eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
ناصر هم یه گوشه نشسته بود و هر از گاهی چنتا تار مو از سرش می کند ،چند ثانیه بهشون زل میزد و خنده ی بی صدایی می کرد.با صدای آرومی سلام دادم، همه با هم به جز ناصر سرشون به طرفم چرخید و همزمان جواب سلاممو دادن. خانجون با اشاره گفت تاج گل بیا کنار من بشین، مثل یه بچه ی خردسال حرف گوش کن رفتم و همونجا نشستم، به محض اینکه نشستم خاله عصمت گفت حاج آقا شروع کن ...سرمو به چپ و راست چرخوندم ، حاج آقا ابوذر شروع به خوندن خطبه ی عقدکرد ، با صدای آرومی گفتم خانجون دارین چکار می کنید ؟ حاج آقا چی داره میخونه ؟ از بازوم نیشگونی گرفت و با صدای خفه ای گفت هیسس! میخوای آبرومونو ببری؟ حاج آقا برای بار سوم گفت آیا من وکیلم شما رو به عقد دائم ناصر ..... به صداق یک جلد کلام الله مجید که زندگیتون را منور می فرماید و چند راس گوسفند و یک عدد شاخه نبات در بیارورم؟ تا خواستم بلندشم خانجون محکم بازومو فشار داد و خاله عصمت که کنار خانجون نشسته بود صداشو نازک کرد و گفت بله ،... صدای کل و دست زدن تو اتاق پیچید ، سرمو از زیر چادر بیرون آوردم و به اقام که سرش پایین بودو بدون هیچ لبخندی تند تند تسبیح می گردوند نگاه کردم ، با بغض گفتم آقا جون ؟ آقا جون منو با گوسفند معامله کردی؟ بدون اینکه به کسی حسابی پس بدم، بلند شدم و از مهمونخونه بیرون اومدم، داخل اتاق که شدم و با صدای بلندی شروع به زجه زدن کردم. در عرض دو روز زندگیم از این رو به اون رو شده بود. سرنوشتم از علیرضا به ناصر کم عقل، و از عشق به قربانی شدن رسیده بود. صنوبر با استرس وارد اتاق شد و نفس نفس زنون بهم نزدیک شد و گفت تاج گل ، تاج گل ، اون پسره رو دیدم ، چشامو از اشک پاک کردم و گفتم کدوم پسر صنوبر؟ اگه اومدی منو نصیحت کنی، برو بیرون که اصلا حال و حوصله ندارم. دستمو گرفت و گفت همون پسره که از دست داداش کتک خورد رو می گم ، با شدت کلام گفتم علیرضا ؟ سرشو بالا و پایین کرد و گفت آره ، آره خودشه ، گفتم کجا دیدیش؟ حالش چطور بود؟ جای کتکا تو صورتش نمونده بود؟ دستمو محکم تر فشار داد و گفت ول کن این حرفا رو، می خواد تورو ببینه. چشام ازشنیدن حرف آخر صنوبر گرد شد، با تعجب گفتم نگفتی موقعیت منو بهش ؟چطوری می تونم از این خونه ، اصلا از این اتاق بیرون برم ؟صنوبر گفت تو کاریت نباشه ، من فکر همه جارو کردم.با خوشحالی تو بغل صنوبر پریدم و همراه با اشک گفتم آبجی من بله رو نگفتم، من نگفتم به جون آقا جونم بله رو من نگفتم ، منو از بغلش بیرون کشید و گفت با این همه بلایی که آقا جون سرت آورد باز هم جونشو داری قسم می خوری تاج گل ؟ اشکام بدون وقفه تند تند روی صورتم ریخته می شدن. گفت پس کی بله رو گفت تاج گل ؟ نکنه از عشق زیاد تو هم زدی ؟ گفتم ، نه به خدا کاملا عقلم سر جاشه ، خاله عصمت بله رو گفت بغلم کرد و گفت پس تو هنوز به ناصر نامحرمی چون بله رو نگفتی ، با خوشحالی صورتش را بوسیدم و گفتم یعنی من زن ناصر دیونه نشدم؟ چشاش پر از هاله ی اشک شد ، گفت چه بله بگی چه نگی باز هم زن ناصر شدی آبجی. تا خواستم حرفی بزنم گفت وقت تلف نکن تا همه درگیر بحث عروسی هستن ،چفت درو قفل کن و از اون پنجره ای که پشت رختخوابهاس، برو تو کوچه و با پسره حرف بزن ببین چی می خواد بهت بگه. با رفتن صنوبر زود چفت درو بستم و رخت خوابارو تند تند پایین ریختم که جلوی پنجره باز بشه .دستام می لرزیدن ، ترس داشتم از اینکه یه شر دیگه ای به پا بشه ، ولی دل بی قرارم این حرفا رو حالیش نمیشه آروم پنجره رو باز کردمو سرمو بیرون بردم ،همه جا تاریک مطلق بود و فقط نور ضعیفی از اتاق به بیرون می تابید.علیرضا به دیوار تکیه داده بود و به آسمون نگاه می کرد. اینقدر تو فکر و خیال غرق شده بود که اصلا باز شدن پنجره و حضور مرا متوجه نشد. با صدای آرومی گفتم علیرضا ؟ علیرضا؟ سریع سرشو به طرفم چرخوند ، نزدیکم اومد و روبروم ایستاد، بغض جوری امانمو بریده بود که حتی توان گفتن یک کلمه رو هم نداشتم. نگاه عمیقی بهم انداخت وگفت تاج گل چی شده؟ نگو که بله رو گفتی ؟ از شرمی که داشتم سرمو پایین انداختم و با هق هق گفتم تموم شد علیرضا، تا اخر عمرم باید با یه آدم دیونه زندگی کنم. زود حرفمو قطع کرد و گفت نباید بله رو می گفتی تاج گل ؟نباید قبول می کردی ، ؟ اشتباه کردی ، همه چی رو سختر کردی گفتم من بله رو نگفتم خاله عصمت بله رو به حاج آقا داد.چییییی خالت به جای تو بله رو گفت ؟ محکم تو پیشونیش زد و گفت یک پدری از نارین و ننه ش در بیارم که روزی هزار بار برای اینکاری که با ما کردن آرزوی مر…گ کنن….گفتم آرزوی مرگ کردن اونا چه دردی از ما دوا می کنه؟ پس عشقمون چی میشه علیرضا ؟ یعنی تا آخر عمر باید تو حسرتش بمونیم؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
علیرضا اشکاشو با پشت دستش پا کرد و گفت نگران نباش تاج گلم، شبونه از اینجا فراریت میدم.میریم جاییکه دست هیچ کدوم از این آدمای ظالم بهمون نرسه. هنوز حرفامون تموم نشده بود که صدای در و صنوبر همزمان با هم به گوشمون خورد.دستمو برای علیرضا تکون دادم و گفتم برو، برو تا کسی تورو اینجا ندیده .علیرضا همین جور که به طرف ته کوچه می دویید داد زد منتظر اون شب باش اول با همشون تسویه حساب می کنم بعد تورو از این جهنمی که توش هستی نجات میدم٫ منتظرم باش تاج گل. پنجره رو بستم و درو برای صنوبر باز کردم ، صنوبر حال داغونمو که دید بدون اینکه سوالی بپرسه یا خبری از اون اتاق بهم بده خودشو مشغول جمع کردن رختخوابهایی کرد که پایین ریخته بودم. بعد از تموم شدن کارش، کنارم نشست و گفت تاج گل؟ سرمو بالا گرفتم و بدون اینکه حرفی بزنم گفت قرار شد آخر هفته براتون عروسی بگیرن. از شنیدن این حرف و خوف اینکه با خاله و ناصر همخونه بشم جوری نفسم بند اومد که صنوبر با دیدن حالم، دستپاچه شد و تند تند به صورتم ضربه میزد و همزمان فوت می کرد و با استرس می گفت تاج گل نفس بکش ، نفس بکش آبجی جونم . هر چی سعی می کردم نفسم بالا نمی اومد تا اینکه با نفس محکمی که کشیدم نفسم برگشت. به محض اینکه تونستم نفس بکشم گفتم صنوبر من با ناصر زندگی نمی کنم، بعد یهو از دهنم پرید و گفتم علیرضا بهم قول داده . اینو که گفتم تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم برای همین سریع بقیه حرفمو خوردم. خواهرم گفت علیرضا چه قولی بهت داده؟ تاج گل تو که کار اشتباه دیگه ای نمی کنی مگه نه ؟ تا همین الانشم می‌دونی شوهرم چقدر به خاطر تو بهم سرکوفت زده؟ کاری نکن که هم منو هم بتولو به خاطر تو طلاق بدن؟ سرمو پایین انداختم و سعی کردم خودمو کنترل کنم تا صنوبر از حالت هام، به کاری که قراره بکنیم و تصمیمی که علیرضا گرفته شک نکنه و کارمون خراب نشه . اون شبو تا خود صبح به حال خودمو عشق نافرجامم اشک ریختم .با سرو صدا و پچ پچ ننه آقا و خانجون چشامو باز کردم. استرس عجیبی به سینم چنگ میزد، دوست نداشتم از اتاق بیرون برم و کسی رو ببینم اماصدای قار و قور شکمم بدجور حالت ضعف به من میداد .دستمو روی شکمم فشار دادم و گفتم یه چند ساعت دیگه هم طاقت می آوردی چیزی نمی شد، حالا چه وقت گشنگی بود آخه؟اجبارا بلند شدم و بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون اومدم. چشامو تو حیاط چرخوندم به جز ننه آقا و خانجون و اون طرف تر بتول که هر از گاهی چپ چپی به خانجون و ننه آقا نگاه می کرد، کسی خونه نبود .سریع به طرف مطبخ رفتم و یه تیکه نون برداشتم، کمی پنیر لای نون گذاشتم و آروم گاز زدم. وقتی لقمه رو گاز زدم تازه متوجه شدم گوشه ی لبم که از زور کتکها پاره شده بود، چه دردی می کنه. تو حال خودم بودم و دلم برای خودم می سوخت که ، بتول با اخم و تخم به مطبخ اومد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت خوش به حالته والا ، هر چی وسیله تا الان باعشق برای جهازم جمع کرده بودم، ننه آقا می خواد امروز برای تو ببره خونه ی خاله عصمت.بتول که می خواست حرصشو یه جور سرم خالی کنه ادامه داد و گفت تازه اشم اون پسره که نمی‌دونم اسمش چیه ، دیشب تصادف کرده ، اینقدر بد اقبالی که به هر که تکیه بدی دیوار رو سرش خراب میشه. هنوز لقمه تو دهنم بود، دست از جوییدن کشیدم و به سرفه افتادم ، همراه با سرفه گفتم کدوم پسره ؟ قابلمه رو روی آتیش گذاشت و گفت همون خانزاده ،همون شوهر نارین که سعی داشتی ازش بدزدی رو می گم . نمی خواستم به طعنه هاش توجه کنم ولی استرس بدی به جونم افتاده بود گفتم علیرضا تصادف کرده ؟بتول ابروشو بالا برد و گفت نمی دونم، من از خانجون اینجوری شنیدم. با صدای لرزونی گفتم چیزیش که نشده مگه نه؟ بهم نگاه نکرد و خودشو مشغول سرخ کردن پیاز و گوشت کرد و گفت من چه می دونم اینقدر ناراحت جهازم هستم که حوصله نداشتم که دیگه بخوام پیگیر حال اون شازده بشم. لقمه رو کنار طاقچه ای که ننه آقا قابلمه و لیوانا رو با سلیقه روش چیده بود و هفته ای یه بار هم با ماسه و خاکستر به جونشون می افتاد و تمیزشون می کرد، گذاشتم و به طرف حیاط پا تند کردم. ننه آقا و خانجون هنوز داشتن حرف می زدن ، معلوم بود آقا جون و مهران و بهرام هم سرکار رفته بودن . پاهام اونقدر سنگین شده بودن که به سختی دنبال خودم می کشوندمشون . نزدیک خانجون و ننه آقا شدم و با ترس و لرز پرسیدم خانجون؟ سرشو بالا گرفت و گفت اااا بیدار شدی دختر؟ زود یه چیزی بخور که امروز جهاز برونته. بی تفاوت به حرفاش گفتم خانجون علیرضا تصادف کرده تو رو خدا بگو که حالش خوبه ننه آقا دور و برش را نگاهی انداخت چشمش به چیزی افتاد ، کلوخی از روی زمین برداشت و به طرفم پرت کرد و گفت تو چرا اینقدر وقیح شدی تو از کی احترام بزرگترت را زیر پا گذاشتی؟ ادامه‌ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عروسی هم عروسیای قدیم تمام عروسی ها توی خونه بود، حیاط رو میشستن و فرش میکردن و میز و صندلی میچیدن... خانوم ها تو خونه و آقایون تو حیاط درسته که عروسیای قدیم به نسبت الان خیلی ساده برگزار میشد اما به همه واقعا خوش میگذشت 😍😍😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 شادی و غم 🍃 مردی که شهر خود را ترک کرده بود، برمی‌گردد و متوجه می‌شود که خانه‌اش در آتش است. آن خانه یکی از زیباترین خانه‌های شهر بود و آن مرد خانه را بیشتر از هرچیزی دوست داشت! خیلی‌ها حاضر بودند برای خانه قیمت دو برابر پیشنهاد بدهند، اما او هرگز با هیچ قیمتی موافقت نکرده بود و حالا خانه جلوی چشمانش در حال سوختن است. هزاران نفر جمع شده‌اند، اما کاری نمی‌توان کرد، آتش چنان گسترش یافته است که حتی اگر سعی کنید آن را خاموش کنید، چیزی نجات پیدا نخواهد کرد (همه چیز سوخته بود). بنابراین او بسیار غمگین شد. پسرش دوان دوان می‌آید و چیزی در گوشش زمزمه می‌کند: «نگران نباش. دیروز فروختمش با قیمت خیلی خوب. پیشنهاد خیلی خوب بود، نمی‌توانستم منتظرت بمانم. من را ببخش.» پدر گفت: «خدا را شکر، الان مال ما نیست!» سپس آرام شد و مانند 1000 ناظر دیگر به عنوان یک ناظر ساکت ایستاد. سپس پسر دوم دوان دوان می‌آید و به پدر می‌گوید: «داری چه کار می‌کنی؟ خانه در آتش است و تو فقط سوختن آن را تماشا می‌کنی؟» پدر گفت: "مگر نمی‌دانی برادرت آن را فروخته است." او گفت: «ما فقط یک مبلغ پیش پرداخت گرفته‌ایم، نه اینکه به طور کامل تسویه شود. اکنون شک دارم که آن مرد قصد خرید آن را داشته باشد.» اشکی که ناپدید شده بود دوباره به چشمان پدر آمد و قلبش تند تند تپید. و سپس پسر سوم می‌آید، و می‌گوید: «آن مرد مردی است که به قول خودش عمل می‌کند. من تازه از طرف او آمده‌ام.» گفت: «خانه سوخته یا نه مهم نیست، مال من است. و من بهایی را که با آن توافق کرده‌ام، پرداخت می‌کنم. نه تو می‌دانستی و نه من می‌دانستم که خانه قرار است آتش بگیرد.» 😪 سپس همه ایستادند و بدون نگرانی سوختن خانه را تماشا کردند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرنوشت عروسک گردان‌ها و صداپیشگان مدرسه موشها •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
باهوشا بلاگری این کانال رو دیدین.؟؟ https://eitaa.com/joinchat/1663042599Cef4f21ed80
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #تاج‌گل #قسمت_هجدهم علیرضا اشکاشو با پشت دستش پا کرد و گفت نگران نباش تا
مشتشو جمع کرد و زیر چونش گذاشت و گفت واخ واخ واخ ، میبینی خانجون این دختر چقدر بی حیا شده ؟ هنوز صورتش پراز کبودی ، باز هم داره از حال پسر غریبه می‌پرسه ، گفتم ننه ، من دوسش دارم ، میخوای پوستمو بکنی ، یا سرمو ببری باز هم میگم من علیرضارو دوست دارم ،گناه کردم ، به خودم و خدای خودم ربط داره خانجون گفت دوست داشتن تو دیگه بدرد اون پسر نمیخوره هم تو تا چند روز دیگه عروسیته هم اینکه اون پسر تصادف کرده و انگار حالش زیاد خوب نیست ، و از این و اون ، اینور و اونور شنیدم که زنده نمی‌مونه ، پاهام سست شدن و روی زمین سُرخوردم ، این سری حتی گریم هم نگرفت ، از این خبرِ مألم جونی برای ناله نداشتم ، ننه آقا گفت تاج گل برو کمی رو خودت آب بریز تا دو سه ساعت دیگه جهاز برون داریم ، دیگه هیچی برام مهم نبود ، حتی اعتراضی به ازدواجم با ناصر هم برایم مهم نبود ، دستمو روی زمین چسبوندم و به سختی بلند شدم ، به طرف اتاق شبیه مرده ی متحرک راه رفتم ، چند باری زمین خوردم و باز بلند میشدم و به راه خودم ادامه میدادم حتی به سوزش پام دقت نمی‌کردم به دیوار تکیه دادم و به پنجره زُل زدم ، دیگه باید تسلیم میشدم ، یا دنبال راه چاره برای نجات از این زندگی پر مخمصه ، ولی به هر چه فکر میکردم باز به بن بست زندگیم می‌رسیدم ، آروم سرمو روی بالشت چسبوندم و پاهامو توی شکمم جمع کردم و زیرلب زمزمه کردم و گفتم ، خدایا من اشتباه کردم ؟ حالا من یه اشتباهی کردم ، ولی اینجور نباید تقاص پس میدادم ، تو این یکی دو روز ازهمه چی خستم شد ، چشامو روی هم فشار دادم ، حتی چشام از این همه اشک دو سه روزه خسته شده بودن نفس عمیقی کشیدم دوباره ادامه دادم و گفتم خدایا جوون علیرضارو نجات بده می‌دونی که اگه اتفاقی براش بیافته از نارین بگیر تا خاله عصمت منو مقصر مرگ علیرضا می دونن ، زود زبونمو گازگرفتم و گفتم خدا نکنه ، خدا نکنه تاج گل ، اون هیچیش نمیشه ، بهم قول داده که منو نجات بده ، پس حتما میاد تا بعد از ظهر به جز بتول که هر از گاهی داخل اتاق میشد و چندتا تیکه نثارم می‌کرد و می رفت، بقیه اهل خونه، مشغول آماده کردن مقدمات جهاز برون بودن. اما من تا عصر فقط زجه زدمو و به خدا التماس کردم بلکه فرجی بشه و روزنه ای امیدی پیدا کنم تا اینکه صنوبر با یه سینی پر از ذغال سرخ که کاسه ای روئی وسط ذغالها قرار داشت، وارد اتاق شد. مشتش که پر از اسپند بود رو دور سرم گردوند، اسپندها رو داخل کاسه که از حرارت سرخ شده بود ریختو گفت آماده ای؟ بریم؟ بدون اینکه جوابی بدم فقط با چشمهای باد کرده ام بهش زل زدم که دوباره گفت تاج گل شنیدی چی گفتم؟ نفسمو پر حرص بیرون دادمو گفتم آره شنیدم ولی من جایی نمیام. مگه خودتون برای من تصمیم نگرفتید؟ مگه آقا بدون رضایت من همه چی رو نبرید و دوخت و با آینده ام بازی کرد؟ دیگه الان اومدن یا نیومدن من چه فرقی می کنه؟ شما برید، تا الان که هر کاری دوست داشتین انجام دادین، این هم روش .... صنوبر سری تکون داد و گفت مگه فقط با سرنوشت تو بازی کردن؟ مگه من دلم می خواست با حجت پسر پیر مراد ازدواج کنم؟ ولی آقا اینقدر زود منو شوهر داد که تا به خودم بیام و بخوام دست چپو راستمو بشناسم، دورم پر از بچه بود. آه بلندی کشید و گفت باورت میشه من حتی دوست ندارم شوهرمو ببینم چه برسه که بخوام کنارش باشم، ولی چه کنم مجبورم. پس تو لج نکنو تا حرص آقا رو در نیوردی، پاشو با هم بریم جهازتو بچینیم. لحافو روی سرم کشیدم و گفتم صنوبر من جایی نمیام، دوست ندارم قیافه ی خاله عصمتو ببینم. لباشو روی هم فشار داد و گفت پس دیگه خود دانی، و از اتاق بیرون رفت. طولی نکشید که ننه آقا با اومد تو اتاق و با لگد به جون لحاف افتاد. با صدای بلند داد میزد و می گفت، نکنه می خوای برات گوسفند قربونی کنیم دختریه بی حیا؟ والا با این همه رسوایی که به بار آوردی اصلا نباید روت بشه تو چشم ما نگاه کنی، اما تو اینقدر وقیح شدی که بجای شرمندگی، تازه ازمون طلبکار هم هستی.محکم خودمو به لحاف چسبوندم با صدای خفه ای گفتم من هیچ جا نمیام ننه، بیخود خودتونو خسته نکنید….خانجون پیش قدم شد و گفت چرا دست از سر این دختر برنمی دارید؟ تا حالا کدوم دختری با جهازش خونه ی داماد رفته که این یکی دومیش باشه؟ بجای گیر دادن الکی به این بدبخت ، بیاید کمک کنید جهازشو از این خونه ببریم تا این وصلت به خیر و خوشی سر بگیره.و تموم شه تازه همون بهتر که تاج گل نیاد، چونکه حالا عصمت هی می خواد بره و بیاد تصادف دامادشو تقصیر این دختر بندازه و حرف بارش کنه . ننه آقام حرفهای خانجونو که شنید رفت توی فکر و با سکوت از اتاق خارج شد بعد از رفتن ننه آقا، خانجون اومد کنارم نشست. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f