فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فیلم / اخبار عجیبی در عالم دنیا که برای ﻣﺎ ﻧﻤﻴﮕﻮﻳﻨﺪ....
#فوق_العاده_مهم
#ﻣﺤﺮﻡ_ﺑﻲ_ﺣﺎﺝ_ﻗﺎﺳﻢ
#اﻟﺘﻤﺎﺱﺩﻋﺎﻱ_ﺷﻬﺎﺩﺕ
🌷🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ واتسـاپ:
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیست_و_هشتم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
📝 آخه این چه وضعیه چرا صورتت را مرتب نکردی؟! اینجا را که میبینی محل عروسی هاشمِ ،نه سنگر تاکتیکی!
_چیکار کنم ؟!همین دو ساعت پیش رسیدم !تازه خیلی هنر کردم که با پوتین نیامدم!
_پوتین صد شرف داره به کفشی که پوشیدی!
_مال خودم نیست. از کریم قرض گرفتم. کفش خودم برام تنگ شده بود! حالا چرا اینقدر پیله کردی به من ؟خودت چی؟!نمی تونستی یه دستی رو صندلی چرخدارت بکشی و تمیزش کنی؟؟اصلا می تونستی یه شاخه گل هم بچسبونی جلو ش!
_کاری نداره !حالا از همین گلهایی که تو آوردی یکیش رو میزنم به صندلیم.
_چیکار می کنی؟ نکن! الان همش پرپر میشه!!
هاشم که از چند لحظه پیش به تماشای آنها ایستاده بود به خنده افتاد.
_شما دو تا هم که همیشه با هم درگیرید. بسه دیگه نا سلامتی اینجا عروسیه!
مصطفی رو به محمد کرد:
_بفرما پاک آبروریزی کردی!
_من یا تو؟!
هاشم جلوتر رفت
_بابا محض خدا بس کنید کو بقیه بچه ها؟!
_مگه نیومدن؟!
_نه فکر کردم همتون با هم میایین.
مصطفی چپ به محمد خیره شد
_بازم دست گل به آب دادی؟! مگه نگفتی قرار و مدار گذاشتید که اونها جدا بیان!
_الان پیداش میشه.
محمد پشت سر مصطفی نگاه کرد. لبخندی زد و با اوناها پیداشون شد.
هر سه به آن سوی خیابان خیره شدند.تعدادی از دوستانشان برخی با چوبدستی یا سوار بر صندلی چرخدار در حالی که هر کدام یک شاخه گل محمدی در دست داشتند. لبخند زنان به سویشان میآمدند.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
با رفتن مهمان ها سکوت آرامش به خانه برگشت. هاشم همانطور که کنار پدرش گوش به سفارشات و نصیحت هایش می کرد ، با نگاه حرکات خواهران و برادرانش را که مشغول جمع کردن ظروف و وسایل پذیرایی بودند، تعقیب میکرد.
علی اکبر حرفهایش که تمام شد گفت: خوب حالا از مراسم راضی بودی؟!دیدی که نه تشریفاتی بود و نه بریز و بپاشی!
هاشم برگشت. لبخندی زد که سرشار از رضایت و سپاسگزاری بود. دست پدر را در دست گرفت و بر لب هایش گذاشت.
علیاکبر دستش را عقب کشید او را در آغوش گرفت و بوسید:
_انشالله که جشن پیروزی را همین جا و همین جوری برپا کنیم و شما دو تا هم یک عمر کنار هم زندگی خوب و باصفایی داشته باشید.
رودابه خسته اما شاداب و بانشاط بالای سر آنها ایستاد.
_پدر و پسری خوب با هم خلوت کردین.
هاشم دست او را کشید و کنار خود نشاند.
_خسته نباشی حاج خانم
_درمانده نباشی. انشالله دست راستت زیر سر برادرانت!
هاشم خم شد و بوسه ای نرم بر دستان مادر نشاند و زمزمه کرد:« انشاءالله»
ناگهان برقی آبی رنگ همه جا را روشن کرد. همه سر بلند کردند. مهران دوربین به دست روبرویشان ایستاده بود.
_«اینم یک عکس یادگاری!»
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#قربانےاول_ماه_قمرے
#ﻧﺬﺭﻇﻬﻮﺭﻣﻨﺠﻲ_ﻣﻮﻋﻮﺩ(ﻋﺞ )
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼﻭﺑﻴﻤﺎﺭﻱ
#ﻛﻤﻚ_ﻣﻮﻣﻨﺎﻧﻪ
🌷🌹🌷🌹
ﺑﻪ ﺣﻤﺪاﻟﻠﻪ ﺧﺮﻳﺪ و ﺫﺑﺢ 4 ﺭاﺱ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺟﻬﺖ ﻗﺮﺑﺎﻧﻲ اﻭﻝ ﻣﺎﻩ ﻣﺤﺮﻡ اﻟﺤﺮاﻡ اﻧﺠﺎﻡ و ﺗﻮﺯﻳﻊ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻫﺎﻱ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ اﻧﺠﺎﻡ ﻫﺴﺖ
👇👇👇
ﻫﺮ ﻛﺲ ﻛﻪ ﻣﻴﺨﻮاﻫﺪ ﺷﺮﻳﻚ اﻳﻦ ﻗﺮﺑﺎﻧﻲ ﺷﻮﺩ ﺑﺎﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﻫﺴﺖ
👇◾️👇
ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ:
6362141080601017
بانك آينده بــنام محمد پولادي
🔺▫️🔺▫️
*هییت شهداے گمنام شـــیراز*
🌹🌷🌹🌷
#ﻳﺎﺩﻱ_اﺯﺷﻬﺪاﻱ_ﺣﺴﻴﻨﻲ:
🔻🔻🔻🔻
#شهیداحسان_حدائق :
امید آن دارم که در راه حق قطعه قطعه شوم تا چیزی از این قفس تن باقی نماند.
به مادرم بگویید که بر مظلومیت حسین (ع)گریه کند تا یاد حسین (ع) همیشه پا برجا بماند.
🌹▪️▪️▪️🌹
#ﺷﻬــــﺪاے_فارس
🍀☘☘
.
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کشف پیکر مطهر یک شهید در محور فکه با پیراهن مشکی دیروز و در آستانه ماه محرم
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم...
#ڪربلا
#شهدا_یاران_حسین ع
🌷▫️🌷▫️🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
🌹🌹🌹🌹
پســـر اولم رو گذاشـــتم شجـــاع الــدین؛ (ســال ۵۹ شهــید شد)
پســر دومــم را باردار بــودم
رفتم حــرم حضــرت سیــد علاالدین حسـین علیه السلام.
گفــتم: آقا مے خــوام اگر پســر شد اســـم شــما رو روش بــذارم ؛ انشاالله کہ برام ســالم بمــونه. ...
شکر خدا سالم به دنیا آمــد
ولي شهادتش شد مثــل آقام سیــد علاالدین حســین 😞
مادرش داغ دورےکشیــد و منتظــر بود، مــنم داغ دورے کشــیدم و منتظــرم...😭😔
#شهید_مفقودالاثر_سید_علاالدین_رضوی
#ﺷﻬﺪاےﻓﺎﺭﺱ
#اﻳﺎﻡﻭﻻﺩﺕ
🌷🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
💫🍃💫🍃💫🍃
تو نرفتی بلکه آمدی،
نمردی بلکه زنده شدی،
شهادت انسان را زنده می کند...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی
💫🍃💫🍃💫🍃
@shohadaye_shiraz
#ﮔﺰاﺭﺵ
ﺑﺎ ﻋﻨﺎﻳﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮا (س)و ﻧﻆﺮ ﻟﻂﻒ اﺑﺎﻋﺒﺪاﻟﻠﻪ اﻟﺤﺴﻴﻦ (ع)و ﺷﻬﺪا, ﺗﻮﺯﻳﻊ ﺣﺪﻭﺩ 100 ﺑﺴﺘﻪ ﮔﻮﺷﺖ, اﺯ ﻣﺤﻞ ﻗﺮﺑﺎﻧﻲ ﺭﻭﺯ اﻭﻝ ﻣﺎﻩ ﻣﺤﺮﻡ اﻟﺤﺮاﻡ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻫﺎﻱ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪ, ﺻﻮﺭﺕ ﮔﺮﻓﺖ
◾️🌷◾️🌹◾️
ﺧﺪاﻭﻧﺪ اﺯ ﺑﺎﻧﻴﺎﻥ ﺧﻴﺮ ﻗﺒﻮﻝ ﻛﻨﺪ و اﻳﻦ اﻣﺮ ﺳﺒﺒﻲ ﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﺗﻌﺠﻴﻞ ﻓﺮﺝ ﻣﻨﺠﻲ ﻣﻮﻋﻮﺩ
☘🌷☘🌷
ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺡ ﻣﻂﻬﺮ اﻣﺎﻡ و ﺷﻬﺪا و اﻣﻮاﺕ ﺑﺎﻧﻴﺎﻥ ﺧﻴﺮ, #ﺻﻠﻮاﺕ ...
🔻🔻🔻🔻
ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
#ﻳﺎﺩﻱ_اﺯﺷﻬﺪاﻱﺣﺴﻴﻨﻲ
🌹🌹
ﭘﺎﻫﺎﺵ اﺯ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﻣﺸــﻜﻞ ﺩاﺷﺖ.....
ﺷﺐ ﻋﻤﻠــﻴﺎﺕ چشــم هاش از گریه سرخ شده بود.😭😔
گفتم چے شــده سیـــد؟
گـفت: حتمــا" تو هـــم فــکر مے کنے, با این پاے لـنگم نمے تونــم بــیام تو عمــلیات...😞
اما مــن با همیـــن پــا,توے تمـــام آمـــوزش ها, پا به پاے بچه هـــا اومــــدم که بگـــم با یه پای علیـــل هم می شہ از کشـــور دفـــاع کرد و ﻣﻂﻤﺌنــم اگـــر شهـــید شــــدم, جدم #امـــام_حســین (ع) به خاطـــر این پــا ردم نمیکــنہ!
ﺑﺎﻻﺧــــﺮﻩ فرمانــده را راضے کرد...✅
همـــون شب با ذکـــر #یاحســین ع شـــهید شـــد!🌷
#شـــهید_سیـــد_ایاز_خردمنـــدان
#شهــداے_ﻏﺮﻳــﺐ_فارس
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیست_و_نهم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
📝 خورشید تقریباً وسط آسمان رسیده بود که شبح خودرویی در هالهای از گرد و غبار چرخ هایش از دور پیدا شد.قاسم بسیجی جوانی که مسئول ورودی مقر تیپ در امیدیه بود از روی جعبه خالی مهمات بلند شد،کلاش اش را روی شانه جابجا کرد و به استقبال آن تا پشت زنجیری که جلوی ورودی نصب شده بود رفت و با دقت به نزدیک شدن خودرو چشم دوخت.
خودرو پشت زنجیر ترمز گرد و توده خاک به هوا بلند شد خاک معلق جلوی صورتش را کنار زد .پاسدار میانسالی با محاسن و موهای خاکستری ,کنار دست راننده جوانی نشسته بود ,همراه با لبخند نرم گفت:« سلام خسته نباشی»
سلام نو را جواب داد و قدم دیگری به جلو برداشت تا چهره آنها را بهتر ببیند.
_شما هم خسته نباشید بفرمایید.
پاسدار میانسال عجیب اونیفرم برگه را درآورد و به طرف او دراز کرد.
_با برادر هاشم اعتمادی کار داریم.
قاسم با یک نگاه گذرا برگه را خواند و برای اطمینان سوال کرد.
_از کجا تشریف آوردین؟!
_قرارگاه کربلا از بردی مأموریت که پیداست!
_این تانک ها را دور بزنید. برید سمت چپ. احتمالاً داره با بچه ها بازی می کند!
_بازی؟!
_اعتمادی هر وقت بیکار باشه، میره قاطی افرادش فوتبال بازی میکنه!
در محوطه میان تانک ها و نفربرها و دیگر ادوات نظامی، هاشم با تعدادی از افرادش مشغول بازی فوتبال بود .پاسدار با انگشت به کنار زمین بازی اشاره کرد.
_برو اونجا پارک کن!
خودرو را آهسته و بی سر و صدا نگه داشت و هر دو پیاده شدند. راننده جوان که از علت ماموریتش آگاه بود و از همان آغاز کنجکاوی عجیبی برای دیدن هاشم داشت. به همین خاطر نگاهش را بین بازیکنان گرداند او پرسید:« کدومشون اعتمادیه؟! تو میشناسیش؟!»
_کسی که میشناسم از الان تقریبا چهار ، پنج ساله یعنی از سال شصت!
_از سال ۶۰؟!!
_از عملیات آزادسازی خرمشهر .اون وقتا یک جوان ریزه میزه بود!
_یعنی از سال ۶۰ تا حالا جبهه بوده؟!
_من اون موقع دیدمش معلوم نیست از چند وقت قبلش جبهه بوده!
راننده به چشمان او خیره شد تا از رد نگاهش هاشم را پیدا کند, ولی موفق نشد پرسید: «کدومشون هاشمه؟»
پاسدار با انگشت به جوان که توپ را جلو میبرد اشاره کرد
_اوناهاش.
جوان با دقت هاشم را زیر نظر گذراند ناباورانه گفت :اون که خیلی جوونه!
_ظاهراً بله البته سن و سال زیادی هم نداره .فکر می کنم بیشتر از ۲۳ سالش نباشه!
_یعنی تقریباً هم سن و سال من!؟ چطور می خوان چنین مسئولیتی بهش بدن؟!
پاسدار لبخندی زد و گفت: تو مو میبینی و من پیچش مو! حالا صبر کن یکم که باهاش آشنا شدی خودت میفهمی!
هاشم توپ را زیر پا نگه داشت .نگاهی به اطراف انداخت و فریاد زد:
_برید جلو.. روی دروازه!
آن گاه با یک نگاه دیگر دروازه بان را از نظر گذراند و با قدرت تمام ضربه زد.
توپ گرفته از بالای دست دروازهبان گذشت آن دورتر ها به زیر تانک ها غلتید.پاسدار با استفاده از این فرصت دستش را دور دهان حلقه کرد و فریاد زد :هاشم!
هاشم به طرف صدا برگرد او را نشناخته اما پس از لحظه ای با خوشحالی دستانش را در هوا تکان داد.
_سلام خوش آمدی.
با گامهای بلند به سوی آنها دوید.
پاسدار دستانش را گشود و او را در آغوش کشید هاشم نیز با خوشحالی دوست و همرزم قدیمی اش را بوسید.
_چرا اینجا وایسادی؟! لباساتو در بیار بیا تو زمین.
_خیلی ممنون. وقت چندانی نداریم .برای کار مهمی اومدیم اینجا!
قاسم نگاه به جوان انداخت و رو به دوستش کرد.
_برادرمون را معرفی نکردی حاج محمد.
محمد دستی به شانه همراهش زد
_ایشان حسن آقا از افراد قرارگاه کربلا است. تا اینجا در خدمتش بودم.
هاشم با او دست داد
_خیلی خوش اومدی. تو که حتماً اهل فوتبال هستی؟ این حاج محمد ما که میبینی دیگه پیر شده!
حاج محمد با شنیدن این حرف ، قیافه جدی به خود گرفت و آستینش را بالا زد
_صدتا مثل تو رو حریفم. قبول نداری یا علی این گوی و این میدان.
هاشم با علامت تسلیم دستانش را بالا برد
_شوخی کردم حاجی چرا اینقدر بهت برخورد.
حاج محمدعلی بخشی از برگه را درآورد و به دستش داد
_حکم فرماندهی را آوردم از طرف برادر رضایی صادر شده
هاشم با تعجب نگاهی به برگه انداخت
_فرماندهی کجا؟؟
_تیپ.
_کدام تیپ؟!
_بعدا میفهمی!
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آن چیزی که امام حسین (ع) و دیگر شهدا برای آن شهید شدند؛
از زبان #سپهبد_حاجقاسم_سلیمانی🌷
📎ما ملت امام حسینیم
🌷🌹🌷🌹
بانشرمطلب #ڪانال_شهدا را به دیڱران معرفے کنید
j๑ïท ➺
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﺑﻪ_ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ_ﺭﻭﺯﭘﺰﺷﻚ
🔰فردے بسـیار سخـتکوش، متواضـع و فروتن بود، بطوریکـه خیلـی از شبهـا وقتی هواپیـمای مجروحیـن در شـیراز فرود میآمـد و کار بیمارسـتانها فوقالعـاده شلـوغ میشـد، ما دکــتر فقیـهے را با موتورسیـکلت به بیمارســتانها میرساندیـم و او به درمان و مداواے آنها مشغـول میشـد.
🔰 ماموران سـاواک زیرناخنـم ســوزن فرو کردند، آخ نگفــتم!
زیر سوزن آتش گرفتنـد دم نزدم!
ناخنم را کشیـدند آه نکشـیدم!
با کابل سیمے شروع کردنـد،به شـلاق زدن که تیــمسارپهلوان( فرمانده ساواک فارس) آمد.
نگاهے به من کرد و گفت :
مشت بر سندان آهنی می کوبید!
بالگدبه جانم افتادند.
بیهوش شدم اماحسرت شنیدن آخ رابدل ساواکی هاگذاشتم.
به نقل شهید فقیهی👆
☘🔻☘🔻
#ﺷﻬﻴﺪﺩﻛﺘﺮ ﺳﻴﺪ ﻣﺤﻤﺪ اﺑﺮاﻫﻴﻢ ﻓﻘﻴﻬﻲ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
#ﺷﻬﺪاﻱﭘﺰﺷﻚ
🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به قولت عمل کن #حاج_قاسم...
📎 ویژه شب سوم محرم ، شب #حضرت_رقیه
#ﻳﺘﻴﻢ_ﻧﻮاﺯﻱ ﺣﺎﺝ ﻗﺎﺳﻢ
#ﺷﻬﺪاﺷﺮﻣﻨﺪﻩ_ﺷﻤﺎﻳﻴﻢ
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
⭕️ شب سوم محرم ب روایت تصویر....
برگرد تنها یک بغل بابای من باش😭
#ﺭﻗﻴﻪ_ﺟﺎﻥ_اﺩﺭﻛﻨﻲ 🖤
#ﺷﺒﺘﻮﻥ_ﺷﻬﺪاﻳﻲ
🌹◾️🌹◾️🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
☘🌺☘🌺☘🌺
شهدا💫
رد نگاهشان به ماست!
فراموش کردیم سختی مسیرشان را...
گم کردیم رد نگاهشان را...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🕊
☘🌺☘🌺☘🌺
@shohadaye_shiraz
با حاج خســـرو ﺁﺯاﺩےنگهبــان بودیــم.
باران تــیر و ترکــش بر ســرمــا بود امــا از آن سهمے نمیبــردیم تا بہ آرزویـمان(شــهادت)برسیم!😞
حاج خســرو شـــروع کرد به خوانـــدن #روضه حضــرت رقیـــه!😭
یک دل ســیر اشـــک ریختیـــم و از خداطلــب شــهادت کردیــم...
صــبح هـــر دو خــواب #مژده_شــهادت دیـدیم!
انگار برات شهادت هردو را #حضرت_رقیہ (س) امضا کـــرد
ﺭاﻭﻱ: ﺷﻬﻴﺪ ﺳﻠﻂﺎﻧﻲ
🌷🌹🌷🌹
#شهــیدبی_سرحاج_شـیرعلے_سلطانی
#شهداےفارس
🌷🌹🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_ام
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
📝 صدایی از پشت سرشان فریاد زد
_هاشم مگه نمی آیی؟!
برگشت و نگاهی به همبازی هایش انداخت
_بچه ها منتظرم هستند بازی هنوز تموم نشده!
حاج محمد بهت زده نگاهش کرد و به برگه ماموریت اشاره کرد
_پس این چی؟!
هاشم حکم را به او برگرداند
_چشم برای این هم فرصت داریم بزار برای بعد از بازی. حالا هردوتون لباسها رو در بیارید و بپرید توی زمین!
حاج محمد چشم غره رفت
_یعنی چه ؟!انگار متوجه نشدی جریان چیه؟!
_گمانم تو متوجه نشدی !جریان اینکه یک گل دیگه مونده ...یا علی!
اگر راست میگی و هنوز پیر نشدی ،گوی و میدانی که میگفتی حاضره. بفرما!
هنوز آخرین کلمات از دهانش در نیامده بود که برگشت و مشغول بازی شد.حاج محمد به طرف حسن که با تعجب به او زل زده بود برگشت .شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «ظاهراً چارهای نداریم!»و مشغول باز کردن دکمه های عینی فر مشاور وزیر نگاه به ناباوری او به داخل زمین دوید.
🌿🌿🌿🌿🌿
هاشم نشست و به نقشه هایی که در دست او بود، نگاهی انداخت:
_ مثل اینکه جایی داشتین میرفتین؟!
_درسته! یک کم هم عجله دارم .به همین خاطر اگر موافقی بریم سر اصل مطلب. به قول معروف تعارف کم کن و بر مطلب افزا!
هاشم خندید: «در خدمتم»
_بسیار خوب .به خاطر مسئله مهمی ازت خواستم که بیای اینجا .در رابطه با همون حکم فرماندهی تیپ لازمه صحبتهایی بشه!خلاصه اش اینه که فرماندهی کل ضمن قدردانی از زحماتی که در پشت ستاد لشکر کشیدی، دستور داده که از این به بعد تمام فکر و ذکرت را صرف ساماندهی تیپ امام حسن بکنی.
_به چشم!
_حقیقتش را بخوای ، با توجه به سن و سالت ، این تصمیم برای من و خیلی های دیگه عجیب بود .ولی به هرحال فرماندهی کل به خاطر لیاقتی که تا به حال نشون دادی و با توجه به استعداد و علاقه ات ، تصمیم گرفته این کار را به تو واگذار کنه و امیدوارم که مثل همیشه به خوبی انجامش بدی.
_نظر لطف شونه!
_البته ما همگی میدونیم که تشکیل و راه اندازی یک تیپ در بحبوحه جنگ کار آسانی نیست. به خصوص که هیچ امکاناتی هم نداری و تقریباً دست تنها هستی. اما به هر حال کاری هست که باید بشه! در ضمن فرصت زیادی هم نداری .چون به زودی این تیپ باید بازدهی داشته باشه و در عملیات آینده فعالانه شرکت کنه ! ضمنا افراد را هم خودت باید انتخاب کنی. خب دیگه اصل مطلب همین بود اگر سوالی داری بپرس!
_از کجا باید شروع کنم!؟
_برات توضیح میدم! شما در واقع باید گردان قائم را تا حد تیپ ارتقا بدی و تجهیز کنی!
_که اینطور...!!
_من دیگه کاری ندارم. شما فعلاً بگرد و افرادی را که میخوای از بین بچهها انتخاب کن. بعداً درباره جزئیاتش صحبت میکنیم!
از سنگر فرماندهی بیرون رفتند و هاشم پیش از جدا شدن پرسید:«برای انتخاب افراد مثلاً معاونین ،مسئولین ادوات یا پرسنلی یا قسمتهای دیگه احتیاج به نظر و مشورت شما دارم»
_شما پیشنهادات رو بیار من در خدمتم. همه ما روی تو حساب میکنیم. موفق باشی.
_تمام تلاشم رو می کنم!
_غیر از این هم از تو انتظاری نداریم.
غیب پرور رفت و هاشم را با یک دنیا فکر و خیال تنها گذاشت. هاشم احساس میکرد کوهی روی شانه هایش گذاشته اند یک لحظه دچار بیم و تردید شد که نکند بتواند این کوه را تحمل کند؟! اما نگذاشت این هراس در دلش لانه کند .نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
توکل به خدا «یا قمر بنی هاشم»
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
بسم ﺭﺏ اﻟﺸﻬﺪا
◾️◾️◾️◾️
🏴الذین اذا أصابتهم مصیبه قالو إنا لله و انا إلیه راجعون
💠 *لشکر عملیاتی همیشه قهرمان و پیروز ۱۹ فجر فارس دوباره در راه امنیت در آغاز ماه محرم در منطقه جنوب شرق کشور (سراوان) دو شهید را تقدیم انقلاب کرد.*
🌷سرهنگ پاسدار #ﺷﻬﻴﺪ «جواد حسیندوست»
🌷سرباز وظیفه #ﺷﻬﻴﺪ «محمدرضا اسکندرینژاد»
◾️◾️◾️◾️◾️
#ﺷﻬﺪاﻱ_اﺳﺘﺎﻥ_ﻓﺎﺭﺱ
#ﺷﻬﺪاﻱﻣﺤﺮﻡ...
🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌞ازآنـجا ڪہ می دانســت شــاید پدرومــادر مانـــع اوبشـــوند ،بدون خبــر ، با عـــده اے از دوسـتان به مرودشـــت رفــته بود تا ثبــت نام کــند و به عنــوان بسیـجے به جبــهه اعـــزام شــود.✅
مادر مطـــلع شــد و به مرودشـــت رفت و ازاوخواهـــش کرد که برگـــردد... .
_لااقل بگـــذار18سالـــت بشود ،بعد برو !!😔
حســـین جواب داد:« مـــادر، من چندیـــن بار با موتـــور جلو ماشــــین زمین خورده ام ونصف موتورم زیرماشـــین رفـــته !! خـــدا هروقت بخواهـــد جان انســـان را می گـــیرد .
حالا هـــر جا مے خواهـــد باشد.
حالا اگر مـــن در جبهــه بمیـــرم بهتر اســـت یا در همـــین جا تصـــادف کـــنم⁉️
آخر هم مادر را راۻے کرد و رفت و چہ زیبا بهتریــن مرڱ را انتخاب کرد ...
#شهید_حســـین_باقـــری
#سالروز_شــهادت
#شهداےفارس 🌷
#ما_ملت_شهادتیم
🌷🌹🌷🌹
#کانال شهدای شیراز
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ﺣﺘﻤﺎﺑﺒﻳﻨﻴﺪ/نقل یک رویای صادقه از امام حسین علیه السلام در بحبوحه جنگ با داعش 😭
✍راوی: #شهید حاج قاسم سلیمانی
⏪انتشار برای اولین بار✅✅
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺑﻲ_ﺳﺮ
🌷🌹🌷🌹
🔴ﻟﻂﻔﺎ ﺑﺎ ﻟﻴﻨﻚ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﺗﺎ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪا ﻭاﺭﺩ ﺷﻮﻧﺪ 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🖋برشی از وصیت نامه حماسی شهید:
🌿🌿بايستى از خيلى چيزها گذشت.
بايد ايثار و از خودگذشتگى داشت .
بايد ايمان داشت ، بايد صبر داشت، بايد وحدت داشت و ... بايستى به جهانيان نشان داد كه ما مسلمانيم و اسلام جاويدان است و در راه حفظ اسلام از همه چيزمان مى گذريم. تا كوچكترين خسارتى به اسلام وارد نيايد تا حماسه حسين جاودانه بماند.....
🏴اين حماسه حسين (ع) است كه ما را اينقدر در مقابل ستمگران پايدار نگهداشته است.🏴
#شهید_مهدی_بادپا
#سالروز_شهادت
#شهدای_فارس کازرون
#ما_ملت_شهادتیم
🌷🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ واتسـاپ:
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺟﻪ اﻋﻀﺎﻱ ﻛﺎﻧﺎﻝ #ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ 👇
ﺑﺎ ﻋﺮﺽ ﺳﻼﻡ و ﺁﺭﺯﻭﻱ ﻗﺒﻮﻟﻲ ﻃﺎﻋﺎﺕ و ﻋﺰاﺩاﺭﻱ ﻫﺎي ﻫﻤﻪ
🔻🔻🔻🔻
ﻫﻤﺎﻧﻂﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ اﺳﺖ ﺟﻬﺖ اﺣﺘﺮاﻡ ﺑﻪ ﻭﻗﺖ اﻋﻀﺎ و ﻣﺤﺒﺎﻥ ﺷﻬﺪا, ﻛﻠﻴﻪ ﺗﺒﻠﻴﻐﺎﺕ ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪﻩ اﺳﺖ⛔️ﻛﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ اﺯ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺟﻪ اﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﻴﺪﻥ⛔️
☝️👈اﻟﺒﺘﻪ ﻳﻪ ﺷﺮﻁ ﺑﺎﻳﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﭘﺬﻳﺮﺩ و ﺁﻥ ﻫﻢ ﻋﺪﻡ ﺗﺮﻙ ﮔﺮﻭﻩ اﺳﺖ ❌❌
ﻟﺬا ﺧﻮاﻫﺶ ﻣﺎ اﻳﻦ اﺳﺖ ﺟﻬﺖ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا, ﺿﻤﻦ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺭ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺑﺎ ﻟﻴﻨﻚ ﻛﺎﻧﺎﻝ, ﺳﺒﺐ ﺧﻴﺮﻱ ﺷﻮﻳﺪ ﺟﻬﺖ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﺩﺭ اﻳﻦ ﺟﻤﻊ ﺷﻬﺪاﻳﻲ ....
🛑⭕️🛑⭕️
ﻟﻂﻔﺎ ﻧﻆﺮاﺕ و ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩاﺕ ﺧﻮﺩ ﺭا ﺑﺎ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﮕﺬاﺭﻳﺪ :
@Sarbazevelayat1012
دستم #نميرسد به بلنداے چيدنت
بايد بسنده كرد به #روياے ديدنت✨🕊
🍁من جلد بام #خانه خود مانده ام و
تو هفت #آسمان كم است براے پريدنت
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایے🍃
@shohadaye_shiraz
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_یکم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
📝روزها سپری میشدند و هاشم که از قریب الوقوع بودن عملیات تازه آگاهی داشت، با تمام نیرو به دنبال تدارک و تجهیزات بود .اما در هر گام با مشکل جدی روبرو می شد.
_برای تیپ احتیاج به خودرو داریم! ما چند تا خودرو میخوایم لااقل!
_عجب چندتا؟!!نفست از جای گرم در میاد !!متاسفانه اصلا مقدور نیست. مخصوصاً این طور که تو میگی! چند تا؟!
_پس تکلیف چیه؟!
_حالا چون تو هستی سعی می کنم، یکی دو تا برات جور کنم!
_تا حالا دیدی یک تیپ فقط یکی دوتا خودرو داشته باشه؟؟!!
_بله اتفاقا فرماندهش هم از دوستامه
_کجا؟! کدام تیپ؟!
_تیپ امام حسن! فرمانده اش هم اعتمادیه!
🌿🌿🌿🌿
هاشم چشمان خسته اش را به زحمت بازتر کرد و به کریم خسروپور که پیاده از کنار جاده تدارکاتی می گذشت خیره شد.
تویوتا را به سمت او هدایت کرد و کنارش ترمز زد. کریم ایستاد. گرد و خاک را از جلوی صورتش کنار زد و به چهره خسته و خاک آلود او نگاه کرد.
_کجا!
_دارم میرم جلو.
_اینجوری؟
کریم نگاهی به سرتا پای خودش انداخت و گفت: «ببخشید شلوار اتو نداره..»
_مسخره بازی در نیار. منظورم اینه که چرا پیاده؟!
کریم قیافه خاصی به خود گرفت
_مرسدس-بنزم را دادم دست بچه ها.! از اون« بی ام و» هم به خاطر رنگش خوشم نمیاد ! در ضمن پیاده روی تو همچین خیابان سرسبز و با صفایی برای سلامتی هم خیلی مفیده !! اینه که تصمیم گرفتم تا خط مقدم پیاده برم. درسته که معاون تو هستم، ولی این دلیل نمیشه که هر دقیقه ماشین زیر پام باشه!
هاشم سری تکان داد
_من شرمنده ام ...بیشتر از این شرمنده ام نکن!
_دشمنت شرمنده باشه !غصه نخور ! انشالله توی عملیات بعدی یادم باشه چند تا خودرو غنیمت بگیرم ،حتماً یکیش رو هم هدیه می کنم به تو!
هاشم نگاهی به چهره خسته کریم کرد
_بیا با ماشین من برو!
_پس خودت چی کار می کنی!؟؟ اونم با این وسواسی که تو داری و هر روز باید ۱۰۰ بار به همه واحدها سرکشی کنی!
صدای حرکت چرخ های خودرو که به آنها نزدیک میشد توجهشان را جلب کرد. هاشم پیاده شد و در مسیر آن ایستاد و برای شناختن راننده چشمانش را تنگ کرد .آنگاه با خوشحالی فریاد زد:
_خدا رسوند.
_کیه؟!
_مجید سپاسی!
مجید با دیدن آنها ترمز کرد و نگاهی به تویوتای هاشم انداخت.
_بد نباشه !خراب شده؟!
کریم گفت :«خدا نکنه زبونتو گاز بگیر!
هاشم جلو رفت
_مشکل کمبود خودرو داریم .می خواستم یه لطفی بکنی..
مجید نگاه معناداری به او انداخت
_بله خودم متوجه شدم، احتیاج نیست چیزی بگی!
و بلافاصله پیاده شد و کلید خود را روبروی او گرفت.
_قابل نداره دنیا چیزی نداریم از این هم میگذریم!
_از کجا فهمیدی ماشینت رو میخوام؟
_کار مشکلی نبود! اونم با این قیافه ای که شما دوتا گرفتین!؟
_ولی آخه!!
_دیگه نقش بازی نکن بگیرش تا پشیمون نشدم!
کریم کلید را گرفت و تن خسته اش را بالا کشید و پشت فرمان نشست و لحظهای بعد در میان گرد و غبار از نظر ناپدید شد.
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb