eitaa logo
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
2.4هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
3.2هزار ویدیو
37 فایل
👈سعی کن طوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه ! وقتی خدا عاشقت بشه خوب تو رو خریداره👉 نمازشبخونامونند👈 @Shabahengam 🌙 کانال‌احکام‌شرعی 👈 @Ahkammarfe گروه تبادلات شاهرخ💫مغفوری👇 @shahrokhzarghamm #کانال_وقف_مادر_سادات💚 #کپی_با_ذکر_یافاطمه"س"
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (57) 🌺 . #بشکه 1 (#راوی : قاسم صادقی) . نيروهای دشمن هر از چند گاهی به داخل مواض
🌺 (58) 🌺 2 ( : قاسم صادقی) . شاهرخ با نيروهايش برای پاکسازی حرکت کردند. دشمن مهمات زيادی را بر جای گذاشته بود. من به همراه شاهرخ و دو نفر ديگر به سمت سنگرهای دشمن رفتيم. جاده ای در مقابل ما بود. بايد از عرض آن عبور می كرديم. آرام و در سكوت كامل به جاده نزديک شديم. يکدفعه ديدم در داخل آن سوی جاده يک افسر ديده بان عراقی به همراه يک سرباز نشسته اند. افسر عراقی با دوربين، سمت چپ خود را نگاه می کرد. آنها متوجه حضور ما نبودند. ما روبروی آنها در اينطرف جاده بوديم. شاهرخ به يکباره کارد خود را برداشت! از جا بلند شد. بعد هم با آن چهره خشن و با تمام قدرت فرياد زد: تكون نخور!! و به سمت سنگر ديده بانی دويد. از فرياد او من هم ترسيدم. ولی بلافاصله به دنبال شاهرخ رفتم. وارد سنگر دشمن شدم. با تعجب ديدم که افسر ديده بان روی زمين افتاده و غش کرده! سرباز عراقی هم دستانش را بالا گرفته و از ترس می لرزيد. بالای سر ديده بان رفتم. افسری حدود چهل سال بود. نبض او نمیزد. سکته کرده و در دم مرده بود!دستان سرباز را بستم. ساعتی بعد ديگر بچه های گروه رسيدند. اسير را تحويل داديم. با بقيه بچه ها برای ادامه پاکسازی حرکت کرديم. ظهر، در کنار جاده بوديم که با وانت ناهار را آوردند. يک قابلمه بزرگ برنج بود. قاشق و بشقاب نداشتيم. آب برای شستن دستمان هم نبود. با همان وضعيت ناهار خورديم و برگشتيم! ....
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (58) 🌺 #بشکه 2 (#راوی : قاسم صادقی) . شاهرخ با نيروهايش برای پاکسازی حرکت کردند.
🌺 (59) 🌺 . 1 ( : مصطفی باغبان) . توی خط بودم. تماس گرفت و پرسيد: هست؟ گفتم: نه، سيد ادامه داد: ده نفر نيروی جديد از تهران آمده . فرستادم پيش شما، الان می رسند. در مورد نحوه نبرد و ديگر مسایل اينها را توجيه کن.چند دقيقه بعد رسيدند. يک ساعتی برايشان صحبت کردم و در مورد کارهايمان توضيح دادم. بعد گفتم لباس های شما رنگی است. اولين کاری که می کنيد اين است که لباس خاکی بپوشيد تا دشمن شما را تشخيص ندهد. بعد هم کمی صحبت کردم و رفتم داخل چند دقيقه بعد يکی از بچه ها آمد و گفت: ببين اين نيروهای جديد چيکار می کنن!آمدم بيرون، همه آن ده نفر وسط دشت و جلوی ديد دشمن، ايستاده بودند. يک بيل را هم در زمين فرو کرده بودند. بعد هر کدام چاقوی خودش را دست گرفته بود و به سمت دسته بيل پرت میکرد! جای شاهرخ خالی بود. زبان اين افراد را خوب می فهميد. می دانست چطور برخورد كند. از اينها بدتر را هم آدم كرده بود. مسابقه راه انداخته بودند. هر چه داد زدم بيایيد تو سنگر، الان شما رو میزنن، بی فايده بود. با سيد تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. در جواب گفت: توی اينها يکی هست که همه از او حساب می برن، اينهاست، قد و هيکلش از همه درشت تره، صداش کن بياد پشت گوشی... . ...
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (59) 🌺 . #آمبولانس 1 (#راوی : مصطفی باغبان) . توی خط بودم. #سيد تماس گرفت و پرسي
🌺 (59) 🌺 . 2 ( : مصطفی باغبان) . رفتم و صدايش کردم. خيلی بی تفاوت گفت: ما فعلاً کار داريم. بايد روی اينها رو كم كنم! به آقا سيد بگو اگه میخواد خودش بياد اينجا. نمی دانستم چه کار کنم. هر کاری کردم نتوانستم آنها را به داخل سنگر بياورم. يکدفعه صدای سوت آمد. محل انفجار دورتر از ما بود اما يک ترکش ريز به شکم همان آقا اصابت کرد. با فرياد من، همه آنها ترسيدند و رفتند داخل سنگر، با خودم گفتم: بايد اين آقا رو بفرستيم عقب. به يکی از بچه ها گفتم: برو سريع از پشت سنگر آمبولانس رو بيار آمبولانس قبلاً خراب شده بود اما قابل استفاده بود. هر چه آن آقا می گفت: بابا من حالم خوبه، هيچی نيست. اما من می گفتم تو مجروح شدی بايد بری بيمارستان! روی آهن کف آمبولانس خوابيد. من و يک نفر ديگر از بچه ها کنارش نشستيم. ماشين حرکت کرد. چند دقيقه بعد يكدفعه داد زد: آی، کمرم داره می سوزه، میخوام پياده شم. اما ما دو نفر برای اينکه فرار نکند محکم او را گرفته بوديم. نمی گذاشتيم از جا بلند شود. من در جوابش گفتم: اين درد تو به خاطر ترکشه، الان داره میره سمت نخاع، اصلاً تکون نخور! اون بيچاره هم ترسيد و حرفی نزد. چند دقيقه بعد، داخل ماشين بوی گوشت سوخته پيچيد! راننده گفت: رسيديم جلوی بيمارستان جوان يکدفعه از جا پريد و رفت بيرون. با تعجب ديدم روی کمرش چهار سوراخ ايجاد شده و غرق خون است. به کف ماشين که نگاه کردم ديدم لوله اگزوز به کف پوسيده ماشين چسبيده و هر چهار پيچ آن خونی است! به راننده گفتم: تا اين بابا برنگشته سريع فرار کن!! ...
. 🌺 (60) 🌺 . 1 ( : ) . در بودم. به ديدن دوستم در يكی از مقرها رفتم. کار او به دست آوردن اخبار مهم از راديو تلويزيون بود. اين خبرها را هم به و فرمانده ها می داد. تا مرا ديد گفت: يازده هزار دينار چقدر می شه!؟ با تعجب گفتم: نمی دونم، چطور مگه!؟ گفت: الان عراقی ها در مورد صحبت می کردند! با تعجب گفتم: شاهرخ خودمون! ؟! گفت: آره حسابی هم بهش فحش دادند. انگار خيلی ازش ترسيده اند. گوينده عراقی می گفت: اين آدم شبيه غول می مونه. اون هر کی سر اين جلاد رو بياره يازده هزار دينار جايزه می گيره!! دوستم ادامه داد: تو که بوديم برای سر جايزه گذاشته بودند. حالا هم برای شاهرخ، بهش بگو بيشتر مراقب باشه. صحبت دوستم كه تمام شد گفتم: راستی پاشو بريم پيش سيد، امشب عروسی داريم! چشماش از تعجب گرد شده بود.با تعجب گفت: عروسی، اون هم توی آبادان محاصره شده!؟ گفتم: آره يکی از دخترهایی که توی خرمشهر همه خانواده اش رو از دست داده و در آشپزخانه، به همراه ديگر زنان برای رزمندگان غذا درست می کنه، قراره با يکی از بچه های گروه ما به نام علی توپولف ازدواج کنه. پدر و مادر علی با سختی از تهران آمده اند و امشب مراسم عروسی داريم... ....
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
. 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (60) 🌺 . #چایزه 1 #غول_آدمخوار (#راوی : ) . در #آبادان بودم. به ديدن دوستم در
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم...✨ . بسم الله . 🌺 (61) 🌺 . 2 ( : ) . سوار شديم و رفتيم سمت ، توی راه گفتم: اين خيلی آدم بزرگيه. هرکسی با هر اخلاق و رفتار که باشه جذب ايشون می شه. فقط حرف نمی زنه بلكه با عمل بچه ها رو به كار درست دعوت می كنه. مثلاً در مورد نمازجمعه خودش هميشه تو نمازجمعه شركت می كنه. يكبار هم برای ما گفت: (ع) فرموده اند: قدمی كه به سوی نمازجمعه برداشته می شود. خدا آتش را بر او حرام می كند. برای همين تاثير كلام ايشان بسيار بالاست. بعد گفتم: میدونی تو چند نفر اقليت مذهبی داريم. با تعجب گفت: جدی میگی!؟ گفتم: يکی از بچه ها به اسم ارسلان هست كه امشب میبينيش از های تهرانه كه داوطلب آمده بعد از مدتی هم به خاطر برخوردهای سيد شد. چند نفر هم در گروه ما هستند. ما توی جنگ به فرماندهانی مثل سيد مجتبی خيلی احتياج داريم. بعد ادامه دادم: وضع مالی سيد خيلی خوب بوده اما به خاطر تامين هزينه های جنگ و گروه فدائيان اسلام مجبور شده چند تا از مغازه هاش رو بفروشه! بعد گفتم: سيد با اخلاق اسلامی خودش بيشترين تاثير رو در شخصيت و بچه های داشته. هميشه هم برای ما صحبت می كنه و بچه ها رو نصيحت می كنه. . . . ...
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم...✨ . بسم الله . 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (61) 🌺 . #چایزه 2 #سید (#راو
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم…✨ بسم الله 🌺(62) 🌺🌺 (:) برای دریافت آذوقه رفتیم رسیدم به سراغ را گرفتم گفتند:داخل جلسه هستند.لحظاتی بعد درب بازشد. به همراه اعضای جلسه بیرون آمدند. و و ارومی از معاونین بودکه در حمله در سال ۶۶به شهادت رسید پشت سر بودند جلو رفتم وسلام کردم. را هم از قبل می شناختم.یکی از رفقا من را به معرفی کردوگفت:آقا از بچه های محل هستند دوباره برگشت ومن را در آغوش گرفت وگفت:مخلص همه هم هستیم.کمی با هم صحبت کردیم.بعد گفت: ما تو هستیم.وقت کردی یه سر به ما بزن.من هم گفتم :ما تو منطقه دبحردان هستیم شما بیا اونجا خوشحال می شیم.گفت:چشم به خاطر بچه های هم که شده می یام چند روز بعد در سنگرهای خط مقدم نشسته بودم.یک نظامی از دوربه کاملا در تیررس بود.خیلی ترسیدم.اما با سلامتی به خط سمت ما می آمد.رسید با تعجب دیدم با چند نفر از دوستانش آمده.خیلی خوشحال شدم بعد از کمی صحبت کرد من را از بچه ها جدا کرد گفت یه خواهش از شما دارم
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم…✨ بسم الله 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام(62) 🌺🌺 #دعا #سید (#راوی:) برای
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم....✨ بسم الله 🌺(62) (:) با تعجب پرسیدم :چیشده!!هر چی بخوای نوکرتم سریع ردیف می کنم .کمی مکث کرد وبا صدائی بغضآلودگفت:می خوام برام کنی.تعجب من بیشتر شدمنتظر هر حرفی بودم به جز این دوباره گفت :تو مادرشما (س)خدا دعای شما رو زوتر قبول میکنه کن ! کمی نگاهش کردم و گفتم :شما همین الان تو جبهه هستی یعنی به خیر شدی !گفت:نه خیلی ها می یان اینجا و هیچ تغییری نمی کنند.خدا باید دست مارو بگیره .بعد مکثی کردو ادامه داد برای اینه که بشم .من می ترسم که رو از دست بدم شما حتما کن . ایستاده بودم کنار سنگر و دورشدن جیپ را نگاه می کردم واقعا نفس مسیحائی با او چه کرده بود.آن شاهرخی که من می شناختم کجاواین#اسلام کجا
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم....✨ بسم الله 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام(62) #دعا2 #سید (#راوی:) با
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم✨ بسم الله 🌺(63)🌺 🌺 (:) نیمه شب بود.وارد مقر نیروها در هتل شدم .همه ی بچه ها بیدار ونگران بودند.با تعجب پرسیدم :چیشده؟!یکی از رفقا گفت: چند ساعت پیش رفته شناسایی و هنوز نیامده.الان رادیو اعلام کرده که ما را به اسارت گرفتیم.پاهایم سست شد.زدم توی سرم فکر همه چیز را می کردم الا اسارت با نارحتی گفتم:تنها رفته بود؟ادامه داد:نه ، باهاش بوده .نمیداستم چی بگم ،خیلی حالم گرفته شد.رفتم در گوشه ای نشستم .یادخاطراتی که با آنها داشتم لحظه ی از ذهنم خارج نمیشد.نمیتوانستم جلوی گریه های را بگیرم. بعد از فرط خستگی با اشک آلود خوابم برد هنوز ساعتی نگذشته بود که با سر وصدای بیدار شدم .به جلوی درب هتل نگاخ کردم تعداد زیادی از ها در ورودی هتل جمع شده بودندو می فرستادند.در میان بچه ها ودرکنار او را دیدم!اول فکر کردم خواب میبینم اما خواب نبود از جا پریدم وبهسمتشان رفتم. همه ی بچه ها باآنها میکردند.
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم✨ بسم الله 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام(63)🌺 🌺 #روزهای_آخر #سید (#راوی:)
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم✨ بسم الله 🌺(63)🌺 🌺 (:) یکی ازبچه ها گفت: آقا، شــما که مــارونصف جون كــردي، مگه شــما اسيرنشده بوديد؟! آخه سر شــب اعلام كردند که شمارواسير گرفتند. پريد تو حرفش و گفت: چي ميگی!؟مادوتا ازاونها گرفتيم. هم به شوخي گفت: ما رو گرفتند و بردند توي ، بعد هم دوتا را به عنوان کادوبه مادادند وبرگشــتيم. بعد ازيك ساعت شوخی و خنده به اتاقها رفتيم و خوابيديم. صبح فردا جلســهاي برگزارشد. نقشه هائي که آورده بودهمگي بررسي شد. با ارتش ودفترفرماندهی كل قوادرمنطقه هماهنگي لازم صورت گرفت. قرار شــد درغروب روز شانزده آذر نيروهاي با عبورازخطوط مقدمنبرددر شرق به مواضع دشمن حمله کنند و تا جاده پاكسازي كنند. سپس مواضع تصرف شده را تحويل بدهند. ســه روز تا شــروع عمليات مانده بود. شـب جمعه براي دعاي به مقر نيروهــادرهتل آمديم. ،همه نيروهايــش راآورده بود. رفتاراو خيلی عجيب شــده. وقتي دعاي را ميخواند در گوشه اي نشسته بود.از شدت شانه هايش ميلرزيد! باديدن اوناخوداگاه گريهام گرفت. سرش پائين ودستانش به سمت آسمان بود. مرتب مي گفت: # العفو... خيلی ســوزناك ميخواند. آخردعا گفت: نزديکه، اگه ما داريم کن و رونصيبمان کن. بعد گفت: دوستان
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم✨ بسم الله 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام(63)🌺 🌺 #روزهای_آخر2 #سید (#راوی
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم✨ بسم الله 🌺 (63)🌺 🌺 (:) نصيب كسی مي شه كه ازبقيه . برگشتم به سمت عقب سرش را به سجده گذاشته بود و بلند بلند گريه مي كرد! صبــح فردا، يکي از خبرنگاران تلويزيون به ميان نيروهاآمد وباهمه بچه ها مصاحبه کرد. اين فيلم چندين باراز صداوســيما پخش شده. وقتي دوربين در مقابل قرارگرفت چند دقيقه اي صحبت كرد. درپايان وقتي خبرنگاراز اوپرسيد: چه آرزوئي داري؟بدون مكث گفت: نهائي براي اسلام و براي خودم ...
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم✨ بسم الله 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (63)🌺 🌺 #روزهای_آخر #سید (#راوی
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم✨ بسم الله 🌺 (64) (# راوی:) ســاعت نه صبح بود. تانکهاي دشــمن مرتب شــليک مي کردند و جلو مي آمدند. از ســنگر کناري ما يکي ازبچه ها بلند شد واولين گلوله آرپي جي را شــليک کرد. گلوله از کنارتانک رد شد. بلافاصله تانک دشمن شليک کردو سنگررا منهدم کرد. تانكهائي كه ازروبرومي آمدند بســيارنزديكشده بودند. هم اولين گلوله را شــليك كرد. بلافاصله جاي خودمان راعــوض کرديم. آنها بي امان شــليک ميکردند. گلوله دوم را زد. گلوله به تانک اصابت کردوبا صداي مهيبي منفجر شد. تيربارروي مرتب شليك مي كردند. ماهنوزدر كنار درون خاكريزبوديم. فاصله ها با ما كمتراز صدمتربود. پرسيد: نارنجك داري؟گفتم: آره چطورمگه! گفت: كن. نبايددست. بعد گفت: تو اون سنگر گلوله آرپي جي هست بروبيار. بعد هم آماده شليك آخرين گلوله شــد. از جا بلند شد وروي خاكريزرفت. من هم دويدم ودو گلولـه آرپي جــي پيدا کردم. هنوز گلوله آخررا شــليک نکرده بود كه صدائي شنيدم! يكدفعه به سمت برگشتم. چيزي كه مي ديدم باوركردني نبود. گلوله هارا انداختم ودويدم. آرام وآسوده بردامنه خاكريزافتاده بود. گوئي سالهاست كه به خواب رفته. برروي سينهاش حفره ائي ايجاد شده بود. خون با شدتازآنجابيرون ميزد! گلوله تيربارتانك دقيقاًبه سينه اصابت كرده بود. رنگ از چهره ام پريده بود. ومبهوت ميکردم. زبانم بند آمده بود. کنارش نشسـتم. داد مي زدمو مي كردم. اما عكس العملي نشــان نمي داد. به من خيلي نزديك شده بودند. صداي انفجارهاوبوي باروت همه جارا گرفته بود. نمي دانســتم چه كنم. نه مي توانستم اورا به عقب منتقل كنم نه توان جنگيدن داشتم. اســلحه ام را برداشتم تا به عقب حركت كنم. همين كه برگشتم ديدم يك كنارنفربرايســتاده! نفهميدم از كجاآمده بود. اسلحه را به سمتش گرفتم و تسليم شد. گفتم: حركت كن. يكنارنجك داخل نفربر انداختم. بعد هم از ميان شيارها به سمت خاکريز خودي حركت كرديم. مترعقب تر يك خاكريز كوچك بود. ســريع پشــت آن رفتيم. برگشــتم تا براي آخرين بار راببينم. با تعجب ديدم چندين بالاي ســراو رســيده اند. آنها مرتب فريادمي زدند ودوستانشان را صدا مي كردند. بعد هم در كنار پيكراو از خوشحالي هلهله مي كردند. دســتان اســيررا بســتم. باهم شــروع به كرديم. درراه هر چه اسلحه جامانده بود روي دوش اسيرمي ريختم! در راه يك نارنجك انداز پيدا كردم. داخل آن يك گلوله بود. برداشــتم و ســريع حركت كرديم. هنوزبه خودي نرسيده بوديم. لحظه اي از فكر جدا نمي شدم. یک دفعه ســروكله يك هلي كوپتر پيدا شــد! همين را كم داشتيم. در
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم✨ بسم الله 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (64) #وصال (# راوی:) ســاعت نه ص
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم✨ بسم الله 🌺(65) (:) ّ داخل چالهاي ســنگر گرفتيم. هلي کوپتربالاي ســرماآمد وبه سمت خاکريز نيروهاي ما شــليک ميکرد. نميتوانستم حرکتي انجام دهم. ارتفاع هلي کوپتر خيلي پائين بودودرب آن باز بود. حتي پوكه هاي آن روي سرما مي ريخت. فكري به ذهنم رسيد. نارنجک اندازرا برداشــتم. بادقت هدفگيريكردم و گلوله را شليك كردم. باور كردني نبود. گلوله دقيقاً به داخل هلي کوپتررفت. بعد هم تکان شــديدي خوردوبه ســمت پائين آمد. دو خلبان دشــمن بيرون پريدند. آنهارا بهرگبار بستم. هردو را به هلاکت رساندم. دست اســيررا گرفتم وبا قدرت تمام به سمت خاکريزدويديم. بعد به خاكريزنيروهاي خودي رســيديم. ازبچه ها ســراغ را گرفتم. گفتند: خود مجروح شــده گلوله تيرباردشمن به دستش خورده واستخوان دستش رد کرده. اســيررا تحويــل يكي از هادادم. به هيچ يك ازبچه ها از حرفي نزدم. گلويم را گرفته بود. عصربود كه به