eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 سردم بود ، اما چقدر حالم خوب بود. نمی‌گذاشت نگاهش کنم ، نمی‌دانم چرا !و من اصلا نمی‌خواستم به وسوسه‌ها اجازه‌ی ورود به حریم عشقی را بدهم که امیر وجودش را اثبات کرده بود . پشتم به او بود و او در حالیکه دستش را دور کمرم انداخته بود مرا سمت سینه اش کشید ...چقدر وجودش آرامش داشت و چه گرمایی! لبخند زدم و دعا کردم هیچ وقت صبح نشود... آرام دستش را روی شکمم حرکت داد و گفت : _خوبی؟ حال مرا می‌پرسید ! آنقدر ذوق زده شدم که سرم اندکی چرخید به عقب : _با منی ! با لبخندی پر از تعجب پرسید : _پس با کی‌ام ؟ ... غیر از تو مگه کسی دیگه هم توی آغوشم هست ؟ باز لبانم لرزید و چشمانم پر شد از چشمه‌های اشک که با اخم گفت : _توروخدا دیگه گریه نکن ... لبخند زدم به زور و چرخیدم سمتش بوسه‌ای روی پیشانیم زد و باز پرسید : _نگفتی خوبی یا نه؟ _خوب؟! عالیم ...تو کنار من باشی و من بد باشم ؟! حتی اگه ترحمم باشه دوستش دارم . آهی کشید که می‌خواست بیشتر شبیه نفس عمیقی جلوه کند ولی آه بود. _فردا وقت دکتر داری . _نریم امیر. _یعنی چی نریم ؟! نگاهم روی گره اخمش بود و دستم روی گونه‌هایش . آرام و آهسته با سر ناخن‌هایم گونه‌هایش را خراشیدم . ریش نرم و سیاهش از زیر ناخنم رد می‌شد که گفتم : _عوضش بریم مسافرت ..بریم مشهد ... _عوض نداره...دکتر رو می‌ریم مشهد هم می‌ریم . _نه...مشهد رو بریم دکتر رو نه. نگاهش تند شد که فوری سرم را چسباندم به زیر گردنش تا نه نگاه تندش را ببینم نه اخمش را . _اول مشهد بریم ...می‌خوام با امام رضا حرف بزنم . _رامش ! _جانم . نگفت ...سکوت کرد! حتی نگفت که حرفم را پذیرفته یا نه ! فقط سکوت کرد! عطرش را یک نفس به سینه کشیدم و آهسته زمزمه کردم : _می‌دونی قد عشقت چقدره؟ جوابی نداد و من آهسته گفتم : _به اندازه‌ی جانم ..دوستت دارم امیر جان . نفس هایش تند شد .خواستم سربلند کنم و صورتش را ببینم که نگذاشت . با دودست مرا سمت خودش کشید و در دایره‌ی تنگ دستانش اسیرم کرد. بوسه‌ای روی موهایم زد که قند در دلم آب کرد. انقدر آنشب قند در دلم آب شده بود که حتم داشتم فردای آن روز ، قندخونم افت می‌کند . چشمانم حالا که خود ارامش مرا در آغوش کشیده بود به خواب احتیاج داشت . خوابم برد و چه خوابی ! سراسر رویای صادقه . سراسر آرامش ...دردی نبود ، زجری نبود، عذابی نبود ... بهشت آغوشش را برایم گشوده بود تا من هر نفسم را به عطرش پر کنم . آنشب با دنیای رامش گذشته‌ها خداحافظی کردم . خوشبختی‌ام گرچه کوتاه بود به قد عمر کوتاه من ... اما بود. هرلحظه از شب که چشمم اندکی باز شد و دیدم باز دست امیر همراهم است ، با خوشحالی چشم بستم . تمام شب را با من به صبح رساند...حالا رسما همسرم بود! نفسم بود...جانم بود ، نوش داروی دردم بود...اصلا تمام دنیایم بود. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💠 حق الناس ●وارد غذاخوری شدم. به کلاس نمی‌رسیدم و صف غذا طولانی بود. دنبال آشنایی می‌گشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم. شخصی را دیدم که چهره‌ای آشنا داشت و قیافه‌ای مذهبی. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر. چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت. ●و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد. بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟ گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمی‌گردم و برای خودم غذا می‌گیرم. 📎پ ن:نماینده مردم مشهد در اولین دوره مجلس ●ولادت : ۱۳۳۳/۲/۴ - تهران ●شهادت : ۱۳۶۰/۴/۷ - تهران ، توسط گروهک صهیونیستی منافقین ●آرامگاه : قم - حرم حضرت معصومه سلام الله علیها @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
زندگی بدون مهدی ... سلام بر مهدی ... این داستان یعنی : زندگی بدون عشقی آسمانی : یعنی زندگی بدون مهدی ... شرمنده مولاجان : باید کمی بنویسم اینجا .. لطفی کن شما نخوان ... حیف این لحظه ها و ثانیه ها و عمرها که به بطالت بگذرد در گناه ... حیف این لحظه های زمین که بگذرد بی حضور مولا ... حیف این عشق های پاکِ باطنی که بسته شود به ناپاکی ... حیف این چشم های دنیایی که دلبسته شود به هر چه جز قامت دل آرای مهدی ... حیف این دست ها و زبان های دنیایی که به کار برده شود جز به عشق مهدی ... هر چند معشوقِ من غایب است از نظرهای دنیادیدگان : اما مولای من حاضر است در ثانیه های پاک هستی : حاضر مانده تا عشقش را ارزانی کند بر جانهای مشتاقان ... کاش می شد عشقِ مهدی را با صحنه های این چنینی بر انسانها نشان داد تا اگر هم ریموت در دست مردند : افتخاری باشد برایشان در صحرای محشر ... اما عشقِ مهدی رسیدنی است : اگر به مهدی رسیدی : عاشق میشوی و فارغ از هر چه رنگ دنیا بگیرد .. حیف این قلب : که بتپد برای هر کسی و هر چیزی جز مهدی ... خلاصه که حیف این " انسانیت " که خرج شود هر کجا جز به نام مهدی ... حیف این سال های زیبای جوانی که نباشد به پای مهدی .. من عشقم را فریاد میزنم : تا هر انسان آزاده ای بشنود , مرا تحسین کند : من جوانم و زنده به عشقِِ مهدی ... ❣❣❣❣❣❣❣❣ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
تو در ميدان ايستاده اى كه ناگهان، باران تير و سنگ و نيزه باريدن مى گيرد. تو گاهى نگاهى به خيمه ها مى كنى، گاه نگاهى به مردم كوفه، اين مردم، ميزبانان تو هستند، آنها تو را به شهر خود دعوت كرده اند و اكنون مهمان نوازى به اوج خود رسيده است!! سنگ باران، تير باران! آماج تيرها بر بدن تو مى نشيند، واى، خدايا! چه مى بينم! سنگى به پيشانى تو اصابت مى كند و خون از پيشانى تو جارى مى شود. لحظه اى صبر مى كنى، امّا دشمن امان نمى دهد و اين بار تيرى زهر آلود بر قلب تو مى نشيند. نمى دانم چه كسى اين تير را مى زند. امّا اين تير براى امام حسين(ع) از همه تيرها سخت تر است. صداى تو در دشت كربلا مى پيچد: "خدايا! من به رضاىِ تو راضى هستم". تير به سختى در سينه ات فرو رفته است. چاره اى نيست بايد تير را بيرون بياورى. به زحمت، تير را بيرون مى آورى و خون مى جوشد. خون ها را جمع مى كنى و به سوى آسمان مى پاشى و مى گويى: "بار خدايا! همه اين بلاها در راه تو چيزى نيست". فرشتگان همه در تعجّب اند. تو كيستى كه با خدا اين گونه سخن مى گويى. قطره اى از آن خون به زمين بر نمى گردد. آسمان سرخ مى شود. تاكنون هيچ كس آسمان را اين گونه نديده است. اين سرخى خون توست كه در آسمانِ غروب، مانده است. بار ديگر خون در دست خود مى گيرى و اين بار صورت خود را با آن رنگين مى كنى. تو مى خواهى اين گونه به ديدار پيامبر بروى. خونى كه از بدنت رفته است، باعث ضعف تو مى شود. دشمن فرصت را غنيمت مى شمارد و از هر طرف با شمشيرها مى آيند و هفتاد و دو ضربه شمشير بر بدن تو مى نشيند و تو از روى اسب با صورت به زير مى آيى. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💢 پلیسی که جانش را فدای مردم کرد 🔹بیست و پنجم اردیبهشت 96 تعدادی از عناصر وابسته به گروهک تروریستی داعش با شروع تیراندازی مقابل کلانتری 22 مجاهد اهواز قصد حمله به آن را داشتند و شهید علی بخش حسنوند که در حال راهنمایی ارباب رجوع بود با هدایت مردم به داخل کلانتری، مردم را از خطر مرگ نجات می دهد و خود سپر گلوله داعشی های می شود . ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 انگار همه چیز یک شبه جور شد ...شاید به قول ارغوان ، خواست خدا، ولی من می‌گفتم ،امام رضا طلبید . تا قبل از ظهر ، امیر توانست چند روز مرخصی بگیرد و یه چمدان کوچک ببندیم و در میان اشک‌های ذوق نرگس خانوم راه بیافتیم . اشک‌های ذوق نرگس خانوم از مسافرت زیارتی ما نبود... از حرفی بود که امیر سر صبحانه زد . درست وقتی با آن چهره‌ی زرد و بی‌رنگ و رو سر سفره نشستم ، امیر رو به نرگس خانم گفت : _میگم یه صبحانه‌ی مقوی چی داره؟ نرگس خانوم نگاهش در مخلفات سفره چرخید : _گردو که هست ، پنیر و کره هم هست ...می‌خوای برات تخم مرغ بزنم ؟ امیر با خونسردی لقمه‌ای از کره و پنیر گرفت و گفت: _نه...من نه ...برای عروست بگیر . نرگس خانم به من نگاهی انداخت ، شاید هنوز مفهوم نگاه امیر را نمی‌دانست اما من با آن گونه‌های سرخ و قرمز شده ، خود جواب بودم که امیر نگذاشت و باز گفت : _عجب مادر شوهری هستی‌ها ... مادر جون ...! یه کاچی یه تخم مرغ با روغن محلی ... یه چیزی بهش بده که جون بگیره دیگه . و بعد نگذاشت تا نگاه نرگس خانم در صورت امیر بنشیند. یک نفس لیوان چایش را سرکشید و رفت و من از خجالت آب شدم که فریاد متعجب نرگس خانم برخاست : _امیر ! و در نبود امیری که پا به فرار گذاشت سمت من چرخید : _رامش جان !....آره ؟ سرخ شدم ...کبود شدم ...شاید اصلا مردم و زنده شدم و با سکوت من نرگس خانم برخاست . دور خانه چرخی زد و بعد بوی دود اسپند را راه انداخت و بعد یک تخم مرغ با روغن محلی زد . برای منی که هیچ چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت ؟! به زور چند لقمه‌ی مورچه‌ای با ضرب چایی از گلو پایین دادم اما حتی نمی‌خواستم حالا فکر کنم که این گرفتگی راه گلویم از همان علایم سرطان مری بود . از زیر قرآن نرگس خانم رد شدیم ،نرگس خانم صورتم را بوسید و رو به امیر گفت : _اذیتش نکنی تازه داماد. من سرخ شدم و امیر خنده‌اش را با سری که از مادرش برگرداند ، پنهان کرد ... شایدم خجالتش را ! نرگس خانم را خیلی دوست داشتم . حس مادرانه‌اش بیشتر از مادر خودم بود . مادری که همیشه سرش در پول جیبش بود و مجله‌های رنگارنگ مد و لباس، اما نرگس خانم نگاهش همیشه و همیشه به خانواده‌اش بود و حتی منی که به اسم عروسش بودم شاید . دلم خواست به ارغوان سری بزنم البته بعد از سفری که شاید اسمش را می‌شد گذاشت ماه عسل ! دلم می‌خواست مادرم را ببینم و به پایش بیافتم بلکه دست از سر کینه‌ی شتری‌اش بردارد. دلم می‌خواست به رادوین بگویم، قدر ارغوان را بداند . اما همه‌ی اینها را گذاشتم بعد از مسافرت . می‌خواستم فعلا در همان دو روز، فقط و فقط به امیر فکر کنم . به نگاهش که انگار کمی گرم شده بود و می‌خواستم دل خوش کنم که لااقل زنده می‌مانم به عشقش . آنقدر که طعم شیرین عشق او در تنم رسوخ کند و شاید شفای کاملم بشود. حالم بهتر بود...بهتر که نه ، اما آنقدر تلقین کرده بودم که حتی حالت تهوعم را هم مهار کردم و حتی سرفه‌هایم را و حتی درد بدی که چند روزی بود مهمان تنم شده بود . حالا می‌خواستم تنها دغدغه‌ی زندگی‌ام ،امیر باشد و بس . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهیدمحمدابراهیم‌همت🎙 قدم‌بر‌می‌داریم‌برای‌رضای‌خدا قلم‌برمی‌داریم‌روی‌کاغذبرای‌رضای‌خدا حرف‌می‌زنیم‌برای‌رضای‌خدا شعار‌می‌دیم‌‌برای‌رضای‌خدا می‌جنگیم‌برای‌رضای‌خدا همه‌چیز همه‌چیز همه‌چیز خاص‌خداباشه! @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
📝 🌷 دلم براے بهانه مے گیرد😔 در دلــم همیشه یادتان روشنــی بخش لحظــه هاے تاریک زندگــے ست،🎆 💥 اما امروز بیشتر از همیشه دلتنگتانم...😞 🌱شما را به لبخند ؛ در قهقهه ے مستانه تان😄، بیادمان باشید و دستگیرمان....! 🌱ڪه ما را هر لحظـه بیــمِ گم شدن هست 😰در این دنیــاے فانـے 🌱همیشــه به حـالِ شما غبطـه میخــورم ... 😢 🌱به حالِ شمایـے ڪه سبب تبســم مــولاے غریبــم بودید و هستیــد ...👌 ⚡️راستـے میشود براے دلـ♥️ـم دعا ڪنید!؟ ❣ " " ❣ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شبتون بخیر التماس دعا 💖🌹🌟🌙✨🌹💖
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ گفتم که بیقرار تو باشم ولی نشد تنهادر انتظار تو باشم ولی نشد گفتم به دل که جلب رضایت کندنکرد گفتم که جان نثارتو باشم ولی نشد گفتم دعا کنم که بیایی ببینمت مانند مهزیار تو باشم ولی نشد #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 روی مبل راحتی لابی نشسته بودم . درد داشتم .درد بدی که می‌خواستم یا انکارش کنم یا پنهانش ! امیر با چند قدم بزرگ خودش را به من رساند و خم شد سمت دسته‌ی چمدان . از جا برخاستم و همراهش رفتم . خسته بود... یازده ساعت کامل رانندگی کرده بود و من می‌خواستم فقط زودتر با یک لیوان آب ، یکی از آن مسکن‌های قوی‌ام را بخورم تا آرام بگیرم ! هتل زیبایی بود! نمی‌خواستم آنقدر خرج روی دستش بگذارم ولی خودش اصرار کرد . تا وارد اتاقمان شدیم ،چمدان مرا کنج دیوار گذاشت و گفت : _جای قشنگیه! بی‌معطلی رفتم سراغ کیفم و پاکت داروها . نگفته فهمید : _درد داری ؟ _خوبم . _نخور، صبر کن یه چیزی بخوری بعد . _نمی تونم . همان وسط اتاق ایستاد و نگاهم کرد که قرصی از جلدش جدا کردم و در دهان گذاشتم و بطری آبی که در دستم بود را سرکشیدم . سرم را که بلند کردم امیر را دیدم که محو تماشایم بود ! لبخند زنان گفتم : _خوبم. _می‌خوای بریم شام ؟ _نه ... برو یه دوش بگیر بعد . شاید داشت برایم فیلم بازی می‌کرد! نقش عشقی که نداشت و نبود ، اما بازیگر خوبی بود و من چقدر دلم را به همان نقشش خوش کردم . لباسم را عوض کردم . امیر هم داشت وسایل رفتن به حمامش را ازچمدان برمی‌داشت ... یک حوله و لباس و شامپو . _می‌خوای یه چایی بذارم ؟ _آره. او اینرا گفت و من رفتم سمت چایساز روی پیشخوان کوچک آشپزخانه . آشپزخانه‌ی یک متر و نیمی با دو کابینت و یک گاز رو کابینتی دوشعله . کتری چایساز را آب کردم و گذاشتم... درست وقتی وسایلش را بغل کرده بود و داشت می‌رفت سمت حمام گفتم : _امیر . ایستاد . جلو رفتم ...تازه نگاهش به من به آن تونیک کوتاه افتاد ...متعجبش کردم اخمی ریز به صورتش آمد: _ ...شیطون نشو حالت خوب نیست ، دردم داری ، قرصم خوردی با معده خالی . خنده‌ی کوتاهی سر دادم : _عجب ریتمی !...حالم خوبه . نگاهش توی چشمانم مات شد ! بدون حتی ذره ای حرکت : _امیر... دستش را کشیدم . نمی‌خواستم چیزی از بقیه کمتر باشم ...چه گناهی کرده بود که همسرم شده بود . خوب بلد بودم راضیش کنم .شاید هم ترحم کرد به حال من ،اما می‌خواستم هرطوری شده بجنگم ... با هر چیزی که مرا وادار می‌کرد قبول کنم که خواهم مُرد ... دلم می‌خواست حالا که امیر هم پابه پای من ،آغوشش را سهمم کرده بود، زنده می‌ماندم برای چشیدن طعم روزهایی که هنوز نیامده بود. موفق هم شدم ...نمی‌خواستم بخاطر من و حالم ،خودش را محبوس کند تا به رویم نیاورد که چقدر زندگی با زنی چون من برای او سخت است . و کمی بعد حالم بد شد ...دردم شروع شد ... اما نمی‌خواستم این همراهی را بهم بزنم . تمام قوایم ، نیرویم را جمع کردم که مقاومت کنم تا آخرین لحظه ...با تمام توانم جنگیدم برای آن دردی که هرثانیه بیشتر می‌شد . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
بسیجی‌ها، سپاهی‌ها ... این لباسی که بر تن کرده‌اید خلعتی است از جانب فرزند حضرت زهرا (سلام الله علیها) پس لیاقت خود را به اثبات برسانید. شادی روح پاک همه شهدا @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌻درد دل با امام زمانم🌻 صدایت زدم ازدوردست، بازهم صدایم خسته بود گشتم جهان دنبال تو،گرچه دوپایم خسته بود مهدی ای طاووس بهشت، بازنظری، اشارتی از ابتدای راه هم تا انتهایم خسته بود در لحظه لحظه انتظار، ازپَست هاتابه کمال گفتم من این لالایی و لالایی هایم خسته بود ببخش مرا ای نازنین،اگر دل هم ره تو نیست اگردستم سوی تونیست،شایددست هایم خسته بود تمامی تمام من، ناله ای در فراق توست بشنو مولا ناله هایم، گر ناله هایم خسته بود حلقه ای درگوش من است،کز افتخارعشق توست عشق را دراشکهایم ببین،گرچشم هایم خسته بود آنقدر روم سوی تو تا افتد نفس از جان من گر رفت جان از تن برون، جانانه هایم خسته بود آنقدر بر عشقت بنازم ، تا شود ناز روزگارم نازت را بر چشم گذارم، گر شانه هایم خسته بود کِشت دعای انتظار، پر سود و پر رونق ولی سبز کن تو این کِشت مرا،گر دانه هایم خسته بود مقبول اگر افتد مرایک دانه ازاین کِشت بس است مهدی اگر ضامن شود، گوید رضایم خسته بود دعای انتظار من پیشکش روی ماه توست گفتم من این چند بیت را،گر واژه هایم خسته بود ☘☘☘☘☘☘☘☘ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
صداى مناجات تو به گوش مى رسد: "در راه تو بر همه اين سختى ها صبر مى كنم". تو جلوه صبر خدايى! در اوج قلّه بلا ايستاده اى و شعار توحيد و خداپرستى سر مى دهى! زينب(ع) در حالى كه بر سر و سينه مى زند به سوى تو مى دود، تو را در خاك و خون مى بيند در حالى كه دشمنان، دور تو را محاصره كرده اند. او فرياد مى زند: "واى برادرم!". زينب به عُمَرسعد رو مى كند و با لحنى غمناك مى گويد: "واى بر تو! برادرم را مى كشند و تو نگاه مى كنى". عُمَرسعد رويش را از زينب(ع) برمى گرداند. زينب رو به سپاه كوفه مى كند: "آيا در ميان شما يك مسلمان نيست؟". هيچ كس جواب زينب(ع) را نمى دهد... تو با صدايى آرام با خداى خويش سخن مى گويى: "صَبراً على قَضائِكَ يا رَبِّ"; "در راه تو بر بلاها صبر مى كنم". اكنون بدن تو از زخم شمشير و تير چاك چاك شده است، سرت شكسته و سينه ات شكافته شده است، زبانت از خشكى به كام چسبيده و جگرت از تشنگى مى سوزد. قلبت نيز، داغدار عزيزان است. با اين همه باز هم به خيمه ها نگاه مى كنى و همه نيرو و توان خود را بر شمشير مى آورى و آن را به كمك مى گيرى تا برخيزى، امّا همان لحظه ضربه اى از نيزه و شمشير، بار ديگر تو را به زمين مى زند. شمر به سوى تو مى آيد، او خنجرى در دست دارد... تو پيامبر را صدا مى زنى: "يا جـــدّاه، يا مـُحـمَّداه!"... آسمان تيره و تار مى شود. طوفان سرخى همه جا را فرا مى گيرد و خورشيد، يكباره خاموش مى شود و تو به سوى آسمان ها اوج مى گيرى. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
سیم خاردار نفس....🕊🌱 التماس دعاے شهادتـــ🌹 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
❣ طاقتم تاب شد و از تو نیامد خبری جگرم آب شد و از تو نیامد خبری عاشقانی که مدام از فرجت می‌خواندند عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍁 انگار توانم به درجه‌ی زیر صفر رسید که فوری گفتم : _من می‌رم یه دوش بگیرم بریم شام . _برو ولی زود بیا که فکر کنم شام هتل تموم شد . دویدم سمت حمام حتی لباس برنداشتم . حوله برنداشتم ...شامپو برنداشتم ...اصلا قصدم حمام نبود! شیر آب را باز کردم تا صدایش بر صدای عق زدن‌هایم غالب شود که شد . سرم را سمت راه آب حمام خم کردم و زیر نور چراغ سفید حمام دیدم که تماما خون بالا آوردم ! لخته لخته. زانوانم شکست ... دو زانو خم شدم زیر دوش آب داغ و با چندبار عق زدن، خون کف حمام را پر کرد! تمام تنم لرزید ...سرم سنگین شد ... نمی‌خواستم حالا باور کنم که دارم به آخرین روزهای زندگیم می‌رسم ...چرا ؟ چرا حالا ؟!!! صدای چند ضربه به در آمد: _رامش !خوبی ؟ به زحمت گفتم : _خوبم . _بیا دیگه ...گفتی یه دوش بگیرم . _می‌آم تو لباس بپوش . رفت و من هنوز دو زانو کف حمام نشسته بودم . به زحمت روی پاهایی که زیر تحمل وزن بدنم می‌لرزید ،ایستادم . و چند دقیقه طول کشید تا بوی خون با دوش آب گرم حل شود و من همچنان ایستاده زیر دوش آب گرمی بودم که داشت خوابم می‌کرد و انگار چند ثانیه بعد حس کردم چشمانم تار شد و بدنم سست و توانم درست روی درجه‌ی صفر ماند و هر چه کردم بالا نیامد و افتادم کف حمام و دوش آب روی تنم ، داشت میشست و میبرد هرچه درد بود . باصدایی که توانی درش نبود صدا زدم : _امیر .... حتم دارم که نشنید...انقدر ضعیف بود که در بین صدای قطرات آب گم شود. و من با نفس‌هایی که سخت بود و در سینه‌ام مانده بود، در جدال . چه حال بدی بود ، جان دادن ...سخت و عذاب آور. نه نفسم قطع می‌شد نه بالا می‌آمد و تمام توان من ذره ذره داشت آب می‌شد و از دست می‌رفت . چشمانم پر شد از اشک ...کاش زنده می‌ماندم ...کاش ... به قدر اینکه روزهایی را عاشقی کنم... ولی بعید می‌دانستم ! انگار تمام اعضای بدنم داشت هشدار می‌داد که به لب مرز رسیده ام . لب مرز زنده ‌ماندن و جان دادن . کف حمام افتاده ، داشتم به حال خودم می‌گریستم که باز صدای امیر آمد: _رامش! چرا پس نمیآی !؟ ... دیر شد ... ده دقیقه است داری تو حموم چکار می‌کنی ! حتی زبانم هم نچرخید که بگویم دارم جان می‌دهم ! نمی‌خواستم مرا آنطور ببیند ولی هر تلاشی کردم قادر نبودم که تنم را از کف حمام جمع کنم که در باز شد و امیر در آستانه ی در به تماشایم ایستاد : _رامش ! و دوید ... با همان لباسی که آماده شده بود تا به رستوران هتل برود. خیس شد زیر دوش حمام . شیر را بست و تن مرا به زور از کف حمام جمع کرد. مایه‌ی درد سرش شدم . به زحمت مرا تا تخت خواب دونفره ی اتاق رساند و بعد درحالیکه انگار هول کرده بود با نگرانی که چه زیبا چشمانش را ، نفس هایش را ، حتی صدایش را درگیر کرده بود گفت : _چرا نگفتی حالت بده ؟ جوابی ندادم... فقط چشمانم گویی کار می کرد و گوش هایی که لازم داشتم برای شنیدن صدایش . داشتم بیهوش می‌شدم انگار که مقاومت چشم و گوشم هم از دست رفت و صدای امیر آخرين صدایی شد که شنیدم . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌿 فریب شیطان در بهار جوانی! امام خمینی رحمت الله علیه: ⭕️ گمان نکن که پس از محکم شدن ریشه گناهان انسان بتواند نماید، یا آنکه بتواند به شرايط آن قیام نماید. پس ایام جوانی است كه بار گناهان كمتر و كدورت قلبى و ظلمت باطنی ناقص‌تر و شرایط توبه سهل‌تر و آسان‌تر است. انسان در پیرى حرص و طمع و حب جاه و مال و طول املش بیشتر است‏... 📚 شرح ، صفحه ۲۷۳ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
زمین، گاهواره زندگی انسان و تمام موجوداتِ زنده است، که با تمام کوه ها، دریاها، درّه ها، جنگل ها، چشمه ها، رودخانه ها، معادن و منابع گران بهایش، نشانه ای از نشانه های آفریدگار به شمار می آید که آن را گسترانیده است. روز دحو الارض روز گسترش زمین روز بسیار مبارکی است @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ سر شد به شوق وصل تو فصل جوانیَم هرگز نمیشود که از این در برانیَم یابن الحسن برای تو بیدار میشوم #روزت_بخیر ای همه‌ی زندگانیَم #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 امیر🍀 انگار مجسمه‌ای از گچ روی تخت خوابیده بود ... سفید و بی‌روح ... بی اراده ، محکم توی گوشش زدم : _رامش ! جوابی نداد ...گیج شدم ...منگ شدم ... هنگ کردم اصلا . باید چکار می کردم حالا !!! چند دوری توی اتاق زدم و باز نگاهم به جسم بی‌جانش افتاد که انگار یک نفر توی گوشم گفت : _نبضش را بگیر . اینقدر هول کرده بودم که همچین کار ساده‌ای حتی به ذهنم نرسید ! جلو رفتم و مچ دستش را گرفتم ... انگار نبضی هم نداشت ! تمام صورتم یک مرتبه یخ زد . دست بردم سمت گلویش و نبض زیر گلویش را چک کردم ،به زحمت نبضش با سرانگشتان دستم حس کردم. نفسم حالا راحت بالا آمد و فکری که در سرم فریاد کشید : _حالا چکار کنم ؟ از آب جوش آمده‌ی چایساز کمی در لیوانی ریختم و با چند حبه قند ،کمی آب قند درست کردم . قاشقی برداشتم و سمت تخت رفتم . سرش را مقابل صورتم نگه داشتم و قاشقی آب قند از بین لبانش در گلویش ریختم و خیره در آن رخ بی‌رنگ و رو آهسته گفتم : _رامش ! شاید من مقصر بودم ... مقصر برای دروغی که گفتم ! کلافه دستی به صورتم کشیدم و باز قاشق دیگری آب قند سمت دهانش سرازیر کردم ... صدایش زدم ... پلک نزد ... قلبم داشت ایست می‌کرد . انگار داشت جلوی چشمانم جان می‌داد! دوستش نداشتم شاید ...! دروغ گفتم شاید ...! ولی راضی به مرگش که نبودم . کلافه محکم توی صورتش فریاد زدم : _چشماتو واکن ببینم . از صدای بلندم ، لرزشی روی پلک چشمانش نشست که دلم را کمی قرص کرد . فوری قاشقی دیگر آب قند به دهانش ریختم و زمزمه کردم : _رامش ..جان عزیزت چشماتو واکن ... منو اینجوری دق نده . آهسته پلک زد و چشمان بی فروغش را باز کرد . به زحمت کنج لبش لبخند زد و لبانش به یک کلمه نجوا کرد: _ببخشید . من ببخشم ؟چی را ؟گناهش را ؟! یا این حال وقت و بی وقتش را ؟! شاید باید او می بخشید که تمام زورم را زدم که یک شبه بازیگر شوم . بازیگر نقش مردی که عاشق بود! عذاب وجدان دروغی به آن بزرگی ، داشت خفه ام می کرد ، اما او طاقت شنیدن حقیقت را نداشت . محال بود که کسی یک شبه عاشق شود . من فقط دلم برایش سوخت . نخواستم بعدها عذاب وجدان بگیرم که چرا لااقل یکبار به دروغ اعتراف به عشقی نکردم که هرگز نبوده. نفسم را محکم از سینه بیرون دادم که دستش را از زیر ملحفه بیرون کشید و روی دست من گذاشت . آنقدر سرد و یخ زده که گویی آدم برفی بیش نبود. _امیر ... ببخشید ...اذیتت می‌کنم . اخمی کردم و پشتم را به او کردم و درحالیکه با دو دست لیوان آب قند را میان دستانم گرفته بودم جوابش را دادم : _بس کن ... صدایش پر از بغض شد و با همه‌ی بی‌رمقی که داشت جواب داد: _نمی‌خوام در ...انجام وظایفم ...کوتاهی کنم . حرصم گرفت و صدایم مرز آرامش را رد کرد: _تو وظیفه ای نداری ...کم درد داری ، خوشت می‌آد هی خودتو زجر بدی؟! خوشت می‌آد منو مضطرب کنی ؟! نمی‌گی من الان باید چه خاکی تو سرم می‌کردم با این حالت ؟! کجا می‌بردمت ؟! به کی باید زنگ می‌زدم ؟! باز آهسته گفت : _ببخشید دیگه . آرام نشدم حتی با لحن التماس گونه‌اش . سکوت کردم بلکه دیگر سرش فریاد نزنم . لیوان را انداختم توی ظرفشویی و نگاهم در ریخت و پاش اتاق چرخید . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
❣دامن علقمه و باغ گل ياس يکي است ❣حرم ساقي و سرچشمه‌ي احساس يکي است ❣سير کردم عدد ابجد و ديدم به حساب ❣نام زيباي اباصالح و عباس يکي است... @shohada_vamahdawiat
✨ القاب امام زمان✨ ◀️ لقب هاي مشهور آن حضرت عبارتند از "مهدي"، "قائم"، "منتظَر"، "حجت"، "خَلَف صالح"، "بقية الله"، "منصور"، "صاحب الامر"، "ولي عصر"، "صاحب الزمان"، که معروف ترين آنها "مهدي" است.(۱) ◀️ هريک از اين القاب دلايلي دارد. مثلا: "مهدي" مي گويند به اين علت که به حق هدايت ميکند؛ "قائم" مي گويند چون قيام به حق مي کند؛ "منتظَر" گويند چون مومنان در انتظارِ قدومِ اويند؛ "حجّت" گويند چون حجت و گواه خدا بر خلق است.(۲) ◀️در نگين انگشتر حضرت نيز اينگونه نوشته شده است: “اَنا حُجَّت الله وَ خاصَّتِه” (۳)  ۱و۳: اعيان الشّيعه ج ۲ ص۴۴؛ ۲: بحارالانوار ج ۵۱ ص ۲۸ الي ۳۱ ۱ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>