eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
283 دنبال‌کننده
987 عکس
224 ویدیو
2 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از جنگ همه ش در کانون ابوذر فعالیت داشت و هیئت عشاق الخمینی را در محله فلاح می چرخاند. یکبار شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها، ما را به کانون ابوذر برد، آن شب خودش غذا را آورد جلوی درب قسمت خانوما تحویل داد و مثل همیشه؛ همه جوره خادم هیئت بود ، در کنارش مداحی را هم انجام داد. از زمان نوجوانی اش که در تشییع شهدا می خواند تا بعدها ، هر وقت مداحی می کرد، من ایراداتش را بهش می گفتم. آن شب که فکر می‌کنم نزدیکی‌های شهادتش هم بود وقتی مداحی کرد به خانمش گفتم امشب سعید خیلی قشنگ خواند. موقع برگشتن، سعید گفت مامان راضی بودی؟ خوب خوندم ؟ گفتم آره امشب خییییلی قشنگ خوندی. راوی؛   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ اون آخرا خیلی متحول شده بود، خاطرم هست که معمولا بَر و بچه ها همدیگه رو تو مسجد می دیدند. اگه می خواستیم به یکی سر بزنیم ، بعد از ساعت کاری می رفتیم، دم خونه شون و یه صحبتی می کردیم. یک شب با یکی از رفقا رفتیم دم خونه آقا سعید ؛ همون مجتمع صابرین. خب ما با همون دیدگاه قبلی رفتیم پیش سعید ولی او اصلا یه جور دیگه بود و سعیدِ همیشگی نبود ، طوری که جفت مون هم تعجب کردیم. بعید می دانم شما سعید را سر افکنده دیده باشید. خب قدش بلند بود و وقتی مقابلش می نشستی ، باید صورتش را می دیدی. ولی آن شب سعید یه جوری بود که ما فقط فرق سرش را می دیدیم. باور می کنید این حرف را؟! یعنی این قدر سرش پایین بود که ما بالای سرش را می دیدیم ، نه چندان حرف می زد و نه چشم تو چشم می شد. ما اصلا موندیم این چه حالتیه؟! انتظار داشتیم سعید بیشتر ما رو تحویل بگیره، بیشتر بمونیم و حرف بزنیم، دو تا خاطره از تفحص شهدا تعریف کنه. ولی او انگار پیشاپیش رفته بود و با ما نبود ، یه جور دیگه ای بود. ما اومدیم بیرون و متعجب بودیم که چرا سعید اینطور شده است؟! این آخرین دیدار ما با او بود . دیگه ندیدمش تا اینکه آقای دارابی زنگ زد خونه مون و گفت سعید شهید شده. راوی : آقای محمود   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
هدایت شده از صبح حسینی
ایستاده پشت در... تنها... نیفتد بر زمین! باردار است او...در این دعوا نیفتد بر زمین! گر چه توضیح المسائل نیست در فتوای عشق ایستاده، حرمت فتوا نیفتد بر زمین کاش در فوج مگس هایی که جولان می دهند پرشکسته، حضرت عنقا نیفتد بر زمین! این شب قدری که سرتا پا سلام است و سلام.. سایه اش در بزم شیطان ها نیفتد بر زمین! "جلوه ی خوبی ندارد کوچه"..کودک گریه کرد: "کاش مادر لااقل اینجا نیفتد بر زمین! دستپاچه شد در و جز میخ در دستش نبود در، فقط می خواست"اعطینا"نیفتد بر زمین.. رحل در، قرآنِ حیدر را در آغوشش فشرد گفت:"این زهراست..یازهرا! نیفتد بر زمین"! کی به روی نیزه ی نیرنگ، جا خوش میکند صورت قرآن... اگر معنا نیفتد بر زمین؟ ریسمان را با هوای دیگری آورده اند سخت می بینم کنون موسی نیفتد بر زمین! دختری با دیدن در، چادرش را زد گره تا غروبی، در دل صحرا نیفتد بر زمین تکه ای از چادر خاکی ست یا سجاده اش؟ پرچمت ای قبر ناپیدا! نیفتد بر زمین... سیده اعظم حسینی سلام الله علیها https://eitaa.com/sobhehoseini
پیش من از علاقه اش به شهادت چندان چیزی نمی گفت ولی خودم متوجه می شدم که عاشق شهادت است. از طرفی هم نمی خواستم بپذیرم که سعید هم ممکن است شهید شود، با خودم می گفتم من یکبار همسر شهید شدم و خدا سعید را دیگر از من نمی گیرد . وقتی می خواست برود تفحص، خب من ناراحت بودم و می گفتم سعید تو برای خودت نیستی ، برای این دو تا بچه هم هستی ، رضا که چشم باز کرده پدر خودش را ندیده و تو را دیده، صادق هم که کوچک است و عقلش نمی رسد، تو رو خدا مواظب خودت باش. همیشه می گفت خانم! بادمجون بم آفت نداره، می گفت تا شما راضی نشی من نمی تونم برم، بالاخره منو راضی کرد و رفت. به رضا هم می گفت بابا جون! ان شاء الله برم اونجا ، یه جا هماهنگ می کنم می یام می برمتون، اسمت رو هم ثبت نام می کنم همونجا بری مدرسه. وقتی تماس می گرفتم با اندیمشک، اول خودم صحبت می‌کردم و بعد گوشی را می دادم به رضا و بعد به صادق. صادق تازه زبان باز کرده بود و با همون زبان بچه گانه اش با سعید حرف می زد. مثلاً می گفت بابا دستم اوف شده ، حتی دلتنگی اش را با همون زبان خودش می گفت. سعید هم مدام قربان صدقه اش می رفت این آخری ها دیگه کلافه شده بودم ، انگار بهم الهام شده بود که سعید دیگه بر نمی گرده ، می گفتم سعید تو رو خدا به خاطر این دو تا بچه برگرد... راوی؛   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ بعد از یک هفته که رفته بود روز شماری می کردم که کِی برمی گردد و می آید سر زندگی اش. از دو ماه حساب می کردم ، می گفتم حالا ۷ هفته دیگر می آید ، حالا شش هفته دیگر می آید.. این اواخر پهلو درد داشت و نصف شب بی خبر رفته بود دکتر، حالا نمی‌دانم سنگ کلیه بود یا چیز دیگر. از آنجا که تماس گرفت ، گفتم خوبی؟ پهلوت خوب شده؟ کلیه ت خوبه؟ گفت آره مامان، حکمت خدا اومدم اینجا حالم خیلی خوب است و دیگر پهلویم درد نمی کند . خانمش تا دو هفته بعد از رفتنش تماس می‌گرفت ولی هفته سوم می گفت هرچی تماس می گیرم گوشی را برنمی دارند. من دلم به شور افتاد و خیالات به سرم زد ، فکر کردم حتما تصادف کردند و هیچ کسی ازشون خبری ندارد ، اصلا فکر نمیکردم ممکن است شهید شده باشد. با اینکه خودم دلواپس شدم ، ولی وقتی دیدم دل محبوبه خانم به شور افتاده ، گفتم نگران نباش (آن زمان که جبهه می رفت) من هر وقت دلم شور می زد، سعید می آمد. ان شاء الله خبر خوشحالی می آید ... راوی؛   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌‌ بیانات امروز حضرت آقا در مورد کار برای شهدا ، مثل همیشه نوری بود که راه را نشان می داد ؛ امیدبخش و انگیزشی با ذکر جزئیات لازم ‌ سلامتی امام خامنه ای
هدایت شده از شبهای با شهدا
از برو بیاها معلوم بود در هواپیما خبری است. بغل دستی ام گفت: «چه خبره؟ اوضاع هواپیما عادی نیست.» گفتم: «آره، یه بنده خدا، یه آدم خوب اینجاست. برای سلامتیش صلوات بفرست.» ــ حاجی! بگو کیه، من می خوام برم سوریه ببینم می تونه سفارشم رو بکنه؟ آرام در گوشش گفتم: «حاج قاسم سلیمانی اون جلو نشسته.» طفلکی دست و پایش را گم کرد. بدو رفت سراغش. حاجی از روی صندلی بلند شد. بغلش کرد و بوسید. مفصل باهم صحبت کردند. ــ حرفات رو به حاجی گفتی؟ ــ آره، اسم و شماره م رو یه جا یادداشت کرد، قرار شد بهم خبر بده. بهش گفتم: حاجی کاش یه نامه بدی. نگاه مهربونی کرد و گفت: برادر! سوریه رفتن نامه نمی خواد، ناله می خواد.حق با حاجی بود؛ هرکه ناله زد، راه جهاد را زودتر برایش باز کردند. راوی: حجت الاسلام محمدمهدی دیانی __________ 📚 برگرفته از کتاب ⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ صلوات شب جمعه https://eitaa.com/shabhayebashohada
‌ یک سعید هم در کربلا بود ... خوشا چون سعید از سعادت شهید نماز تو گشتن ... ‌
هدایت شده از شبهای با شهدا
⚘به نیابت از همه 🍃🍃🍃🍃🍃 🤲 جهت سلامتی و (عجل الله تعالی فرجه الشریف) 🤲 🤲 کودک کش و حامیانش ⏰ تا ساعت ۲۴ روز جمعه ۲۴ آذر ماه ۱۴۰۲ ✅ ختم ۱۴ هزار با 👇 💌 هدیه می کنیم به علیهم السلام 👈 ثواب آن برسد به روح درگذشتگان و اموات جمع 📣 کسانی که می خواهند در این ختم شرکت کنند در آدرس زیر، گزینه را بزنید و بعد از وارد کردن تعداد صلواتی که بر می دارید ، مجدد گزینه را بزنید 👇👇👇 https://EitaaBot.ir/counter/rjyc78 https://eitaa.com/shabhayebashohada
طولانی ترین شب یلدا شب چله، یکی از اقوام ، ما را به خانه شان دعوت کرده بود . تلفنی با محبوبه خانم صحبت می کردم ، گفت من خیلی دلم گرفته، چند بار به شماره ای که سعید داده بود زنگ زدم و جواب نمی دهند. گفتم شما هم بیایید برویم آنجا. قبول نکرد بدون دعوت بیاید، گفتم میخوای یکی از دخترا بیاید خانه تان، تنها نباشی ؟ گفت باشه. چند لحظه بعد فامیل مان زنگ زد و گفت محبوبه خانم را هم بیاورید . به خودش هم زنگ زد و دعوتش کرد. عروسم به دخترم گفته بود من هم می آیم آنجا به شرطی که برایم روضه بخوانی و من گریه کنم. هوا سرد شده بود و موقع رفتن، کاپشن بچگی های مجتبی را دادم صادق تنش کند، همان شب نوه ی میزبان کاپشن نو خریده بود و به تن کرده بود . صادق آن را برداشت و‌ برای لحظه ای پوشید. آن شب یک لحظه احساس کردم گرد یتیمی بر چهره صادق نشسته و دلم برایش خیلی سوخت. آنجا شرایطی نبود که دخترم بتواند روضه بخواند ولی عروسم گوشه ای از اتاق نشست و بغض چند روزه اش ترکید و گریه کرد.😭 آن شب یلدا اصلا به ما خوش نگذشت و دل همه مان عجیب گرفته بود ، با اینکه سعید هنوز شهید نشده بود. راوی ؛   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
توی وسایل قدیمی‌‌م یه دست‌نویس پیدا کردم که مربوط میشه به اشعاری که آقا سعید آخر هیئت هفتگی عشاق، قبل از ایام فاطمیه بهم گفت و من همونجا یادداشت کردم تا بصورت خطاطی شده بیارم و رو سیاهی‌های هیئت دهه فاطمیه بزنیم. این موضوع مربوط به ۳۰ سال قبله و کسی نمی دونست سعید شهید می شه و اینکه من این ابیات دست‌نویس‌شده رو نگه‌داشتم برای خودم جای تعجبه؛ شیعیان، من فاطمه نور دو چشم مصطفایم نوگل باغ نبوت، همسر شیرخدایم (شوهرم خانه نشسته پهلویم از در شکسته)۲ می روم من در جوانی، ای فلک زین دار فانی بعد بابایم نمی‌خواهم دگر این زندگانی (شوهرم خانه نشسته پهلویم از در شکسته)۲ من مگر زهرا نبودم، مرده بابای نکویم پس چرا دشمن میان کوچه زد سیلی به رویم محسنم سقط جنین شد، در میان در و دیوار بعد پیغمبر چرا نور خدا خانه نشسته زینبم ز بعد من مگیر بهانه مادری‌ کن تو بعداز من چون تویی بانوی خانه (شوهرم خانه نشسته پهلویم از در شکسته)۲ البته همونطور که توی عکس دیده میشه اون سه بند رو گفت که بنویسم و خیلی هم با سوز می خوند. توی چند تا ایام فاطمیه شده بود اشعار ثابت جمع‌خوانی بچه‌های هیئت ارسالی از آقای   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ ‌یادمون هست صدای سعید که این شعر را در هیئت می خواند یک زمانی موجود بود ، اگر این صوت در آرشیو هیئت وجود داره و بزرگواری از این جمع به آن دسترسی دارد، ممنون می شویم آن را به شناسه مدیر کانال بفرستید. ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 نماهنگ بی مردم ؛ کاری از حاج مهدی رسولی به مناسبت فاطمیه حضرت آقا بعد از مراسم دیشب به حاج مهدی فرمودند این مرثیه‌ی شما (اشاره به مداحی )‌ کار یک منبر نه بلکه کار چند منبر رو با هم کرد. @shalamchekojaboodi
امشب پسرم امیر عباس افتخار داشت از شهدای تفحص روایتگری کنه. که مراسم مزین شده بود به یاد و عکس شهیدبزرگوار شهید تفحص شهید سعید شاهدی ان‌شاءالله شفیع ما باشن در قیامت @shalamchekojaboodi
‌ ‌ باید گذشتن از دنیا به آسانی باید مهیا شد از بهر قربانی با چهره خونین سوی حسین رفتن زیبا بود این سان معراج انسانی ⚘⚘⚘⚘ سعید جان! شهادتت مبارک 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 بیست و هشتمین مراسم سالگردت را ان شاء الله در کنار مزارت گرد هم می آییم و در بزم روضه حضرت زهرا سلام الله علیها و زیارت عاشورا ، باز هم صفای حضورت را مانند هر سال در میان جمع احساس خواهیم کرد. ❇️ مکان ؛ گلزار شهدای بهشت زهرا (س) ، قطعه ۲۹، ردیف ۱۴ ، شماره ۷ ❇️ زمان ؛ پنجشنبه ۳۰ آذر ماه ، ساعت ۱۰ صبح   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
اواخر آذرماه ، حوالی صبح روز شنبه بود که از دوکوهه حرکت کردیم به سمت منطقه ی فکه. حدود یک هفته با سعید شاهدی و محمود غلامی در منطقه بودیم. صبح شنبه‌ی هفته‌ی بعد هر دو به شهادت رسیدند. راوی : آقای   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
روز پنجشنبه یعنی دقیقا دو روز قبل از شهادتشان مصادف با ۲۷ رجب و عید مبعث بود. هوا داشت تاریک می‌شد و کم مانده بود که چشم ،چشم را نبیند؛ دیدم خیلی دیر کرده‌اند و به مقر برنگشتند...⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
روز پنجشنبه یعنی دقیقا دو روز قبل از شهادتشان مصادف با ۲۷ رجب و عید مبعث بود. هوا داشت تاریک می‌شد و کم مانده بود که چشم ،چشم را نبیند؛ دیدم خیلی دیر کرده‌اند و به مقر برنگشتند. دوتایی زده بودند توی میدان مین و وقتی آمدند دیدیم محمود غلامی چفیه اش را به گردنش بسته و سر دیگرش را گرفته دستش ؛ ده دوازده تا مین منور جمع کرده بود. گفتم اینها چیه؟ گفت: «مین منوره ... امشب جشن عیده می‌خواهیم صفا کنیم. مین‌ها را روشن کردند و محمود حسابی عقده‌های دلش را خالی کرد. آن حالتش را نمی شود توصیف کرد انگار آن چیزی را که از دست داده بود، بدست آورده است. خیلی خوشحالی می‌کرد. وقتی نماز مغرب و عشا را خواندیم ، طبق معمول هر روز یک سوره‌ی واقعه قرائت کردیم و نوبت دعای کمیل‌ شد. هرچی به آقاسعید اصرار کردیم دعای کمیل را بخوان گفت نمی‌خوانم. گفتیم چرا؟ گفت: حالا بعداً بهتان می‌گویم. سربازها که رفتند خوابیدند، هفت هشت نفر خودمانی بودیم. خیلی اصرار کردم که حداقل زیارت عاشورا بخوان. گفت:«می‌خواهم امشب دعای یستشیر بخوانم ، حالا چه سری بود نمی‌دانم. هر کاری کردیم منصرفش کنیم که زیارت عاشورا بخوان گوش نکرد. گفت تا ساعت نه و نیم ، ده شب بیائید در سوله تا یستشیر بخوانیم ، پتو هم روی سرتان بیندازید تا صدا بیرون نرود. (آن شب ، شب یلدا بود) آمدیم نشستیم شروع کرد به خواندن دعای یستشیر و وقتی تمام شد شروع کرد از امام حسین (ع)، از حضرت رقیه(س) همینطور به ترتیب خواندن و زمزمه کردن ، اینقدر خواند که از حال خودش خارج شد ... آن شب با حرفهایی که بین خودش و خدایش زد، حسابی ما را آتش زد. گفت: دیگر خسته‌ شده‌ام و دلم برای رفقایم تنگ شده ، همه را بردی و من ماندم ... می گفت و ضجه می زد و اشک می ریخت ... راوی ؛ آقای   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
💠اجر شهادت یکی از فضیلت‌های خواندن دعای یستشر💠
حاج قاسم می گفت؛ « سوریه رفتن نامه نمی خواد ، می خواد ...» شهادت، ناله می خواد ... ‌ ‌