قدیمتر ها...
همیشه علاجی برای هر دردی بود؛
مثل روغن چرخ خیاطی
برای نالههای لولای در؛
مثل دواگلی
برای زخمهای کودکانهی سرِ زانو؛
مثل آغوش مادربزرگ
برای باریدن تمام بغضهای جهان.
چقدر دستهایمان خالی شده است...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_ششم صورتشو با دست خودش مالید و گفت بعد ناهار مهمونای ن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_هفتم
خاتون با اخم گفت توام بچه همون مادری دیگه
_ نگو خاتون من یه نفر رو کشتم خاتون نگاهش کرد و گفت چیکار کردی ؟کشتم یعنی نمیخواستم ولی اونشب زهر ماری خورده بودم.خاتون دستشو رو دهن فرشاد گذاشت گفت تعریف کن ببینم چیکار کردی ؟فرشاد بغضشو فرو خورد و گفت مادرم میگه میخواستم به دختر خدمتکارمون... کنم از خجالت سرشو پایین انداخت و ادامه داد من یادم نیست ولی میگن زدمش مادرم جنازشو مخفی کرده میخواد منو از اینجا دور کنه خاتون چشم هاشو بسته بود و گفت خدایا خودت به داد من برس.صدامو پایین اوردم و گفتم فرشاد چی میگی ؟مگه به همین سادگی هاست ؟فرشاد روی زمین نشست و گفت نمیدونم منمنمیدونم بخدا من ادم بدی نیستم هیچ وقت به کسی نظر نداشتم ولی انگار شیطون گولم زده روبروش زمین نشستم دستهامو کنار صورتش گزاشتم و گفتم اروم باش شاید دروغ شاید همش اشتباه بوده تو چشم هام نگاه کرد و گفت مادرم دروغ میگه میخواد منو ازار بده
_ نه امکانش نیست بزار به فرهاد بگیم اون تو این کار اون میتونه کمک کنه فرشاد مانع شد و گفت نمیخوام زندان برم.دستهاش یخ کرده بود بغل گرفتمش و گفتم منم نمیزارم جایی بری برعکس پدرم اون خیلی مهربون بود و همو دوست داشتیم خاتون با غصه نگاهمون میکرد و گفت خدا کمک کنه .صدای زنعمو بود که میگفت ملا اومده میبرمش اتاق مهمان زود بیاین خاتون فرشاد رو راهی کرد تا بره دست و صورتشو اب بزنه و رو به من گفت نمیدونم این پسر داره با خودش چیکار میکنه .صدای زنعمو بود که مدام صدامون میزد خاتون در رو باز کرد قران رو بالای سرم گرفت و گفت به سوی خوشبختی برو از زیرش گذشتم چادر سفید به من یکم کوتاه بود ولی بوی قشنگی میداد خاتون میگفت اون چادر رو اقای خودش براش خریده و روز عروسیش بهش کادو داده بوده .زنعمو گفته بود اب و ایینه و نبات بیارن تو اتاق اقام بالا نمیومد و بدون اجازه اون عقد صورت نمیگرفت خاتون میخواست اسم فرهاد روم باشه و بعدا تدارکات مهمونی و شام رو بده .ملا با عمو خوش و بش میکرد وگفت صمد خان نیستن؟همه به همدیگه نگاه میکردن و هیچ کسی جواب درستی نداشت که بده .بالاخره درب اتاق باز شد و بابا وارد شد .خاتون رفته بود سراغش نمیدونم بینشون چی رد و بدل شده بود که اقام اومدفرهاد کنارم نشست زنعمو چادر رو بقدری جلو کشیده بود که جلوی رومو نمیتونستم ببینم .صدای ملا رو شنیدم که گفت فرهاد خان اجازه هست؟فرهاد بله محکمی گفت و ملا ادامه داد عقد دائم بخونم خاتون ؟خاتون با صلواتی جواب داد بله.خاتون بلند گفت ملا دائم بخون دختر و پسر مال خودمونن!ملا اروم چیزی خوند و گفت نازخاتون دخترم وکیلم شما رو به عقد دائمی فرهاد خان در بیارم.حس قشنگی بود و با لبخند و گفتم بله .صدای کل کشیدن زنعمو میومد و گفت خدایا شکرت .عقد جاری شد و ملا بلند شد و بیرون رفت اقام یه کلمه هم صحبت نکرد و رفت بیرون.تو صورتش ناراحتی بود ولی من میدونستم دیگه نمیتونه کاری از پیش ببره من و فرهاد برای همیشه با هم میموندیم تارهای موهام از کنار صورتم اویز بود بدون هیچ بزن و بپاشی شدم محرم فرهادم نه ارایشی نه لباسی نه بریز و بپاشی فرهاد دستهاش یخ بود و چادر رو از رو صورتم بالا زد و گفت بزار ببینمت صورتش میخندید فقط خدا میدونست چقدر دوستش داشتم و چقدر دوستم داشت دستامو گرفت و گفت برای یه عمر عاشقی کنارت اماده ام برای هر لحظه دیدنت هر روزی که میبینمت بیشتر از قبل دوستت دارم .زنعمو سرفه ای کرد و گفت چشم اقات دور عروس خانم خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم .فرهاد عاشقانه نگاهم کرد و گفت مامان ببین چقدر چادر بهش میاد من دلم میخواد نازخاتون چادر سرش کنه دلم نمیخواد این زیبایی های خاتونم رو کسی ببینه کسی بتونه ببینه من چه زنی دارم.خاتون از پشت سر گوش فرهاد رو چسبید و گفت ای ای از الان زنم زنم نگو فعلا تا جشن عروسی براتون بگیرم جدا هستین رفت و امدهاتون زیر دید خودمه فرهاد اخی گفت و ادامه داد امان از تو خاتون .من خیلی قبل تر ها هم میتونستم هر کاری میخوام بکنم.خاتون اخم کرد و گفت غلط میکنی فرهاد گفت من فدای این زور گویی هات خاتونم خاتون با بغض نگاهش کرد و گفت بچه بودم میگفتن نوه خیلی شیرینه،نمیدونستم نوه انقدر شیرین مثل تو و خاتون خوشبخت بشید انقدر همو دوست داشته باشین انقدر خوشبخت باشین که کسی نتونه بهتون نظر کنه.خاتون نگاه من کرد و گفت تو قشنگترین روزها رو برای من ساختی خاتون به فدای تو.زنعمو یه بقچه کوچیک اورد و گفت از وقتی فرهاد بچه بود براش طلا میخریدیم و برای زن فرهاد جمع میکردم بقچه رو باز کرد و گفت تو این ابادی گور به گوری بد میدونن دختر طلا اویز کنه اما الان دیگه خانم شدی خانم فرهاد خان ام شدی دستمو جلو برد و دونه دونه النگوهای ظریفی رو تو دستم کرد و گفت عروس بزرگ منی
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_هشتم
فرهاد دستمو بین دست گرفت و گفت این طلاها هم نباشه نازخاتون من قشنگی هاشو داره نامادریم سقز بزرگی تو دهنش بود گوشه لباسشو تکون میداد و گفت مبارک خاتون ها خاتون با اخم نگاهش کرد و گفت خاتون ها مگه من دختر بچه اتم که خاتون ها صدام میکنی از ترس خاتون خودشو عقب کشید و گفت ببخشید خاتون خاتون چپ چپ نگاهش کرد و گفت من عادت ندارم به کسی اخم کنم و تلخی کنم ولی خوب بلدم زبون هارو کوتاه کنم زنعمو ارومگفت چهار متر زبون داره زنیکه فرهاد با اخم گفت زشته مادر من با دست بهش زدم و گفتم کاری به کار مادرت نداشته باش فرهاد موهامو پشت گوشم زد و گفت چشم.باورم نمیشد انگشتر قشنگی تو انگشتم کردن وصله قشنگی از فرهادم به قلب من خورد و شد برای تمام عمرم یه عشق قشنگ و جاودانه خاتون دنبالم اومد تو اتاق .درب رو بست و گفت بشین کارت دارم دختر متعجب شدم از اون همه جدیتش و گفتم خیره خاتون از من عصبی شدی ؟
_ نه چرا عصبی باشم بشین خوشگلم اهی کشید و گفت بشین کارت دارم روبروش نشستم دامن پیراهنمو روی پاهام کشید و گفت من مادرتو برای پدرت گرفتم مادرت دختر خوبی بود اون لنگه نداشت تو ادب تو کمالات .قرار بود خوشبخت باشه میدونست پدرت نمیخوادش بهش گفتم صبوری کن بچه دار بشی همه چی درست میشه تحمل کن صبوری کن زندگی برای همه بالا و پایین داره مادرت فقط میگفت چشم.امروز نیست و من شرمنده اشم برای خوشبختی تو جنگیدم تا خوشبخت بشی فرهاد از گوشت و خون خودمه .میدونم که نمیزاره بند دلت پاره بشه.میدونم که نمیزاره دلت بلرزه ...
♡♡♡♡♡
همه چی اروم بود و کسی به کار کسی کاری نداشت اخرین محصولات رو میچیدن و انبارهارو پر میکردن .شیر گاوها تازه بود و پنیر و خامه صبح ها به راه .آرد اورده بودن و فرهاد همه رو تو انبار چیده بود میگفت امسال سهمیه اش رو گرفته و به مردم هم خیلی کمک کرده بود عقد کرده ی مردی شده بودم که جون و دین و ایمانم بود .برای حموم دهم پسر اردشیر اماده میشدیم.قرار بود فرهاد مارو با ماشین ببره و شب برمون گردونه.خیلی خوشحال بودم دخترا ارزوشون بودن تو جاهایی که بهشون توجه بشه .از سمت خانواده خاله خیلی برام خواستگار اومده بود و همیشه تو چشم ها بودم .پیراهنم رو تنم کردم بوق ماشین فرهاد میگفت عجله کنین .خدمه با عجله وسایلی که خاتون میخواست برای خواهرش سوغات ببره رو عقب ماشین میچیدن.از پنجره سرک کشیدم زنعمو بهشون اخم میکرد که با ملایمت بچینن دبه های ماست و کره زمین نریزه .کفش هامو پام کردم و درب اتاق خاتون رو باز کردم .روسری گل دار روی سرش انداخته بود و میخواست درب رو باز کنه تا بیرون بیاد .منو که دید یه لحظه ترسید دستشو روی قلبش گذاشت و گفت ترسیدم نازی سرشو محکم گرفتم صورتشو بوسیدم و گفتم سایه ات از سرم کم نشه خاتونم بریم دیر شد ؟
_ بریم خواستم دستشو بگیرم که متوجه شدم النگوهاش تو دستش نیست و گفتم خاتون النگوهات رو در اوردی ؟چشمم به گردنش افتاد بدون پلاک و زنجیر متریش جایی نمیرفت.اقابزرگم براش از مشهد اورده بود به سمت کمدش میرفتم که گفت ولش کن نمیخوام بندازم.اخمی کردم و همونطور که درب کمد رو باز میکردم گفتم باید بندازی خاتون من قشنگی اش به طلاهاشه خاتون چیزی نگفت زیر لباسهاش دنبال صندوق چوبیش گشتم نبود فرهاد مدام بوق میزد و هرچی کمد رو زیر و رو کردم نبود .کلافه به خاتون چشم دوختم .چشم هاشو ازم دزدید جلو رفتم و گفتم خاتون چی شده ؟به درب اشاره کرد و گفت بریم دختر دیر شده.نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گفتم خاتون یه جواب بده صندوق طلاهات کجاست اشک از گوشه چشمش چکید و گفت تو برام با ارزش تر از اونا بودی
_ چی ؟فرهاد تو چهارچوب در ایستاد و گفت بیاید دیگه ظهر شد از اونور خاتون بگی شب بزار بمونیم من نمیزارما .خاتون پشتش با فرهاد بود با عجله اشکشو پاک کرد و بهم اشاره کرد چیزی به زبون نیارم و گفت بریم من اماده ام این خانمت که لفتش میده نفهمیدم خاتون چی رو داره مخفی میکنه.راه افتادیم من جلو نشستم و خاتون و زنعمو عقب جای گرفتن دلشوره داشتم و دلیل اون رفتار خاتون رو نمیفهمیدم .یکم رفته بودیم که زنعمو شکمشو چسبید و گفت فرهاد یجا بزنکنار اول صبحی چایی نباید میخوردم .فرهاد کنار کشید و همونطور که پیاده میشد گفت اب عقب ماشین بود اگه برش نداشته باشن به سمت خاتون چرخیدم نگاهم هزارتا سوال پشتش بود.خاتون مراقب بود فرهاد نیاد و گفت دادم به اقات
_ چرا ؟
_ نازی بعدا حرف میزنیم نمیخوام فرهاد بفهمه زبون به دهنت بگیر
_ خاتون اگه همین الان نگی بخدا خودم به فرهاد میگم خاتون عصبی سرشو تکون داد و گفت: اقات ق م ا ر بازی میکنه تو رو باخته بود میخواست تو رو به اونا بده عوض طلبشون طلاهامو دادم اشک گونه ام رو نمناک کرد و شوریش روی لبهام نشست.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیا باهاشون خاطره دارن😅
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
آورده اند که روزی ابوریحان بیرونی به همراه یکی از شاگردانش برای بررسی ستارگان از شهر محل سکونتش بیرون شد و در بیابان کنار یک آسیاب بیتوته نمود تا اینکه غروب شد.
کمی از شب گذشت که آسیابان بیرون آمد و خطاب به ابوریحان و شاگردش گفت که میخواهد در آسیاب را ببندد اگر میخواهید درون بیایید همین اکنون با من به درون آیید، چون من گوشهایم نمیشنود و امشب هم باران می آید شما خیس میشوید و نیمه شب هم هر چقدر در را بکوبید من نمیشنوم وشما باید زیر باران بمانید!
ناگهان شاگرد ابوریحان سخنان آسیابان را قطع کرد و گفت: این که اینجا نشسته بزرگترین دانشمند و ریاضیدان و همچنین منجم جهان است و طبق برآورد ایشان امشب باران نمی آید!
آسیابان گفت به هر حال من گفتم. من گوشهام نمیشنود و شب اگر شما در را بکوبید من متوجه نمیشوم.
شب از نیمه گذشت باران شدیدی شروع به باریدن کرد و ابوریحان و شاگردش هر چه بر در آسیاب کوفتند آسیابان بیدار نشد که نشد
تا اینکه صبح شد و آسیابان بیرون آمد و دید که شاگرد و استاد هر دو از شدت سرما به خود میلرزند و هر دو با هم به آسیابان گفتند که تو از کجا میدانستی که دیشب باران می آید؟
آسیابان پاسخ داد من نمیدانستم، سگ من میدانست!
ابوریحان گفت: آخر چگونه سگ میداند که باران میآید؟
آسیابان گفت: هر شبی که قرار است باران بیاید سگ به درون آسیاب می آید تا خیس نشود.
ناگهان ابوریحان آواز داد و گفت خدایا آنقدر میدانم که میدانم به اندازه یک سگ، هنوز نمیدانم.
زیاد به علم و مدرک و تحصیلاتمون مغرور نشیم ، خیلی چیزها رو هنوز نمی دونیم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_هشتم فرهاد دستمو بین دست گرفت و گفت این طلاها هم نباشه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_نهم
خاتون بغضشو فرو خورد و گفت اگه فرهاد میفهمید اقاتو خاک میکرد.بدهکاره اقات همه زمین هاشو باخته همه دارایی هاشو داده هیچی نداره اون خونه است که اونم امروز و فردا میبازه انگار اون درد های مادرت امروز گریبانشو گرفته.
_ یعنی منو باخته ؟ مگه من زمین بودم.
_ دورت بگردم منم درست سر در نیاوردم طلاهارو دادم یه تیکه زمین داشتم قرار بود خرج سفرم کنم برای م که اونم بهش دادم .با اومدن فرهاد به سمت جلو چرخیدم و دیگه حرفی نزدم خاتون رو به زنعمو گفت باید مثل بچه ها کهنه پیچت کنم انقدر میری مستراح زنعمو خندید و گفت کلیه هام کوچیک ربابه خاتون تا خونه اربابی اردشیر خان کلمه ای صحبت نکردم نزدیک درب بودیم که فرهاد گفت چی شده امروز ساکتی ؟همونطور که پیاده میشدم گفتم قرار نیست چیزی شده باشه انرژیمو نگه داشتم برای اینجا یه درب بزرگ بود چه عمارت قشنگی بود تو خوابم همچین جایی رو نمیدیدم.بجز ما کلی مهمون دیگه داشتن و همه جا رو چراغ بسته بودن موهاموروی شونه هام تکون دادم و محو تماشای عمارت بودم .دها خدمتکار زیر دیگ های پلو و خورشت رو اتیش میزاشتن و دست هرکسی تو کاری بود .حیاط مرتب و تمیز و پر از گل و گیاه عطر و بوی بهار میداد اونجا پاییز بود ولی انگار اون عمارت همیشه سرسبز بود صدای بوق ماشین هایی که یکی پشت دیگری وارد میشد .یه لونه بزرگ روی شاخه های پایین بود اون لونه برای چی بود رو نوک انگشت هام ایستادم و داخلشو نگاه میکردم.صدای بال زدن عقابی رو شنیدم.همیشه از عقاب ترس داشتم فصل شکارشون بود و نمیدونم چرا وقتی سایه اشو لا به لای درخت های کنارم دیدم ناخواسته فر یاد کشیدم .خاطره قشنگی از عقاب نداشتم خیلی کوچیک بودم که میخواست منو از روی زمین بلند کنه و اگه خاتون نبود حتما منو برده بود صدای من عمارت رو متعجب کرد و پا به فرار گزاشتم.خاتون صدام میزد و من از تر س از عقابی که دنبالم بالهای بزرگشو بهم میزد پا به فرار گزاشته بودم.صدای دست زدن شخصی از ایوان بالا عقاب رو کنترل کرد رام شده اروم گرفت و روی شونه های اون پسر نشست حلقه نقره ای مچ پای عقاب برق میزد و نمیتونستم اون شخص رو درست ببینم .فرهاد پشت سرم رسید نفس نفس میزد دستشو بالای سرش سایه بون کرد و گفت این رسم مهمون نوازی نیست به سمت ما قدم برداشت و همونطور که پله های پهن رو پایین میومد کفت شرمنده این مهمونای عزیز هستم.دستشو تکون داد و عقاب اوج گرفت من از ترس بازوی فرهاد رو چسبیدم و پشتش پناه گرفتم.سرشو از روبرو به سمت من خم کرد و گفت عقاب من اهلیِ فکر کرد میخوای به لونه اش دست بزنی .تازه صورتشو درست دیدم چشم های ابی روشنی داشت و گفت مهمونای عزیز من دستشو جلو برد دست فرهاد رو فشرد و گفت پنج ساله ندیدمت فرهاد بازوشو فشرد و گفت تو سرگرم پرنده بازی بودی من سر گرم اموزش.فرهاد دستشو جلو کشید .هم قد و قواره هم بودن و گفت: خانم کی هستن ؟هنوز میلرزیدم و ارومکنار فرهاد ایستادم .دستم محکم بازوشو گرفته بود فرهاد دستشو پشتم گزاشت و گفت نازخاتون رو تا حالا ندیدی ؟پسر ابروشو بالا داد و گفت پس خاتون خاله خاتون این خانم .فرهاد نفس عمیقی کشید و گفت خاتون دل فرهاد به من لبخندی زد و گفت من اسد هستم.فرهاد و اسد همو تو اغوش گرفتن اسم و رسمش رو شنیده بودم ولی ندیده بودمش اسد خان بود و برادر اردشیر خان چه ابهت قشنگی داشت وقتی با فرهاد صحبت میکرد مرد با جذبه و متینی بود .اردشیر برعکس اون یه مرد هو**ان بود که همه میدونستن .به قول زنعمو اگه نمیدونست فرهاد خاطرخواه منه هزارباره منو میگرفت به بهونه پسر زاییدن براش .اسد و فرهاد دوستهای صمیمی بودن و یجا تحصیل کرده بودن.اسد به بالای درختهای کاج سر به فلک کشیده اشاره کرد و گفت اونجا نشسته .از ترس نگاهشم نکردم ربابه خاتون به ما رسید و با اخم گفت به اون کلاغت بگو یکبار دیگه دنبال خاتون من بیوفته پرهاشو دونه دونه میچینم.اسد خم شد پشت دست ربابه رو بوسید و همونطور که دعوتمون میکرد داخل کنار من هم قدم شد نمیدونم حسم غلط بود یا درست ولی سنگینی نگاهشو حس کردم .سرمو که چرخوندم نگاهشو از من برداشت .خانم عمارت خواهر خاتون به استقبالمون اومد و با خاتون با گریه همو بغل گرفته بودن .شباهت زیادی بهم داشتن و هر کدوم گرفتار زندگی خودشون .فرهاد دستشو بوسید خانم بزرگ بهش میگفتن صلواتی فرستاد و به سمت من فوت کرد و گفت خبر عقد دردونه خواهرم همه جا پیچیده خواستم دستشو ببوسم که اجازه نداد با شیطنت گفت این کار در شان مردهاست زنها با ارزشتر از بوسیدن دستن .خانم بزرگ سرشو خم کرد به پشتم نگاهی انداخت و نزدیک گوش خاتون چیزی گفت خاتون لبشو گزید و دوتایی رفتن داخل زنهای زیادی اونجا جمع بودن .دایره میزدن و نوبتی وسط میرقصیدن.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و اشک تاوانیست که چشم ها باید بابت درست ندیدن بپردازند :)✨
شب بخیر 💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اما عزیزِ من🌼
داستانِ تو هنوز تمام نشده!
تو خواهی خندید،🌼
در جایی که قبلا گریسته بودی...
سلام صبحت بخیر و در پناه خدا🌼
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
11.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*و ناگهان چقدر زود دیر میشود...*
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز پزشک... - @mer30tv.mp3
5.03M
صبح 1 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_نهم خاتون بغضشو فرو خورد و گفت اگه فرهاد میفهمید اقاتو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_دهم
دیدن زنی با رنگ و لعاب پریده و النگوهای برق دار تا ارنج مشخص میکرد که زن اردشیر کدوم و چرا النگو دست کرده .پسرشو تو گهواره خوابونده بودن خاتون جلو رفت با لبخندی توری گهواره رو کنار زد و گفت شبیه خودته خواهر خانم بزرگ خندید و گفت الکی دروغ نگو توله شبیه اردشیر دوتایی باز خندیدن و دم گوش هم پچ پچ میکردن .پنج تا سکه خاتون به گهواره سنجاق زد و گفت ما هدیه مون رو خانوادگی دادیم زن اردشیر جلو اومد برای سلام و خوش امد گویی .لاغر بود و هیکل استخونی داشت.خاتون رو به من گفت نازی فراموش کردم بگو تحفه های خانم بزرگ رو بیارن .چشمی گفتم و برگشتم بیرون کفش هامو پام میکردم و بین اون همه کفش دنبال لنگه کفشم بودم دخترهای قد و نیم قد دورم جمع شدن اونا خیلی کوچیک بودن و انگار فاصله سنیشون یکسال بیشتر نبود چه دنیایی بود که بخاطر دختربودن اونطوراز محبت پدر و مادر محروم بودن.روبروشون زانو زدم شباهت زیادی به من حتی به خاتون داشتن دخترهای اردشیر خان بودن یکی از اونیکی زیباتر موهاشون رو بافته بودن و با پیراهن های گل دار به من خیره بودن .شونه هامو بالا دادم و گفتم منو میشناسید ؟یکیشون خیلی شیطون بود دستشو جلو اورد گوشوارمو بین دست گرفت و گفت شما از مهمونای عرب هستین ؟اخمی کردم و گفتم عرب ؟
_ گوشواره های اویز بزرگ مهمونای عرب میندازن .ریز خندیدم و گفتم نخیر من نسل در نسلم ایرانی هستم.یکی دیگه به خواهرش گفت مگه خانم بزرگ نگفته با غریبه ها نباید صحبت کرد .
_ اه تو چقدر ترسویی از دل و جرئتش خوشم اومد و گفتم تو کی هستی ؟!صدای اشنایی از پشت سرم گفت اون اولین دختر اردشیر خان .سرمو خم کردم اسد بود چیزی تو دست داشت و گفت چرا مهمون ما نیومده میخواد بره بی ادبی از جانب پرنده من بوده دستشو میخواست بالا ببره تا عقابش رو دستش بشینه که گفتم خواهش میکنم من از عقاب میترسم .دستشو به طرف برادر زاده اش دراز کرد و گفت من میخواستم بغلش کنم.اشتباه منظورشو فهمیده بودم از کنارش با ترس گذشتم و رفتم سمت ماشین به یکی از خدمه های اونجا گفتم اینا رو خالی کن و ببر برای خانم بزرگ.چشمم به اسمون و زمین بود کاش هرچه زودتر برمیگشتیم چرا اونجا رو دوست نداشتم.مهمونی با شکوهی بود ولی برای من جز یه ریخت و پاش اضافی چیزی نبود یه پسر که باز ناز و افاده میزاشتنش و تو تشکش خروارها پول میزاشتن .اون قرار بود چطور خانی برای مردم بشه وقتی اینطور با ناز و نعمت قرار بود بزرگ بشه .ناهار خورده بودیم و عصر شده بودمهمونا تک تک میرفتن و ما هم برای رفتن اماده میشدیم.خانم بزرگ از رو مبلی که روش لم داده بود براندازم کرد و گفت اماده ایستادی چرا ؟
_ فرهاد خبر فرستاده بریم.دستشو جلو اورد و اشاره کرد برم نزدیکش جلوی پاهاش نشستم و همونطور که موهامو نوازش میکرد گفت برای عروسی فرهاد و تو میام خونتون .خاتون با تعجب گفت بعد سی سال میخوای بیای عمارت خواهرت ؟خانم بزرگی پفی کرد و گفت دیگه اون شوهرامون نیستن که نتونیم نمیزاشتن افتاب خونه اقامو ببینم .خاتون اهی کشید و گفت غصه نخور خواهر جان دیگه جوونی و عمر ما گذشت الان چه فایده داره.از دلداری دادن اون دوتا خواهر بیشتر خنده ام گرفته بود.خاتون گفت باید بریم هوا تاریک میشه.
_ نخیر قرار نیست برید من نمیزارم برید بعد سالها اومدی باید امشبو تو خونه خواهرت صبح کنی این همه مربا اوردی من باید تلافی کنم.به همون سادگی شب رو اونجا موندیم.عمارت خلوت شد و تو یه چشم بر هم زدن زیر و رو رو جارو زدن جاروهای چوبی رو تو اب میزدن و روی فرش های دست بافت قرمز میکشیدن خانم بزرگ با اخم نگاهشون میکرد و چقدر با عجله کار میکردن رو به خانم بزرگ گفتم همیشه انقدر با عجله کار میکنن انگار ازشما حساب میبرن خانم بزرگ.خندید و قهقه زنان گفت بهم بگو خاله توبا .چشمی گفتم و ادامه داد من اگه بالا سر اینا نباشم اینجا رو به غنیمت میببرن سوری زن اردشیر خان یکم تو جا جابجا شد و گفت خانم بزرگ من برم یکم دراز بکشم.خانم بزرگ قربون صدقه اون پسر تو گهواره رفت و گفت دورش بگردم ببر پسرمم خوب شیر بده گفتم برات باز گوشت کباب کنن عروسای مردم نون و اب میخورن خروار خروار شیر دارن زن اردشیر خان گوشت بز میخوره شیرش قد یه فنچه .خاتون با روی باز سوری رو بدرقه کرد و بعد رفتنش گفت این زبون تلخت به مادرمون رفته
_ زبونم تلخ نیست از زمونه تلخی دیدم دخترا رو دیدم که از پشت پنجره سعی داشتت داخل رو نگاه کنن قدشون نمیرسید و نوبتی بالا میپریدن خندیدم و گفتم خاله توبا چه وروجک هایی دارین خاله مسیر نگاهمو دنبال کرد و با دیدن اونا گفت ننه اشون هرسال زایید و پس انداخت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f