eitaa logo
✨شکوهِ شعر✨
210 دنبال‌کننده
490 عکس
67 ویدیو
4 فایل
اینجا شعر را زندگی می‌کنیم🪴 @shokoohsher✨ . ارتباط با ما @poem14 برایم ناشناس بنویس:👇 https://harfeto.timefriend.net/17359128070831
مشاهده در ایتا
دانلود
در باد رهاست تار گیسوی از کنج تنور می وزد بوی حسین از گندم ری نمی‌خورد یک ارزن! سوگند به جوگندمی موی حسین... @shokoohsher🪴
یک روز به هیئت سحر می‌آید با سوز دل و دیدهٔ تر می‌آید یک‌روز به انتقام هفتاد و دو شمس با سیصد و سیزده قمر می‌آید @shokoohsher🍃
هر ثانیه را مسافت دو ظهر بود که شکافت زمان و چاقوی کند بر تراشه تیز شد ملکان ناسور دمیدند بر صور ارواح نارام تن گرفتند با نفیری که پیش از زخم می آمد این کدام نقطه است همه ی تاریخ در ساعتیش و هنگامه ی جنیان بر آیات منقطع آیا شود شیهه به غروب نرسیده انجماد گیرد و تنها سلام بر تو باشد و رگ های آبی.. @shokoohsher☘️
هدایت شده از ✨شکوهِ شعر✨
علیه السلام لبریزم از واژه اما بسته است گویا زبانم حرفی ندارم بگویم، شعری ندارم بخوانم سجاده‌ام را گشودم، شاید که دلتنگی ام را با یاد آن سجده‌های طولانی‌ات بگذرانم یک گوشه تنها نشستم، جام دعا روی دستم حالا که اینگونه مستم، باید صحیفه بخوانم نیمه شب ست و منم که، در کوچه‌های مدینه در انتظار تو با آن، انبان خرما و نانم ای کاش می‌سوخت کوفه،در شعله خطبه‌هایت در شعله خطبه‌هایت می‌سوزد اینک جهانم آن روز با تب چه کردی در آتش خیمه‌ها؟...آه در دود خیمه چه دیدی؟ با من بگو تا بدانم وقتی چهل سال با اشک افطار کردی، چگونه آب گوارا بنوشم؟ اصلا مگر می‌توانم؟ ☘️ @shokoohsher
نذر علیه السلام شن های دشت با گذرش  گریه می کند مردی که آب, پشت سرش گریه می کند از عرش تا به فرش, زمین در همه زمان با هرچه هست دور و برش گریه می کند آتش گرفته است حرم, آن چنان که  ظلم با چشم های شعله ورش گریه می کند هل من معین تلخ پدر را شنیده است عمری به پاسخ پدرش گریه می کند این کشته ی فتاده به هامون غرق خون بر اهل بیت خسته, سرش گریه می کند اصلا خود خداست در این ملک لامکان با نوحه های چشم ترش گریه می کند @shokoohsher🪴
مریم شدن، نذر خدا بودن، دعا کردن هاجر شدن، با تشنگی سعی و صفا کردن آهو شدن در دشت‌های سربه‌سر صیاد ماهی شدن، در موج‌موج غم شنا کردن باری کنار خیمهٔ سقا زمین خوردن باری کنار ذوالجناحت پابه‌پا کردن باری کنار عمه سرگردانِ چادرها پروانه‌ها را از شبِ آتش رها کردن این گوشه آرامش شدن پیش رباب و آه آن گوشه پنهانی برایت گریه‌ها کردن بی اذنِ مُردن رد شدن از محشرِ گودال با شیون و با مویه نامت را صدا کردن هم‌کاروان با تو که روی نیزه می‌رفتی عزم سفر تا دوردستِ ناکجا کردن با اشک‌های کودکان همسایگی تا صبح با خندهٔ شمر و سنان تا شام تا کردن با خطبه، با فریاد، با شعر و سکوت و سوگ هرجا که شد یک پنجره رو به تو وا کردن دیدی پدر؟! دیدی وفادار غمت بودم؟ در روزگارِ دختر از بابا جدا کردن در کار عشق و عاشقی تسلیم باید بود ما را مبادا لحظه‌ای چون و چرا کردن | علیهاالسلام @fatemeh_arefnejad
ای نام تو خطبه‌های طوفانی ما ای مایه‌ی جرئت و رجزخوانی ما خون تو به خاک این شرافت را داد تا مهر شود برای پیشانی ما @shokoohsher☘️
میان آینه‌ها می‌دوم به سمت فرار اتاق پیله به دورم تنیده از دیوار به قبر کوچک من بی‌سبب گذاشته‌اند درِ بدون کلیدی به نام سنگ‌ِمزار کجای زندگی‌ام را به گل جسور شدم؟ که چشم پنجره افتاد در مسیر غبار به تخت‌ِخواب می‌افتم مگر که بستن چشم مرا عقب ببرد در زمان شبیه قطار: درست راس اذان ایستاده ساعتِ شمس و بین دجله‌فرات آسمان گرفته قرار صدای قرمز شیپور جنگ می‌آید کشیده خنجر خود را خزان به قتل بهار دو لشکرند؛ یکی قبله‌گاه حور و ملک از آن یکی خود ابلیس هم در استغفار   دو لشکرند؛ یکی "لا اله الا الله" یکی "فَما لَهُم اِلّا السَقَر وَ بِئسَ الدار" به شرق می‌نگرم؛ آسمانِ صف در صف به غرب می‌نگرم؛ شوره‌زار ناهموار من از کدام گروهم؟ من از کدام سپاه؟ من از کدام نژادم؟ من از کدام تبار؟ طنین بانگ حبیب است در تباتب جنگ صلای گرم زهیر است در کشاکش کار زره گشوده و از دور می‌رسد عابس کبوتری شده اینک بدون بند و حصار وهب می‌آید و اشهد نگفته می‌داند که جز به خون نرود هیچ پرده‌ای به‌ کنار برای سیر کدام آسمان شتابان است؟ که پر گشوده چنین شاه ذوالجناح‌سوار که چشم‌ نافذ عیساست پشت پلک حسین که راس شامخ یحیاست زیر آن دستار که مهربانی احمد دوباره آمده است که بازوان علی بازگشته در پیکار خلیل و آتش نمرود را ببین از نو ولی حدیث گلستان نمی‌شود تکرار سلام بر شهدائی که گفته‌اند درود بدون هیچ تعلل به ترک دار و دیار چقدر راس مبارک نشسته بر سر نی چقدر شاخه‌ی طوبی رسیده است به بار سلام می‌دهم و می‌‌برد به خواب مرا نسیم سرخوش عطری سرشته با تن یار در انزوای اتاقم به‌ هوش می‌آیم کنار کاغذ و بشقاب و چندپاره‌ انار @shokoohsher 🌱
3.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این روزها پر از تبِ مولا کجایی‌ام اما هنوز کوفه‌ای از بی‌وفایی‌ام... شعر و دکلمه: ☘️ ━━━━━━◉────── ↻ㅤ   ◁ㅤ ㅤ❚❚ㅤ ㅤ▷ㅤㅤ ⇆ @shokoohsher
✨شکوهِ شعر✨
این روزها پر از تبِ مولا کجایی‌ام اما هنوز کوفه‌ای از بی‌وفایی‌ام... شعر و دکلمه: #حسن_بیاتانی ☘️ ━
این روزها پر از تبِ مولا کجایی‌ام اما هنوز کوفه‌ای از بی‌وفایی‌ام هم زخم می‌زنم به تو هم دوست دارمت در گیر و دار تیرگی و روشنایی‌ام گم کرده‌ام مسیر تو را در غبار شهر اما اسیر توست دل روستایی‌ام گفتند کربلای زمینی... نیامدم حالا که راه بسته شده من هوایی‌ام این بار چندم است که تا مرز آمدم آه از شکسته‌بالی و بی‌دست و پایی‌ام... پلکم که گرم می‌شود از خواب می‌پرم با سُرفه‌های همسفر شیمیایی‌ام آورده‌ام بضاعت مزجاة قوم را انگشتر «عزیز»م و تسبیح «دایی»‌ام آورده‌ام پناه به شش‌گوشهٔ غمت برگشته‌ام به اصلیَتِ نینوایی‌ام دستت همیشه روی سر ما پیاده‌هاست این اربعین به لطف خدا کربلایی‌ام :: شعر از سرم پرید... دلم پیش موکب است این بار چندم است که یخ کرد چایی‌ام @shokoohsher ☘️
کاروان رفت و اهلِ آبادی اشک بودند و راه افتادند چند فرسخ نگاه بدرقه را در پی کاروان فرستادند شوق رفتن به سرزمین بهشت خسته می‌کرد کوه و صحرا را غافل از این که راهزن‌ها نیز در کمین‌اند کاروان‌ها را دور شو، کور شو! صدا برخاست قلب‌ها را پر از مخاطره کرد کاروان را به طرفة العینی دستۀ دزدها محاصره کرد ما نه سوداگریم نه تاجر نیست جز نان و آب ره‌توشه زاد راه است التماس دعا بار ما هست شوق شش‌گوشه چشم سردسته ناگهان تر شد لرزش شانه‌اش نمایان شد بار دیگر نقاب خود را بست اشک او در غرور پنهان شد روی زانوی خود نشست آرام راه را با اشاره‌ای وا کرد بعد سی سال سردی و تلخی چایی روضه کار خود را کرد کاروان نقطۀ سپیدی شد محو شد رفته رفته در تصویر همچنان ایستاده در صحرا راهزن، بی‌تپانچه، بی‌شمشیر نه کلاهی، نه خرقه‌ای، تنها یک لباس سپید بر تن داشت از پشیمانی‌اش خبر می‌داد چکمه‌ای که به دور گردن داشت سال شصت و یک غم و اندوه کاروان حسین برمی‌گشت دست غارت حریص شد، حتی از سر کهنه پیرهن نگذشت آب آزاد شد ولی آتش در دل خیمه‌ها پراکندند قافیه کاش‌که ربودن بود زیور از گوش دختران... @shokoohsher🪴
هدایت شده از ✨شکوهِ شعر✨
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟ این سرزمین غم‌زده در چشمم آشناست این خاک بوی تشنگی و گریه می‌دهد گفتند: غاضریه و گفتند: نینواست دستی کشید بر سر و بر یال ذوالجناح آهسته زیر لب به خودش گفت: کربلاست! طوفان وزید از وسط دشت، ناگهان افتاد پرده، دید سرش روی نیزه‌هاست یحیای اهل‌بیت در آن روشنای خون بر روی نیزه دید سر از پیکرش جداست طوفان وزید، قافله را بُرد با خودش شمشیر بود و حنجره و دید در مناست باران تیر بود که می‌آمد از کمان بر دوش باد دید که پیراهنش رهاست افتاد پرده، دید به تاراج آمده‌ست مردی كه فكر غارت انگشتر و عباست برگشت اسب، از لب گودال قتلگاه افتاد پرده، دید که در آسمان عزاست @shokoohsher☘️