روزي براي تشييع پيكر يكي از دوستان سید محمد به دارالرحمه رفته بوديم. آن روز او را ديدم كه از شدت گريه بدنش ميلرزيد و بسيار بيقراري ميكرد. تا به حال اين قدر بيتاب نديده بودمش. پرسيدم: «پسرم چه شده است؟ براي چه اين قدر گريه ميكني؟»
اول چيزي نگفت اما ديگر طاقت نياورد و در حاليكه به هقهق افتاده بود پاسخ داد: «ميخواهم يك خواهشي از شما بكنم، به خاطر خدا نه نگو! مادر تو را به جدت... تو را به بيبي فا طمه (س) قسم، اين قدر برايم دعا نكن و آيتالكرسي نخوان. به خدا خمپاره كنارم زمين ميخورد، اطرافيانم شهيد ميشوند و من حتي يك خراش هم بر نميدارم... نگاه كن... همه رفيقانم اينجا هستند و من ماندم... ميدانم كه برات شهادت من با رضايت شما امضا ميشود. مادر خواهش ميكنم رضايت بده.»
و من ديگر برايش آيتالكرسي نخواندم تا روزي كه پيكرش را همراه پيكرهاي حاج مهدي زارع، برادران ظلانوار و خيليهاي ديگر كه به دعاي مادرانشان رفته بودند، آوردند...
🍃🌷🍃
#سردار شهید سید محمد کدخدا
#شهدای_فارس
🌷🌱🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_و_ششم*
فاطمه مرودشت معلم بود و پستش اون جا افتاده بود.عصر که برگشت.گفتم
_فاطمه من احساس می کنم چیزی شده و بابات و داداشات به من نمیگن.
_چی مثلا؟ احساس می کنی !چیزی نشده!
چند روزی میشد زن داداشم پیشم بود و حالا اوضاع روحی هم بهتر شده بود ولی همش توی خونه بودم و حتی مسجد هم کمتر می رفتم.فاطمه با یه حالت نذاری اومد داخل که انگار کمرش شکسته بود و نمی تونست راه بیاد.خودش را انداخت توی بغلم و سرش رو گذاشت روی شونه هام و های های گریه کرد.
_مامان امروز دارند هزار تا شهید میارن ؛دیگه انتظار به سر اومد. امروز غلامعلی را برامون میارن!
صدای گریه های ما گوش فلک را کر می کرد.
_مامان سه روز همه میدونن قرار غلام علی رو بیارن به من و تو نگفتن.توی مسجد ختم نذاشتن و پارچه سیاه نزدند تا من و شما چیزی نفهمیم.
چشمامو بستم و از سال ۶۳ که غلامعلی شهید شده بود تا الان که دی ۷۳ بود را مرور کردم ۱۰ سال انتظار را...
_خدایا شکرت دیگه ده سال چشم انتظاری تموم شد. خدایا شکرت جواب دل من و مادرهای دیگه رو دادی و همدم روزهای تنهایی من را به همون برگردوندی.
توی همه این سالها که چقدر هم سخت گذشت فقط با خاطرات غلامعلی زندگی می کنم دوست داشت هم گاهی سر میزنن و یاد غلامعلی را برام زنده میکنند و گاهی هم خاطراتی ازش تعریف میکنند .یکی از دوستاش که قبلا با هم رفتند عضو سپاه شدند و همرزم غلامعلی بوده اکبر علیزاده است.
اکبر خاطرات زیادی با بچه ام داره. میگفت:
_اوایل جنگ بود و من به همراه بچه های محله توی پایگاه مقاومت بسیج و مسجد و فعالیت داشتیم و نگهبانی و گشت شبانه و فعالیتهای فرهنگی پایگاه را انجام میدادیم.
فرمانده پایگاه مقاومت هم که غلامعلی بود و من خیلی با او صمیمی بودم. هر روز به تعداد بچه هایی که عضو بسیج می شدند اضافه می شد و از همین جا هم راهی جبهه می شدند.وقتی نوجوان ها و جوان هایی می آمدند که عضو بسیج بشوند باورم نمی شد که بعضی از اینها همان هایی بودند که به عنوان اراذل و اوباش محله شناخته می شدند و با این همه مردم معروف بودند.
یک روز یکی اومد پایگاه تا عضو بسیج بشه .با خودم می گفتم خدایا این رو چه به مسجد و بسیج ؟! که دیدم غلامعلی آمد استقبالش و انگار مدت هاست که دوست صمیمی اوست.
_آقای رهسپار من آمدم عضو بسیج بشم به این آقا داشتم می گفتم که خدا را شکر خودت رسیدی.
_خیلی خوش اومدی این آقا هم اسمش اکبره.ما قرار اینجا دوستان خوبی برای هم باشیم و کارهای پایگاه را با همفکری هم انجام بدیم. اکبر آقا شما هم اسم دوستمون را بنویس و مدارکش را بگیر تا از این به بعد بیاد کمکمون.
غلامعلی خوش و بش کرد و رفت. من داشتم اسم اون جوان را می نوشتم.همینطور که سرم پایین بود زیر چشمی نگاهش می کردم و با خودم میگفتم این چطوری با غلامعلی دوست شده و آمده پایگاه عضو بشه!آخه چند بار دیده بودم که خود این آقا سردسته اوباش محله بود و شاهد دعواها و قلدری هایش بودم. انگار از رفتارم که خیلی تعجب کرده بودم خود او هم متوجه شد.
ادامه_دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◽️ روایتهای جذاب و دلنشین از زندگی حاج قاسم
🎙حجت الاسلام راجی
🎐 #مکتب_حاج_قاسم|
#حاج_قاسم |
#سردار_دلها |
#میراث_سلیمانی
#پدرفرزندان_شهدا
🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار بسیجی،معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫
🌷گفتم بابا از جبهه برام سوغاتی میاری؟
با مهربانی گفت: باشه پسرم حتماً!
منتظر بابا کمال بودم که از جبهه با کلی فشنگ و چتر منور و ... برگرده. بالاخره آمد. قبل از هر چیز گفتم کو سوغاتی های من؟
با خوشحالی سراغ کیفش رفت. دو تا جوراب مشکی در آورد و به سمت من گرفت، چیزی توی هر دو تاش سنگینی می کرد. آنها را خالی کردم، پر گوش ماهی و صدف های بزرگ بود. با تعجب گفتم این ها چیه؟
گفت: گوش ماهی، این مدت جوراب نپوشیدم که برای تو این ها را جمع کنم!
با ناراحتی گفتم اما بابا فلانی و فلانی براشون از جبهه پوکه و فشنگ سوغات آورده. جدی گفت: من اگه بخواهم از آنها بزرگتر و گرونتر هم می تونم بردارم بیارم، اما آنها بیت المال هست، مال من نیست که برای کسی سوغات ببرم!
اولین بار بود کلمه بیت المال را می شنیدم، آن هم با این شدت و قدرت. سال ها آن سوغاتی های زیبای پدر، وسیله بازی و سرگرمی ام بود.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📸مادر شهید رادرهواپیما دیده بود.وقت پیاده شدن ،بااینکه خیلی عجله داشت،ساک مادر راگرفت وباخودش آورد.پای مادر درد می کرد.بااین حال پله ها رایکی یکی هم پای مادر پایین آمدوتاکنارماشین همراهی کرد.
#عکس_نوشته
#حاجقاسم
#مادران_شهدا
🍃🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
📸مادر شهید رادرهواپیما دیده بود.وقت پیاده شدن ،بااینکه خیلی عجله داشت،ساک مادر راگرفت وباخودش آورد.پای مادر درد می کرد.بااین حال پله ها رایکی یکی هم پای مادر پایین آمدوتاکنارماشین همراهی کرد.
#عکس_نوشته
#حاجقاسم
#مادران_شهدا
🍃🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
برنامه آن شب مانور شهری بود....
نا خواسته تیرش، یک چراغ روشنایی را شکاند.
تا صبح به خودش می پیچید، می گفت:« می ترسم امشب بمیرم و این حق به گردنم بماند!»
صبح اول وقت، رفت برای پرداخت پول چراغ تا چیزی از بیت المال به گردنش نباشد.
#شهید محمدمهدی علیمحمدی
#شهدای_فارس
#سالروزشهادت
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#اروند
🌱آب را گِل نکنید ...!
شاید یک مادر ...
با چشمانِ کم سو ...
در زلالی رود ...
در پی فرزندِ مفقودش ...
طی طریق می کند ...✨
#مادر_مفقود_الاثر ...
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#شیــخ_نجفے
🔰شیخ علیرضا مشهور بود به شیخ نجفے....
شیخ شــده بود معــاون تبلیعات تیپ امام حسن....
یک روز گــفت می خواهم به سنگر کمین بروم.
سنگر کمــین تا عراقے ها فاصــله کمے داشت.
قسمت اول ایستــاده، قسمت دوم خمیده و قسمت سوم را باید سینه خیر می رفتیم...
به قسمت ســینه خیز که رســیده بود، عمامــه را روے کمــرش گذاشــته بود ڪه خراب نشــود....
نزدیک سنگر عمامه را روی سر گذاشــته بود.
از او اسم رمز پرســیدیم. با خنده گفت این عمامه من اســـم رمز من است!
۴۸ ساعــت آنجا مانــد. وقــتی برگشــت گفــتم عراقــی ها سیاهی متحــرک را هم می زنـند، تو با عمامـه سفــید میرے جلوشــون!
خندید و گفت: نگران نباش، آنها کور هستند، نمی بینــند!
🌷🌷🌸🌷🌷
#طلبه_شهید علیرضا نجف پور(شیخ نجفی)
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ 🌷
#اﻳﺎﻡﺷﻬﺎﺩﺕ
🌹🌺
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_و_هفتم*
_چیه داداش به من نمیاد که بسیجی بشم؟!
_نه این چه حرفیه من کی گفتم به شما نمیاد؟!
_آخه با تعجب نگاه می کنی. حق داری راستش من اصلا از بسیج و بسیجی و دار و دسته شما ها خوشم نمیومد. اون روز یه دعوایی شد که من هم توی اون نقش داشتم.یک دفعه سر و کله آقای رهسپار پیدا شد و بین ما وساطت کرد و آشتیمون داد.عوامل کراس پا رو میدیدم کلی با بچه ها مسخره اش می کردیم و بنده خدا غلامعلی میخندید و دفعه بعد که ما را میدید انگار ما دوست هستیم سلام و احوالپرسی گرمی کرد. این دفعه که دعوامون شده بود واقعاً شیفته اخلاقش شدم. خیلی بالاتر از سنش حرف میزنه. فکر کنم چند سالی هم از ما کوچکتر باشه درسته؟!
_آره کوچکتره فقط هیکلش درشته
_نمی دونید که امروز چطوری با ما صحبت کرد من واقعاً از اخلاق گذشته خودم خجالت کشیدم. الان هم تصمیم گرفتم بیام توی پایگاهی که آقای رهسپار فرمانده است و فعالیت کنم و از اخلاق و رفتارش درس بگیرم.
این طوری که حرف زد بیشتر نگاهش کردم و با خودم گفتم که خوش به حالش. الان چقدر دلش پاکه این جوان توبه کرده از رفتارهای گذشتهاش .چقدر غبطه خوردم به حالش.
_آقای علیزاده کار من تمام شد؟!
_آره ببخشید غلامعلی افتخار پایگاه است اینجا همه شیفته اخلاق و رفتارش هستند.
آن جوان خداحافظی کرد و رفت و بعداً یکی از فعال های پایگاه و از بهترین رزمنده ها شد که توی جبهه و جنگ هم شرکت کرد. هر روز خیلی ها می آمدند و به پایگاه می شدند که قبلا خلافکار بودند.
غلامعلی که برگشت گفتم: داداش دمت گرم عجب کاری کردی!
_کدام کار چیکار کردم مگه؟!
_همین که این خلاف کار را کشوندی توی پایگاه و مسجد دیگه.
_آقا اکبر از تو بعید .این چه حرفیه؟! اون که الان دیگه خلاف کار نیست و دوم این که خدا باعث هدایت اینها میشه من چه کاره هستم .راستی امشب آماده باش که گشت شبانه داریم.
غلامعلی با گفتن این حرف موضوع را عوض کرد. چندتا بودیم که گشت شبانه داشتیم و غلامعلی مسئول ما بود.همان اوایل جنگ بود در یکی از تقاطع های ایست بازرسی ایستاده بودیم که اگر خودروی مشکوکی آمد متوقفش کنیم. چون ضد انقلاب ها فعال شده بودند و بی نظمی ها و خرابکاری هایی انجام می دادند. من و غلامعلی این طرف خیابان ایستاده بودیم و چند تا از بچه های دیگر هم همان اطراف پخش شده بودند. مشغول حرف زدن با غلامعلی بودم که دیدم دستور ایست داد.
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔻وقتي فرشتهها، حاجحسين رو ميبردند...
🎙روايت حاجرحيم صارمی از فرماندهای كه بهشتی شد.
#نشردهید...
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار بسیجی،معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫
🌷قبل از اعزام شادی و نشاط آقا کمـال چند برابر همیشه بود. گفتم: به کجا چنین شتابان...
خندید و گفت: شنیدی فلان منطقه زلزله آمده؟
گفتم: آره!
گفت: شنیدی فلان منطقه هم سیل آمده؟
گفتم: آره، خوب؟
گفت: شنیدی فلان جا را موشک زدن و فلان جا را بمباران کردن!
گفتم: بله شنیدم، اما به اعزام تو چه ربطی دارد؟
بازهم خندید و گفت: خوب من هم شنیدم، اما دوست ندارم بنشینم که مرگ سراغ من بیاید و با این بلایا بمیرم، دوست دارم با پای خودم به آغوش مرگ برم!
خداحافظی کرد و رفت. رفت برای همیشه.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#یا_فاطمه_الزهرا_س🌷
آسمان خورشيد را بگرفتہ و دف مےزند
هر فرشتہ بر قدوم فاطمہ ڪف مےزند
تا بيايد دختر يڪتاے ختم المرسلين
انبيا از عرش تا روے زمين صف مےزند
#میلاد_حضرت_زهرا(س)🎉
#روز_مادر💫💞
بر_همگان
بخصوص مادران شهدا🌹
_مبارک_باد🎉
#هییت_شهداےگمنام_شیــراز
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
📸خبردادکه برای دیدن مادر می آید.
امامادر ،خانه نبود ماهم چیزی نگفتیم.
تابه خانه برسیم،بیست دقیقه طول کشید.
این مدت راتوی کوچه،منتطرایستاده بود.
پیاده شدم تا درخانه رابازکنم.خودش نشست پشت فرمان وماشین راآورد داخل حیاط.بعدهم مادر راباویلچربه داخل اتاق برد.
می خندید ومیگفت؛می خواهی باکمک به مادر تمام ثواب راخودتان ببریید..
#عکس_نوشته
#حاجقاسم
#مادران_شهدا
🍃🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#شهادت ....
✍همسرم بدان که من نسرین کسی که تو را دوست دارد، #شهادت را هم بسیار دوست میدارم، چون خدای خود را در آن زمان پیدا میکنم......
#ﺷﻬﻴﺪﻩﻧﺴﺮﻳﻦ_اﻓﻀﻞ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ 🌷
ﺑﻪ ﻳﺎﺩ #ﺷﻬﺪاﻱ_ﺯﻥ اﻧﻘﻼﺏ اﺳﻼمی ﺻﻠﻮاﺕ ....
🌷🍃🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#یا_زهرا_س💞
✨بہ زمین تا ڪه رسیدے همہ جا زیبا شد
هرچہ گل بود شڪفٺ و دلِ باران واشد
هر فرشتہ بہ تو یڪ نامِ بهشتے مےداد
آسمان دید ڪه مجموعہ ے آن زهرا شد
#ام_ابیها🌸🌿
#حضرت_مادر_میلادت_مبارڪ🎊
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#اﺣﺘﺮاﻡ_ﻣﺎﺩﺭ
به رضا که وسط اتاق به نماز قامت بسته بود خیره شدم، نمازش که تمام شد با تعجب پرسیدم :
رضا این چه نمازیه که ساعت 9 صبح باید خوند؟
گفت: دو رکعت نماز عفو خوندم که چرا حرفی زدم که مادرم ناراحت شد
ﺑﻌﺪﺵ دیدم تا رضایت مادرم را جلب نکرد آرام نگرفت
#شهیدرضاپورخسروانی🌷
#شهدای_فارس
🌹🍃🌷🍃🌹
🌷ﻳﺎﺩﺷﻬﻴﺪ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
🍃🌱🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_و_هشتم*
با خودم گفتم که غلام چقدر حواسش جمع هست من که دارم باهاش حرف میزنم اما حواست به ماشین هایی که می روند و می آیند هم هست. یک خودروی سواری با یک با کلاس بود که با دستور ایست غلامعلی جلوی پای ما ایستاد.آقا و خانمی که معلوم بود از فرنگ برگشته اند و خانم همچنان حجاب خوبی نداشت داخلش بودند. خیلی ترسیده بودند چون ما با لباس بسیجی بودیم مثل بید می لرزیدند.همین که غلامعلی ایستاد و از آن طرف اشاره کرد و بقیه بچههای گشتی بیان این ها دست و پاشون رو گم کردن به فکر کردن آبروشون رفته. ماشین را کمی گشتیم چند بطری مشروبات الکلی پیدا کردیم. خانم به شوهرش گفت: آبرومون رفت.
با خودشون فکر میکردن حالا زندان و شکنجه و دادگاه....چون نیروهای گشتن بسیجی وقتی خلافکاری را دستگیر میکردند تحویل مقامات نظامی میدادند. غلامعلی آمد طرف آن خانم و آقا گفت: چرا ناراحتید؟ چرا استرس دارید؟ آرامش داشته باشید خواهر. با استرس که مشکلی حل نمیشه !خواهش می کنم آروم باشید.
خانم داشت گریه میکرد ولی چیزی نمی گفت .خیلی ترسیده بود. یک مقدار که غلامعلی باهاش صحبت کرد و آرومشون کرد به بچه های گشت گفت.
_همه بطری های مشروبات رو بریزید توی جوی و همه شیشه ها را بشکنید.
همه متعجب گفتند: آقای رهسپار می دونید چه کار میکنید؟ چرا بشکنیم مگه نباید تحویل بدیم؟
_نه همین که گفتم همش رو بشکنید.
غلامعلی که تصمیمی گرفت دیگه اجرا میشد چون فرمانده پایگاه بود و همه و تا قبولش داشتند همه چیزهایی که تولیدی آب ریخته شد غلامعلی به این خانم و آقا گفت:
_بفرمایید ما دیگه با شما کاری نداریم فقط یک تعهد بدید.
به همان اندازه که خانم و آقا ترسیده بودند و استرس داشتند الان هم خوشحال شدن و داشتن بال در می آوردند.فکر می کردند که غلام علی کاریشون نداشته باشه و با اخلاق خوش بهشون بگه بفرمایید سوار ماشین بشید و برید. کل تشکر کردند و گفتند دیگه توبه میکنیم و رفتند.
غلامعلی در مسئولیتهایی که بهش سپرده میشد کوتاهی نمیکرد و در انجام همه ماموریت ها سر آمد بود و همیشه همه بچهها به او میگفتند که تو افتخار پایگاه مقاومت و مسجد هستی.
چند وقت بعد غلامعلی رفت جبهه عضو نیروهای نامنظم شهید چمران شد و حالا کمتر او را می دیدیم. بعد از مدتی من هم رفتم جبهه و دوباره کنار هم بودیم. خیلی خوشحال بودم که کنار غلامعلی هستم.همیشه در صف مقدم جبهه بود و یادمه چند بار به سختی مجروح شد و مورد اصابت چند ترکش قرار گرفت و موج انفجار هم او را گرفته بود. اما با این حال از خط مقدم دست نمی کشید در بدترین حالت هم که بود در عملیات شرکت میکرد.
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹🔻بچهی منو ماهیها خوردن من دیگه ماهی نمی خورم ....
🔻مادر شهید محسن جاویدی از شهدای مفقودالاثر استان فارس
#روز_مادر بر مادران شهدا مبارک 🌷
🌷🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار بسیجی،معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫
🌷
اواخر پائیز 1365 بود. همه اقوام خانه دائیمان جمع شده بودیم. کمـال، جمال، مهدی و سید محمد کدخدا هم که داماد دائی ما بود دور یک میز نشسته بودند. میگفتند و میخندیدند. در میان شورونشاطشان، ناگهان کمـال رو به مادر کرد و گفت: مادر، خدا شش پسر به شما داده است، سه تا پسر بزرگ برای خودت، سه تا پسر کوچکت را هم بده در راه خدا!
همه ساکت و بهتزده نگاهمان روی کمـال، جمال، مهدی و مادر میچرخید. مادر گفت: پناهبرخدا، توکل به خدا، راضیام به رضای خدا!
لبخند رضایت روی صورت سه برادر کوچک نشست!
خیلی طول نکشید که خدا هدیههای مادر را یکجا پذیرفت!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📸مادرخواست کنارش بماندبرود وجایی نرودوگفت :اگربروی شاید دیگرمن رانبینی.بااینکه کارمهمی داشت،تصمیم گرفت بماند پیش مادرش.ماخواهرها اورامجاب کردیم که رضایت بدهدبه رفتنش.وقت خداحافظی کف پای مادر رابوسید ورفت.
همان شد که مادرگفته بود،این آخرین دیدارشان بود.
بعدهاخوشحال بود که حسرت بوسیدن کف پای مادربردلش نمانده.
#عکس_نوشته
#حاجقاسم
#مادران_شهدا
🍃🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
توقنادیڪارمیکردم،یکباراومدپیشموگفت:
مجید،جاییسراغندارۍبرم کــار کنـم⁉️
گفتمچرا،همینآقاییڪهتوقنادیشڪار میکنم
دنبالشاگردمیگردهمیایی⁉️
نپرسیدچقدرحقوقمیده،نپرسیدروزیچقدر باید
ڪارکنه،نپرسیدبیمهعمرمیکنهیانه⁉️
فقطگفت:مـوقـعاذانمیذارهبــرمنمــازمرو بخـــونم⁉️
-
شھیدمحسنحججے
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✨تا زمـــــین درگردش ودرآسـمان در چـرخش اســت
یاد یـاران چــون شـما
درقلـــب با آرامـش اســت ❤️
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
#به_سبک_شهدا
توی آشپزخونه غرقِ حال و هوایِ خودم، مشغول کار بودم که محمد رضا با صدای بلند گفت:
مادر! ... نگاهکردم و دیدم دم درِ ورودی ایستاده، اومد توی آشپزخونه و شروعکرد به چرخیدن دورِمن وگفت:
مادر حلالم کن ... مادر حلالم کن...
گفتم: آخه چکار کردی که حلالت کنم؟گفت: وقتی اومدم، صداتون کردم اما متوجه نشدین. بعد با صدای بلند صداتون کردم، حلالمکنید اگه صدایم رو براتون بلندکردم.
🌹خاطرهای از زندگی سردار شهید محمدرضا عقیقی
#شهیدعقیقی
#احترام_به_مادر
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_و_نهم*
غلامعلی روحیه شکست ناپذیری داشت و همیشه دوستان و همرزمان را به ایستادگی تشویق میکرد .با اینکه سنش کم بود هیچ کدام از رزمندهها فکر نمی کردند که اینقدر سنش کم باشد.
هیکل تنومندی داشت. حالا منو غلامعلی بیشتر مواقع توی جبهه با هم بودیم و زمانی که من جبهه نبودم همین که غلامعلی می آمد مرخصی و از جبهه برمیگشت می آمد منزل ما.تقریباً سه ماهی می شد که غلامعلی رو ندیده بودم و دلم خیلی برایش تنگ شده بود که یک دفعه دیدم صدای زنگ خانه به صدا درآمد.رفتم در را باز کردم دیدم هیچ کس پشت در نیست.همین که خواستم در را ببندم دیدم غلامعلی خودش را پرت کرد جلوی در. از خوشحالی داشتم بال در می آوردم.
_کی اومدی غلامعلی؟!
دوتا مون ذوق می کردیم و همینطور که همدیگر را توی بغل گرفته بودیم می بوسیدمش.
_غلامعلی بیا داخل نمی دونی چقدر خوشحالم کردی.
_نه داخل نمیام .بیا بریم بیرون به یاد خاطرات گذشته گشتی بزنیم.
مادر جان می دونید که من و غلامعلی با هم برای سپاه اسم نوشته بودیم و دورههای آموزشی را با هم بودیم. به خاطر همین خیلی با هم خاطره داشتیم.
یادتون هست غلامعلی وقتی میومد مرخصی کارش سرکشی از خانواده شهدا و جانبازان بود و همه خیلی دوستش داشتند.یادمه همیشه که میرفتیم سرکشی از خانواده شهدا از ایثارگری های شهدا و رزمنده ها و جانبازی های آنها صحبت می کرد و جنگ و شهدا را به واقعه عاشورا و یاران امام حسین تشبیه می کرد و دعا و مجلسی هم میگرفتیم.خودش روضه خوانی میکرد و با صدای خوشش همه غرق در گریه و ماتم می شدند. صدای خوش و سوز و گداز عجیبی داشت.
این دفعه قرار شد غلامعلی که خواست بره منم باهاش برم.چند روزی مانده بود که مرخصیش تموم بشه که آماده رفتن شد و منم باهاش رفتم.
چند وقتی توی جبهه بودیم من پیش غلامعلی بودم همیشه به همه سنگرها سر میزد. تقریباً توی بیشتر سنگر ها دوست و رفیقی داشت. چون اخلاق غلامعلی خیلی خوب بود و همه دوستش داشتند.توی یکی از حمله ها بود که غلامعلی به شدت مجروح شد و اعزامش کردن بیمارستانشیراز ما همه برایش دعا می کردیم.
ادامه دارد..
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*