🌹 #فرازی_از_وصیت_نامه_شهید_غلامعلی_قاسمی_منزل_آباد
🌷به نام ا...، #پاسدار حرمت خون شهیدان و با سلام و درود فراوان به منجی عالم بشریت (حضرت) #مهدی و نائب برحقش خمینی بت شکن؛سلام بر شهیدان، از صدر اسلام تا انقلاب اسلامی ایران.
#پدرم؛ از اینکه چندین سال برای من زحمت کشیدید و مرا بزرگ کردید (سپاسگزارم) و مرا ببخشید که نتوانستم در این مدت زحمات شما را جبران کنم.
#مادر_مهربانم؛ می دانم که رنج ها و مشقت های زیادی برای من کشیده ای، مرا حلال نمایید که نتوانستم زحمات شما را جبران کنم و امیدوارم که خداوند در #قیامت شما را (در) صف شهیدان قرار دهد.
#همسرم، قریب سه سال است که شما هم زحمت و رنج کشیده اید، امیدوارم که شما هم مرا ببخشید ان شاءالله.
#پدر_مهربانم؛ [...] فرزندانم را درست تربیت کنید و تحویل جامعه بدهید و از تمام دوستان، خویشان و افرادی که مرا می شناسند، #حلالیت_بطلبید و برای پیروزی اسلام، رزمندان، رهبر کبیر انقلاب و فرج حضرت مهدی #دعا کنید.🌷
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
🌹خاطرات و زندگی نامه شهداء🍃🌺🍃
🥀🕊🌹🏴🌹🕊🥀
#خاطرات_شهدا
#شهید_والامقام
#محسن_حججی
شب #اعزام، زود رفت خوابید . می ترسید #صبح خواب بماند . به مامانم سپرده بود #زنگ بزند ، #ساعت کوک کرد ، گوشیاش را #تنظیم کرد و به من هم #سفارش کرد بیدارش کنم .
طاقتم طاق شد و زدم به #سیم آخر . کوک #ساعت را برداشتم . #موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم ، #باتری تمام ساعتهای خانه را در آوردم . می خواستم #جا بماند . حدود ساعت سه #خوابم برد . به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد .
موقع #نماز_صبح ، از خواب #پرید . نقشههایم ، نقشه بر آب شد . او #خوشحال بود و من #ناراحت . لباس هایش را اتو زدم . پوشید و رفتیم خانهی #مامانم .
#مامانم ناراحت بود ، #پدرم توی خودش بود . همه #دمغ بودیم ؛ ولی #محسن بر عکس همه ، #شاد و #شنگول . توی این حال شلم شوربای ما #جوک می گفت . میخواستم لهش کنم . زود ازش #خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم .
من ماندم و عکسهای #محسن . مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم . فقط به #عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم . تا صفحه #خاموش می شد دوباره #روشن می کردم . روزهای #سختی بود...
راوی :
#همسر_شهید
🌹 🕊🥀