eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 📝 هاشم که اینک خیالش آسوده شده بود خندید. _از اولش هم من هیچ شرط  و شروطی نداشتم .بفرما دنده را چاق کن! علی اکبر اتومبیل را به حرکت درآورد و زیر لب غرید: _پدر صلواتی! کی میتونه حریف تو بشه!؟ هاشم به طرفش برگشت و بوسه ای بر دستان او که روی فرمان بود ، نشاند. _ما کوچیک شما هستیم آقای اعتمادی! علی اکبر خندید  و سر تکان داد. 🌿🌿🌿🌿🌿 _اینقدر این دست  و اون دست نکن. زودتر باباجون! _ به روی چشم .چقدر شما هولی! _پس چی که هولم! بجنب پدر صلواتی! علی اکبر با لبخندی  که روی لب هایش نشسته بود مثل گنجشک های سرمست بهاری این طرف و آن طرف می پرید و گاهی به اتاق هاشم سرک می کشید. _پس چرا آماده نمیشی ؟! زود باش دیگه! و گاهی پی همسرش راه می‌افتاد _همه چیز آماده است ؟!چیزی کم و کسر نداری؟! و یا شهرام را به دنبال خودش می کشید. _آفرین !بشین کفشهای داداشت را واکس بزن. همچین برقش بنداز که چشم را خیره کنه! دست آخر, همانطور که هر کسی به دنبال کار خودش بود ,وسط هال ایستاد و با صدای بلند گفت: _باید سنگ تموم بزاریم. می خوام مراسمی برپا کنیم که هیچ جا نظیرش را ندیده باشیم. هاشم دکمه پیراهنش را بست و از داخل اتاق سرک کشید. _بابا جون شما که باز گفتی ؟! تشریفات بی  تشریفات  .میدونی که من خوشم نمیاد! _این چه حرفیه ؟!مگه چندبار میخوای عروسی کنی؟! یه بار! این  یک بار هم باید حسابی باشه! _مگه اینجوری که من میگم بی حسابه؟! حساب و کتابش یک خطبه  است و شیرینی همین! بقیه اش اضافیه! علی اکبر همسرش را مخاطب قرار داد _خانم شما یه چیزی به این شازده بگو !شیر پاک خورده یک کلامه! رودابه چادرش را روی سرش مرتب کرد و از اتاق بیرون آمد. _حالا چه وقت این حرفاست.؟ ما تازه میخوایم بریم بله برون. حالا کو تا عروسی و مراسم! هاشم کتش را پوشید از اتاق بیرون آمد و نگاهی به مادرش انداخت: «حاج خانم! شما همون جوری که من گفتم, ترتیب کارها را بده! شرط کن که مراسم باید خیلی ساده و جمع و جور باشد» جلوتر رفت و نفس به نفس علی اکبر ایستاد و ادامه داد: «بابا جون .قربونت برم. آخه تو این وضعیت درست نیست .هم اسرافه هم بی معرفتی!.از آن طرف شهید میارن از این طرف بزن و بکوبه راه بندازیم ؟!!اینکه نمیشه! باور کن اگه سنت پیغمبر و دستور دین نبود ،شاید فعلا زیر بار همین هم نمی رفتم! علی اکبر فهمید که ادامه بحث بی‌نتیجه است، تنها به عنوان آخرین تیر ترکش زیر لب گفت: «کار حرام که نمی خواهیم بکنیم» و رفت تا کفش هایش را بپوشد. مهران که تا آن زمان ساکت ایستاده و به تماشا می‌کرد کنار علی اکبر رفت و همانطور که خود را مشغول واکس زدن کفش ها نشان می داد آهسته گفت: «بابا شما که او را می‌شناسی! بزارید راحت باشه. اصل ازدواجه که به حمدالله داره صورت می‌گیرد» رودابه برای ختم کلام روبه پروین کرد: _مادرجان خلعتی را آماده کردی؟! _بله گذاشتمشون توی کیف دستی. _پس راه بیفتیم که دیر شد. 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌴لبیك یا حسین🌴 ⭕️ امام خامنه ای: گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمه اطهار علیهم السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین ای داریم. ➕ 🌷☘🌷☘ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﺗﺎﺩﻗﺎﻳﻘﻲ ﺩﻳﮕﺮ ... ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺷﻮﻳﺪ .... ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬﺪا اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻴﺪ اﺯ ﺟﻮاﺭ ﻗﺒﻮﺭ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺑﺨﻮاﻧﻴﻢ .... 👇👇👇 https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
❥✨❥ سَـلٰامْ دُرْدٰانِه ی خُـدٰا❣️ یک سلامم را اگر پاسخ بگویی میروم لذتش را، با تمام شهـر قسمت میکنم. ••●❥✧❥●•• http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💠بــیعت با امــام حسیـــن (ع)💠 ✍گزیـده اے از وصیت نامه شهیــد: 🌹تا آخـــرين قطـــره خونــم سنــگر اســلام را ترک نخـــواهم کـــرد. 🔆با خداوند پيمــان مي بــندم که در تمـــام و در تمـــام کربلاهــا با عليه السلام همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامے که همه احکام اســلام در زير پرچــم اسلامے امام زمـــان عجل الله تعالی فرجــه به اجـــرا در آيد . ⚜ان شــاء الله⚜ 🌹🌷🌷🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
شهدای غریب شیراز
🌸🌸🌸🌸 #ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ #ﭼﻠﻪ_ﺣﺴﻴﻨﻲ #ﺗﻮﺻﻴﻪ_ﺭﻫﺒﺮﻱ #ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا #ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼ_ﻭ_ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ... 👇👇👇 *دع
ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺷﺐ ✋ ﺑﻪ ﺣﻤﺪاﻟﻠﻪ ﺗﻮﻓﻴﻖ ﺷﺪ ﻳﻪ ﭼﻬﻠﻪ ﺣﺴﻴﻨﻲ ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺑﺖ اﺯ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎن ﻋﺞ و ﺷﻬﺪا ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ 🌹🌹🌹 اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﻧﺘﻴﺠﻪ اﻳﻦ ﭼﻬﻠﻪ ﺗﻌﺠﻴﻞ ﺩﺭ اﻣﺮ ﻓﺮﺝ و ﺭﻓﻊ ﺑﻼ و ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ اﺯ ﻋﺎﻟﻢ ﺷﻮﺩ 🌹🌹🌹
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 می‌گویند: روزی را صبحِ زود تقسیم می‌کنند  هرجا که هستید سهمِ امروزتان رزق سفره‌ی شهدا ... 🤚 🍃 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 @shohadaye_shiraz
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 📝 آخه این چه وضعیه چرا صورتت را مرتب نکردی؟! اینجا را که می‌بینی محل عروسی هاشمِ ،نه سنگر تاکتیکی! _چیکار کنم ؟!همین دو ساعت پیش رسیدم !تازه خیلی هنر کردم که با پوتین نیامدم! _پوتین صد شرف داره به کفشی که پوشیدی! _مال خودم نیست. از کریم قرض گرفتم. کفش خودم برام تنگ شده بود! حالا چرا اینقدر پیله کردی به من ؟خودت چی؟!نمی تونستی یه دستی رو صندلی چرخدارت بکشی و تمیزش کنی؟؟اصلا می تونستی یه شاخه گل هم بچسبونی جلو ش! _کاری نداره !حالا از همین گل‌هایی که تو آوردی یکیش رو میزنم به صندلیم. _چیکار می کنی؟ نکن! الان همش پرپر میشه!! هاشم که از چند لحظه پیش به تماشای آنها ایستاده بود به خنده افتاد. _شما دو تا هم که همیشه با هم درگیرید. بسه دیگه نا سلامتی اینجا عروسیه! مصطفی رو به محمد کرد: _بفرما پاک آبروریزی کردی! _من یا تو؟! هاشم جلوتر رفت _بابا محض خدا بس کنید کو بقیه بچه ها؟! _مگه نیومدن؟! _نه فکر کردم همتون با هم میایین. مصطفی چپ به محمد خیره شد _بازم دست گل به آب دادی؟! مگه نگفتی قرار و مدار گذاشتید که اونها جدا بیان! _الان پیداش میشه. محمد پشت سر مصطفی نگاه کرد. لبخندی زد و با اوناها پیداشون شد. هر سه به آن سوی خیابان خیره شدند.تعدادی از دوستانشان برخی با چوبدستی یا سوار بر صندلی چرخدار در حالی که هر کدام یک شاخه گل محمدی در دست داشتند. لبخند زنان به سویشان می‌آمدند. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 با رفتن مهمان ها سکوت آرامش به خانه برگشت. هاشم همانطور که کنار پدرش گوش به سفارشات و نصیحت هایش می کرد ، با نگاه حرکات خواهران و برادرانش را که مشغول جمع کردن ظروف و وسایل پذیرایی بودند، تعقیب می‌کرد. علی اکبر حرف‌هایش که تمام شد گفت: خوب حالا از مراسم راضی بودی؟!دیدی که نه تشریفاتی بود و نه بریز و بپاشی! هاشم برگشت. لبخندی زد که سرشار از رضایت و سپاسگزاری بود. دست پدر را در دست گرفت و بر لب هایش گذاشت. علی‌اکبر دستش را عقب کشید او را در آغوش گرفت و بوسید: _انشالله که جشن پیروزی را همین جا و همین جوری برپا کنیم و شما دو تا هم یک عمر کنار هم زندگی خوب و باصفایی داشته باشید. رودابه خسته اما شاداب و بانشاط بالای سر آنها ایستاد. _پدر و پسری خوب با هم خلوت کردین. هاشم دست او را کشید و کنار خود نشاند. _خسته نباشی حاج خانم _درمانده نباشی. انشالله دست راستت زیر سر برادرانت! هاشم خم شد و بوسه ای نرم بر دستان مادر نشاند و زمزمه کرد:« انشاءالله» ناگهان برقی آبی رنگ همه جا را روشن کرد. همه سر بلند کردند. مهران دوربین به دست روبرویشان ایستاده بود. _«اینم یک عکس یادگاری!» 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
(ﻋﺞ ) و 🌷🌹🌷🌹 ﺑﻪ ﺣﻤﺪاﻟﻠﻪ ﺧﺮﻳﺪ و ﺫﺑﺢ 4 ﺭاﺱ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺟﻬﺖ ﻗﺮﺑﺎﻧﻲ اﻭﻝ ﻣﺎﻩ ﻣﺤﺮﻡ اﻟﺤﺮاﻡ اﻧﺠﺎﻡ و ﺗﻮﺯﻳﻊ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻫﺎﻱ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ اﻧﺠﺎﻡ ﻫﺴﺖ 👇👇👇 ﻫﺮ ﻛﺲ ﻛﻪ ﻣﻴﺨﻮاﻫﺪ ﺷﺮﻳﻚ اﻳﻦ ﻗﺮﺑﺎﻧﻲ ﺷﻮﺩ ﺑﺎﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﻫﺴﺖ 👇◾️👇 ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ: 6362141080601017 بانك آينده بــنام محمد پولادي 🔺▫️🔺▫️ *هییت شهداے گمنام شـــیراز* 🌹🌷🌹🌷
: 🔻🔻🔻🔻 : امید آن دارم که در راه حق قطعه قطعه شوم تا چیزی از این قفس تن باقی نماند. به مادرم بگویید که بر مظلومیت حسین (ع)گریه کند تا یاد حسین (ع) همیشه پا برجا بماند. 🌹▪️▪️▪️🌹 🍀☘☘ . : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹 پســـر اولم رو گذاشـــتم شجـــاع الــدین؛ (ســال ۵۹ شهــید شد) پســر دومــم را باردار بــودم رفتم حــرم حضــرت سیــد علاالدین حسـین علیه السلام. گفــتم: آقا مے خــوام اگر پســر شد اســـم شــما رو روش بــذارم ؛ انشاالله کہ برام ســالم بمــونه. ... شکر خدا سالم به دنیا آمــد ولي شهادتش شد مثــل آقام سیــد علاالدین حســین 😞 مادرش داغ دورےکشیــد و منتظــر بود، مــنم داغ دورے کشــیدم و منتظــرم...😭😔 🌷🌹🌷🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫🍃💫🍃💫🍃 تو نرفتی بلکه آمدی، نمردی بلکه زنده شدی، شهادت انسان را زنده می کند... 🤚 💫🍃💫🍃💫🍃 @shohadaye_shiraz
ﺑﺎ ﻋﻨﺎﻳﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮا (س)و ﻧﻆﺮ ﻟﻂﻒ اﺑﺎﻋﺒﺪاﻟﻠﻪ اﻟﺤﺴﻴﻦ (ع)و ﺷﻬﺪا, ﺗﻮﺯﻳﻊ ﺣﺪﻭﺩ 100 ﺑﺴﺘﻪ ﮔﻮﺷﺖ, اﺯ ﻣﺤﻞ ﻗﺮﺑﺎﻧﻲ ﺭﻭﺯ اﻭﻝ ﻣﺎﻩ ﻣﺤﺮﻡ اﻟﺤﺮاﻡ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻫﺎﻱ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪ, ﺻﻮﺭﺕ ﮔﺮﻓﺖ ◾️🌷◾️🌹◾️ ﺧﺪاﻭﻧﺪ اﺯ ﺑﺎﻧﻴﺎﻥ ﺧﻴﺮ ﻗﺒﻮﻝ ﻛﻨﺪ و اﻳﻦ اﻣﺮ ﺳﺒﺒﻲ ﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﺗﻌﺠﻴﻞ ﻓﺮﺝ ﻣﻨﺠﻲ ﻣﻮﻋﻮﺩ ☘🌷☘🌷 ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺡ ﻣﻂﻬﺮ اﻣﺎﻡ و ﺷﻬﺪا و اﻣﻮاﺕ ﺑﺎﻧﻴﺎﻥ ﺧﻴﺮ, ... 🔻🔻🔻🔻 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
🌹🌹 ﭘﺎﻫﺎﺵ اﺯ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﻣﺸــﻜﻞ ﺩاﺷﺖ..... ﺷﺐ ﻋﻤﻠــﻴﺎﺕ چشــم هاش از گریه سرخ شده بود.😭😔 گفتم چے شــده سیـــد؟ گـفت: حتمــا" تو هـــم فــکر مے کنے, با این پاے لـنگم نمے تونــم بــیام تو عمــلیات...😞 اما مــن با همیـــن پــا,توے تمـــام آمـــوزش ها, پا به پاے بچه هـــا اومــــدم که بگـــم با یه پای علیـــل هم می شہ از کشـــور دفـــاع کرد و ﻣﻂﻤﺌنــم اگـــر شهـــید شــــدم, جدم (ع) به خاطـــر این پــا ردم نمیکــنہ! ﺑﺎﻻﺧــــﺮﻩ فرمانــده را راضے کرد...✅ همـــون شب با ذکـــر ع شـــهید شـــد!🌷 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 📝 خورشید تقریباً وسط آسمان رسیده بود که شبح خودرویی در هاله‌ای از گرد و غبار چرخ هایش از دور پیدا شد.قاسم بسیجی جوانی که مسئول ورودی مقر تیپ در امیدیه بود از روی جعبه خالی مهمات بلند شد،کلاش اش را روی شانه جابجا کرد و به استقبال آن تا پشت زنجیری که جلوی ورودی نصب شده بود رفت و با دقت به نزدیک شدن خودرو چشم دوخت. خودرو پشت زنجیر ترمز گرد و توده خاک به هوا بلند شد خاک معلق جلوی صورتش را کنار زد .پاسدار میانسالی با محاسن و موهای خاکستری ,کنار دست راننده جوانی نشسته بود ,همراه با لبخند نرم گفت:« سلام خسته نباشی» سلام نو را جواب داد و قدم دیگری به جلو برداشت تا چهره آنها را بهتر ببیند. _شما هم خسته نباشید بفرمایید. پاسدار میانسال عجیب اونیفرم برگه را درآورد و به طرف او دراز کرد. _با برادر هاشم اعتمادی کار داریم. قاسم با یک نگاه گذرا برگه را خواند و برای اطمینان سوال کرد. _از کجا تشریف آوردین؟! _قرارگاه کربلا از بردی مأموریت که پیداست! _این تانک ها را دور بزنید. برید سمت چپ. احتمالاً داره با بچه ها بازی می کند! _بازی؟! _اعتمادی هر وقت بیکار باشه، میره قاطی افرادش فوتبال بازی میکنه! در محوطه میان تانک ها و نفربرها و دیگر ادوات نظامی، هاشم با تعدادی از افرادش مشغول بازی فوتبال بود .پاسدار با انگشت به کنار زمین بازی اشاره کرد. _برو اونجا پارک کن! خودرو را آهسته و بی سر و صدا نگه داشت و هر دو پیاده شدند. راننده جوان که از علت ماموریتش آگاه بود و از همان آغاز کنجکاوی عجیبی برای دیدن هاشم داشت. به همین خاطر نگاهش را بین بازیکنان گرداند او پرسید:« کدومشون اعتمادیه؟! تو میشناسیش؟!» _کسی که میشناسم از الان تقریبا چهار ، پنج ساله یعنی از سال شصت! _از سال ۶۰؟!! _از عملیات آزادسازی خرمشهر .اون وقتا یک جوان ریزه میزه بود! _یعنی از سال ۶۰ تا حالا جبهه بوده؟! _من اون موقع دیدمش معلوم نیست از چند وقت قبلش جبهه بوده! راننده به چشمان او خیره شد تا از رد نگاهش هاشم را پیدا کند, ولی موفق نشد پرسید: «کدومشون هاشمه؟» پاسدار با انگشت به جوان که توپ را جلو می‌برد اشاره کرد _اوناهاش. جوان با دقت هاشم را زیر نظر گذراند ناباورانه گفت :اون که خیلی جوونه! _ظاهراً بله البته سن و سال زیادی هم نداره .فکر می کنم بیشتر از ۲۳ سالش نباشه! _یعنی تقریباً هم سن و سال من!؟ چطور می خوان چنین مسئولیتی بهش بدن؟! پاسدار لبخندی زد و گفت: تو مو میبینی و من پیچش مو! حالا صبر کن یکم که باهاش آشنا شدی خودت میفهمی! هاشم توپ را زیر پا نگه داشت .نگاهی به اطراف انداخت و فریاد زد: _برید جلو.. روی دروازه! آن گاه با یک نگاه دیگر دروازه بان را از نظر گذراند و با قدرت تمام ضربه زد. توپ گرفته از بالای دست دروازه‌بان گذشت آن دورتر ها به زیر تانک ها غلتید.پاسدار با استفاده از این فرصت دستش را دور دهان حلقه کرد و فریاد زد :هاشم! هاشم به طرف صدا برگرد او را نشناخته اما پس از لحظه ای با خوشحالی دستانش را در هوا تکان داد. _سلام خوش آمدی. با گامهای بلند به سوی آنها دوید. پاسدار دستانش را گشود و او را در آغوش کشید هاشم نیز با خوشحالی دوست و همرزم قدیمی اش را بوسید. _چرا اینجا وایسادی؟! لباساتو در بیار بیا تو زمین. _خیلی ممنون. وقت چندانی نداریم .برای کار مهمی اومدیم اینجا! قاسم نگاه به جوان انداخت و رو به دوستش کرد. _برادرمون را معرفی نکردی حاج محمد. محمد دستی به شانه همراهش زد _ایشان حسن آقا از افراد قرارگاه کربلا است. تا اینجا در خدمتش بودم. هاشم با او دست داد _خیلی خوش اومدی. تو که حتماً اهل فوتبال هستی؟ این حاج محمد ما که میبینی دیگه پیر شده! حاج محمد با شنیدن این حرف ، قیافه جدی به خود گرفت و آستینش را بالا زد _صدتا مثل تو رو حریفم. قبول نداری یا علی این گوی و این میدان. هاشم با علامت تسلیم دستانش را بالا برد _شوخی کردم حاجی چرا اینقدر بهت برخورد. حاج محمدعلی بخشی از برگه را درآورد و به دستش داد _حکم فرماندهی را آوردم از طرف برادر رضایی صادر شده هاشم با تعجب نگاهی به برگه انداخت _فرماندهی کجا؟؟ _تیپ. _کدام تیپ؟! _بعدا میفهمی! 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آن چیزی که امام حسین (ع) و دیگر شهدا برای آن شهید شدند؛ از زبان 🌷 📎ما ملت امام حسینیم 🌷🌹🌷🌹 بانشرمطلب را به دیڱران معرفے کنید j๑ïท ➺ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰فردے بسـیار سخـت‌کوش، متواضـع و فروتن بود، بطوریکـه خیلـی از شبهـا وقتی هواپیـمای مجروحیـن در شـیراز فرود می‌آمـد و کار بیمارسـتانها فوق‌العـاده شلـوغ می‌شـد، ما دکــتر فقیـهے را با موتورسیـکلت به بیمارســتانها می‌رساندیـم و او به درمان و مداواے آنها مشغـول می‌شـد. 🔰 ماموران سـاواک زیرناخنـم ســوزن فرو کردند، آخ نگفــتم! زیر سوزن آتش گرفتنـد دم نزدم! ناخنم را کشیـدند آه نکشـیدم! با کابل سیمے شروع کردنـد،به شـلاق زدن که تیــمسارپهلوان( فرمانده ساواک فارس) آمد. نگاهے به من کرد و گفت : مشت بر سندان آهنی می کوبید! بالگدبه جانم افتادند. بیهوش شدم اماحسرت شنیدن آخ رابدل ساواکی هاگذاشتم. به نقل شهید فقیهی👆 ☘🔻☘🔻 ﺳﻴﺪ ﻣﺤﻤﺪ اﺑﺮاﻫﻴﻢ ﻓﻘﻴﻬﻲ 🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭕️ شب سوم محرم ب روایت تصویر.... برگرد تنها یک بغل بابای من باش😭 🖤 🌹◾️🌹◾️🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
☘🌺☘🌺☘🌺 شهدا💫 رد نگاهشان به ماست! فراموش کردیم سختی مسیرشان را... گم کردیم رد نگاهشان را... 🤚 🕊 ☘🌺☘🌺☘🌺 @shohadaye_shiraz
با حاج خســـرو ﺁﺯاﺩےنگهبــان بودیــم. باران تــیر و ترکــش بر ســرمــا بود امــا از آن سهمے نمیبــردیم تا بہ آرزویـمان(شــهادت)برسیم!😞 حاج خســرو شـــروع کرد به خوانـــدن حضــرت رقیـــه!😭 یک دل ســیر اشـــک ریختیـــم و از خداطلــب شــهادت کردیــم... صــبح هـــر دو خــواب دیـدیم! انگار برات شهادت هردو را (س) امضا کـــرد ﺭاﻭﻱ: ﺷﻬﻴﺪ ﺳﻠﻂﺎﻧﻲ 🌷🌹🌷🌹 🌷🌹🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 📝 صدایی از پشت سرشان فریاد زد _هاشم مگه نمی آیی؟! برگشت و نگاهی به همبازی هایش انداخت _بچه ها منتظرم هستند بازی هنوز تموم نشده! حاج محمد بهت زده نگاهش کرد و به برگه ماموریت اشاره کرد _پس این چی؟! هاشم حکم را به او برگرداند _چشم برای این هم فرصت داریم بزار برای بعد از بازی. حالا هردوتون لباسها رو در بیارید و بپرید توی زمین! حاج محمد چشم غره رفت _یعنی چه ؟!انگار متوجه نشدی جریان چیه؟! _گمانم تو متوجه نشدی !جریان اینکه یک گل دیگه مونده ...یا علی! اگر راست میگی و هنوز پیر نشدی ،گوی و میدانی که میگفتی حاضره. بفرما! هنوز آخرین کلمات از دهانش در نیامده بود که برگشت و مشغول بازی شد.حاج محمد به طرف حسن که با تعجب به او زل زده بود برگشت .شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «ظاهراً چاره‌ای نداریم!»و مشغول باز کردن دکمه های عینی فر مشاور وزیر نگاه به ناباوری او به داخل زمین دوید. 🌿🌿🌿🌿🌿 هاشم نشست و به نقشه هایی که در دست او بود، نگاهی انداخت: _ مثل اینکه جایی داشتین میرفتین؟! _درسته! یک کم هم عجله دارم .به همین خاطر اگر موافقی بریم سر اصل مطلب. به قول معروف تعارف کم کن و بر مطلب افزا! هاشم خندید: «در خدمتم» _بسیار خوب .به خاطر مسئله مهمی ازت خواستم که بیای اینجا .در رابطه با همون حکم فرماندهی تیپ لازمه صحبت‌هایی بشه!خلاصه اش اینه که فرماندهی کل ضمن قدردانی از زحماتی که در پشت ستاد لشکر کشیدی، دستور داده که از این به بعد تمام فکر و ذکرت را صرف ساماندهی تیپ امام حسن بکنی. _به چشم! _حقیقتش را بخوای ، با توجه به سن و سالت ، این تصمیم برای من و خیلی های دیگه عجیب بود .ولی به هرحال فرماندهی کل به خاطر لیاقتی که تا به حال نشون دادی و با توجه به استعداد و علاقه ات ، تصمیم گرفته این کار را به تو واگذار کنه و امیدوارم که مثل همیشه به خوبی انجامش بدی. _نظر لطف شونه! _البته ما همگی میدونیم که تشکیل و راه اندازی یک تیپ در بحبوحه جنگ کار آسانی نیست. به خصوص که هیچ امکاناتی هم نداری و تقریباً دست تنها هستی. اما به هر حال کاری هست که باید بشه! در ضمن فرصت زیادی هم نداری .چون به زودی این تیپ باید بازدهی داشته باشه و در عملیات آینده فعالانه شرکت کنه ! ضمنا افراد را هم خودت باید انتخاب کنی. خب دیگه اصل مطلب همین بود اگر سوالی داری بپرس! _از کجا باید شروع کنم!؟ _برات توضیح میدم! شما در واقع باید گردان قائم را تا حد تیپ ارتقا بدی و تجهیز کنی! _که اینطور...!! _من دیگه کاری ندارم. شما فعلاً بگرد و افرادی را که میخوای از بین بچه‌ها انتخاب کن. بعداً درباره جزئیاتش صحبت می‌کنیم! از سنگر فرماندهی بیرون رفتند و هاشم پیش از جدا شدن پرسید:«برای انتخاب افراد مثلاً معاونین ،مسئولین ادوات یا پرسنلی یا قسمتهای دیگه احتیاج به نظر و مشورت شما دارم» _شما پیشنهادات رو بیار من در خدمتم. همه ما روی تو حساب میکنیم. موفق باشی. _تمام تلاشم رو می کنم! _غیر از این هم از تو انتظاری نداریم. غیب پرور رفت و هاشم را با یک دنیا فکر و خیال تنها گذاشت. هاشم احساس می‌کرد کوهی روی شانه هایش گذاشته اند یک لحظه دچار بیم و تردید شد که نکند بتواند این کوه را تحمل کند؟! اما نگذاشت این هراس در دلش لانه کند .نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد: توکل به خدا «یا قمر بنی هاشم» 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
بسم ﺭﺏ اﻟﺸﻬﺪا ◾️◾️◾️◾️ 🏴الذین اذا أصابتهم مصیبه قالو إنا لله و انا إلیه راجعون 💠 *لشکر عملیاتی همیشه قهرمان و پیروز ۱۹ فجر فارس دوباره در راه امنیت در آغاز ماه محرم در منطقه جنوب شرق کشور (سراوان) دو شهید را تقدیم انقلاب کرد.* 🌷سرهنگ پاسدار «جواد حسین‌دوست» 🌷سرباز وظیفه «محمدرضا اسکندری‌نژاد» ◾️◾️◾️◾️◾️ ... 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb