طولانی ترین شب یلدا
شب چله، یکی از اقوام ، ما را به خانه شان دعوت کرده بود . تلفنی با محبوبه خانم صحبت می کردم ، گفت من خیلی دلم گرفته، چند بار به شماره ای که سعید داده بود زنگ زدم و جواب نمی دهند.
گفتم شما هم بیایید برویم آنجا. قبول نکرد بدون دعوت بیاید، گفتم میخوای یکی از دخترا بیاید خانه تان، تنها نباشی ؟ گفت باشه. چند لحظه بعد فامیل مان زنگ زد و گفت محبوبه خانم را هم بیاورید .
به خودش هم زنگ زد و دعوتش کرد. عروسم به دخترم گفته بود من هم می آیم آنجا به شرطی که برایم روضه بخوانی و من گریه کنم.
هوا سرد شده بود و موقع رفتن، کاپشن بچگی های مجتبی را دادم صادق تنش کند، همان شب نوه ی میزبان کاپشن نو خریده بود و به تن کرده بود . صادق آن را برداشت و برای لحظه ای پوشید.
آن شب یک لحظه احساس کردم گرد یتیمی بر چهره صادق نشسته و دلم برایش خیلی سوخت.
آنجا شرایطی نبود که دخترم بتواند روضه بخواند ولی عروسم گوشه ای از اتاق نشست و بغض چند روزه اش ترکید و گریه کرد.😭
آن شب یلدا اصلا به ما خوش نگذشت و دل همه مان عجیب گرفته بود ، با اینکه سعید هنوز شهید نشده بود.
راوی ؛ #مادر
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
توی وسایل قدیمیم یه دستنویس پیدا کردم که مربوط میشه به اشعاری که آقا سعید آخر هیئت هفتگی عشاق، قبل از ایام فاطمیه بهم گفت و من همونجا یادداشت کردم تا بصورت خطاطی شده بیارم و رو سیاهیهای هیئت دهه فاطمیه بزنیم.
این موضوع مربوط به ۳۰ سال قبله و کسی نمی دونست سعید شهید می شه و اینکه من این ابیات دستنویسشده رو نگهداشتم برای خودم جای تعجبه؛
شیعیان، من فاطمه نور دو چشم مصطفایم
نوگل باغ نبوت، همسر شیرخدایم
(شوهرم خانه نشسته پهلویم از در شکسته)۲
می روم من در جوانی، ای فلک زین دار فانی
بعد بابایم نمیخواهم دگر این زندگانی
(شوهرم خانه نشسته پهلویم از در شکسته)۲
من مگر زهرا نبودم، مرده بابای نکویم
پس چرا دشمن میان کوچه زد سیلی به رویم
محسنم سقط جنین شد، در میان در و دیوار
بعد پیغمبر چرا نور خدا خانه نشسته
زینبم ز بعد من مگیر بهانه
مادری کن تو بعداز من چون تویی بانوی خانه
(شوهرم خانه نشسته پهلویم از در شکسته)۲
البته همونطور که توی عکس دیده میشه اون سه بند رو گفت که بنویسم و خیلی هم با سوز می خوند. توی چند تا ایام فاطمیه شده بود اشعار ثابت جمعخوانی بچههای هیئت
ارسالی از آقای #برزه
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یادمون هست صدای سعید که این شعر را در هیئت می خواند یک زمانی موجود بود ، اگر این صوت در آرشیو هیئت وجود داره و بزرگواری از این جمع به آن دسترسی دارد، ممنون می شویم آن را به شناسه مدیر کانال بفرستید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 نماهنگ بی مردم ؛ کاری از حاج مهدی رسولی به مناسبت فاطمیه
حضرت آقا بعد از مراسم دیشب به حاج مهدی فرمودند این مرثیهی شما (اشاره به مداحی #بی_مردم) کار یک منبر نه بلکه کار چند منبر رو با هم کرد.
#نقش_مردم
@shalamchekojaboodi
#ارسالی_اعضا
امشب پسرم امیر عباس افتخار داشت از شهدای تفحص روایتگری کنه.
که مراسم مزین شده بود به یاد و عکس شهیدبزرگوار شهید تفحص
شهید سعید شاهدی
انشاءالله شفیع ما باشن در قیامت
@shalamchekojaboodi
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود این سان معراج انسانی
⚘⚘⚘⚘
سعید جان! شهادتت مبارک
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
بیست و هشتمین مراسم سالگردت را ان شاء الله در کنار مزارت گرد هم می آییم و در بزم روضه حضرت زهرا سلام الله علیها و زیارت عاشورا ، باز هم صفای حضورت را مانند هر سال در میان جمع احساس خواهیم کرد.
❇️ مکان ؛ گلزار شهدای بهشت زهرا (س) ، قطعه ۲۹، ردیف ۱۴ ، شماره ۷
❇️ زمان ؛ پنجشنبه ۳۰ آذر ماه ، ساعت ۱۰ صبح
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
اواخر آذرماه ، حوالی صبح روز شنبه بود که از دوکوهه حرکت کردیم به سمت منطقه ی فکه.
حدود یک هفته با سعید شاهدی و محمود غلامی در منطقه بودیم. صبح شنبهی هفتهی بعد هر دو به شهادت رسیدند.
راوی : آقای #مهدی_رفیعی
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
روز پنجشنبه یعنی دقیقا دو روز قبل از شهادتشان مصادف با ۲۷ رجب و عید مبعث بود. هوا داشت تاریک میشد و کم مانده بود که چشم ،چشم را نبیند؛ دیدم خیلی دیر کردهاند و به مقر برنگشتند...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
روز پنجشنبه یعنی دقیقا دو روز قبل از شهادتشان مصادف با ۲۷ رجب و عید مبعث بود. هوا داشت تاریک میشد و کم مانده بود که چشم ،چشم را نبیند؛ دیدم خیلی دیر کردهاند و به مقر برنگشتند.
دوتایی زده بودند توی میدان مین و وقتی آمدند دیدیم محمود غلامی چفیه اش را به گردنش بسته و سر دیگرش را گرفته دستش ؛ ده دوازده تا مین منور جمع کرده بود.
گفتم اینها چیه؟ گفت: «مین منوره ... امشب جشن عیده میخواهیم صفا کنیم. مینها را روشن کردند و محمود حسابی عقدههای دلش را خالی کرد. آن حالتش را نمی شود توصیف کرد انگار آن چیزی را که از دست داده بود، بدست آورده است. خیلی خوشحالی میکرد.
وقتی نماز مغرب و عشا را خواندیم ، طبق معمول هر روز یک سورهی واقعه قرائت کردیم و نوبت دعای کمیل شد. هرچی به آقاسعید اصرار کردیم دعای کمیل را بخوان گفت نمیخوانم. گفتیم چرا؟ گفت: حالا بعداً بهتان میگویم.
سربازها که رفتند خوابیدند، هفت هشت نفر خودمانی بودیم.
خیلی اصرار کردم که حداقل زیارت عاشورا بخوان. گفت:«میخواهم امشب دعای یستشیر بخوانم ، حالا چه سری بود نمیدانم. هر کاری کردیم منصرفش کنیم که زیارت عاشورا بخوان گوش نکرد. گفت تا ساعت نه و نیم ، ده شب بیائید در سوله تا یستشیر بخوانیم ، پتو هم روی سرتان بیندازید تا صدا بیرون نرود.
(آن شب ، شب یلدا بود) آمدیم نشستیم شروع کرد به خواندن دعای یستشیر و وقتی تمام شد شروع کرد از امام حسین (ع)، از حضرت رقیه(س) همینطور به ترتیب خواندن و زمزمه کردن ، اینقدر خواند که از حال خودش خارج شد ... آن شب با حرفهایی که بین خودش و خدایش زد، حسابی ما را آتش زد.
گفت: دیگر خسته شدهام و دلم برای رفقایم تنگ شده ، همه را بردی و من ماندم ... می گفت و ضجه می زد و اشک می ریخت ...
راوی ؛ آقای #مهدی_رفیعی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
حاج قاسم می گفت؛ « سوریه رفتن نامه نمی خواد ، #ناله می خواد ...»
شهادت، ناله می خواد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راهکار شهادت ؛ #اشک است
روز قبل از شهادتشان ؛ جمعه عصر دور هم داخل سوله نشسته بودیم و هرکسی به کاری مشغول بود.
من هم طبق عادت؛ موقع مسافرت یک دیوان حافظ همراه خودم میآوردم و تو حال خودم بودم. یک دفعه توجهم طرف سعید و محمود جلب شد که داشتند با هم صحبت میکردند؛ سعید به محمود میگفت دلم برای بچههام تنگ شده، محمود نگاهی زیر چشمی بهش کرد و گفت : سعید بیخیال ...
بقیهی صحبتهایشان را نشنیدم و همینطور گذشت تا کار کشید به تفأل زدن. روز یلدا بود و حافظ را به نیت آقا سعید و آقا محمود بازکردم ؛ یادم نیست چه شعری آمد. آن را خواندم و نمیدانم چی شد که خدا به زبانم انداخت برگشتم به هر دویشان گفتم: شما فردا شهید میشوید.
همان موقع آقا سعید دست انداخت گردن آقا محمود و گفت:«ما دو تا با هم رفیقیم و همدیگه رو تنها نمیذاریم ...
راوی ؛ آقای #مهدی_رفیعی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
👆👆
این هم یادگاری از سعید در شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها و شب تشییع پیکرهای مطهر شهدای گمنام
(مداحی و میانداری سعید در تشییع پیکر رجعت نموده شهید رضا بصیریان)
هدایت شده از کانال خبری معراج شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اختصاصی
کاروان شهدا مقصدشان کربلاست
چشمبهراهشماییم...
💐آئین وداع با پیکرهای مطهر ۱۱۰ شهید گمنام در سالروز شهادت حضرت زهرا(س)
⏰یکشنبه ۲۶ آذر از ساعت ۸ صبح
📍از مقابل دانشگاه تهران به سمت معراج شهدا
💠 برنامههای معراج شهدا همزمان با ورود شهدا تا ساعت ۱۰ شب
🌹اینجامعراجشهداست 👇
@tafahoseshohada
هدایت شده از صبح حسینی
آسیابت یک طرف افتاده بستر یک طرف
چادر تو یک طرف افتاده معجر یک طرف
هر چه اینجا هست چشمان مرا خون کرده است
رنگ این دیوار خانه یک طرف، در یک طرف
گاه دلخون توایم و گاه دلخون پدر
وای بابا یک طرف ای وای مادر یک طرف
از کنار تو که می آید به خانه ناگهان
با سر زانو می افتد مرد خیبر یک طرف
من چگونه پیرهن کهنه تن یارم کنم
غُصه ي تو یک طرف داغ برادر یک طرف
مثل آنروزی که افتادی می افتد بر زمین
پیکر من یک طرف او یک طرف سر یک طرف
من دو بوسه می زنم جای تو و جای خودم
زیر گردن یک طرف رگهای حنجر یک طرف
وای از آن لحظه که می ریزند بین خیمه ها
گوشواره یک طرف خلخال و معجر یک طرف
علي اكبر لطيفيان
#مرثیه_حضرت_زهرا سلام الله علیها
https://eitaa.com/sobhehoseini
یه برادر بزرگواری دیروز رفته اسم سعید رو رنگ زده ، یک برادر بزرگوار دیگه ای امروز رفته عکس گرفته فرستاده و مراقب بوده کسی پا نذاره
اجرشون با حضرت زهرا سلام الله علیها 🤲
#ارسالی_اعضا
صبح روز شنبه دوم دی ماه ، که مصادف بود با آخرین روز ماه رجب ، طبق رسم همیشگی مون در تفحص یه ورزش انجام دادیم و بچه ها قدری دویدند و بعد موقع صبحانه شد... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
صبح روز شنبه دوم دی ماه ، که مصادف بود با آخرین روز ماه رجب ، طبق رسم همیشگی مون در تفحص یه ورزش انجام دادیم و بچه ها قدری دویدند و بعد موقع صبحانه شد.
دیدم سعید خوابه و دراز کشیده. چندین بار صداش کردم گفتم آقا سعید بلند شو ، سعید جان پاشو ...هی مسخره بازی در آورد و بلند نمی شد. یه چفیه بلندی داشت که معمولا دور کمرش می بست، اونو به عنوان شمد روش انداخته بود.
من دیدم بلند نمی شه این شمد رو از روش کشیدم ، خب بالاخره اون گرمی زیر شمد که جای خودشو به خنکی صبح داد ، گفت ؛ اَااااه حتما باید ریا کنم و بگم که روزه ام؟
ما صبحانه خوردیم و سه دسته شدیم ؛ سعید و محمود و یکی دو تا از بچه ها رفتند سمت ارتفاع ۱۱۲ ، یه سری بچه ها رفتند پشت بیل مکانیکی، من و یکی دو نفر دیگه رفتیم برای شناسایی.
با اینکه دی ماه بود ولی فکه زمستانش هم گرمه، به خاطر همین در خنکی هوا راهی می شدیم و در خنکی هوا بر می گشتیم.
حدود ساعت ۷، ۷ و نیم صبح بود که راهی شدیم و طولی نکشید که صدای انفجار مهیبی اومد ، طبق تجربه ی قبلی مون؛ سریع رفتیم بالای بلندی تا ببینیم انفجار از کدوم سمته ؟ دیدیم بله از همون سمت ارتفاعات ۱۱۲ خاک و دود بلند شده
سریع خودمان را رساندیم به نزدیکی معبر و دیدیم راننده آمبولانس با آمبولانس، آماده ایستاده ، سراغ بچه ها رو گرفتیم ، او هم نمی دانست چه اتفاقی افتاده.
آنقدر هول بودیم و دست و پایمان را گم کرده بودیم که اصلا توجهی به معبر نکردیم و همینطوری وارد میدان مین شدیم. خواست خدا بود که اتفاقی برای ما نیفتاد وگرنه ممکن بود هفت هشت نفر دیگر هم لت و پار شوند.
فقط می خواستیم سریع بچه ها را پیدا کنیم و نجات شان دهیم . هی صدا می کردیم ؛ سعید ... محمود ... جوابی نمی آمد
من داخل معبر شدم و آقای دامغانی هم پشت سر من بود و آقای میرطاهری هم که آن زمان مسئول تفحص بود ، خودش را رساند.
رسیدیم بالای سرشان و دیدیم وضع، خیلی خراب است. یکی از بچه ها به محمود گفت ؛ محمود جان چی کار کردی؟ محمود با اینکه یه پاش به مو بند بود و یه پاش هم پرت شده بود، خیییییلی خوشگل برگشت گفت من چیزی م نیست ، به سعید برسید ...
راوی : آقای داوود #دشتی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
اولین کاری که کردم این بود؛ گلوی سعید یه ترکش خورده بود و داشت خون می اومد ، بلافاصله گلوشو با چفیه بستم، یه سری مقدمات که روی سعید انجام دادیم ، او را داخل همون چفیه ی خودش که به کمرش بسته بود ( همان شمد) گذاشتیم و چون سعید به آمبولانس نزدیک تر بود ، سریع او را منتقل کردیم... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
اولین کاری که کردم این بود؛ گلوی سعید یه ترکش خورده بود و داشت خون می اومد ، بلافاصله گلوشو با چفیه بستم، یه سری مقدمات که روی سعید انجام دادیم ، او را داخل همون چفیه ی خودش که به کمرش بسته بود ( همان شمد) گذاشتیم و چون سعید به آمبولانس نزدیک تر بود ، سریع او را منتقل کردیم
حمل محمود سخت تر بود چون تقریبا تنش نصف شده بود. بردن برانکارد به آنجا و برگرداندن بچه ها در میدان مین ، شرایط خیلی خاصی بود که قابل وصف نیست.
آمبولانس آژیرکشان راه افتاد و حدود نود کیلومتر باید می آمدیم عقب. قبلش به سمت یک بهداری ارتش در فکه رفتیم.
توی آمبولانس محمود در بغل من بود و من نمی گذاشتم بخوابد ، یک امدادگر داشتیم به نام آقای نظر زاده که کمک های اولیه را انجام می داد ، نزدیک بهداری بودیم که نظرزاده گفت محمود تموم کرد.
با اینکه متوجه شدم که بدنش سرد شده ولی سر امدادگر داد زدم و گفتم تو کار خودتو بکن ، کجا تموم کرد ، این تو بغل منه.
می خواستم روحیه بچه ها به خصوص سعید از دست نرود ، به او اینطور گفتم. ولی به آقای میرطاهری که جلو نشسته بود اشاره کردم که محمود تمام کرد ...
به بهداری که رسیدیم، بچه های بهداری درست یا اشتباه تشخیص دادند نمی دانم ولی گفتند نبض سعید می زند
همین که این را گفتند، چون می دانستیم آنها امکانات لازم را ندارند، امان ندادیم و بلافاصله برداشتیم شان و در حالیکه درهای آمبولانس بازِ باز بود گازشو گرفتیم و رفتیم
تا رسیدیم به بیمارستانی در فکه که سر چنانه بود. وقتی رسیدیم آنجا دیگر سعید هم تمام کرده بود...
راوی : آقای داوود #دشتی
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
من فکر می کردم فقط دست و گردن سعید مورد اصابت قرار گرفته تا اینکه ماجرا تموم شد و چند وقت بعد به ما خبر دادند که زن و بچه شون دارن می یان منطقه . فیلم غسل و کفن کردن شون رو هم آورده بودند.
آخ آخ من فیلمشو دیدم تازه متوجه شدم تمام ساچمه ها سعید رو گرفته بود و همه جای بدنش رو سوراخ کرده بود ...😭
راوی: آقای داوود #دشتی
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi