فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر.......
❤️💐⭐️🌟💫✨💐❤️
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
ای کـاش جمال مـاہ او می دیدم
عالم همہ سر بہ راہ او می دیدم
ای کاش نمیمردم و در روز ظہور
خـود را یکی از سپاہ او می دیدم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
«حضرت مهدی(عج)»:
فَاِنّا یُحیطُ عِلمُنا بِأَنبائِكُم و لایَعزُبُ عَنّا شَیءٌ مِن اَخباركُم.
ما از اوضاع شما کاملاً باخبریم و هیچ چیز از احوال شما بر ما پوشیده نیست. (بحار، ج ٥٣، ص ١٧٥)
✨ «آسید حسن نامی» در نجف در فشار اقتصادی، تصمیم گرفت عریضه ای برای امام زمان(عج) بنویسد و تا 40 روز آن را تکرار کرده یا در آب بیندازد یا در گوشه اتاق جایی دیگر بگذارد تا روز چهلم.
وی نقل می کرد: روز چهلم که شد فراموش کردم، دیدم از پشت سر به من خطاب شد: «آسید حسن» (در حالی که در خانه بسته بود و در خانه جز من کسی نبود)!، دوباره ندا آمد «آقای سیدحسن پسر سیدحسین!» فهمیدم این خیال نیست، اما کسی را ندیدم و به طرف صوت متوجه شدم.
در عین اینکه کسی را نمی دیدم، شنیدم آن صوت گفت: شما گمان می کنید ما از حال شما مطلع نیستیم؟، شما خیال می کنید ما نمی دانیم شما در چه حالی هستید (این را شنیدم اما کسی را نمی دیدم). همین که این ندا را شنیدم رفع حاجتم شد گویی دیگر نیازی ندارم.
معرفت ما ناقص است و الّا امام زمان(عج) ما را می بیند، چقدر فرق است بین این طایفه با طایفه ای که کفر می ورزند.
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدسیام
رفتار تیام هم همانطور بود. کم کم حتی اون تیکه ها را هم نمی انداخت. از هم خیلی دور شده بودیم و از دستم کاری بر نمی آمد.
احساس کردم شانه هایم گرم شد. به سمتش برگشتم . لبخندی زد و گفت: دیدم چماله شدی کاپشن رو انداختم روت.
پاسخ لبخندش را با لبخندی که از ته دلم بود دادم و گفتم: خودت سردت میشه؟!
_ نمیخواد کوچولو...من پلیور دارم.
کاپشن را بیشتر به خودم فشردم و دست هایم را در جیبش کردم. احساس کردم جسمی مربع شکل درون جیب کاپشن است. کنجکاو شده بودم تا ببینم آن شی چیست ولی از طرفی رویم نمی شد خارجش کنم تا حس کنجکاویم ارضا شود.
_ تو چایی می خوری یا چیز دیگه.
لبانم را با زبانم خیس کردم و با شوقی کودکانه گفتم: من آلوچه و ذغالخته میخوام...
قهقهه ای زد و گفت: باران واقعا کوچولویی...من میگم چایی تو می گی آلوچه؟
لبی برچیدم و گفتم: اِ؟ خودت گفتی یا چیز دیگه!
آروم روی بینی ام زد و گفت: باشه کوچولو.
بر سر اعتراض بلند شدم و گفتم: اِ ؟ نامحرمیا....
قهقهه ی دیگری زد و بدون حرف ازم دور شد. بالاخره موقعیتی پیدا کردم و جعبه را از جیب کاپشن خارج کردم. یک جعبه ی جا انگشتری بود. بر سر دوراهی گیر کرده بودم و نمی دانستم باید آن را ببینم یا که نه. احساس می کردم دیگه خیلی کار زشتی است...ولی بالاخره طاقت نیاوردم و در جعبه را باز کردم.
یک حلقه ی باریک طلا سفیدی بود که دور تا دور آن یک ردیف نگین بود.در عین سادگی و باریکی فوق العاده شیک و زیبا بود و نگاه را به خود جلب می کرد.
نیشخندی زدم و با خودم گفتم« پس بگو چرا اعصاب نداره.... دیگه نمی تونه باهام ادامه بده...میخواد زن بگیره»
در جعبه را با حرصی بستم و به داخل کاپشن برگرداندم. کمی به دریا خیره شدم. نمی فهمیدم چی می خوام. دیگه خسته شده بودم. هر دقیقه یک حسی داشتم. همیشه از این که احساسم به تیام هوس بوده باشه ترسیدم. اما حالا....! نمی دانستم چرا از اینکه می دیدم کیان می خواهد ازدواج کند ناراحتم ولی می دانستم که تحولاتی درونم ایجاد شده.
دست به زمین بردم و سنگ بزرگی برداشتم و به سمت دریا پرت کردم و ناخوداگاه فریاد زدم: به درک که زن می گیره...
همان لحظه چشمم بهش افتاد که کنارم ایستاده بود. احساس کردم چیزی درونم فرو ریخت. تمام ترسم از این بود که من را دیده باشد که سر آن جعبه رفتم. بدون این که نگاهم کند بسته های آلوچه رو به دستم داد و زیر لب گفت: باران خانم تا کی می خوای ادامه بدی؟...تا کی می خوای منتظر یه دوستت دارم از طرف اون باشی؟
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
❣ #عند_ربهم_یرزقون
🔹 فقیری به مسجد آمده بود و کفش مناسبی نداشت، ابراهیم پیش او میرود و کفشهایش را به آن مرد هدیه میدهد. خودش در گرمای ظهر تابستان، با پای برهنه از مسجد تا خانه میرود. او واقعا مرد خدا بود.
🕋وَمَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ وَتَثْبِيتًا مِنْ أَنْفُسِهِمْ كَمَثَلِ جَنَّةٍ بِرَبْوَةٍ أَصَابَهَا وَابِلٌ فَآتَتْ أُكُلَهَا ضِعْفَيْنِ...
(بقره/۲۶۵)
⚡️ترجمه
و عمل کسانی که اموال خود را برای خوشنودی خدا، و پایدار ساختن فضایل انسانی در روح خود، انفاق میکنند، همچون باغی است که در نقطه بلندی و بارانهای درشت به آن برسد، و میوه خود را دوچندان دهد…
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#حوادثفاطميه
#برگدوم
4 ـ تخلّف از لشكر اسامه: روز 23 ماه صفر، چهارشنبه
اين صداى اذان بلال است كه در شهر مدينه طنين انداخته است، مردم، كم كم به سوى مسجد مى شتابند تا نماز صبح را پشت سر پيامبر بخوانند. آمدن پيامبر به طول مى كشد، به راستى آيا پيامبر براى خواندن نماز خواهد آمد؟
امّا گويا تب پيامبر بسيار شديد شده است، او نمى تواند به مسجد بيايد.
ناگهان ابوبكر وارد مسجد مى شود، او مى خواهد به سوى محراب برود و امامِ جماعت بشود، همه تعجّب مى كنند كه او در اينجا چه مى كند؟
خبر به گوش پيامبر مى رسد، او مى گويد: "مرا بلند كنيد و به مسجد ببريد".
پيامبر دستمالى را بر سر خود مى بندد و با كمك على(ع) و فضل بن عبّاس به سوى مسجد مى رود، پيامبر از ابوبكر مى خواهد از محراب بيرون بيايد.
پيامبر نمى تواند روى پاى خود بايستد، براى همين مى نشيند و نماز را به صورت نشسته مى خواند.
بعد از نماز، پيامبر رو به ابوبكر مى كند و مى فرمايد: "مگر من به شما نگفته بودم كه به سپاه اُسامه بپيونديد؟ چرا از دستور من سرپيچى كرديد و به مدينه بازگشتيد؟".
ابوبكر در جواب مى گويد: "من به اردوگاه اُسامه رفته بودم امّا چون شنيدم حال شما بدتر شده است با خود گفتم بيايم و يك بار ديگر شما را ببينم".
پيامبر رو به آنها مى كند و مى فرمايد: "هر چه سريعتر به سپاه اُسامه ملحق شويد و به سوى روم حركت كنيد، بار خدايا! هر كس كه از سپاه اُسامه تخلّف كند، لعنت كن".
5 ـ ماجراى قلم و دوات: روز 24 ماه صفر، پنج شنبه
حدود سى نفر از مسلمانان در خانه پيامبر جمع شده اند.
آنها براى عيادت پيامبر آمده اند، خيلى از آنها اشك حسرت مى ريزند و از اين كه قدر اين پيامبر مهربانى ها را ندانستند، غصّه مى خورند.
پيامبر رو به ياران خود مى كند و مى فرمايد: "براى من قلم و دوات بياوريد تا براى شما مطلبى بنويسم كه هرگز گمراه نشويد".
يك نفر بلند مى شود تا قلم و كاغذى بياورد كه ناگهان صدايى همه را حيران مى كند: "بنشين! اين مرد هذيان مى گويد، قرآن ما را بس است".
سخن او ادامه پيدا مى كند: "بيمارى بر اين مرد غلبه كرده است، مگر شما قرآن نداريد؟ ديگر براى چه مى خواهيد پيامبر برايتان چيزى بنويسد؟".
او عُمَر است كه چنين سخن مى گويد.
●●●☆☆☆☆☆●●●
#حوادثفاطمیه
#مظلومیتفاطمهسلامالله
#نشرحداکثری
#صلواتیادتنره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌷🖤🌷
❣ #عند_ربهم_یرزقون
🔹 فقیری به مسجد آمده بود و کفش مناسبی نداشت، ابراهیم پیش او میرود و کفشهایش را به آن مرد هدیه میدهد. خودش در گرمای ظهر تابستان، با پای برهنه از مسجد تا خانه میرود. او واقعا مرد خدا بود.
🕋وَمَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ وَتَثْبِيتًا مِنْ أَنْفُسِهِمْ كَمَثَلِ جَنَّةٍ بِرَبْوَةٍ أَصَابَهَا وَابِلٌ فَآتَتْ أُكُلَهَا ضِعْفَيْنِ...
(بقره/۲۶۵)
⚡️ترجمه
و عمل کسانی که اموال خود را برای خوشنودی خدا، و پایدار ساختن فضایل انسانی در روح خود، انفاق میکنند، همچون باغی است که در نقطه بلندی و بارانهای درشت به آن برسد، و میوه خود را دوچندان دهد…
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهشصتهشتم
همسفرم! آيا موافقى با هم اندكى تاريخ را مرور كنيم. بايد به بيست و شش سال قبل برگرديم تا حوادث سال سى و پنج هجرى قمرى را بررسى كنيم.
عثمان به عنوان خليفه سوم در مدينه حكومت مى كرد. او بنى اُميّه را همه كاره حكومت خود قرار داده بود و مردم از اينكه بنى اُميّه، بيت المال را حيف و ميل مى كردند، از عثمان ناراضى بودند.
به مردم مصر بيش از همه ظلم و ستم مى شد، امّا سرانجام صبر آنها لبريز شد و در ماه شَوّال سال سى و پنج هجرى به سوى مدينه آمدند. آنها خانه عثمان را محاصره كردند و اجازه ندادند كه او براى خواندن نماز جماعت به مسجد بيايد.
حضرت على(ع) براى دفاع از عثمان، امام حسن و امام حسين(ع) را به خانه عثمان فرستاد و به آنها دستور داد كه نگذارند آسيبى به عثمان برسد. محاصره بيش از دو هفته طول كشيد و در تمام اين مدّت، امام حسن و امام حسين(ع) و گروه ديگرى از اهل مدينه از عثمان دفاع مى كردند.
جالب اين است كه خود بنى اُميّه كه طراح اصلى اين ماجرا بودند، مى خواستند كه با از ميان برداشتن عثمان به اهداف جديد خود برسند.
روز هجدهم ذى الحجّه مروان منشى و مشاور عثمان، به او گفت از كسانى كه براى دفاع او آمده اند بخواهد تا خانه او را ترك كنند. عثمان هم كه به مروان اطمينان داشت و خيال مى كرد خطر برطرف شده است، از همه آنهايى كه براى دفاع از آنها آمده بودند خواست تا به خانه هاى خود بروند.
او به همه رو كرد و چنين گفت: "من همه شما را سوگند مى دهم تا خانه مرا ترك كنيد و به خانه هاى خود برويد".219 امام حسن(ع)فرمود: "چرا مردم را از دفاع كردن از خود منع مى كنى؟" عثمان در جواب ايشان گفت: "تو را قسم مى دهم كه به خانه خود بروى. من نمى خواهم در خانه ام خونريزى شود". آخرين افرادى كه خانه عثمان را ترك كردند امام حسن و امام حسين(ع) بودند.
حضرت على(ع) چون متوجّه بازگشت امام حسن(ع) شد، به او دستور داد تا به خانه عثمان باز گردد. امام حسن(ع) به خانه عثمان بازگشت، امّا بار ديگر عثمان او را قسم داد كه خانه او را ترك كند.
شب هنگام، نيروهايى كه از مصر آمده بودند از فرصت استفاده كردند و حلقه محاصره را تنگ تر كردند. محاصره آن قدر طول كشيد كه ديگر آبى در خانه عثمان پيدا نمى شد.
عثمان و خانواده او به شدت تشنه بودند، امّا شورشيان، اجازه نمى دادند كسى براى عثمان آب ببرد. آنها مى خواستند عثمان و خانواده اش از تشنگى بميرند.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌹🌸سلام بر ابراهیم🌸🌹
گاهے بعضی نگاه ها ...
چشـــــــم دل را
رو بسوی خـدا بازمےڪند !
مخصوصاً اگر آن نگاه
از قابِ چشمانی آسمانے باشد...
💟#نگاه_شهید_هادی_نصیبتون
🔰 نشر دهید و همراه ما باشید
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدسییکم
رویم را ازش برگرداندم و به دریا خیره شدم. او حق داشت. هرچی نباشد اون هم آرزو هایی دارد. بالاخره باید زندگی خودش را داشته باشد. من فکر می کردم زودتر از این حرف ها تیام عکس العمل نشان می دهد. اما هرچه جلو می رفتیم تیام به سوده نزدیکتر می شد و از من فاصله می گرفت .
_ نمی خوری؟...!
با لبخندی که بیشتر شبیه به دهان کجی بود گفتم: نه...میذارم بعدا می خورم...
_ چایی می خوری برم برات بگیرم؟
_ خودم میرم الان می گیرم!
_ نمی خواد. بیا آلوچتو با چایی من طاق بزن. چطوره؟
همان کاری را که گفته بود را کردیم و هرکدام تغذیه ی باب میل دیگری را خوردیم. هردو در کنار هم بر روی ساحل نشته بودیم و هرکدام زانوی خود را در بغل گرفته بودیم. بعد از مدتی گوشیم به صدا در آمد.
_ بله؟
_ باران کجایی؟ چرا دیر کردی؟
_ ساعت چنده؟
_ خسته نباشی....تازه میگی ساعت چنده؟ شیش و نیمه سر کار خانم.
_ آخ ببخشید. اصلا متوجه گذر زمان نشدیم...
_ مگه با کی هستی؟
_ با کیانم...اومدیم بیرون.
_ اِ؟ سلام برسون. ولی زیاد هم دیر نکنیا. باشه؟
_ باشه داداشی. چیزی بیرون نمی خوای؟
_ نه....منو ترانه هم داریم میریم بیرون. شاید ماهم شب دیر بیایم. نگران نشو
_باشه...مواظب خودتون باشین...خداحافظ.
کیان_ داداشت بود؟
_ آره، سلام رسوند... می خواست بگه دارن با ترانه میرن بیرون. نگرانشون نشم...
من منی کرد و گفت: تیام تنها خونه اس؟
فکری کردم و گفتم: نمی دونم...ولی اگه باشه آره دیگه. تنهاس...
هردو سکوت کردیم و به غروب زل زدیم. نفس عمیقس کشید و زیر لب خواند:
رو در دیوار این شهر
همش از تو یادگاره
توی این کوچه ی تاریک منو تنها نمیذاره
یاد حرفای قشنگت
که تو قلبم لونه می کرد
یاد دلتنگی چشمات
که منو بهونه می کرد
میزنه آتیش به جونم
پس کجایی مهربونم
آخه من ترانه هامو
واسه ی کی پس بخونم
دل من هواتو کرده
آخ کجایی نازنینم
کاشکی بودی و میدی بی تو من تنها ترینم
توی این بازی که ساختی
من همه هستیمو باختم
زیر پات گذاشتی آخر
عشقی که من از تو ساختم
اگه تو دوسم نداشتی
از دلم خبر نداشتی
دلت از سنگ شده انگار
که منو تنها گذاشتی
بدون هیچ آهنگی می خواند و تنها شعر را زمزمه می کرد. ولی واقعا قشنگ خواند.
صورتش را به سمتم گرداند و در چشم هایم زل زد و با صدای آرومی گفت: باران خانم... بی خیال تیام شو... خواهش می کنم ....
اما صدای گوشیم باعث شد حرفش را بخورد و ادامه ندهد. با دستانی لرزان بدون اینکه نگاهی به شماره ی تماس گیرنده بیندازم پاسخ دادم: سلام باران خوبی؟
_ سوده تویی؟ داری گریه می کنی؟
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
تقصیر ماست غیبت طولانی شما
بغـض گلو گرفته پنهانـی شما
بر شوره زار معصیتم گریه می کنی
جانـم فدای دیده نورانـی شما
#شرمنده_ایم_مولا_جان😞
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌸ای آفتاب زهرا عَجّل علی ظهورک
تنهای شهر و صحرا، عجّل علی ظهورک
🌸گم گشته وجودی، هم غیب و هم شهودی
در دیده و دل ما، عجّل علی ظهورک
🌸بی تو غریب، قرآن، بی تو اسیر، عترت
بی تو علی است، تنها، عجّل علی ظهورک
🌸نه طاقتی نه صبری، تا چند پشت ابری؟
ای مهر عالم آرا عجّل علی ظهورک
🌸دنیا در انتظار است، خون قلب روزگار است
پا در رکاب بنما، عجّل علی ظهورک
🌸حیدر کند دعایت، زهرا زند صدایت
الغوث یابن زهرا! عجّل علی ظهورک
🌸زخمِ به خون نشسته، پیشانیِ شکسته
دارند با تو نجوا، عجّل علی ظهورک
🌸خون دو دیده گوید، دست بریده گوید
بر انتقام بازآ، عجّل علی ظهورک
🌸هم عمّه ها پریشان، هم جدّ توست عطشان
هم چشم ماست دریا، عجّل علی ظهورک
🌸بر "نوکرت" نگاهی، از لطف گاه گاهی
ای چشم حق تعالی! عجّل علی ظهورک
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🌷مهدی شناسی ۲۷۹🌷
🌹 ﻭَ ﺍﻟْﻘَﺎﺩَﺓِ ﺍﻟْﻬُﺪَﺍﺓ🌹
🔹زیارت جامعه کبیره🔹
🍃ِ ﻓﺼﻞ ﮔﻞ ﮐﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺧﯿﻠﯽﻫﺎ ﺍﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺭﺍﻩﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﯽﺍﻓﺘﻨﺪ و ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻗﻤﺼﺮ.ﭼﺮﺍ؟ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮔﻞ.ﺩﻋﻮﺕ ﮐﻨﻨﺪﻩﯼ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﮔﻞﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ.ﻃﺮﺍﻭﺕ و ﻟﻄﺎﻓﺖ و ﺭﺍﺋﺤﻪ ﻭ ﺟﻤﺎﻝ و ﺗﺠﻤﻊ ﮔﻞ ﻭ ﮔﻼﺏ، ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽﮐﻨﺪ و ﻣﯽﮐﺸﺎﻧﺪ. ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻣﺜﻞ ﮔﻞﻫﺎﯼ ﻗﻤﺼﺮند.
🍃ﺍﻟﻘﺎﺩﺓ ﺟﻤﻊ ﺍﻟﻘﺎﺋﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺸﺎﻧﻨﺪﻩ است. ﻣﯽﮐﺸﺎﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻣﻨﺘﻬﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻧﮕﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﺭﻧﺪ. ﺍﻟﻬﺪﺍﺕ ﺟﻤﻊ ﻫﺎﺩﯼ ﺍﺳﺖ. ﻫﺪﺍﯾﺖ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﺪﺍ. ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯽﮐﺸﺎﻧﺪ ﺑﻌﺪ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﻑ ﺑﺮﻭ.ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎﯼ ﺷﺮﯾﻔﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺩﻋﻮﺕ نمی کنند.
🌹ﻭَﺍﻟﺴّﺎﺩَﺓِ ﺍﻟْﻮُﻻﺓ🌹
🔶سادة ﺟﻤﻊ ﺳيد است. ﯾﻌﻨﯽ ﺷﺮﯾﻒ و ﺷﺮﺍﻓﺖ ﻣﻨﺪ. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ اهل بيت عليهم السلام ﺭﺍ ﻭﺍﻟﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ. ﮔﻔﺘﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﻮﯾﺪ.ﺍﮔﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﮐﻨﺪ، ﺷﻤﺎ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﮐﻨﯿﺪ چون ﺷﻤﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺩﻋﻮﺕ ﻧﻤﯽﮐﻨﯿﺪ.ﺷﻤﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ ولی حاکمان ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﮐﻨﻨﺪ.ﺍﮔﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﻭﺍﻟﯽ ﻭ ﺣﺎﮐﻢ ﺑﺎﺷﺪ باید ﺷﻤﺎ ﺑﺎﺷﯿﺪ.
🔶ممکن است کسی سید و بزرگ باشد ولی والی و فرمانروا نباشد.و یا اینکه ممکن است فرمانروا باشد ولی در میان مردم محترم و بزرگ نباشد.نادر شاه فرمانروا بود ولی میان مردم آقا و محترم نبود.امامان سید واقعی در عالمند که از آن ها جلیل تر و بزرگ تر پس از خدا وجود ندارد و هم در عین حال حاکم و فرمانروا هستند که از جانب خدا برگزیده شده اند...
💐❤️🌸💐❤️🌸💐❤️
#مهدی_شناسی
#قسمت_279
#جامعه_کبیره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدسیدوم
_ باران این چیزارو ول کن... باید ببینمت. همین امشب...خواهش می کنم.
بی اختیار از روی زمین بلند شدم و با صدایی که بلند تر از حد معمول بود گفتم: باشه باشه...گریه نکن. کجا وکی؟ همین الان خودمو می رسونم....فقط تو بگو.
آدرس را ازش گرفتم و گوشی را قطع کردم. تازه چشمم به کیان افتاد که با نگرانی نگاهم می کرد
_ چی شده باران؟ چیزی شده؟
_ با سردرگمی سری تکان دادم و گفتم: نمیدونم...فقط سوده اصلا حالش خوب نیود. کیان من باید برم...بجنب برسونمت بعدشم برم پیش سوده.
_ خودمم باهات میام
_ اما سوده می گفت کار خصوصی ای باهام داره...
_ باشه..اصلا من تو ماشین میشینم. باور کن دلم شور می زنه. بذار بیام دیگه..
حوصله ی کل کل کردن نداشتم. پذیرفتم و هردو درکنار هم به سمت محل قرار با سوده راه افتادیم. جایی که سوده گفته بود یک هتل بزرگ بود. هردو از ماشین پیاده شدیم و به داخل هتل رفتیم. به محض ورودمون چشمم به سوده که بر روی یک مبل داخل لابی هتل نشسته بود و سرش را در دستانش گرفته بود افتاد.
به کیان نشانش دادم و هردو به نزدیکیش رفتیم. سوده که چشمش به کیان افتاد لبش را گزید و به من خیره شد. کیان هم که عکس العمل سوده را دید گفت: باران من تو ماشین منتظرت میشم. هر موقع حرفاتون تموم شد میس بنداز روی گوشیم...خب؟
سرم را تکان دادم و بر روی مبلی مقابل سوده قرار گرفتم: علیک سلام..
سوده با بی حالی لبخندی زد و گفت: مثل اینکه تو کوچیک تریا...توقع داری من به تو سلام کنم؟
_ چی شده سوده؟
_ اول بگو چی می خوری بعد شروع کنم؟!
_ من برای خوردن نیومدم اینجا...
سوده دوتا قهوه سفارش داد و بعد از کشیدن نفس عمیقی گفت:
از روزی که دیدمش به دلم نشست...از همه نظر عالی بود. قیافه... تیپ...اخلاق ... وضع مالی... درس. هر چیزی که میتونه معیار یه دختر باشه. ولی بعد از مدتی این رفتارا و برخورداش بود که باعث شد دل بهش ببندم. این آقا بودنش بود که باعث می شد عاشقش بشم. با هم دوست بودیم. ولی نه دوستی عاشقانه... منو مثل بردیا می دید. مثل ترانه خواهرش می دید. و همین بود که آزارم می داد. شده بودم یه عضو ثابت گروهشون. ترانه و بردیا و من و تیام. نگاه بردیا رو خوب حس می کردم...نگاهش به ترانه تنها عاشقانه بود ولی نگاه تیام به من...شاید مثل نگاهش به خواهرش.
اشکی که از گوشه ی چشمش می چکید را زدود و ادامه داد: شده بود دغدغه ام که عاشقم بشه...ولی نشد. هیچ وقت نشد.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با دقت و چندین مرتبه گوش دهید تا بفهمید جریان نفوذ را...
🇮🇷 #اتحادیه_عماریون
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهشصتنهم
هيچ كس جرأت نداشت به خانه عثمان نزديك شود. شورشيان با شمشيرهاى برهنه خانه را در محاصره خود داشتند.
اما حضرت على(ع) به بنى هاشم دستور داد تا سه مشك آب بردارند و به سوى خانه عثمان حركت كنند. آنها هرطور بود آب را به خانه عثمان رساندند.
امام حسن(ع) و قنبر هنوز بر درِ خانه عثمان ايستاده بودند كه تيراندازى شروع شد. در اين گيرودار امام حسن(ع) نيز مجروح شد، امّا سرانجام شورشيان به خانه عثمان حمله كردند و او را به قتل رساندند.
پس از مدّتى بنى اُميّه با بهانه كردن پيراهن خون آلود عثمان، حضرت على(ع) را به عنوان قاتل او معرّفى كردند. دستگاه تبليغاتى بنى اُميّه تلاش مى كردند تا مردم باور كنند كه حضرت على(ع) براى رسيدن به حكومت و خلافت در قتل عثمان دخالت داشته است.
امروز، روز هفتم محرّم است. ابن زياد نيز، تشنگى عثمان را بهانه كرده تا آب را بر امام حسين(ع) ببندد.
عجب! تنها كسى كه به فكر تشنگى عثمان بود و براى او آب فرستاد حضرت على()بود. امام حسين(ع) و امام حسن(ع) براى بردن آب به خانه عثمان تلاش مى كردند، امّا امروز و بعد از گذشت بيست و شش سال اعتقاد مردم بر اين است كه اين بنى هاشم و امام حسين(ع) بودند كه آب را بر عثمان بستند؟! به راستى كه تاريخ را چقدر هدفمند تحريف مى كنند!
همسفرم! آيا تو هم با من موافقى كه اين تحريف تاريخ بيشتر از تشنگى، دل امام حسين(ع) را به درد آورده است.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🍃🌷
﷽
#حجاب_و_عفاف
#چادر کہ بہ سر کردے❗️
باید خیلی چیز ها را ز سر برون کنی...
🌸 یادت نرود تو بہترین و #ارزشمند ترین خلقت خدایے❗️
✨ #ریحانہ ے زیباے #خدا...
سخنت
☘ رفتارت
ظاهرت
بیانگر بانو بودنت هست❗️
بانو بودن کم #مسئولیتی نیست...
#مسئولیتپذیر ڪہ باشے...
ڪار حساس تر مےشود❗️
اینجا دیگر تنہا بحث چادر نیست...
#علاقہ و احساست
دخترانگے هایت
#زیبایے هایت
🍃فقط و فقط میشود سهمِ #یڪ نفر...
ڪسے ڪہ حتے بہ #باد هم #حسادت میکند اگر ببیند #زلف هاے پاکت را پریشان کرده❗️
#تعهد داشته باش بہ این حسِ عاشقانہ...
متعہد بودن ڪار سختے نیست❗️
مطمئن باش طعم شیرین #خوشبختے را میچشے...
#امام_زمان
ازت راضی باشه بانو😍
با حجابت لبخند رو ساکن لبهای آقا کن
👇
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🌾ای جدایی تو
بهترین بهانه ی گریستن
🌾بی تو،من به اوج
حسرتی نگفتنی رسیده ام...
#َشعر_مهدوی
#امام_زمان
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدسیسوم
دیگه نتوانست خودش را کنترل کند و به گریه افتاد. نمی فهمیدم جریان از چه قرار است. اگر تیام سوده را دوست نداشت پس چرا می خواست با او ازدواج کند؟ به آرامی دستانش را در دست گرفتم سعی کردم به آرامش دعوتش کنم.
بعد از اینکه کمی گذشت آرام شد و ادامه داد: تا اینکه رشت قبول شد. بردیا و تیام از منو ترانه جدا شدن خود به خود گروه از هم پاشیده شد...هنوز رابطه ام را با ترانه حفظ کرده بودم و هر از گاهی هم که تیام به تهران میومد خودم پیش قدم می شدم و همه دور هم جمع می شدیم. هنوز یک سال از رفتن تیام نگذشته بود که یه روز ترانه باهام تماس گرفت و با هزار و یکی اشک و آه گفت که پدرش می خواد با منشی اش که یه دختره که تنها دوسال از ترانه بزرگتره ازدواج کنه. و همین بود که شوک بدی به ترانه ایجاد کرده بود. ازش پرسیدم که تیام میدونه یا نه...اما اون گفت که خبر نداره و قصد داره با خبرش کنه...
از قضا وقتی ترانه با تیام تماس می گیره با همان اشک و گریه طوری موضوع رو برای تیام تعریف می کنه که تیام کاملا هول میشه و سریع به سمت تهران راه میفته. توی جاده بوده که تصادف وحشتناکی می کنه.
نتوانستم خودم را کنترل کنم و با ناباوری گفتم: تصادف ؟
_ آره عزیزم...بعد از بهبودیش دوباره به رشت برگشت و همان کار های قبلی اش رو ادامه می داد. با این تفاوت که دیگه به آن خانه رفت آمد نمی کرد و بیشتر همان رشت می ماند. و باز هم این موضوع ها ادامه داشت تا اینکه تو رشت قبول شدی. تیام که حدود 11 ماه بود رنگ تهران رو ندیده بود و هر موقع هم دلش برای ترانه تنگ می شد او را به رشت می کشوند مجبور شد به تهران بیاد تا با پدر تو در مورد آمدن تو صحبت کنه... هنوز یادم نمیره چقدر به تو حسادت کردم وقتی فهمیدم که به خاطر تو حاضر شده که بالاخره طلسم بشکنه. بالاخره روزی رسید که بعد از ماه ها تیام پیشم اومد و از تو گفت...از این که تورو دوست داره گفت...از این که فکر می کنه که تو هم دوسش داری گفت. گفت و گفت و نفهمید چه آتشی به جون من میزنه...ولی گفت که نمی تونه بهت برسه و ازم خواست که با هم نامزد کنیم ...البته یه نامزدی سوری. و تنها من و خودش بدونیم که این نامزدی سوریه... نمی فهمیدم چرا داره این کارارو می کنه. برای همین هم حاضر نشدم که بپذیرم. انقدر اومد و رفت تا بالاخره گفت...اون تصادفی که کرده بوده باعث شده بود که اون برای همیشه قید پدر شدن رو بزنه.و تنها کسانی که خبر داشتن ترانه و بردیا بودن. برای همین هم از تو گذشت. عاشقت بود ولی حاضر نبود باهات ازدواج کنه. پذیرفتم که نقش نامزدش رو بازی کنم. نگاه تنفر آمیزی بهت داشتم چون حس می کردم می تونستی با این موضوع کنار بیای و این کارو نکردی و تیام رو از این عشق محروم کردی. تا اینکه بعد از مدتی فهمیدم تو هم گناهی نداشتی...چون این تیام بوده که موضوع رو با تو در میون نمیذاشته...
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
گفتم که بیقرار تو باشم ولی نشد
تنهادر انتظار تو باشم ولی نشد
گفتم به دل که جلب رضایت کندنکرد
گفتم که جان نثارتو باشم ولی نشد
گفتم دعا کنم که بیایی ببینمت
مانند مهزیار تو باشم ولی نشد
#نوای_دلتنگی💔
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدسیچهارم
دائما توی گوشش می خوندم که باید به تو بگه و اونوقت تو آگاهانه تصمیم بگیری ولی او قبول نمی کرد. تنها جواب اون هم این بود که با من ازدواج می کنه و هردو برای همیشه می ریم به کشور مورد علاقه ی من. در اونجا هم اگر من خواستم ازدواج کنم و اگر هم نخواستم می تونیم در کنار هم مثل دو دوست و هم خونه زندگی کنیم.
وقتی می پرسیدم پس چرا منو وارد زندگیت کردی می گفت چون از علاقه ی باران به خودم مطمئنم و می دونم اگه تو نبودی اون هم صبر می کرد تا من به دنبالش برم. تا اینکه پای کیان وارد زندگی تو شد. شب روز خرد شدنش رو می دیدم و دم نمی زدم. همش دنبال این بودم که بالاخره صبرش تموم بشه و همه چیو بهت بگه ...اما تیام صبور تر از اونی بود که من فکر می کردم. آخر هم این من بودم که زیر قولم زدم و تصمیم گرفتم با تو صحبت کنم....باران من همه چیو به ترانه گفتم. ترانه هر چند به بردیا حرفی نزده ولی کاری کرده که امشب تو بتونی راحت با تیام حرف بزنی. باران من می دونم که تو تیام و دوست داری. ازت خواهش می کنم که بری و باهاش حرف بزنی...
من که هنوز از بهت و ناباوری خارج نشده بودم بی اختیار گفتم: یعنی تیام منو دوست داره؟
سوده حین اینکه اشک می ریخت پشت هم سر تکان داد و گفت: آره به خدا...به جون مامانم دوستت داره. به جان خودش که خیلی دوسش دارم دوستت داره.
نفسی کشیدم و اشک هایم را آزاد کردم. سوده که حالم را درک کرده بود تنها در سکوت نظاره گرم بود و هم پای من اشک می ریخت... بعد از مدتی که به سختی گذشت از جا بلند شدم و کیفم را برداشتم و از سوده خداحافظی کردم. بعد از اینکه از در خارج شدم کیان را دیدم که به در تکیه داده بود و خیره به در هتل بود. به محض اینکه من را دید به سمتم آمد و خیره به چشمان قرمز و پف کرده ام گفت: چی شد؟ چی گفت؟
سوار ماشین شدم و تمام طول راه را از تیام و حرفای سوده گفتم. تسلطی روی اشک هایم نداشتم و حین صحبت اشک می ریختم. بعد از اینکه جلوی خانه رسیدیم قفل فرمان را زد و از ماشین پیاده شد. در سمت من را هم باز کرد و کمک کرد تا از ماشین پیاده شوم. سرش را که بلند کرد با چشمان قرمزش مواجه شدم. کیفم را به دستم داد و با صدای لرزانی گفت: مواظب خودت باش.... خیلی مواظب خودت باش باران خانم. شمارمو که داری... هر وقت اراده کنی پیشتم. هر کمکی ازم بخوای نه بهت نمی گم...
اشکش از گوشه ی چشمش چکید و به روی گونه اش ریخت.ادامه داد:
امیدوارم خوشبخت بشی عزیزم... و از کنارم گذشت. به رفتنش خیره شدم و هق هقم کوچه را پر کرد.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat