#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_صد_سه
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
گیسو روز به روز بزرگتر میشد و شیرین تر خودشو برای همه لوس میکرد و تو دل همه جا داشت..... یه وقتایی که میرفتم خونه ی مامانم بابامم به عشق دیدن گیسو میومد اونجا... یه کم نرمتر شده بود و دیگه به اندازه ی قبل در برابر مامانم جبهه نداشت.... رسول و مسلم هم هر کدوم سرشون به دوست دختراشون گرم ..بود. هفته ها و ماه هم میگذشتن..... من دیگه هیچ کار یا رفتار مشکوکی از حامدندیده بودم... دلم به زندگی گرم شده بود و هیچ کم و کسری نداشتم... گیسو سه ساله بود که من دوباره باردار شدم...... حاملگی دومم راحت تر از اولین حاملگیم بود.... بچه ی دومم بهار نود و هشت بدنیا اومد.... اینبار هم خدا بهمون یه دختر ناز داد .... اسمش رو گذاشتیم گندم..... با بدنیا اومدن گندم احساس کردم دیگه خوشبخت ترینم..... دوتا دختر عین دسته ی گل داشتم... حامد هم از اینکه دوتا دختر داشتیم خیلی خوشحال بود... مسلم تصمیم گرفت دوباره ازدواج کنه ولی اینبار با دوست دخترش که انتخاب خودش بود. مامانم هم دیده بود ازدواج اولشون که انتخاب خودش بود شکست خورد تو ازدواج دوم دیگه نظری نداد و گذاشت مسلم خودش تصمیم بگیره ..... فقط گفت یه کم بیشتر همدیگه رو بشناسید بعد اقدام به ازدواج کنید. رسول ولی هنوزم تصمیم به ازدواج نداشت.... و دلش میخواست فعلا مجرد بمونه..... بیشتر وقتا با دوست دخترش دوتایی بیرون بودن و خوش میگذروندن... منم حسابی با دوتا دخترا سرگرم بودم و كل وقتم باهاشون پر میشد.... بعد از به دنیا اومدن ،گندم، حامد هر چی پس انداز داشت ،گذاشت یه کم هم مامانم کمکش کرد باهاش یه خونه ی خوشگل خریدیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جبران_ناپذیر
#پارت_صد_سه
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
مریم بعداز فوت مامان کلا موند پیش من….بهمن هم صبح میرفت میدون و شب برمیگشت پیش ما….
چهلم مامان برگزار شد و یکهفته بعدش خاندایی اومد خونمون…..
خاندایی بعداز فاتحه به مامان گفت:دخترم !!دیروز اوستای اقا موسی اومده بود پیشم….من میگم برای خوشحالی مامانت هم شده اجازه بده بیاندخواستگاری چون مامانت روزی که از من خواست تحقیق کنم خیلی بخاطر موسی خوشحال بود و حتم داشت که تو باهاش خوشبخت میشی…..
حرفی نزدم…..بخاطر مامان چیزی نگفتم و با خودم گفتم:هر وقت اومدند خواستگاری با موسی تنهایی حرف میزنم و بهش میگم بهم تجاوز شده،یا قبول میکنه یا نه………
خلاصه میکنم که موسی اومد خواستگاری و من به خاندایی گفتم:میخواهم چند دقیقه با اقا موسی تنهایی حرف بزنم…..
خاندایی قبول کرد و رفتیم حیاط و بهش جریان رو جوری گفتم که مثلا منو دزدیده بودند و ازش خواستم فلان کلانتری بره و پرونده امو در بیاره یا حتی فلان بیمارستان هم بستری بودم میتونه از اونجا هم تحقیق کنه…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_صد_سه
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
نوشته بودقصدم ازدواج بخدانمیخوام مزاحمت بشم نوشتم تاوقتی خودت رومعرفی نکنی مزاحمی نوشت میخوای بدونی کی هستم امروزغروب بیاببینمت جوابش روندادم واقعاعصبی شده بودم گوشیم روسایلنت کردم رفتم دنبال کارم میدونستم هرکدوم ازاعضای خانوادم کارم داشته باشن زنگ میزنن ازمایشگاه.انقدرسرم شلوغ بودتاغروب که خواستم برم خونه نگاه گوشیم نکردم توراه گوشیم روچک کردم دیدم چندبارزنگزده چندتاپیام برام گذاشته وادرس پارک محلمون روداده که برم ببینمش خیلی کنجکاوشدم بدونم کیه.تومسیربرگشتم بودوقرار رو دقیقا بعد از تعطیلی کارم گذاشته بودمسیرم روعوض کردم که ازتوپارک ردبشم شایدبفهمم کیه اماهمین که نزدیک شدم پشیمون شدم راهم عوض کردم رفتم سمت خونه ی مادرشوهرم نمیخواستم ریسک کنم چون من یه زن بیوه بودم که راحت برام حرف درمیاوردن خلاصه محمدامین روبرداشتم رفتم خونه ی خودمون
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_صد_سه
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
با اینکه درد داشتم ولی سعی میکردم خودم رو خوب نشون بدم شاید اروم بشه ولی فایده نداشت من رو سفت بغل کرده بود گریه میکرد میگفت چراچیزی بهش نگفتم .وقتی فهمیددبابا میدونسته حسابی بهم ریخت هرچی ازش خواستم این موضوع روکش نده بیخیالش بشه گوش ندادگفت باپدرت کاردارم وزنگ زدبهش..تاپدرم جواب دادشروع کردفحش دادن بهش میگفت محاله دیگه برگردم تواون خونه توبمون بچه هات کم مادری نکردم براشون اماتوحق پدری روبرای بچه هام به جانیاوردی سالها حرف توهین خودت بچه هات روتحمل کردم بخاطراشتباه افسون اماازامروزدیگه کوتاه نمیام.من ازحرفهای مادرم سردرنمیاوروم یعنی چی بچه هات!؟مگه ماهمه بچه هاش نبودیم!؟مادرم فقط جیغ میزدمتوجه نمیشدم چشه وقتی تلفن روقطع کردنفس نفس میزدمیترسیدم هر آن سکته کنه گفتم مامان بخدامن خوبم چرا اینجوری میکنی به باباحق میدم از دستم ناراحت باشه توبخاطرمن زندگیت رو خراب کنی..مامانم باگریه گفت توازیه چیزهای خبرنداری..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_صد_سه
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
میخواستم ببرمش جاده چالوس که اصلا قبول نکرد و گفت:همین نزدیکیها یه جایی پیدا کن تا حرفهامو بزنم و برگردم…جلوی یه رستوران با کلاس نگه داشتم و پیاده شدیم….اول سفارش غذا دادم و بعد گفتم:نهال جان !من سراپا گوشم تا هر شرطی که برام بزاری رو با جون دل قبول کنم،،بفرمایید…نهال که اصلا به صورتم نگاه نمیکرد اول درمورد آشنایی با مهربان ازم سوال کرد که من هم طوری تعریف کردم که مثلا مهربان خیلی بهم گیر داد تا بالاخره باهاش دوست شدم و کلا مهربان عاشقم شده و خامم کرده…نهال گفت:اگه مهربان رو نمیخواهی قبل از ازدواج از هم جدا شید تا اون دختر بدبخت نشه،،من تا اونجایی که تورو میشناسم زیر بار زندگی با مهربان نخواهی رفت پس بهتره طلاقش بدی…با خوشحالی گفتم:کاری میکنم که خودش طلاق بگیره فقط تو بهم جواب مثبت رو بده..نهال گفت:تا تو زن داری جواب من منفیه….ختم کلام..گفتم:مطمئن باش طلاقش قطعیه…نهال گفت:هر وقت قطعی شد اون وقت من نظرمو در مورد پیشنهادت میگم…اون روز نهال در حد تایم یه ناهار خوردن با من بود و بعد گفت:منو زودتر برگردون….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_صد_سه
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
توبیمارستان خواهرام رومیدیدم امااصلاتحویلم نمیگرفتن نگاهمم نمی کردن انگارمن یه قاتل بودم که ازم فرارمیکردن...حتی گاهی میشنیدم بهم میگفتن چه پروکه امدبیمارستان لابد منتظره مادرمون بمیره ارث میراثش روبگیره خرج اون دختره ی بیوه بی چشم روکنه...شنیدن این حرفهابرام راحت نبود.اونم ازهمخونم اماخودم رومیزدم به کری اهمیت نمیدادم میگفتم الان ناراحتن یه چیزی میگن...روزسوم مادرم چشماش روبازکردحال عمومیش تقریباخوب بود اما همنطور که دکترش گفته بودیه دست و پاش لمس شده بودنمیتونست تکونشون بده..بعدازچندروزمادرم روبردن توبخش ازداروخونه مرخصی گرفتم سرراه کلی اب میوه وکمپوت خریدم رفتم..بیمارستان،دوتاازخواهرام بیمارستان بودن تامن رودیدن اخمشون رفت توهم گفتن مادرمون دوستنداره توروببینه برای چی میای؟؟گفتم من وظیفه خودم میدونم بیام به مادرم سربزنم حتی اگرنخوادمن روببینه خودش بایدبهم بگه نه شما..وقتی وارداتاق شدم مادرم تامن رودیدصورتش روبرگردون خودش زدبه خواب...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_صد_سه
اسمم رعناست ازاستان همدان
باگفتن این حرف بی بی یادحرف رویاافتادم که اگربری بادامادحرف بزنی باید قبول کنی زنش بشی..ازترسم سریع گفتم نه من حرف خصوصی ندارم.اقا مجیدپسرخیلی خوبی هستن دراین شکی نیست ولی من به عمه ام گفتم فعلا قصدازدواج ندارم..بی بی گفت یعنی جوابت به مانه،،اروم گفتم بله،عمه افاق گفت پاشوبروچای بیار..ولی بی بی گفت دست شمادرنکنه وبامجیدبلندشدن..موقع خداحافظی بی بی گفت اگرتاچندروزاینده نظرتون عوض شدبهمون خبربدید..خلاصه بعدازرفتن مجیدوبی بی یه نفس راحت کشیدم،یکدفعه یادسعیدافتادم گوشیم روچک کردم پیام داده بودنرسیدی
نوشتم رسیدم یادم رفت بهت بگم
سعیدسریع جواب داد یادت رفت..یا اقا مجید اونجاتشریف داشتن،اولش یه کم ازحرفش جاخوردم ولی بعدش فهمیدم کاررویاست..گفتم من خبرنداشتم که امدن ولی تموم شد
چندروزی ازجریان خواستگاریه،،مجیدگذشته بودکه بازسرکله ی یه خواسنگاردیگه پیداشده..به سعیدگفتم اگرقصدت ازدواجه زودتراقدام کن تاعمه به زورشوهرم نداده...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد_سه
اسمم مونسه دختری از ایران
علی اتاقمون روبهم نشون دادگفت برولباست روعوض کن بیا..رفتم توی اتاق داشتم بقچه ی لباسهام روبازمیکردم که علی امدگفت حواست باشه اینجانباید بلوز شلوار بپوشی..گفتم باشه یه بلوز استین بلندبادامن انتخاب کردم پوشیدم..روم نمیشدبرم پیش بقیه که غزل صدام کردگفت عروس گلم کجای بیاپیش ما
روسریم روسرم کردم رفتم توجمع به غیر از علی وغزل کسی بامن فارسی حرف نمیزد..غزل گفت عزیزم پاشوبروچای بریزبیار..هیچیه من شبیه تازه عروس نبود..علی اصلاتوجهی به من نمیکرد و کنار برادرهاش داشت خوش بش میکرد..بعدازخوردن چای همه رفتن سمت خونه هاشون دوتاازبرادرهاش بازنهاشون توهمون خونه زندگی میکردن وبقیه همسایه دیواربه دیواربودن،،اتاق که خلوت شدغزل امدسمتم گفت رسم و رسوم رو خوب بلدی?ازخجالت سرخ شدم اروم گفتم بله...رفتم سمت اتاق پشت سرم علی واردشد..گفت مونس اینجاتوجمع مردهاپیش زنهاشون نمیرن وتحویلشون نمیگیرن یه قانونهای خاصی داره که بهش عادت میکنی..حرفی برای گفتن نداشتم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد_سه
سلام اسمم لیلاست...
استاد صالحی با مادرش که تقریبا هم سن مامان میزد اومده بود، یه لبخند محبت آمیزی بهم زد و دسته گل داد دستم، منم تشکری کردم و از دستش گرفتم رفتم تو آشپزخونه که الهه سینی چایی رو داد دستم و گفت من میرم توهم اینا رو بیار .سخت ترین کار دنیا انگار همین چایی بردن تو جلسه خواستگاریه
نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت هال،
چایی رو تعارف کردم و کنار مامان نشستم
اینجور که از حرفاشون مشخص بود پدر استاد چند سال پیش بر اثر تصادف فوت کرده بود.
مادر استاد صالحی گفت واقعیتی هست که باید بدونید، دلم نمیخواد همین اول کار با دروغ و پنهان کاری با هم وصلت کنیم، راستش من و شوهرم اصالتا اهوازی هستیم چون کار شوهرم تهران بود مجبور شدیم تهران زندگی کنیم، بعد پونزده سال زندگی وقتی از بچه دار شدن ناامید شدیم رفتیم شیر خوارگاه و با کلی دردسر حسام و به فرزندی قبول کردیم، حسام از اون روز شد دنیای من و شوهرم اصلا یه لحظه ام فکر اینکه این بچه واقعی خودمون نیست نکردیم همیشه هرچی در توانمون بود براش مهیا کردیم الانم غلام شماست گفتم اینا رو بهتون بگم که صادق باشیم با هم باهم..پدر گفت مهم اینه که تو دامن شما بزرگ شده شما هم مادرشی، من مشکلی با این قضیه ندارم، دخترم هر تصمیمی بگیره واسه من محترمه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_سه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
آقاجون بیخبر گذاشته بود رفته بود معلوم نبودکجاست برادرام کاملا عصبی بودند..میگفتند تا حالا نشده که آقا جون جایی بره به طور غیر مستقیم به من می فهموندن که همه ی اینها زیر سر تو هست..ولی من واقعا نمیدونستم گم شدن آقا جون چه ربطی به من داره.مادرم که خیلی عاشق آقاجان بود داشت از ترس سکته میکرد می گفت خدایا اگر برنگرده چی اگه بلایی سرش اومده باشه چی.. دو سه روز از آقاجونم هیچ خبری نبود بی بی و مادرم هیچ غذایی نمی خوردن..منم اونقدر دل نگران پسرم بودم که حتی آقاجونمم به حساب نمیاوردم..خلاصه چند روز تمام ما از آقاجونم بی خبر بودیم تا اینکه یک شب نصفه های شب آقام رسید مادرم رفت و شروع کرد به گریه کردن،گفت نگفتی که من میمیرم و زنده میشم آقاجونم در تاریکی کوچه واستاده بود وقتی اومد جلوتر و در نور چراغ دیده شد دیدیم که پسرم بغلشه..من تواتاق بودم که شنیدم مادرم میگه این بچه روازکجاآوردی..تااسم بچه شنیدم بدو بدو رفتم به سمت در وقتی آقاجونمو باپسرم دیدم کم مونده بود سکته کنم..داد زدم پسرم قربونت برم..رفتیم تو مادرم علاالدین روشن کرده بود..وقتی قشنگ پسرمو دیدم میخواستم ازغصه سکته کنم اونقدر لاغر شده بود که دنده های سینه اش مشخص بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد