦋 تمام هفتہ براے مےسوزم ولے من وقف غربٺ حسن اسٺ💔 "اَلسَّلامُ‌عَلَيْكَ‌ياحَسَنَ‌بْنَ‌عَلِی‌وَرَحْمَةُ اللّهِ‌وَبَرَكاتُهُ" :)🍃 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💚 در کربلا کنار ضریح تو یا با معرفت کسی ست که یادِ کند... ع🖤🍂 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شهدا عاشق اند معشوقشان خداست شاگردند معلمشان (علیه السلام)است معلم اند... درسشان است مسلح اند سلاحشان است مسافرند،مقصدشان لقاءالله است مستحکم اند،تکیه گاهشان است ... 💞 @aah3noghte💞
💔 در روضه ی مادر حرف از کوچه و که می شود از در سوخته و غلاف شمشیر، نوکرها بی تاب می شوند و دست هایشان مشت. در روضه ی ارباب، وقتی روضه خوان از حمله به خیمه ها، و گوش بی گوشواره می گوید ناله ها بیشتر می شود. خادم الحسین هایی که در روضه بی تاب میشوند، نبض غیرتشان میزند اگر به خانمی شود. محمد محمدی، نوکری بود که درس را از بر بود. رگ غیرتش جوشید وقتی دید به ناموس مردم بی حرمتی میشود. نتوانست مثل رهگذرها کلاه بی تفاوتی بر سر بکشد و راه خودش را برود. ایستاد و به اش عمل کرد، وظیفه ای که خیلی از ما فراموشش کرده ایم. برای دفاع از ناموس کشورش، جانش را داد. دلم شکست وقتی فهمیدم از پهلو به او چاقو زده اند. گویی سرنوشت ، قسمت فرزندان است... قصه ما شهید شد اما در تاریخ می درخشد وقتی اعضا بدنش به چند نفر جانِ دوباره بخشید. خوش به حال آن کس که قلب شهید در سینه اش میتپد. قلبی که محبِّ است و با ذکر بی تاب می شود. خلیلی ها و محمدی ها جان دادند تا قصه و بازار تکرار نشود.‌ به بانویی اهانت نشود، پیش چشم مردی ناموسش... چشم می بندم بر دنیای اطرافم. بر آن هایی که شاید با حجاب، غریبه شده اند. بی خیال تمام ها و ها، به یاد چادر خاکی مادرم و به حرمت خون ، چادرم را محکم تر می گیرم. زینبی می مانم پای حسین های زمان... ✍طاهره بنائی منتظر سالروز شهادت تاریخ تولد : ۱۳۶۶ تاریخ شهادت : ۲۷ /۷/ ۱۳۹۹ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خیال می‌کنند هر چه بیشتر بنویسی، راحت تر کلمات را بر زبان جاری می‌کند اما گویا در این وادی، همه چیز برعکسِ همیشه است. اینجا، در دیار حبیبانِ بی شمارِ ، هر چه بیشتر بدانی، کلمات کمتری را میهمان کاغذ می‌کنی؛ اصلا آنقدر در این راه متحیر می‌شوی و شگفت زده، که خیال می‌کنی جوهر کافی برای وصف هایشان در جهان نیست. تازه! اگر مخاطبت باشد که دیگر مات می‌مانی و تنها خیره به کاغذ سفید مقابلت می‌شوی. تصور کن باید تمامِ آن سال زندگی را، را و همه ی قهرمانی هایش را خلاصه کنی در یک متن چند بندی. باید بنویسی و بگویی که او مرید بود؛ در هیئات پایه ثابت و در شیطنت ها روی کودکانه اش را نمایان می‌کرد. حجت البته نه! بهتر است بگویم ؛ با این نام وارد فضای مجازی شده بود تا هم شود و هم با این نامِ گمنام بماند. دیگر پس از این همه مدت، ورد زبانمان شده که زهرای مرضیه (س) گمنام می‌خرد. طاهای داستان! رسم را از بر بود، گویا شب های روضه قدم به قدم با شرمندگی آقا ابالفضل همراه میشد و تا می‌رفت؛ او هم در درون شرمنده بود. شرمنده دیوار های که محل تیر و ترکش ها شده بودند، شرمنده امام زمان (عج) که نتوانسته بود برای عمه شان شود. اما قصه قرار بود جورِ دیگری به پایان برسد، صدای حجت یا همان طاهای جهادگر به گوش حسین (ع) رسید و روحِ او بود که روز با جسمی بی دست به ملاقات خانواده ی آسمانی‌اش رفت. ✍️اسما همت سالروز شهادت ... 💕 @aah3noghte💕
💔 علاقه محمدرضا به شهید بیضائی (حسین نصرتی) خاص بود و عمیق. آنقدر که به عشق ایشان ، اسم نظامی خود را گذاشت و به هم رسید🥀 نام جهادی ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت113 می‌دانم پ
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



می‌شود لطف اباعبدالله را جبران کرد اصلاً؟
برای جبرانش همه  را بدهی هم کم است.


- هیچی دیگه، یه ماه بعدش مادرم رو عمل کردن، خوب شد. نه خوبِ خوب ها، ولی دیگه با قرص و دوا جمع شد. دیگه حالش بد نیس. من موندم و نذرم. با خودم گفتم چکار کنم چکار نکنم... خواستم یه کاری کنم که خیلی شاخ باشه، ردخور نداشته باشه.
خب آخه زندگی مادرم رو مدیونشم. یه روز توی باشگاه بحث سوریه شد. خیلی حالشو نداشتم گوش کنم، ولی بعدش رفتم ببینم قضیه چیه. دیدم چی از این بهتر و شاخ‌تر؟😃
 مادرمو برگردوند، من می‌رم برای خواهرش نوکری می‌کنم. حالا درسته خیلی کج و کوله رفتم، ولی بالاخره یه چیزایی حالیم می‌شه. کلی این در و اون در زدم. ننه‌م که فهمید، نگران شد اولش، ولی بعد کلی دعام کرد، با خودش امیدوار شد من آدم بشم. با بدبختی تونستم بیام.

سکوت می‌کند. نگاهش نمی‌کنم؛ چون می‌دانم دوست ندارد ببینم چشمانش پر از اشک شده.

بعد از چند ثانیه، آب بینی‌اش را بالا می‌کشد و می‌گوید:
- می‌دونی، اولش می‌خواستم یه ماه بیام و برگردم. آقا حامد رو که دیدم، خراب  شدم. دلم خواست بازم بمونم. ولی می‌دونی... حالا دیگه اگه آقا حامدم نباشه بازم می‌مونم. آخه می‌بینم هرچی این‌جا بمونم، کاری که امام حسین برام کرد جبران نمی‌شه.

یک نفس عمیق می‌کشد. صدایش کمی می‌لرزد و می‌گوید:
- اصلا می‌دونی داش حیدر، حتی بحث جبرانم نبود، بازم می‌موندم. آخه خرابش شدم، . می‌فهمی اینو؟

اشکم را قبل از این که از مژه‌هایم بیفتد با نوک انگشت می‌گیرم و آه می‌کشم:
- آره...

با سرعت صد و بیست‌تایی که سیاوش می‌رود، خیلی زود به مقر قاسم‌آباد می‌رسیم. نزدیک اذان مغرب است. 

سیاوش می‌گوید:
- منتظر می‌مونم کارت تموم بشه با هم برگردیم.

حاج احمد را در حیاط پیدا می‌کنم و مثل همیشه، سیدعلی پشت سرش ایستاده.

شرط می‌بندم سیدعلی از آن محافظ‌هایی ست که نمی‌شود از دستشان فرار کرد و مطمئنم اوایل کارش، حاج احمدِ بنده خدا را ذله کرده است.

می‌دوم به سمت حاج احمد و می‌گویم:
حاجی...


دستش را بالا می‌آورد و می‌گوید:
- هیس... می‌دونم می‌خوای چی بگی. سلامِت رو نخور!

- سلام!

و صدایم را پایین می‌آورم:
- حاجی، من تازه از شناسایی برگشتم. اینا یه نقشه‌ای دارن برای این چند روزه. تحرکاتشون غیرعادیه.

سرش را تکان می‌دهد: می‌دونم. حسین قمی هم همین رو می‌گه، احتمال می‌ده که می‌خوان حمله کنن.

- چطور؟

- پشت بی‌سیم گفت پهپادهاشون بالای سرمونن دارن شناسایی می‌کنن. یکی از پهپادها رو هم زدن.

- آره، منم امروز دیدم. چاره چیه؟

دستش را می‌زند سر شانه‌ام:
- برگرد پایگاه چهارم.  گفت امشب حتماً می‌زنن به ما.


...
...



💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت127 و چه لذت
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



مطهره با چشمانش التماس می‌کند. می‌گویم:
- ببین! الان دیگه کنار همیم. دوست نداری با هم باشیم؟

- هنوز وقتش نیست. اصلا مگه نمی‌خواستی یه بار دیگه برای اباعبدالله فدا بشی؟

قلبم تکان می‌خورد. راست می‌گفت؛ همین چند لحظه پیش داشتم از خدا فرصت دوباره فدا شدن می‌خواستم. 

مطهره می‌گوید: می‌دونم، وقتی این‌جا رو تجربه کرده باشی، برگشتن سخت می‌شه؛ اما یه نفر هست که ارزش داره بخاطرش دوباره زجر دنیا رو تجربه کنی. می‌فهمی؟

می‌فهمم.
 کلام این‌جا چیزی فراتر از کلمات است؛ هر کلمه را با تمام معنی و طول و عرض و ارتفاعش می‌چشی.

برای همین است که عمق کلامش را می‌فهمم. برای همین است که لازم نیست بیشتر توضیح بدهد.

راست می‌گوید؛  علیه‌السلام تنها کسی ست که ارزش دارد بخاطرش یک‌بار دیگر  را تحمل کنی تا یک‌بار دیگر بخاطرش فدا شوی.

- تو برای خودت جنگیدی یا برای خدا؟ تو برای خودت شهید شدی یا برای خدا؟ کارِت توی دنیا ناتموم مونده...

فکر می‌کردم فقط دنیا محل امتحان و انتخاب است؛ اما این‌جا هم باید انتخاب کنم.

شاید هم ربطی به انتخاب من نداشته باشد و مطهره فقط دارد مرا برای قضای الهی آماده می‌کند.

می‌گویم:
- اما اگه برگشتم و خراب شدم و نتونستم شهید بشم چی؟ از کجا معلوم؟😔

- توکل به خدا. یادت باشه تو از مایی. ...

دیگر حرفی نمی‌ماند؛ پای  وسط است؛ پای . 

فقط یک نگاه به  کافی ست تا از بهشت هم دل بکـَنم.

اصلا مگر بهشت در مقابل لبخندش جرات ابراز وجود دارد؟

مطهره با خرسندی نگاه می‌کند؛ فهمیده است که راضی شده‌ام.

می‌گویم:
- قول بده نذاری خراب شم. قول بده دوباره شهید بشم.

مطهره فقط می‌خندد؛ تار می‌بینمش. همه آنچه می‌بینم محو و تار می‌شود؛ انقدر که چیزی جز سیاهی و تاریکی نمی‌ماند.

هیچ نمی‌بینم؛ اما صداهای گنگی می‌شنوم که شبیه صداهای دنیوی ست. دوباره انگار گوش‌های دنیوی‌ام به کار افتاده‌اند.

صدای جیرجیر پایه‌های تخت می‌آید، صدای گفت و گوی پزشک‌ها و پرستارها به زبان عربی، صدای پِیجِر بیمارستان. 

همزمان با تکان شدیدی که تمام بدنم را به درد می‌آورد، چشمانم را باز می‌کنم.

واقعاً تحملش سخت است که از یک جهان واقعی، پا به دنیای توهم بگذاری.

تاب باز نگه داشتن چشمانم را ندارم. پزشک‌ها و پرستارها را می‌بینم که دارند بالای سرم این‌سو و آن‌سو می‌روند.

یک نفرشان می‌بیند که من چشم باز کرده‌ام و چیزی به پزشک می‌گوید که درست نمی‌شنوم.

تک‌سرفه‌ای می‌کنم و دوباره چشمانم را می‌بندم. هوا سرد است و سوز سردی به صورتم می‌خورد.

احساس ضعف می‌کنم؛ انگار سال‌هاست که نه چیزی خورده‌ام، نه خوابیده‌ام و نه آب نوشیده‌ام. دارم تمام می‌شوم؛ درد دارد کم‌کم ذوبم می‌کند.

دور و برم را تار می‌بینم. زمزمه می‌کنم:
- یا حسین!🥀

- بیا عباس! زود باش!

همه‌جا تاریک است. کمیل را می‌بینم و پشت سرش راه می‌روم. صدای همهمه می‌آید و شکستن شیشه.

نمی‌دانم کجا هستم؛ اما می‌دانم خطر نزدیک است. مطهره نباید این‌جا باشد. سرم درد می‌کند. بدنم کوفته است. همه توانم را جمع می‌کنم و داد می‌زنم:
- این‌جا خطرناکه! برو!

مطهره سر جایش ایستاده است؛ کمی دورتر از کمیل. چند قدم جلو می‌روم و مطهره را صدا می‌زنم.

پاهایم دیگر جان ندارند. می‌نالم:
- کمیل! دیگه نمی‌تونم بیام!

کمیل دارد می‌رود؛ اما مطهره به من نگاه می‌کند.

کمیل برمی‌گردد به سمتم و لبخند می‌زند:
- چیزی نیست عباس! داره تموم می‌شه! بیا!

صدای نفس زدن کسی را از پشت سرم می‌شنوم. صدای خرناس کشیدن یک حیوان و فشردن دندان‌هایش روی هم. 

پریشانی از چشمان مطهره بیرون می‌ریزد و به پشت سرم نگاه می‌کند.

می‌خواهم برگردم که پهلویم تیر می‌کشد و می‌سوزد...

از درد نفسم بند می‌آید و پاهایم شل می‌شوند.

یک چیز نوک‌تیز در پهلویم فرو رفته؛ انقدر عمیق فرو رفته که حس می‌کنم الان است که از سمت دیگر بیرون بزند.

همان نفس نصفه‌نیمه‌ای که داشتم هم تنگ می‌شود.

دستی آن چیز نوک‌تیز را از پهلویم بیرون می‌کشد؛ دردش شدیدتر می‌شود.


...
...



💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #آھ... خدایا..! ما را حسینی زنده بدار، ما را حسینی بمیران..! #شهید_محمدحسین_محمدخانی #آھ_اے_ش
💔 ... ملَک بال های سوخته اش را به گاهواره ی ارباب زد و بال و پر در آورد بال و پری بهتر از آنچه قبلا داشت ارباب جانم! امشب من آمده ام! دست هایم را به سوی آستانت دراز مےکنم تا و دهی که من 😔 فطرس که پرش از شرر قهر خدا سوخت باز آنکه بدادش پر پرواز , است فُطرس برسان خبر به طوفان زدگان کشتی نجات را به آب انداختند ... ... ... 💞 @aah3noghte💞
‌‌‌ +‌جز ڪیست ڪه در سایہ‌ے مِهرش برویم رحمتِ اوست ڪه هر لحظہ من و توست...♥️🌱
شهید شو 🌷
💔 فرموده اند هر چه که مَستت کند، حَرام... تکلیف ما و ذکر حَسَن جاٰن چه می شود؟! #صلی‌الله‌علیک‌یا
💔 یڪ سـوے دلم، مـرقد ارباب بود یک سوی دلم، تربت ارباب است این عشق، فقط موهبت حضرت زهراست دل، کفتر دیوانه ی است ✋💚 "اَلسَّلامُ‌عَلَيْكَ‌ياحَسَنَ‌بْنَ‌عَلِی‌وَرَحْمَةُ اللّهِ‌وَبَرَكاتُهُ" :)🍃 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 °•| 🤲 در زیارت‌عاشورا‌خطاب‌بہ‌امام‌«ع»مۍگوییم: «إنّی‌سِلمٌ‌لِمَن‌سالَمَکُم‌وحَربٌ‌لِمَن‌حارَبَکُم» یعنۍ: [یاحسین!] من‌باهرکس‌ڪه‌شما‌را دوست‌دارد، دوست و رفیق و با هرکس ‌ڪه‌باشما دشمنۍ دارد، دشمنم‌ و از اودورۍمۍکنم‌و‌بیـــزارم. به‌عبارت‌دیگه‌ما‌بایدکسۍرا‌بہ‌عنوان‌ رفیق و دوست و همراه خودمون‌در "مسیر‌بندگی" انتخاب‌کنیم‌ڪه‌ اعمال‌ورفتارش‌هرچه‌بیشترشبیه‌ امام‌ باشه و بشه‌ او را دوست‌دار واقعۍ امام‌حسین«ع»دونست. در واقع مولا‌ جانمان‌ «ع» معیارومیزان‌دوستۍو‌دشمنی‌ست!👌 ... 💞 @aah3noghte💞