eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_سیوهفتم از سبد الو و برگه های خشک شده زرد الو بیرون او
ذوق و شوق دیدار با پدرم به کنار، رفتن از عمارت هم یه طرفش بود به طاهره خیره موندم و گفتم اردشیر خان _ اره اون دخترا انگار یکی گفت ولی اون خودش میخواد بری و پدرتو پیدا کرده.اردشیر پدرمو پیدا کرده بود میخواست من برم‌.لبخند رو لبهام خشکید و همونطور که دستی به آینه میکشیدم به خودم گفتم تو خاتونی حق نداری خوشی ببینی به سمت اتاق مهمان راه افتادم .داشتن میوه و چای میبردن داخل اکرم جلو در اماده باش ایستاده بود از روبروش میگذشتم که با پوزخندی گفتم کاش خدا از تو بگذره .فهمید که میخوام به اردشیر گله کنم رنگ‌ به روش نبود سلام کردم و اردشیر سرشو که بالا اورد به من خیره موند موهامو بسته بودم و پیراهن سبز رنگی تنم بود چشم هاش برق میزد و گفت ناز خاتون همون دختری که در موردش به شما گفتم وکیل دقیق نگاهم کرد وگفت شباهتش به پدرش کافیه .انگار سیبی که از وسط دو نیم شده به احترامم جلو اومد دستمو بین دست گرفت همونطور که پشتشو میبوسید گفت اقا چشم انتظارتون هستن خاتون لبخندی زدم و گفتم اقا ؟‌ _ ناصر خان ادم سرشناس شیراز هستن اصالتشون اونجاست ناصر خان احمدیان سرمو تکون دادم و ادامه داد شما تنها دختر ایشون هستین ناصر خان دوتا پسر دارن پس برادر داشتم و گفتم خدا حفظشون کنه _ ایشون بی صبرانه منتطر شمان اماده هستین حرکت کنیم ؟اردشیر به من خیره بود و پلک نمیزد نمیتونستم کلمه ای حرف بزنم و به اون چشم دوخته بودم‌ دلم میخواست جلو بیاد و بگه نه نرو .یکم دیگه بمون ولی برعکس تصورم گفت الان وقت رفتن نیست امشب اینجا باشین صبح حرکت میکنیم .حداقل یشب دیگه اونجا بودم‌ اقا جمالی تایید کرد و گفت چشم افتخار شب رو تو عمارت اربابی سحر کنم برگشت سرجاش نشست و براش از شیر مرغ تا جون ادمیزاد رو فراهم کردن با فاصله از اردشیر نشستم .جمالی اتاق رو نگاه کرد و گفت خیلی قشنگه خوب اردشیر خان برای طلاق برگه هاشو باید امضا کنید اردشیر سرشو به علامت تایید تکون داد و جمالی گفت خیلی اردشیر خان ادم محترمی هستن.جمالی گفت اردشیر خان خیلی ادم محترمی هستن به اردشیر چشم دوختم و گفتم خیلی زیاد خودشو با سیب سرخی که بین دستش بود مشغول نشون داد و گفت اختیار دارین وظیفه بود خاتون سالها دختر خاله من بوده ما اونو به چشم نوه خاله نمیدیدیم‌ خاله خدابیامرزم رو چشم هاش بزرگش کرد _ بله از کمالات و ادب و احترامشون مشخص که چقدر با عزت بزرگ شدن _ خاتون معلم دخترای منم بوده کمالی با تعجب گفت سواد داری؟‌ _ بله سواد هم داره اردشیر ازم تعریف میکرد و کمالی چشم هاش برق میزد سفره غذا رو پهن کردن و اردشیر برای شستن دستهاش بلند شد سمت لگن روی طاقچه رفت و برای ریختن اب جلو رفتم‌.به خدمه اشاره کردم لازم نیست بیاد همونطور کا از پارچ اب میریختم اروم اروم دستهاشو میشست و گفت باعث افتخار خاله ای اگه امروز بود با افتخار ازت اسم میبرد دستمو جلو بردم روی دستش سیاه بود همونطور که اروم پاکش میکردم گفتم خدابیامرزدش شما تو اخلاق و انسانیت به خاتون رفتین پارچ رو جاش گزاشتم و حوله رو همونطور که دستم بود بین دست گرفتم و دستهاشو خشک میکردم‌ دستهام‌ میلرزید و متوجه اش بود ولی میدونست دیگه باید برم و این همه حس پنهان قرار بود همونطور خاکستر باقی بمونه .تشکر کرد و برای ناهار رفتیم جلوتر با فاصله ازش نشستم و کمالی بدون تعارف از هرچی اورده بودن میخورد و فقط به فکر مزه کردن اون غذاها بود نمیتونستم چیزی بخورم و حس عجیبی بود برای اردشیر غذا کشیدم و گفت چرا تو نمیخوری ؟‌لیوان دوغمو پر کردم و گفتم میل ندارم استرس و هیجان دارم _ برای دیدن پدرت ؟‌یهو از دهنم پرید و گفتم نه برای اینکه کنار شما هستم‌ اردشیر سرشو کامل به سمت من چرخوند و نگاهم کرد.با سلام خاله ازم رو گرفت و خاله همونطور که جلو میومد گفت از وقتی اومدی درست و حسابی ندیدمت اردشیر براش جا باز کرد و گفت بفرما سر سفره .جمالی کنار کشید و خاله روی بالشت ها لم داد با عجله براش بشقاب و قاشق اوردن و براش پلو کشیدن با چنگال تکه ای مرغ برداشت و گفت سفره اربابی همیشه همینطور چرب است.جمالی تشکر کرد و گفت واقعا لذید و خوشمزه است با اشتها غذا میخورد و دست اردشیر رو دیدم که برام تکه ای مرغ گزاشت تو بشقاب خالیم و گفت نوش جان.خاله رو به جمالی گفت بعد ناهار به شکر خدا راهی میشین؟ _ نه حاج خانم ارباب اجازه ندادن فردا صبح میریم‌ خاله زیر لب گفت همین محبت بیجای پسرم مارو بدبخت کرده شنیدم ولی به روی خودم نیاوردم غذامون که تموم شد اکرم داخل اومد و گفت چیزی لازم نیست قبل از اینکه کسی چیزی بگه گفتم اردشیر خان میخواستم در مورد اکرم خانم باهاتون صحبت کنم اکرم نگاهاش پر از التماس بود من‌ادم بدی نبودم و ذات پاکی داشتم و گفتم خیلی دستپختشون خوبه میخواستم تشکر کنم‌ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
36.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ هفتصد گرم ارد نانوایــی ✅ یک لیوان شیرولرم ✅ یک قاشق خمیرمایه ✅ یک قاشــق نمک ✅ زردچوبه یک قاشق ✅ دوقاشــق شکر ✅ سه قاشــق روغن مایع بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
592_38391406766314.mp3
12.33M
اهنگ شاد و زیبای ترمه و اطلس از معین رو گوش بدیم💖 💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بچه که بودیم تمومه عشقمون این بود که یه سقاخونه با چادرهای مامانامون درست کنیم و تو یه دفترچه چند تا نوحه بنویسیم و چای بدیم دست بقیه با چه شور و عشقی اون چای رو آماده میکردیم با چه عشقی پارچ آب خنک به هیئتیا میرسوندیم چقد یهو دنیامون تغییر کرد ، چقدر هر کاری رو خالصانه انجام میدادیم .🥹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_سیوهشتم ذوق و شوق دیدار با پدرم به کنار، رفتن از عمارت
تو نگاهش هزار بار تشکر دیدم و نمیخواستم موقع رفتن کسی رو دلخور کنم ‌.اردشیر متکا رو زیر بغلش گزاشت و همونطور که لم میداد گفت خسته شدیم‌.جمالی رو ببرین استراحت کنه و اشاره کرد براش چیزی اماده کنن که متوجه نشدم چیه خانم بزرگ بلند شد و گفت منم یه چرت بزنم‌ بیدار شدی بیا پیش من .اردشیر سرشو بوسید و گفت چشم برو بخواب بهار و خواب بعد ازظهرش معروف. خاله بیرون میرفت و زیر لب میگفت دختره نچسب داره میره راحت بشم من موندم و اردشیر هم دلم میخواست بمونم هم دلم میخواست برم‌ بهم نگاهی کرد و گفت پدرت خیلی ادم خوبیه وقتی رفتم پیداش کردم‌ روم نمیشد حتی بهش بگم خاله خاتون چیکار کرده با نامزدش میدونی خاتون وقتی اسم مادرتو اوردم اشک تو چشم هاش جمع شد سالها گذشته ولی اون هنوزم عاشق مادرت بودهنوزم اسم مادرتو زمزمه میکرد همسرش زن محترمی و دوتا برادر داری تو شبیه پدرتی و برادر کوچکت ‌اونا مشتاق دیدارت بودن اونا هیجان داشتن برعکس ما که دلگیریم از رفتنت _ پدرم مهربون بود؟‌ _ خیلی خیلی محترم خیلی ادم خوب _ من از پدر داشتن معنی اشو حس نکردم‌ ولی امروز خیلی حس قشنگی دارم چون اون پدر واقعی منه _ اون و مادرت محرم بودن و قرارشون ازدواج بوده شرمنده بود و میگفت به مادرت تهمت زده‌.اردشیر نفس عمیقی کشید و گفت خاتون پدرت برای تشییع مادرت اومده بوده .اون همه رو میشناخت از تعجب دهنم باز موند و گفت میگفت میخواسته به تلافیش تو رو بدزده بغلت گرفته تو چشم هات نگاه کرده ولی نتونسته اون از چشم هات تعریف میکرد بغض گلومو میفشرد و اروم اروم اشک هام پایین میریخت ‌اردشیر دستشو دراز کرد دستمو بین دست گرفت و گفت وقتی گریه میکنی خیلی خوشگلتر میشی دستشو جلو اورد و قطره اشک رو روی گونه ام پاک کرد و گفت دلم میخواد فقط بخندی همونطور از ته دلت شاد باشی خجالت زده لبخند زدم و گفتم اون روز خیلی روز بدی بود ولی وقتی شما اومدی برای دقایقی ارامش گرفتم دستشو به سمت گونه ام اورد موهامو نوازش کرد و گفت خوشبخت میشی تو دلم‌ گفتم با تمام سختی هاش اینجا هم خوشبخت بودم _ مدارکتو کامل به جمالی میدم هم برای طلاق هم برای تعویض اسم پدر و فامیلیت تو وارث یه خانواده ثروتمندی _ من پول برام بی ارزش _ چون خودت خیلی با ارزشی ‌‌دستمو روی گونه اش کشیدم و گفتم نبودنت سخت بود کلمات با من بازی میکردن.اگه صدای اسد نمیومد که به درب میزدمن محرم ترین به اون بودم و اون به من حسی قشنگ‌ داشتم و خودمو عقب کشیدم اسد با صدای اردشیر داخل اومد و گفت خان داداش رسیدن بخیر اردشیر رو بغل گرفت و گفت دلتنگت بودیم منم‌پشت حرفش گفتم همه دلتنگش بودیم همو تو اغوش میفشردن ولی اردشیر به من خیره بود و زیر نگاهاش یخ میبـست وجودم.با اجازه اردشیر رفتم دیدن دخترا و بعد از مدتها بغلـشون گرفتم تک تک ذوق کرده بودن و وقتی دیدم مخفیانه درس خوندن از خوشحالی بغض کردم کنارشون نشستم و برام‌ مینوشتن و من میدونستم اخرین روزی که میبینمشون با خودم بردمشون اتاقمون و اونشب با هم خوابیدیم طاهره گریه میکرد و لباسهامو تا میزد و داخل ساک میچید کفش هامو بوسید و گفت قربونت بشم قسمت نشد اینا رو اینجا بپوشی با دخترا خندیدم و اونا هنوز نمیدونستن و درک نمیکردن رفتن من به چه معناست اخرین شب من تو عمارت کنار پنجره نشستم و بیرون رو نگاه میکردم‌ آسمون غرش میکرد و تکه های بارون مثل تـکه های تـگرگ روی سقف ماشین میخورد همه عمارت تو سکوت بود و دخترا خوابیده بودن از کنارم نمیرفتن و شام دور همی خورده بودیم هیجان دیدن پدرم و دوری از اینا سخت بود دستمو بیرون بردم تا قطرات بارون تو دستم بیوفته نفس عمیق کشیدم و حس سرما وجودمو در برگرفت خواستم داخل برم که چشمم به اردشیر افتاد تو حیاط زیر بارون ایستاده بود و به من نگاه میکرد به بارون اشاره کردم و گفتم خیس میشی ؟‌دستشو رو لبش گذاشت و گفت هیس زیر لب گفتم دیونه شالمو دورم پیچیدم و با عجله به سمت حیاط رفتم هنوز زیر بارون بود و کامل خیس شده بود روبروش ایستادم و همونطور که سعی میکردم دستمو بالای سرش بگیرم تا چتر بشه براش گفتم مریض میشی دستمو پایین اورد منو زیر درخت بید کـشید بین شاخ و برگ های اویز بید اصلا پیدا نبودیم دستشو بالای سرم به درخت تکیه داد تو چشم هاش برق خاصی بود و گفت زندگی تازه برام شروع شده بود بوی ا** به صورتم خورد و بینیمو جمع کردم اولین بار بود میدیدم م** خورده این بو برام اشنا بودبارها فرهاد خورده بود و با اخم من گفته بود اخرین بارمه.اردشیر چشم هاش رو بست و گفت همه چی امشب درست سرجاشه چی میتونه بهتر از شبی باشه که به اسمون خیره شدم و بین بارون صورتت رو دیدم یاد تصویرش تو اب افتادم به حرفهاش گوش دادم خودش خندید گفت کاش امشب سحر نشه تو چشم هام خیره بود و دیگه حرفی نمیزد ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولی نگاهاش پر بود از حرف لبـم میلـرزید و گفت تو قشنگ تونستی منو زنده کنی من قبل تو مرده بودم‌ دلم به اون اشتباه تو باخته نمیتونست سرپا بایسته دستمو زیر بغـلش گرفتم و گفتم برید اتاقتون اردشیر خان مریض میشی طاهره تنها ‌کسی بود که ما رو دیده بود کمک‌کرد اردشیر رو بردم اتاقش و گفتم‌ برو بخواب درب اتاق رو میبستم که گفت شما چی ؟‌ _ لباسهاشو عوض کنم میرم بخوابم لبخندی زد و گفت کاش .اخم کردم و گفتم کاش نداریم شب بخیر.طاهره اهی کشید و گفت دل بهت بسـته. _ نه بهم عادت کردیم خودت گفتی این عادته _ قسم به جان خودم این عشقه اولین بار نیست اربابمو اینطور م* میبینم مهردخت وقتی شب عروسیش بود همینطور اردشیر خان م* بود سالهاست دیگه م* ندیده بودمش _ ادم یبار عاشق میشه اون یبار عاشق مهردخت شده _ ادم ها متفاوت عاشق میشن _ پس الان نیست _ به خودت دروغ نگو خاتون تو میدونی عشق که درگیرت کرده .درب اتاق رو بستم و نمیخواستم حرفهاشو بشنوم‌ اردشیر افتاده بود و معلوم نبود چیا میگه.با محبت موهاشو نوازش کردم و گفتم طاهره حق داشت عشق تو نه ه* قاطیشه نه تکراری کنار کشیدم و روی تشک افتاد موهاشو خشک کردم و اصلا متوجه نشد نتونستم برم نتونستم‌ تنهاش بزارم‌ و بهش خیره بودم‌ اروم خواب بود مثل یه بچه بی گـناه پتو رو روش کشیدم و گفتم دلم برات تنگ‌ شده هنوز نرفته دلتنگتم‌ کاش سرنوشت انقدر با من بازی نمیکرد دستمو جلو بردم موهاشو نوازش کردم بیهوش شده بود اشکهام مهلت نمیداد و نفس کشیدن سخت بود حتی نفهمیدم کی خوابم برده بود به درب میزدن و صدای خاله توبا بود و گفت اردشیر خان مادر خواب موندی اردشیر تو جا کــش اومدم و چشم هامو که باز کردم اردشیر چشم هاشو باز کرده بود و هر دو از جا پـریدیم تا یادم بیاد قلبم داشت از تپیدن می ایستاد خاله مرتب در میزد و خداروشکر پشتشو انداخته بودم.اشاره کردم جواب خاله رو بده اردشیر صداش میلرزید و گفت الان میام بیدار شدم خانم بزرگ‌ _ زود باش چقدر خسته بودی صدای رفتنش اومد و اردشیر با چشم هاش ازم جواب میخواست ...نفس عمیقی کشیدم و گفتم تو حیاط زیر بارون بودید اوردمتون داخل لباسهاتون خـ.یس بود _ تو لباسهامو عوض کردی!؟!؟ _ محبور بودم کسی نبود اونوقت شب _ چرا یادم نمیاد انگار سرش درد میکرد و با خجالت گفتم اخه م* بودین یکم فکر کرد و گفت اره یادم اومد زیاده روی کردم ریز ریز خندیدم و همونطور که بلند میشدم گفتم برم ؟با عجله از پارچ اب ریخت و به صورتش زد و گفت نه صبر کن کسی بیرون نباشه .اروم درب رو باز کرد انگار داشت از من فرار میکرد و خجالت زده بود بیرون رو نگاهی انداخت و به سمت من چرخید نفس راحتی کشید و گفت کسی نیست صبر کن اکرم داره سفره میبره بزار بره موهامو مرتب کردم و گفتم عجله ای ندارم نگاهش به من خیره موند دستشو جلو اورد و موهامو بالا گرفت پشتشو بهم کرد و گفت برو تا الان اکرم رفته دیگه حرفی نزدم و بیرون رفتم تا اتاق با عجله رفتم‌ دخترا بیدار بودن و طاهره اماده اشون کرده بود موهاشون رو بسته بود و داشتن صبحانه میخوردن تک تک کنجکاو میپرسیدن من کجا بودم و طاهره جای من جواب داد .حموم بوده ‌طاهره ناراحت بود و از اینکه میرفتم دلگیر بود برام لقمه میگرفت و گفت بهم سر بزن.سـاکمو تو ماشین گزاشتن و دخترا رو برده بودن اتاق چون نمیخواستم موقع رفتن باشن از صبح یه بغض عجیبی تو گلوم بود اسد دستمو فشرد و گفت خداروشکر که پدرت زنده است و مابقی زندگیت با خوشی میگذره خاله توبا برای بعد از مدتها لبخندی زد و سرمو بـوسید و گفت خدا پشت و پناهت باشه ‌تک تک با همه خداحافظی کردم و خبری از اردشیر نبود.جمالی سیگارشو خاموش کرد و گفت خیلی ممنون شب باشکوهی بود تو عمارت اربابی تصور میکردم راننده ما رو میبره ولی اردشیر بیرون اومد پاشنه کفش هاشو کشید و گفت اسد تو عمارت بمون تا برگردم خاتون رو برسونم برمیگردم خاله با تعجب گفت چرا راننده رو نمیفرستی _ خودم باید تحویل پدرش بدم زود میام‌ فردا شب برای شام منتظرم باشین چه دلخوشی قشنگی که تا اونجا همراهم بود.نیم نگاهی بهم انداخت و گفت بریم طاهره از زیر قران ردم کرد و چرخیدم یکبار دیگه عمارت رو از زیر نگاه گذروندم عقب جای گرفتم و سبد تنقلات رو عقب کنارم گزاشتن.جمالی جلو نشست و گفت خوش به حال شما چه جای با شکوهی اردشیر استارت زد و ماشین از جا کنده شد از تو آینه نگاهم که میکرد دلم رو میلـرزوند چرخیدم و اخرین نقطه های عمارت رو دیدم تو جاده افتادیم و جمالی فقط حرف میزد و ما ساکت بودیم فقط خودمون میدونستیم چی تو دلهامون میگذره.نزدیک های ظهر بود که تو یه استراحتگاه کنار زد جمالی با عجله پیاده شد و گفت خدا پدرتو بیامرزه دیگه داشتم میترکیدم.بدو بدو به سمت سرویس ها رفت و من میخندیدم به اون مدل راه رفتنش . ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی ترین کتونی تاریخ ایران 😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 يک روز دو دوست با هم و با پای پياده از جاده‌ای در بيابان عبور می‌کردند. بعد از چند ساعت سر موضوعی با هم اختلاف پيدا کرده و به مشاجره پرداختند.وقتی که مشاجره آن‌ها بالا گرفت ناگهان يکی از دو دوست به صورت دوست ديگرش سيلی محکمی زد. بعد از اين ماجرا آن دوستی که سيلي خورده بود بر روی شن‌های بيابان نوشت:"امروز بهترين دوستم به من سيلی زد." سپس به راه خود ادامه دادند تا به يک آبادی رسيدند. چون خيلي خسته بودند، تصميم گرفتند که همان جا مدتی در کنار برکه به استراحت بپردازند. ناگهان پای آن دوستی که سيلي خورده بود لغزيد و به برکه افتاد. او داشت غرق می‌شد که دوستش دستش را گرفت و او را نجات داد. بعد از اين ماجرا او بر روی صخره ای که در کنار برکه بود اين جمله را حک کرد:"امروز بهترين دوستم مرا از مرگ نجات داد." بعد از آن ماجرا دوستش پرسيد اين چه کاری بود که تو کردی؟ وقتی سيلی خوردی روی شن‌ها آن جمله را نوشتی و الان اين جمله را روی سنگ حک کردی؟ دوستش جواب داد: وقتی دلمان از کسی آزرده می‌شود بايد آن را روی شن‌ها بنويسيم تا بادهای بخشش آن را با خود ببرد. ولی وقتی کسی به ما خوبی می‌کند بايد آن را روی سنگ حک کنيم تا هيچ بادی نتواند آن را به فراموشی بسپارد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_چهلم ولی نگاهاش پر بود از حرف لبـم میلـرزید و گفت تو ق
تکه ای کلوچه های اکرم پز تو دهنم گزاشتم و گفتم خیلی خوشمزه و تازه ان صبح بوی پختنش همه جا رو برداشته بود به عقب چرخید و گفت چی ؟ تکه ای کلوچه به سمتش گرفتم و اشاره کردم این همونطور از دستم گوشه اش رو گـاز زد و مزه مزه کرد و گفت طعم زنجبیل میده خوشمزه شده تند و اتــشی.به شیراز که برسیم جای دیدنی خیلی داره اول بریم یکم بگردیم بعد بریم دیدن ناصرخان _ باشه من این همه مدت ندیدمش امروزم روش کلوچه برداشت و چرخید به جلو و گفت به صمد خبر فرستادم که تو رو دارم میبرم پیش پدرت اونا میدونن تو دیگه تنها نیستی _ چه فرقی میکنه اونا که براشون مهم نیست _ اتفاقا خیلی مهم چون فهمیدن تو از چه خانواده سرشناس و محترمی هستی با اومدن جمالی راه افتادیم تا شیراز راه طولانی بود وارد شهر که شدیم اصالت و سنت از دیوارهاش میبارید اردشیر رو به جمالی گفت کجا بریم ناهار بخوریم گرسنه ایم ؟ _ بریم خونه ناصر خان _ نه قبلش میخوایم‌ جاهای دیدنی شیراز رو ببینم هوا افتابی و بعد با خاتون میریم دیدن اونا _ پس برو سمت راست جمالی مارو برد یه رستوران و یه کباب خوشمزه مهمونمون کرد ...خیلی شوخ طبع بود و اجازه نمیداد اردشیر حساب کنه و میگفت تو اربابی از نظرش ارباب بودن خیلی با احترام بود و به اردشیر که از خودشم کوچیتر بود احترام میزاشت کنار تحت جمشید و مقبره کوروش عکس انداختیم عکاس از من و اردشیر عکس مینداخت عکس سیاه و سفیدی که هنوزم توی قاب دارمش بهم ژست میداد و گفت یکم نزدیک باشین فصل توریـست بود و خارجی ها رو اونجا میدیدم برای من جالب بود از همه جای دنیا اومده بودن برای دیدن اونجا و من که ایرانی بودم اولین بارم بود اونجا رو میدیدم لبهامون میخندید و فلش دوربین اون لحظه رو ثبت کرد ‌اردشیر و من به جمالی گوش میدادیم و با لهجه شیرازیش برای ما توضیحات رو میداد دیگه داشت هوا تاریک میشد که به سمت خونه ناصر خان راه افتایم ‌تازه استرس گرفته بودم و مدام ناهن هامو با دندون میکندم .درب بزرگی بود و یه حیاط سنگ فرش شده از درخت و استخر و صندلی های سفید کنار استخر یه ساختمون سنگ شده روبرومون بود و صدای سگ ها میومد جمالی صبر کرد و گفت خانم اینجا خونه شماست همه جارو نگاه کردم و پیاده شدم‌ خیلی قشنگ و باشکوه بودجمالی کیفشو برداشت و گفت: بفرما خانم قبل از رسیدن ما به ساختمون مردی با موهای جو گندمی بیرون اومد چه شباهتی به من داشت و دوتا پسر کنارش بودن اونا از من خیلی کوچیکتر بودن و با تعجب نگاهم میکردن پیراهن گل دار من کجا و رخت و لباس اونا کجا با عجله به سمت من اومد و گفت جمالی نگاهش کن شبیهه منه اون ناصر خان بود پدرم مردی که مادرم رو دوست داشت و مادرمم عاشقش بود.بین دستهاش منو گرفت و محکم بغلم گرفت اولین بار بود حس پدر داشتن داشتم حس قشنگ خانواده ‌بعد خاتون این حس رو تجربه نکرده بودم .سرمو بوسبد و خیسی اشک هاش موهامو نمناک کرد سرمو بالا گرفت بین ریش و سیبیل های جو گندمش اشک رو میدیدم‌.به من خیره بود و اروم گفت بوی مهری رو میدی بغض گلومو بسته بود و اروم موهامو نوازش کرد و گفت فکر میکردم دروغ‌ فکر میکردم خوابه .‌اما این همه شباهت ثابت میکنه تو دختر منی محکم بغلش گرفتم و از ته دلم فشارش میدادم‌ اون منو یاد مادری مینداخت که هیچ خاطراه ای باهاش نداشتم پسرا جلو اومدن و نگاهمون میکردن ناصر خان به اونا اشاره کرد و گفت برادرهات هستن بهروز و بهادر بهادر تازه راه میرفت ولی بهروز بزرگتر بود چقدر خنده ام گرفته بود از دیدنشون از اینکه اونا خانواده من بودن ‌ناصر خان اشک هاشو پاک کرد و گفت چرا اینجا وایستادین بریم داخل دستشو پشتم گذاشته بود و نمیزاشت از کنارش تکون بخورم .‌اردشیر پشت سرمون میومد و وارد ساختمون بزرگشون که شدیم صدای کفش های پاشنه دار زن بابام میومد من خاطره قشنگی از زن بابا نداشتم و لبخند رو لبهام خشک شد اما برخلاف تصورم زهرا خانم با روی باز ازم استقبال کرد ناصر منو نشونش داد و گفت زری شبیهه منه ؟ _ اره خیلی حتی اون خال کنار ابروتو داره تازه متوجه شدم که اون خال رو هر دومون داشتیم‌ من که تو شوک بودم و نمیتونستم درست صحبت کنم و فقط نگاه میکردم‌...روی مبل های مخمل دوزی شده نشستیم و ناصر خان کنارم نشست دستمو از بین دستش ول نمیکرد و گفت اردشیر خان حقیقت بگم وقتی رفتی گفتم برای پول و این چیزا اومدی سراغ من .ولی چشم هام دروغ نمیگه ‌‌.این دختر منه ...دختر من و مهری با اوردن اسم مادرم غم تو صورتش نشست و گفت بهش تهمت زدم‌ گفت که بی گناه بوده ولی نخواستم پسش دادم ولش کردم‌ اومدم اینجا پیش خانواده ام .اهی کشید و گفت بگو برای دخترم اسباب پذیرایی بیارن زری خانم اومد اون سمت من نشست و گفت ناصر همیشه دختر دوست داشت ... ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f