eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
✍می گفت شب قبل از شهادتش تو مقر نشسته بودیم. صحبت از شهادت بود . یهو حاج عبدالله گفت :" من شهید شدم ، منو با همین لباس نظامی ام خاکم کنید. " بچه ها زدن زیر خنده و شروع کردن به تیکه انداختن .حالا تو شهید شو .. !شهیدم بشی تهران بفرستنت باید کفن بشی . سعی میکنیم لباس نظامی ات رو بزاریم تو قبر .. ! تو خط مقدم بودیم که خبر شهادت حاج عبدالله رو شنیدیم . محاصره شده بودن ، امکان برگشتشون هم نبود . شهید شد و پیکرش هم موند دست تکفیری ها . سر از تنش جدا کرده بودن و عکس هاش رو هم گذاشته بودن تو اینترنت . بحث تبادل اجساد رو مطرح کرده بودیم که تکفیری ها ﺷﺮﻁ ﭘﻮﻝ ﻳﺎ ﺗﺒﺎﺩﻝ اﺳﺮا ﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ, ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ش ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻣﺎﺭاﺿﻲ ﻧﻴﺴﺘﻴﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺎ ﺑﺎﺟﻲ ﺑﻪ ﺩاﻋﺶ ﺩاﺩﻩ ﺷﻮﺩ ... حاج عبدالله به آرزوش رسید ... ﺷﺪ و و ❤️شهید حاج عبدالله اسکندری ایام شهادت 🌹 🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🎐 l 🔸سفره‌ی بزرگی پهن می‌کنند، از این سر حسینیه تا آن سر. ... نیروهای افغانستانی، ایرانی و پاکستانی نشسته‌اند کنار هم، جمعشان وقتی جمع می‌شود که فرمانده هم می‌آید و با آنها هم غذا می‌شود. دست همه توی یک سفره می‌رود، از فرمانده گرفته تا نیروهای بسیجی. فرمانده سلیمانی ترجیح می‌دهد غذایش را کنار نیروهایش نوش جان کند تا اینکه سر سفره‌ی رنگین و خلوتی بنشیند. یک سینی گذاشته بودیم وسط، حلقه زده بودیم دورش. داشتیم جمعیتی غذا می‌خوردیم که حاجی سلیمانی هم آمد. جا باز کردیم نشست. لقمه به لقمه با ما از همان سینی غذا برداشت و خورد، کنار سینی یک بطری کوچک آب معدنی بود. تا نیمه آب داشت. بطری را برداشت. درش را باز کرد و تا جرعه آخر خورد. انگار نه انگار که یکی قبلاً از آن خورده. ما رزمنده عراقی بودیم حاجی هم فرمانده ایرانی‌مان، همه کنار هم یک نوع غذا خوردیم؛ عرب و عجم، رزمنده و فرمانده. 🔹 . منبع: کتاب سلیمانی عزیز صفحه 70. 🌱🌷🌱🌷 ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✍همسرانه ... اولین روزی که خبر شهادت همسرم به ما رسید خیلی شرایط سخت بود. زمانی که تصویر سربریده همسرم در صفحه‌های مجازی ثبت شد هنوز من آن تصاویر را ندیده بودم که دیدم فرزندان درصدد هستند اینترنت خانه را قطع کنند، دلیل این کار را جویا شدم، هیچ جواب قانع‌کننده‌ای نیافتم. دیدم فرزندانم با رایانه شخصی خود تصاویری را نگاه می‌کنند؛ دیگر نتوانستم صبر کنم و به هر ترتیبی که بود برای اولین بار عکس‌های پیکر و سربریده شده همسرم شهید اسکندری را دیدم. در این لحظه بود که صحنه کربلا پیش رویم زنده شد، فرمایش حضرت زینب (س) را به یاد آوردم که فرمودند؛ در صحنه کربلا چیزی جز زیبایی ندیدم؛ لذا با تأسی به حضرت زینب (س) می‌گویم زمانی که سربریده همسرم را دیدم تمام آرزوی همسرم را دیدم که به اجابت رسیده است. ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 شهادت : ۱۳۹۳/۳/۱ سوریه 🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
مسیر روشن است ، مقصد!! مستقیم ، بهشـت...❤️💚 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
18.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صرافی جهان زتو گر نقد جان گرفت جام شهادتش به تو بخشید، ای شهید نام تو گشت جوهر گفتار عارفان « عارف » زبان گشوده به تأکید، ای شهید 🌹🌷🌷🌷🌹 امروز سالگرد شهادت سردار آسمانی استان فارس، سردار بی سر ، سردار مدافع حرم ، مسوولی از جنس مردم، کسی که دنیا با تمام زرق و برق هایش را رها کرد و خود را مدافع عمه سادات کرد روحش شاد و یادش گرامی ... 🌱🌹🌱🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ⁦✔️⁩ *به روایت ابوالفضل رضاییان* ستارگان آسمان چیلات را پوشانده بودند . گهگاهی صدایی و برق انفجاری از دل شب تنوره می کشید .باد آرام موج های کوچک آب رودخانه ی روح را به در دیواره سد می کوبید. چند کیلومتر راه رفته و تحرک عراقی‌ها را رصد کرده بودیم . ناو و رمقی برای ما نمانده بود یکی از بچه ها گفت بیایید امشب میانبر بزنیم به جای سد یروه از ، سمت یروه برگردیم چیلات. هنوز به مقر نرسیده بودیم خستگی و گرسنگی از چهره‌ها می بارید. ظهر آفتاب مستقیم و داغ میتابه توی هوای گرم و دم کرده عرق از سر آن صورتمان می‌چکید . نمازمان را که خواندیم حرکت کردیم . هوا کم کم رو به تاریکی میرفت و سکوت نسبی برقرار بود. یک بار از دور چشم من افتاد به سمت جاده ها و سنگر های عجیب و غریب .. با ذهنی پر از ابهام توی جاده تاریک یک مرتبه نور چراغ ایفایی به چشمم خورد ، بعد هم صدای یکی از بچه ها در گوشم پیچید . _عراقی ها ...پناه بگیرین!! دولا دولا خود را به چاله خمپاره رساندیم و مخفی شدیم.در نزدیکی گودال ایفا خاموش شد.چند تا سرباز با لباس پلنگی پریدن پایین کاپوت ماشین را بالا زدند و سرگرم تعمیر شدند . _خدایا اینا کجا بودن ؟! با پای خودمون صاف اومدم تو شکم عراقی ها! _نکنه کارمون تمومه !کاشکی از همراه همیشگی برگشته بودیم. نگاهی به چشمان قرمز و خسته جلال انداختم. _جلال چه کار کنیم؟! نفس را عمیق تو داد _من و یکی از بچه ها میریم جلو   .اگه خودی بودن علامت میدیم که بیایید .اگه عراقی بودن اسیر شون می کنیم و راه را پیدا می کنیم اگر هم درگیر شدیم تیراندازی کنید. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: ممکن تیرها بخوره به شما.. برگشت و با لبخند به چشمانم خیره شد _عیب نداره در عوض نمیتونن ما رو با خودشون ببرن. جلال و یکی از بچه ها از چاله بیرون رفتن دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. تفنگ های مان را به طرفشان نشانه گرفته بودیم. _اگر عراقی بودند چی ؟اگه تیر بخوره به جلال؟! بچه ها زیر لب دعا می خواندند. با ترس و هیجان چشم به دلال بود دست تکان داد که بیایید. یکبار صورت نگران بچه ها تبدیل شد به لبخندی توأم با آرامش. بیرون آمدیم بچه های ارتش با چشم های گرد شده زل زده بودند به ماکه از توی چاله سر در می آوردیم . مثل زهوار در رفته ها افتادیم پشت ایفا . ساعت بعد کنار سنگر فرماندهی نشان از خستگی و گرسنگی چمباتمه زده بودیم . _تراکتوری‌هست  اگر بخواهید شما را تا سر دوراهی میبره . از اینجا به بعد باید خودتون برید. دیوار تراکتور شدیم و حرکت کردیم . شرق باران زمستانی تمام سوراخ سنبه ها و گودال های خمپاره را از آب پر کرده بود.شل و گل از پشت چرخ های تراکتور بلند می‌شد و تاب تاب می‌خورد به سر و صورت ما.رسیدیم به سر دوراهی. از تراکتور پریدم پایین و لت و لو خوران راه افتادیم طرف مقر . از خستگی پاهایم پیش نمی رفت دلم لک میزند برای شنا تو یک آب خنکی بعدش هم جای دنجی گیر بیاورم و چند ساعتی بخوابم . با خودم می گفتم : ۲۴ ساعت گم شده بودیم رسیدیم مقر   تعریف ها شروع میشه. ساعتی بعد هر یک گوشه ای از سنگر خسته و بی رمق افتاده بودیم .جلال آرام به دیواره سنگر تکیه داده بود و پلک هایش روی هم می رفت . از ماجراهایی که برای ما اتفاق افتاده بود چیزی نگفت . پشت آن صورت آفتاب سوخته و چشمان خسته هوش شجاعت و آرامش موج می‌زد به صورت معصوم جلال و اشکم جاری شد. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫به یاد سردار جانباز شهید حاج منصور خادم صادق💫 مادر ما زن مؤمنه و با تقوایی بود. مادر علاقه عجیبی به اهل بیت به خصوص حضرت ابوالفضل(ع) داشت. سر ماه که می شد می گفت: یاالله، سهم خودتون را بدین می خواهم شما را بیمه ابوالفضل(ع) کنم! مادر نقل می کرد بعد از به دنیا آمدن من، پاهایش لمس شد و قدرت حرکت نداشت. می گفت شبی در خواب دیدم حضرت ابوالفضل(ع) به بالینم آمد، پارچه ای روی پایم انداخت و روی پارچه دست کشید و گفت: پای شما مشکلی ندارد! بعد از آن هم مشکل پاهایم بر طرف شد. این مادر، شش پسر تربیت کرد که همه عاشق و شیفته اهل بیت بودند و هستند. اما خود مرحوم مادر می گفت: هیچ کدام از بچه های من منصور نیست، منصور همه بچه های منه! چنین مادری، نخستین استاد منصور بود. 🌱🌹🌱🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷 حاج عبدالله عاشق بود. هر سال براي اين سه روز وقت مي گذاشت یک بار همکارانش گیر داده بودند اگر این سه روز را بمانی و به کارهای مردم برسی، بهتر نیست؟ گفته بود: شما یک هفته، ده روز مرخصی می گیرید به شمال مي روید براي تفريح، من هم سه روز مرخصی می گیرم تا با خدایم تنها باشم تا دست پر برگردم و کار مردم را راه بی اندازم. اعتکاف آخرش بود. روز آخر اعتکاف به حاج عبدالله گفتم: من می خواهم برم کربلا! دیدم حاج عبدالله سر به پائین انداخت و گفت: کربلا... امام حسین(ع)... شهادت... کاش من هم مثل امام حسین(ع) سر از تنم جدا بشه... با خودم گفتم حتماً مثل دعا هاي زباني ماست اما دو هفته از اين آروز نگذشته بود که در دفاع از حرم حضرت زينب(س)، همچون مولايش حسين(ع) سر از بدنش جدا شد و بر نيزه رفت! 🌹🍃🌹 🌹 🌹🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
♥️شهید ابراهیم هادی🌷 🍃شبها ابراهیم که دیر می‌اومد خونه در نمیزد از روی دیوار میپرید تو حیاط و تا اذان صبح صبر میکرد 🍃بعد به شیشه میزد و را برای میکرد.. 🍃بعد از شهادتش مادرم هر شب با صدای برخورد باد به شیشه می‌گفت: ابراهیم اومده... 🌹  🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱در قاموس شما 💕عشق حرف اول را می‌زند نه سن و سال ... سایز لباس خاڪی‌ ات گـواهِ حـرف من اسـت و نگاهــی که شایــد هرگز نتوانم تفسیرش کنم امـا سربند لبیڪ یا خمینے اتمـام حجـت تـو با مـن است ... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
برای دریافت تخصص به آلمان رفت. پس از بازگشت به ایران، به جای پیدا کردن شغلی، به دامن روحانیت و مذهب پناه آورد. این طلبه ی دانشمند که خسته از منجلاب فرهنگ غرب، به مذهب پناه آورده بود. ⛔غذای او جز نان خشک و پنیر یا خرما، چیز دیگری نبود. با پای پیاده یا با دوچرخه به روستاهای اطراف شیراز می رفت. اغلب، مجانی برای روستاییان وعظ می کرد. اگر مبلغی، روستاییان به او می دادند، به آیت الله دستغیب می داد، تا در امور خیریه هزینه کندـ پدرش می گوید:هر وقت به خانه ما می آمد، نان خشک و خرمایش را می آورد، و از غذای ما، چیزی نمی خورد. شهید محراب ایت الله دستغیب در خصوص شهید فرمودند: نوافلش ترک نمی شد، تهجدش ترک نمی شد، در اخلاقیاتش، روز به روز روحانیتش زیادتر، تواضعش و ادبش بیشتر. اخلاص که اصل سعادت و روحانیت است که اگر او نباشد، اسم روحانیت را نباید رویش گذاشت، در آن جهت هم فوق العاده شده بود.» 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ⁦✔️⁩ *به روایت حسن خسروانی* گروه شناسایی ۴ نفر تشکیل دادیم و از محور سمت چپ چیلات وارد عراق شدیم. منطقه چیلات در غرب دهلران میباشد از شمال به چنگوله و رودخانه میمه و از جنوب به موسیان و بلندیهای حمرین محدود می گردد . توی تاریکی هوا از شکاف تپه ها گذشت و به سمت پایگاه های دشمن رفتیم .آسمان از ماه خالی بود .باجلال شناسایی پایگاه های روی تپه را شروع کردیم. جلال نقشه کوچک منطقه را باز کرد و چیز هایی روی آن یادداشت نمود ‌. سپس به مرحله رسیدیم که باید سیم خاردار روبرویمان را رد می‌کردیم و می‌رفتیم از نزدیک تجهیزات دفاعی دشمن را رصد می‌کردیم . احتمال می دادیم بعد از سیم خاردار به میدان مین برخورد کنیم ‌محمود کریمی تخریب‌چی گروه سیم خاردار را باز کرد و ما عبور کردیم ولی آنطرف خبری از میدان مین نبود . قدم شمار پیش می رفتیم یک بار بوی عطر زد زیر دماغم. _جلال بوی عطر نمیشنوی!!؟ عرق پیشانی اش را گرفت و پشت لبی برگرداند. _نه !! (شهید مفقودالاثر)عبدالرحیم رنجبر کردم. _تو چی؟! رحیم این دست و آن دست کرد و سرش را پایین انداخت _بوی عطر زیر دماغم بود می خواستم بگم روم نمی شد. جلال آنی برگشت و نگاهم کرد. _احتیاط کنید یک دفعه می خوریم به کمین عراقیا!! چند قدم بیشتر نرفته بودیم که یکمرتبه سه ردیف سیم خاردار حلقوی روی هم که به وسیله دو ردیف نبشی به هم وصل بودن جلویمان سبز شدند. طلا لبخندی زد و دستی به ریش سیاهش کشید و با اعماق وجودش گفت: «حسن ما توی میدان مین بودیم کسی ما را هدایت می‌کرد و ما نمی فهمیدیم» محمود دست به کار شد و سیم را باز کرد و ما از میدان مین خارج شدیم .با اعتیاد به ستون راه افتادیم توی مسیر به چیز مشکوکی برخورد نکرده بودیم تا اینکه چشمم افتاد به سه چیز سیاه. _اونا چی هستن؟! نزدیکتر که شدیم برخوردیم به رودخانه خشک و آن سیاهی‌ها. سه دهانه پل بود دولا دولا رفتیم زیر پل.ارتفاع پر کمبود نشسته نمازمان را خواندیم در همین رابطه ساعت که زیر پل بودیم حدود ۸ تا ماشین شخصی و نظامی از روی پل عبور کرد. این جاده مواصلاتی وصل بود به عقبه دشمن و خطوط اول دفاعی دشمن را تدارک می کرد . عقربه ساعت ۱۲ نیمه شب را نشان می داد .۵ کیلومتر را آمده بودیم اگر حرکت می‌کردیم روشنای صبح می رسیدیم به خط اول عراقی ها . باید روز را شب می کردیم و در تاریکی از مقر شان بیرون می‌رفتیم .از فرط خستگی تکیه دادم به تخته سنگ کنار پل یک بار چشمم افتاد به چراغ های روشن که سوسو می زد به نظرم آمد که یک روستا باشد .گفتم: اینجا ما توی تیر هستیم و چراغها را نشان دادم. و گفتم:بریم داخل باغ های اطراف روستا مخفی بشیم. دلال خیره به چراغ ها آنی برگشت و به صورتم زل زد _اینجا عقبه دشمن هست.. بریم از نزدیک مواضع دفاعی و امکانات شان را ببینیم. کوله پشتی همراه بستم و اسلحه را برداشتم و آماده رفتن شدم.جلال زانو زده بود و با سنگ ها نشانه هایی می گذاشت تا راه برگشت را گم نکنیم . با احتیاط و پشت سر هم روی رگهای کف رودخانه می‌رفتیم. اسلام و رودخانه بالا آمده نور چراغ قوه پشت خاکریزی توجهم را جلب کرد .آنی چشمم افتاد به هشت تانک و نفربر همه قوای دشمن جمع شده بودند. ما از پایگاه های عراقی عبور کرده و رسیده بودیم به توپخانه یکی از نگهبان ها صدایی شنیده و با شک و تردید تانکها را می پایید .پریدم پایین و انگشت روی بینی گذاشتم. جلال قطب نما را از زیر پیراهنش بیرون آورد و گرای تانک ها را گرفت. یک مرتبه دو موتورسوار از کنار تانک ها حرکت کردند. پریدم پایین و دویدم سمت پل پل را که رد کردیم تمام تنم خیس عرق شده بود موتور سوار ها با چراغ قوه زیر پل را می‌گشتند. نباید درگیر می‌شدیم عراقی ها را که جا گذاشتیم نفس راحتی کشیدیم و عادی شروع کردیم به راه رفتن نمی‌دانستیم کجا هستیم. یک دفعه زیر چشم من افتاد به سیم های خاردار حلقوی.  دست جلال را گرفتم. _رسیدم به جایی که محمود سیم خاردار را باز کرد. _حسن ، شما مثل یه قطب نما هستی! _نه خدا کمک کرد.. هنوز ذهنم در غبار ابهام بود که چطور رسیدیم به سیم خاردار..!! ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿