eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
289 دنبال‌کننده
1هزار عکس
259 ویدیو
3 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
‌ ۳۷ سال پیش، پاييز سال ۱۳۶۵ در گردان عمار، گروهان شهید رجایی سعید عزيز را دیدم و مغناطیس سعيد، منِ
‌ 💌 نامه ی آقای رضا (راوی خاطره‌ی دیروز👆) برای سعید در اسفند سال ۶۵ که در جواب نامه‌ی سعید نوشته‌اند؛ 👇👇‌
بسمه تعالی با درود و سلام خدمت حضرت صاحب‌‌الزمان (عج) روحی و ارواحناالعالمین له الفداه، او که واسطه فیض الهی است و یگانه منجی عالم بشریت ...⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌ بسمه تعالی با درود و سلام خدمت حضرت صاحب‌‌الزمان (عج) روحی و ارواحناالعالمین له الفداه، او که واسطه فیض الهی است و یگانه منجی عالم بشریت و درود و سلام بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی، این سالک الی ا... و این پیر طریقت، درود و سلام بر شیران روز و زاهدان شب سربازان آقا امام زمان(عج) و درود و سلام بر شهیدان که در وصفشان کلمه مقدس شهید رساترین معنی را می‌رساند. سلام بر سرباز امام زمان(عج) برادر عزیزم سعید سعید جان! امیدوارم که حالت خوب بوده و باشد و در سایه ایزد منان و در سایه عنایات صاحب‌الامر(عج) به خوبی و خوشی به سر برده باشی و در کسب رضای حق‌تعالی موفق و موید بوده و باشی. اگر از احوالات برادرت خواسته باشی بحمدالله خوب و سلامت هستم. سعید جان! لحظاتی پیش نامه‌ات را ابوالفضل مزیدی به دستم داد چون پلاک خانه ایشان را به جای پلاک خانه این حقیر نوشته بودی. بهرحال بسیار خوشحال شدم و خوب می‌دانی اهل تعارف نیستم. جدا" بسیار خوشحال شدم طوری که فکر می‌کنم کمتر چیزی تا حال اینقدر مرا خوشحال نموده است. نمی‌دانم چطور بگویم حس می‌کنم کسی را دارم که بفهمد چه می‌گویم، در این شهر پرگناه و در میان مردمی که از زندگی جز پول و مادیات هیچ نمی‌فهمند در حال غرق شدنم. دیگر صفای جبهه برایم معنای آنچنانی ندارد. هر روز در سر راهم با حیوانهای انسان صورت مواجهم. در کنار اینها من که خود حال و روزم را خوب می‌دانم، حتی لایق آن نیستم که برایم نامه بنویسی و این همه اظهار لطف نموده مرا شرمنده کنی. سعیدجان! از اینکه زحمت کشیدی نامه برایم نوشتی تشکر می‌کنم. من روز ۱۰/۲۱ یعنی روزی که وارد منطقه شدیم در حین برگشتن به عقب مورد اصابت تیر از ناحیه فک قرار گرفتم. البته ضایعه غیر قابل جبرانی به بار نیاورد و کم‌کم به وضع اول برمی‌گردم. طرز اصابت تیر به شکلی بود که از سمت چپ با زاویه به فک خورد و پس از تماس با دندانهای پایین از گوشه لبم خارج شد. گاه فکر می‌کردم که دلیل برخورد تیر به دهانم گوش نکردن به این آیه قرآن بود که《چرا می‌گوئید چیزی را که عمل نمی‌کنید. این کار سخت خدا را به خشم می‌آورد که می‌گوئید آنچه را عمل نمی‌کنید》سوره صف آیه ۳ خطابش نیز چنین است《ای کسانیکه به زبان ایمان آورده‌اید》سعیدجان این سخن را از درمانده‌ای بی‌چاره و سرگشته در ظلمات محض بشنو و بیش از این، از من چیزی برای گفتن مخواه. ای عزیز! جوانی را غنیمت شمار، جوانی‌ت را در راه کسب علم و تقوی صرف کن (نه مثل نویسنده)، عزیز من! از تهیه توشه آخرت غافل نباش (مثل نویسنده) لحظات عمر تو کفاف تهیه توشه سفر آخرت را نمی‌دهد پس نکند(مثل نویسنده) عمر گرانبهایت را در بطالت و لغو بگذرانی (مثل حقیر نباش و این را جدا" عرض می‌کنم) عزیز من! عمرت را صرف قرآن کن، صرف کسب معرفت کن. سعیدجان! لحظه لحظه حضورت را در وعده‌گاه عاشقان خدا با او مواظبت کن نکند از دستت برود و مثل من افسوس بخوری... دلم سخت هوای جبهه کرده است. اما در موقعیتی نیستم که بتوانم به منطقه بیایم. بهرحال به کار خود مشغولم و مثلا" زندگی می‌کنم. وقتی که روز یکشنبه ۱۰/۲۱ مجروح شدم با هواپیما مرا به شیراز بردند. یک هفته آنجا بودم و بعد به تهران آمدم. یک هفته هم بیمارستان نجمیه بودم، بعد مرخص شدم. فردا هم قرار است به دکتر بیمارستان نجمیه مراجعه کنم تا سیمی که حدود دو ماه است داخل دهانم قرار داده‌اند باز کند. بعد از مرخص شدن از بیمارستان در دانشگاه ثبت نام کردم و فعلا" مشغول درس خواندن شده‌ام. مثل اینکه حوصله‌ات سر رفته‌است. دیگر عرضم را کوتاه کنم. جهت اطلاع تو نام محل تحصیل من آموزشکده فنی حرفه‌ای شماره ۲(شهید شمسی‌پور) است که در میدان ونک واقع است. گذشته از این حرفها جدا" التماس دعا دارم. به تمام بچه‌ها اگر دیدی سلام برسان و نیز آن برادر تسلیحات که نامش یادم افتاد حمید به او نیز سلام برسان از وضع منطقه‌ای که جنازه‌ی بچه‌ها آنجاست برایم بنویس و از پیشروی‌ها و از جراحتت و از بچه‌هائی که مانده‌اند. در ضمن برادر ابراهیم مظفری نیز برگشته و خانه است. دیگر عرضی ندارم والسلام علی من اتبع الهدی امضاء ------- دوستدار تو و برادر کوچکت رضا تاریخ سه شنبه ۶۵/۱۲/۱۹ ساعت ۸ شب نامه‌ی آقای رضا @shalamchekojaboodi
‌ ‌ هر کس در شب‌ جمعه شهدا را یاد کند، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می‌کنند. (شهید مهدی زین الدین) ‌شهدا را با یاد کنیم ♥️ ‌ @shalamchekojaboodi
یه شب توی دوکوهه از خواب پریدم و دیدم سعید داره از در دفتر تسلیحات خارج میشه، بخاطر نبوغ خاص و دسته گل‌هایی که در آن سن کمش درست می‌کرد( البته غالبا مثبت بود ولی گاهی خطرناک!) روی سکنات و رفتارش حساس بودم و مثل یه پدر و مادر مواظبش بودم. گفتم سعید آقا کجا میری؟ گفت میرم حمام. کنجکاو شدم و وقتی مقداری دور شد بلافاصله رفتم دنبالش و پیداش نکردم. به ساعت نگاه کردم دیدم یکساعت به اذان صبح مانده، کمی به در حمام عمومی دوکوهه که نزدیک حسینیه هم بود نگاه کردم و دیدم خبری از سعید نشد. گفتم خدا بخیر کنه، سعید نرفته باشه جای خاصی و ..... رفتم حسینیه حاج همت و دیدم انبوهی از نورچشمان، مشغول نافله شب هستند. یه لامپ سبز خوشگل نزدیک محراب نماز روشن بود و نورش با نور صورت نماز شبی‌های دوکوهه تلفیق شده بود و صحنه دلربایی ساخته بود. یه گوشه نشستم و مشغول نماز شدم. ناگهان بین رزمندگان سعید رو دیدم که چفیه اش را روی سرش انداخته و با خضوع خاص و کمر خمیده به چپ مشغول نماز است. خب قد بلندی داشت و همیشه یه حالت خمیده ای می ایستاد. آن شب دیدم روی لبه ی دیوار ایستاده و دستی بلند کرده و العفو العفو می گوید. با خودم گفتم؛ خدا بگم چی کارت کنه؟! این همه جا، رو لبه چرا ایستادی؟! با این وجود از دیدنش دراین حال عشق کردم و گفتم خدایا شکرت! سعید با آنهمه تیکه پرانی و شوخی و شیطنت‌های بامزه، چه عاشقانه و قشنگ نماز می‌خوانَد و انابه و نجوا می‌کند. راوی؛ آقای رضا ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
یه شب توی دوکوهه از خواب پریدم و دیدم سعید داره از در دفتر تسلیحات خارج میشه، بخاطر نبوغ خاص و دسته
‌ سعید طی آن سالیان، خیلی زحمت روحی کشید تا بر نفس اماره خویش غالب بشود و به یقین و نفس مطمئنه برسد. برادران و خواهران گرامی! سردار قلبها درست گفت؛ باید شهید بود تا شهید شد و شهید بودن و شهید شدن زحمت می‌خواهد، باید از همه تعلقات چشم پوشی کرد، باید خالص برای خدا بشویم تا کمال پیدا کنیم و به مرتبه شهید برسیم و سپس شهید بشویم. خوش بحال سعید که انقدر عالی بود. آقای رضا @shalamchekojaboodi
صدای سعید ، من که زائر کرببلایم.mp3
2.63M
‌ من که زائر کرببلایم من مسافر شام بلایم ...
هدایت شده از شبهای با شهدا
نشسته بودم بغل دست حاجی. یک دفعه زد روی پایش. از صدای ناله اش ترس برم داشت. گفتم: «حاجی چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟» گفت: «من سه چهار روزه از حال آقا بی خبرم.» پدرش فوت کرده بود. میان سنگینی غم از دست دادن پدر، قلب و فکرش پیش حضرت آقا بود. فقط سه چهار روز بود جویای حالش نشده بود، آن وقت این طور آه می کشید، این طور خودش را سرزنش می کرد. راوی: ابراهیم شهریاری ___________ 📚 برگرفته از کتاب ⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ صلوات شب جمعه https://eitaa.com/shabhayebashohada
‌ ‌ السلام علیک یا بقیة الله فی أرضه 📣📣📣 سلام علیکم، ایام تون مهدوی و عاقبت تان به خیر لطفا کسانی که خاطره ای از سعید دارند (ولو یک خاطره)، به این شناسه ارسال نمایند تا ان شاء الله به تدریج در کانال و کتاب، مورد استفاده قرار گیرد.👇👇 @moameni66shahedi ‌ با تشکر از همراهی شما، اجرتان با شهدا ‌
‌ 🤲 جهت سلامتی و فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، نجات مردم غزه و نابودی هر چه سریعتر رژیم منحوس اسرائیل و حامیانش؛ 💐 به نیابت از شهدا (تا آخرین لحظات امروز؛ که ثواب صلوات در روز جمعه چندین برابر است) هدیه می کنیم به حضرات معصومین علیهم السلام. ثوابش برسد به روح گذشتگان و اموات 👇👇 https://EitaaBot.ir/counter/hqo7f
یکی از خاطراتی که از آقاسعید عزیز به خاطر دارم مربوط می‌شه به روزهای جمعه و نماز جمعه رفتن‌هامون...⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌‌ یکی از خاطراتی که از آقاسعید عزیز به خاطر دارم مربوط می‌شه به روزهای جمعه و نماز جمعه رفتن‌هامون. یادمه که معمولا شب‌های جمعه بعد از گشت و ایست‌ بازرسی توی پایگاه می‌خوابیدیم. البته آقاسعید معمولا نمی‌خوابید و می‌رفت دعای کمیل حاج منصور. صبح‌های جمعه ما توی کانون ابوذر برنامه فوتبال داشتیم و تا قبل از برگزاری نمازجمعه ادامه داشت. من بخاطر ندارم که آقاسعید در بازی‌های فوتبال کانون شرکت داشته باشه یا حداقل من ندیدم. ولی خاطرم هست که نزدیک‌های ظهر که می‌شد یهو می‌دیدم با همون موتور تریلش می‌اومد کنار زمین فوتبال، کمی بازی بچه‌ها رو تماشا می‌کرد و صبر می‌کرد تا فوتبال تموم بشه، بعدش جمع می‌شدیم به تعداد موتورهایی که توی پایگاه بود هر موتوری ۳-۲ نفره سوار می‌شدیم و می‌رفتیم سمت میدون انقلاب برای شرکت در نماز جمعه. یه روز هم یادمه که از سمت خیابون بزرگمهر رفت و اون حوالی یه قهوه‌خونه بود که معلوم بود سعید قبلا" هم اونجا می‌رفته، جاتون خالی ما رو یه املت مهمون کرد و بعدش رفتیم نماز. توی دانشگاه معمولا پاتوقش چهارراه لشگر یا همون چهارراه ماچ و بوسه بود. علت این نامگذاری رو همه اغلب می‌دونستن؛ به دلیل اینکه عمدتا" بچه‌های لشگر می‌اومدند اونجا و همدیگر و می‌دیدند و روبوسی و ... و از حال و روز همدیگه باخبر می‌شدند. بعد از اتمام نماز با اون سرعت بالای موتورسواری آقاسعید برمی‌گشتیم محل و منزل تا یه ناهار و استراحتی داشته باشیم. غروب جمعه هم می‌اومد سراغمون برای رفتن به شاه عبدالعظیم و شرکت در زیارت آل یاسین توی دخمه محمود عطایی یادش بخیر راوی؛ آقای محمود ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
هدایت شده از صبح حسینی
اول صبح بگویید حسین جان رخصت تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد 🌴🌴🌴 السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین (علیه‌السلام ) https://eitaa.com/sobhehoseini
یه چند وقتی بود که من به سعید می‌گفتم من می‌خوام برم مروست (دهات خودمون در یزد)، گفتم سعید بیا بریم گفت من نمی‌یام، شما برید...⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌‌ یه چند وقتی بود که من به سعید می‌گفتم من می‌خوام برم مروست (دهات خودمون در یزد)، گفتم سعید بیا بریم گفت من نمی‌یام، شما برید. من ناراحت شدم، رضا و صادق را برداشتم و سعید برامون بلیط گرفت و رفتیم. اون مدتی که ما خونه نبودیم برداشته بود فرش مون رو هم شسته بود‌. رفتیم یه پنج شش روز اونجا مونده بودیم دیدم سعید زنگ زد گفت محبوبه من دارم می یام. قرار بود با هواپیما بیاد یزد، بهش گفتم رسیدی فرودگاه به من زنگ بزن آدرس بهت بدم کجا بیای؟! وقتی رسید زنگ زد و گفتم اتوبوس سوار شو بیا مروست. بگو می خوام برم خونه رمضونِ اکبرِ شعبان؛ اسم دایی مه. یعنی رمضان پسر اکبر پسر شعبان. توی شهرستان اینجوری صدا می کردن. حالا بگذریم که سر همین اسم چقدر شوخی کرد. اصلا کار خدا بود وقتی سعید تو یزد می ره می‌شینه تو اتوبوس مروست، داماد دایی‌م میاد می‌شینه کنارش، روی همون صندلی ای که سعید نشسته بوده. داماد دایی‌م می‌گه شما از کجا اومدی سعید می‌گه از تهران. می‌گه کجا می‌خوای بری؟ خونه کی؟ میگه رمضانِ اکبرِ شعبان. بعد دیگه با هم آشنا می‌شن و داماد دایی‌م بنده خدا دم خونه خودشون پیاده نمی‌شه. می‌یاد دم خونه دایی پیاده میشه و سعید رو می‌ یارن تو خونه. سعید که از در حیاط تو اومد، من و رضا اینقدر خوشحال شدیم و ذوق کردیم که به سمت در دویدیم. صادق چند ماهه بود و هنوز راه نمی‌رفت. رضا بغلش کرد که بدوئه سمت بابا سعیدش، با صادق خورد زمین و شروع کرد به گریه کردن. سعید یهو دوید رضا رو بغل کرد و بوسش کرد. گفت عیب نداره باباجون. برای چی گریه می‌کنی؟ گفت آخه صادق خورد زمین. سعید گفت خورد زمین که خورد زمین، عیب نداره که. دیگه جفتشونو بغل کرد و بوس کرد. دم غروب بود دایی‌م سریع گفت فرش لیلا رو بیارید پهن کنید، فرش دستبافت عروسش‌و آوردن توی حیاط پهن کردن. تابستون بود و حیاط بزرگ و قشنگ اونجا، سعید که از راه رسیده بود، اینقدر اون صحنه قشنگ بود که می گم کاش فیلم اون صحنه رو می گرفتیم. بعد همون دقیقه دایی‌م گفتش که آقا سعید ننشین، اینجا وایسا جلوی باغچه. سعید وایساد، اونا یه گوسفند چاق آوردند جلوش کشتند. دایی گفت این داماد خواهرمه، اولین باره اومده اینجا. بعد دایی‌م خدا بیامرز نشست و آنقدر خوشش اومده بود از سعید، با تعجب به من می گفت دایی این کیه؟!!! این پسر کیه؟!!!!! سعید همه ش پیش دایی‌م نشسته بود. زن دایی هم رفت پیش سعید نشست، بنده خدا سنش بالا بود و چارقد سفید سرش بود‌. سعید گفت مثل مادربزرگ منه. زن دایی‌م از ذوقش گرفت سعید رو ناغافل ماچ کرد. من گفتم سعید نامحرمه. سعید گفت حالا عیب نداره، مثل مادر بزرگمه دیگه. فردای اون روز یه امامزاده‌ای بود تو مروست، دایی من که اصلاً با هیچکس پارک و تفریح و جایی بیرون نمی رفت. گفت همه کارا رو کنید گوسفندی که کشتیم رو برداریم، با آقا سعید بریم بیرون کباب درست کنیم. دیگه رفتیم اون امامزاده و کنار یه درخت بزرگ و تنومندی که اونجا بود نشستیم و کباب درست کردن و ... خیلی اونجا باصفا بود. سعید هم از کنار دایی‌م تکون نمی‌خورد، گفتم سعید بلند شو چقدر خودتو لوس کردی حالا، هی خودتو می‌چسبونی به دایی‌م. بلند شو یه ذره بریم بگردیم. می گفت نه من می خوام پیش دایی بشینم. اونا هم هی پذیرایی می کردند و میوه و انگور و... براشون می‌آوردن. سعید سه روز اونجا موند و خیییییلی اون سه روز بهمون خوش گذشت. بعد هم با هم برگشتیم تهران. راوی؛ __________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌‌ سعید یه موتور سوزوکی ۵۵۰ قرمز داشت و منم یه هوندای قرمز داشتم. گفتم بیا موتورهامونو با همدیگه طاق بزنیم و مابه التفاوتش رو بهت بدم.‌ سعید قبول کرد. اومد و باهم رفتیم اداره کل ما (همین اداره کل آموزش و پرورش) در میدان فلسطین. تو اداره بچه‌ها ریختند دور ما‌ و به سعید گفتند؛ آقاااا موتور سنگین داری؟! بچه کجایی؟ بچه بالایی ؟!... سعید هم متواضعانه گفت متعلق به همه تونه، مال من نیست. کمی از این تواضع‌ها به خرج داد و شوخی کرد. وقتی قرار شد موتورشو بخرم و جابجا کنم، دیدم مادرم ترسید و گفت اینا موتور سنگینه، می‌زنندت، می‌کشندت، ترورت می‌کنند. سعید که اینو شنید گفت اگه بناست با این موتورها آدم ترور بشه، من از خدامه که ترورم کنند و شهید بشم... بالاخره قسمت نشد ما موتورامونو طاق بزنیم. الان که دارم این خاطره رو تعریف می‌کنم اتفاقا" وایستادم همون جایی که سعید موتور رو آورد، پارک کرد و رو جک گذاشت. شبیه عکسی که روی موتور سوزوکی هزاره یه کتی نشسته، عین همون نشسته بود. راوی؛ آقای علی ___ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
توی شلوغی بازار که رونق گناه و بساط شیطان قبل از هر چیز باید آزرده ات کند و روحت را خراش دهد، قبل از اینها یاد و تصویر قامت توست که در ذهن نقش می بندد. موقع اذان است و وسط بازار ایستاده ای، جایی که خدا فراموش شده است و دنیا و مشغولیاتش در منتها درجه‌ی خود قرار دارد، صدای بلند حی علی الصلوة و حی علی الفلاح توست که توجه مان را جلب می کند. یاد شهید می تواند به راحتی در میان تعلقات دنیا، پرنده ی دلت را به آسمان و گنبد امامزاده زید وسط بازار پرواز دهد‌. همان‌جایی که سعید زمانی همان حوالی ظهر می آمد و در مراسم حاج حسین سازور شرکت می کرد. یاد شهید دلها را با عشق، زنده نگه می دارد و این چنین خون شهید شجره‌ی حیات را سیراب می کند. @shalamchekojaboodi
‌ با چه رو خیمه بَرَم این سرِ آویزان را چه کنم مشکلِ این حنجر خون ریزان را به سفیدیِ گلوی تو کسی رحم نکرد رسمِ کوفی ست بگیرند هدف، مهمان را دست و پایی زدی و باز تبسّم کردی پس خدا بوسه زند این دو لب خندان را بوسه بر این سرِ پاشیده ز هم مشکل نیست من چه سان دفن کنم پاره ای از قرآن را مشکل اینجاست که سر نیزه امانت ندهد اهل غارت نکند رحم ، گُلِ پنهان را من دهم با چه زبانی خبرت را به رباب آب داده ست سه شعبه گلوی عطشان را بعد از این است که بر سینۀ من جا داری نزد مادر ببرم آهِ دلِ سوزان را گریه بر معجرِ عمّه نرود از یادت وسط هلهله ها بدرقه کن یاران را تا به محشر ز غبار غم تو گریه بپاست ای عجب داغ تو کرده ست بپا طوفان را سند مستند کرب و بلا حنجر توست بُرد مظلومیِ تو آبروی عدوان را عید قربان من است و تو همان ذبحِ عظیم و خدا مُهر قبولی زند این قربان را محمود ژولیده علیه السلام https://eitaa.com/sobhehoseini
یه بار آقا سعید می‌گفت تو ۲۰ متری فلاح داشتم با موتور می‌رفتم، اون موقع یه هوندا ۱۱۰ داشت. می گفت داشتم می رفتم یه نفر صِدام کرد، حال و حوصله نداشتم برگردم ببینم کیه. می گفت با چند تا عنوان پشت سر هم، تو خیابون، بلند منو صدا کرد؛ اول داد زد؛ حاج سعیییید!! توجه نکردم بعد گفت؛ آقا سعییییید!! بازم توجه نکردم گفت؛ سعیییید... بازم برنگشتم و به راهم ادامه دادم آخرش گفت؛ هُووووووو😂 دیگه اینو که گفت برگشتم نگاهش کردم ببینم چی کار داره؟!😂 راوی؛ آقای موسی ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
یه بار آقاسعید رفت شیخ محسن را از سمت شرق تهران با عجله آورد. اون روز هیئت خونه ما بود ...⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌ یه بار آقاسعید رفت شیخ محسن را از سمت شرق تهران با عجله آورد. اون روز هیئت خونه ما بود، هیچ وقت یادم نمی ره ولادت امام رضا علیه السلام بود. شیخ محسن اون موقع مجرد بود و آقا عیسی اخوی بنده با یکی از دوستان مون به نام جعفر که از بچه های هیئت نبود، این دو تا اون موقع نامزد داشتن. حرف افتاد؛ شیخ محسن گفت بله من مجردم. جعفر و داداشم به شیخ گفتن بیا وسط ما دو تا واستا بلکه ان شاء الله یه فرجی بشه تو هم ازدواج کنی. آقا سعید گفت آقا سر به سر شیخ نذارید، گفتم آقا سعید! بذار وایسه گیر نده، من یه عکس اونجا از این سه تا انداختم و هنوزم اون عکس رو داریم. آقا سعید عجله داشت رفت سریع وضو گرفت اومد. تکه کلامشم این بود؛ می‌گفت راضی‌ام راضی باش. برگشت به شیخ محسن گفت حاجی! راضی باش من نمازمو بخونم بعد شما شروع کن. اومد وایساد به نماز. اون لحظه من تو نماز خوندنش حس کردم یه حال خوشی داره، این به دلم افتاد نه اینکه بخوام دکان باز کنم و بگم ما کسی هستیم، به دلم افتاد که حال خوشی داره آقا سعید. یه لباس سبز یقه آخوندی تنش بود و اون دستای خیسش که وضو گرفته بود اصلاً نظر منو خیلی جلب کرد. هنوز آستیناشو پایین نداده بود واستاد به نماز. منم نمی‌گم که می‌خواستم شکار لحظه‌ها کنم و این صحبت‌ها ولی این فرم نماز خوندنش ترغیبم کرد و به قنوت که رسید یه عکس ازش انداختم. نمازش که تموم شد گفت موسی جون راضی‌ام پاکش کن. گفتم حالا اجازه بده بذار باشه، نمی‌شه که اینجوری پاکش کرد. گفت پاکش کن بابا حالا فکر می‌کنند ما کسی هستیم، من پاکش نکردم و اون عکس موند و جزء عکس‌های ماندگار آقا سعید شد. راوی؛ آقای موسی ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی چه زیان اگر که من هم برسم به آرزویی
یه چیزی رو من بارها گفتم و اون اینکه شهادت سعید شاهدی و محمود غلامی شاید هیچی نمی‌تونه باشه جز عنایت حضرت زهرا(س)، چون همه چی‌شون حضرت زهرایی شد. حتی ما بعد از شهادت اینها، زمانی که قرار بود همسر و بچه هاشون، بعد از چهلم(فروردین۷۵) بیان محل شهادتشون، یه تابلویی اونجا نوشتیم که موقعیت شهادت بچه‌ها رو مشخص کند، گفتیم روی تابلو چی بنویسیم؟! هر کی یه حرفی زد؛ یکی گفت بزاریم محل ۱۱۲، یکی گفت ذکر محمود غلامی که در لحظه شهادت توی آمبولانس علی یزدانی بهش گفته بود بگو یا زهرا، روی اون تابلو بنویسیم یا زهرا(س).‌ دقیقاً یادم می‌یاد که یه ذکر یا زهرا باعث شد بعدش ما زیر همون تابلو در محل شهادت سعید و محمود، دو تا شهید پیدا کردیم و به عقب انتقال دادیم. و جالب‌تر اینکه شهادت سعید و محمود باعث شد که ما بعد از اون، دو تا بیل مکانیکی مون رفت توی منطقه ۱۱۲، منطقه صد و دوازدهی که همین الانش مسلح مسلحه، با اینکه بچه‌های پاکسازی اومدن کار کردن، انقدر میدون موانع زیادی داره که باز هم خطرناکه. ولی همین بچه‌ها باعث شدن که دستگاه‌ها رفت و خیلی کار کرد و در همون منطقه به برکت وجود این دو شهید ما کلی اونجا شهید پیدا کردیم و در ادامه کار، شهدای دیگر تفحص، مثل حسین و عباس صابری هم در همون منطقه یعنی در چند متری محل شهادت آقا سعید اینا به شهادت رسیدند. اگر نبودن آقا سعید شاهدی و آقا محمود غلامی شاید خیلی از شهدایی که الان تو اون منطقه بودن، شاید تا همین الان این شهدا پیدا نمی‌شدند. راوی؛ آقای داوود ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟(خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سعید خیلی عاشق حضرت زهرا(س) بود. وقتی که جنازه ش رو غسل دادن همه دیدند که مثل حضرت زهرا شهید شده بود. من هر وقت بخوام روضه حضرت زهرا سلام الله علیها رو پیش چشمام مجسم کنم، جنازه سعید رو مجسم می‌ کنم؛ پهلو و بازوی شکسته شو، سینه ی ترکش خورده‌ش که وقتی غسلش می‌دادند، از سینه‌ ش خون می‌اومد. حاج محمود ژولیده هم‌ اونجا داشت روضه می‌خوند، گفت؛ «آی مردم! ببینید این حضرت زهرایی بود، می‌گن وقتی حضرت علی (ع) حضرت زهرا(س) را غسل می‌داد، خونابه از سینه مبارک حضرت زهرا می‌اومد...» سعید هم وقتی می‌شستندش من خودم اونجا بالا سرش بودم، دیدم قشنگ خونابه از بازو و سینه ش می‌اومد. محمود ژولیده هم می‌خوند و همه گریه می‌کردند. راوی؛ آقای ___________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
چون سرو رشید، آن بالا ایستاده‌ای و حواست به همه چیز هست ... چطور می توان این همه حی و زنده بودن تو را انکار کرد ای شهید؟! الحمدلله به خاطر حضور و ظهور هزاران باره‌ات♥️ ‌وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ﴿۱۶۹ آل عمران﴾ (ای پیامبر!) هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زنده‌اند، و نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند. @shalamchekojaboodi