eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
کیا باهاشون خاطره دارن😅 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 آورده اند که روزی ابوریحان بیرونی به همراه یکی از شاگردانش برای بررسی ستارگان از شهر محل سکونتش بیرون شد و در بیابان کنار یک آسیاب بیتوته نمود تا اینکه غروب شد. کمی از شب گذشت که آسیابان بیرون آمد و خطاب به ابوریحان و شاگردش گفت که میخواهد در آسیاب را ببندد اگر میخواهید درون بیایید همین اکنون با من به درون آیید، چون من گوشهایم نمیشنود و امشب هم باران می آید شما خیس میشوید و نیمه شب هم هر چقدر در را بکوبید من نمیشنوم وشما باید زیر باران بمانید! ناگهان شاگرد ابوریحان سخنان آسیابان را قطع کرد و گفت: این که اینجا نشسته بزرگترین دانشمند و ریاضیدان و همچنین منجم جهان است و طبق برآورد ایشان امشب باران نمی آید! آسیابان گفت به هر حال من گفتم. من گوشهام نمیشنود و شب اگر شما در را بکوبید من متوجه نمیشوم. شب از نیمه گذشت باران شدیدی شروع به باریدن کرد و ابوریحان و شاگردش هر چه بر در آسیاب کوفتند آسیابان بیدار نشد که نشد تا اینکه صبح شد و آسیابان بیرون آمد و دید که شاگرد و استاد هر دو از شدت سرما به خود میلرزند و هر دو با هم به آسیابان گفتند که تو از کجا میدانستی که دیشب باران می آید؟ آسیابان پاسخ داد من نمیدانستم، سگ من میدانست! ابوریحان گفت: آخر چگونه سگ میداند که باران میآید؟ آسیابان گفت: هر شبی که قرار است باران بیاید سگ به درون آسیاب می آید تا خیس نشود. ناگهان ابوریحان آواز داد و گفت خدایا آنقدر میدانم که میدانم به اندازه یک سگ، هنوز نمیدانم. زیاد به علم و مدرک و تحصیلاتمون مغرور نشیم ، خیلی چیزها رو هنوز نمی دونیم ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_هشتم فرهاد دستمو بین دست گرفت و گفت این طلاها هم نباشه
خاتون بغضشو فرو خورد و گفت اگه فرهاد میفهمید اقاتو خاک میکرد.بدهکاره اقات همه زمین هاشو باخته همه دارایی هاشو داده هیچی نداره اون خونه است که اونم امروز و فردا میبازه ‌انگار اون درد های مادرت امروز گریبانشو گرفته. _ یعنی منو باخته ؟‌ مگه من زمین بودم‌. _ دورت بگردم منم درست سر در نیاوردم‌ طلاهارو دادم یه تیکه زمین داشتم قرار بود خرج سفرم کنم برای م که اونم بهش دادم .با اومدن فرهاد به سمت جلو چرخیدم و دیگه حرفی نزدم خاتون رو به زنعمو گفت باید مثل بچه ها کهنه پیچت کنم انقدر میری مستراح زنعمو خندید و گفت کلیه هام کوچیک ربابه خاتون تا خونه اربابی اردشیر خان کلمه ای صحبت نکردم‌ نزدیک درب بودیم که فرهاد گفت چی شده امروز ساکتی ؟‌همونطور که پیاده میشدم گفتم قرار نیست چیزی شده باشه انرژیمو نگه داشتم برای اینجا یه درب بزرگ بود چه عمارت قشنگی بود تو خوابم همچین جایی رو نمیدیدم.بجز ما کلی مهمون دیگه داشتن و همه جا رو چراغ بسته بودن موهاموروی شونه هام تکون دادم و محو تماشای عمارت بودم .دها خدمتکار زیر دیگ های پلو و خورشت رو اتیش میزاشتن و دست هرکسی تو کاری بود .حیاط مرتب و تمیز و پر از گل و گیاه عطر و بوی بهار میداد اونجا پاییز بود ولی انگار اون عمارت همیشه سرسبز بود صدای بوق ماشین هایی که یکی پشت دیگری وارد میشد .یه لونه بزرگ‌ روی شاخه های پایین بود اون لونه برای چی بود رو نوک‌ انگشت هام ایستادم و داخلشو نگاه میکردم‌.صدای بال زدن عقابی رو شنیدم‌.همیشه از عقاب ترس داشتم فصل شکارشون بود و نمیدونم چرا وقتی سایه اشو لا به لای درخت های کنارم دیدم ناخواسته فر یاد کشیدم .خاطره قشنگی از عقاب نداشتم خیلی کوچیک بودم که میخواست منو از روی زمین بلند کنه و اگه خاتون نبود حتما منو برده بود صدای من عمارت رو متعجب کرد و پا به فرار گزاشتم‌.خاتون صدام میزد و من از تر س از عقابی که دنبالم بالهای بزرگشو بهم میزد پا به فرار گزاشته بودم‌.صدای دست زدن شخصی از ایوان بالا عقاب رو کنترل کرد رام شده اروم گرفت و روی شونه های اون پسر نشست حلقه نقره ای مچ پای عقاب برق میزد و نمیتونستم اون شخص رو درست ببینم .فرهاد پشت سرم رسید نفس نفس میزد دستشو بالای سرش سایه بون کرد و گفت این رسم مهمون نوازی نیست به سمت ما قدم برداشت و همونطور که پله های پهن رو پایین میومد کفت شرمنده این مهمونای عزیز هستم‌.دستشو تکون داد و عقاب اوج گرفت من از ترس بازوی فرهاد رو چسبیدم و پشتش پناه گرفتم‌.سرشو از روبرو به سمت من خم کرد و گفت عقاب من اهلیِ فکر کرد میخوای به لونه اش دست بزنی .تازه صورتشو درست دیدم چشم های ابی روشنی داشت و گفت مهمونای عزیز من دستشو جلو برد دست فرهاد رو فشرد و گفت پنج ساله ندیدمت فرهاد بازوشو فشرد و گفت تو سرگرم پرنده بازی بودی من سر گرم اموزش.فرهاد دستشو جلو کشید .هم قد و قواره هم بودن و گفت: خانم کی هستن ؟‌هنوز میلرزیدم و اروم‌کنار فرهاد ایستادم .دستم محکم بازوشو گرفته بود فرهاد دستشو پشتم گزاشت و گفت نازخاتون رو تا حالا ندیدی ؟‌پسر ابروشو بالا داد و گفت پس خاتون خاله خاتون این خانم .فرهاد نفس عمیقی کشید و گفت خاتون دل فرهاد به من لبخندی زد و گفت من اسد هستم‌.فرهاد و اسد همو تو اغوش گرفتن اسم و رسمش رو شنیده بودم ولی ندیده بودمش اسد خان بود و برادر اردشیر خان چه ابهت قشنگی داشت وقتی با فرهاد صحبت میکرد مرد با جذبه و متینی بود .‌‌اردشیر برعکس اون یه مرد هو**ان بود که همه میدونستن .به قول زنعمو اگه نمیدونست فرهاد خاطرخواه منه هزارباره منو میگرفت به بهونه پسر زاییدن براش .اسد و فرهاد دوستهای صمیمی بودن و یجا تحصیل کرده بودن‌.اسد به بالای درختهای کاج سر به فلک کشیده اشاره کرد و گفت اونجا نشسته .از ترس نگاهشم‌ نکردم‌ ربابه خاتون به ما رسید و با اخم گفت به اون کلاغت بگو یکبار دیگه دنبال خاتون من بیوفته پرهاشو دونه دونه میچینم‌.اسد خم شد پشت دست ربابه رو بوسید و همونطور که دعوتمون میکرد داخل کنار من هم قدم شد نمیدونم حسم غلط بود یا درست ولی سنگینی نگاهشو حس کردم .سرمو که چرخوندم نگاهشو از من برداشت .خانم عمارت خواهر خاتون به استقبالمون اومد و با خاتون با گریه همو بغل گرفته بودن .شباهت زیادی بهم داشتن و هر کدوم گرفتار زندگی خودشون .فرهاد دستشو بوسید خانم‌ بزرگ بهش میگفتن صلواتی فرستاد و به سمت من فوت کرد و گفت خبر عقد دردونه خواهرم همه جا پیچیده خواستم دستشو ببوسم که اجازه نداد با شیطنت گفت این کار در شان مردهاست زنها با ارزشتر از بوسیدن دستن .خانم بزرگ سرشو خم‌ کرد به پشتم نگاهی انداخت و نزدیک گوش خاتون چیزی گفت خاتون لبشو گزید و دوتایی رفتن داخل زنهای زیادی اونجا جمع بودن .دایره میزدن و نوبتی وسط میرقصیدن. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و اشک تاوانیست که چشم ها باید بابت درست ندیدن بپردازند :)✨ شب بخیر 💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اما عزیزِ من🌼 داستانِ تو هنوز تمام نشده! تو خواهی خندید،🌼 در جایی که قبلا گریسته بودی... سلام صبحت بخیر و در پناه خدا🌼 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
11.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*و ناگهان چقدر زود دیر میشود...* •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز پزشک... - @mer30tv.mp3
5.03M
صبح 1 شهریور کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_نهم خاتون بغضشو فرو خورد و گفت اگه فرهاد میفهمید اقاتو
دیدن زنی با رنگ و لعاب پریده و النگوهای برق دار تا ارنج مشخص میکرد که زن اردشیر کدوم و چرا النگو دست کرده .پسرشو تو گهواره خوابونده بودن خاتون جلو رفت با لبخندی توری گهواره رو کنار زد و گفت شبیه خودته خواهر خانم بزرگ خندید و گفت الکی دروغ نگو توله شبیه اردشیر دوتایی باز خندیدن و دم گوش هم پچ پچ میکردن .پنج تا سکه خاتون به گهواره سنجاق زد و گفت ما هدیه مون رو خانوادگی دادیم زن اردشیر جلو اومد برای سلام و خوش امد گویی .لاغر بود و هیکل استخونی داشت.خاتون رو به من گفت نازی فراموش کردم بگو تحفه های خانم بزرگ رو بیارن .چشمی گفتم و برگشتم بیرون کفش هامو پام میکردم و بین اون همه کفش دنبال لنگه کفشم بودم دخترهای قد و نیم قد دورم جمع شدن اونا خیلی کوچیک بودن و انگار فاصله سنیشون یکسال بیشتر نبود چه دنیایی بود که بخاطر دختربودن اونطوراز محبت پدر و مادر محروم بودن‌.روبروشون زانو زدم شباهت زیادی به من حتی به خاتون داشتن دخترهای اردشیر خان بودن یکی از اونیکی زیباتر موهاشون رو بافته بودن و با پیراهن های گل دار به من خیره بودن .شونه هامو بالا دادم و گفتم منو میشناسید ؟‌یکیشون خیلی شیطون بود دستشو جلو اورد گوشوارمو بین دست گرفت و گفت شما از مهمونای عرب هستین ؟اخمی کردم و گفتم عرب ؟ _ گوشواره های اویز بزرگ مهمونای عرب میندازن .ریز خندیدم و گفتم نخیر من نسل در نسلم ایرانی هستم‌.یکی دیگه به خواهرش گفت مگه خانم بزرگ نگفته با غریبه ها نباید صحبت کرد . _ اه تو چقدر ترسویی از دل و جرئتش خوشم اومد و گفتم‌ تو کی هستی ؟!صدای اشنایی از پشت سرم گفت اون اولین دختر اردشیر خان .سرمو خم کردم اسد بود چیزی تو دست داشت و گفت چرا مهمون ما نیومده میخواد بره بی ادبی از جانب پرنده من بوده دستشو میخواست بالا ببره تا عقابش رو دستش بشینه که گفتم خواهش میکنم من از عقاب میترسم .دستشو به طرف برادر زاده اش دراز کرد و گفت من میخواستم بغلش کنم‌.اشتباه منظورشو فهمیده بودم‌ از کنارش با ترس گذشتم و رفتم سمت ماشین به یکی از خدمه های اونجا گفتم اینا رو خالی کن و ببر برای خانم بزرگ.چشمم به اسمون و زمین بود کاش هرچه زودتر برمیگشتیم چرا اونجا رو دوست نداشتم.مهمونی با شکوهی بود ولی برای من جز یه ریخت و پاش اضافی چیزی نبود یه پسر که باز ناز و افاده میزاشتنش و تو تشکش خروارها پول میزاشتن .اون قرار بود چطور خانی برای مردم بشه وقتی اینطور با ناز و نعمت قرار بود بزرگ بشه .ناهار خورده بودیم و عصر شده بودمهمونا تک تک میرفتن و ما هم برای رفتن اماده میشدیم‌.خانم بزرگ از رو مبلی که روش لم داده بود براندازم کرد و گفت اماده ایستادی چرا ؟‌ _ فرهاد خبر فرستاده بریم.دستشو جلو اورد و اشاره کرد برم نزدیکش جلوی پاهاش نشستم و همونطور که موهامو نوازش میکرد گفت برای عروسی فرهاد و تو میام خونتون .خاتون با تعجب گفت بعد سی سال میخوای بیای عمارت خواهرت ؟‌خانم بزرگی پفی کرد و گفت دیگه اون شوهرامون نیستن که نتونیم نمیزاشتن افتاب خونه اقامو ببینم .خاتون اهی کشید و گفت غصه نخور خواهر جان دیگه جوونی و عمر ما گذشت الان چه فایده داره.از دلداری دادن اون دوتا خواهر بیشتر خنده ام گرفته بود.خاتون گفت باید بریم هوا تاریک میشه. _ نخیر قرار نیست برید من نمیزارم برید بعد سالها اومدی باید امشبو تو خونه خواهرت صبح کنی این همه مربا اوردی من باید تلافی کنم‌.به همون سادگی شب رو اونجا موندیم.عمارت خلوت شد و تو یه چشم بر هم زدن زیر و رو رو جارو زدن جاروهای چوبی رو تو اب میزدن و روی فرش های دست بافت قرمز میکشیدن خانم بزرگ‌ با اخم نگاهشون میکرد و چقدر با عجله کار میکردن رو به خانم بزرگ گفتم همیشه انقدر با عجله کار میکنن انگار ازشما حساب میبرن خانم بزرگ‌.خندید و قهقه زنان گفت بهم بگو خاله توبا .چشمی گفتم و ادامه داد من اگه بالا سر اینا نباشم اینجا رو به غنیمت میببرن سوری زن اردشیر خان یکم تو جا جابجا شد و گفت خانم بزرگ من برم یکم دراز بکشم‌.خانم بزرگ‌ قربون صدقه اون پسر تو گهواره رفت و گفت دورش بگردم ببر پسرمم خوب شیر بده گفتم برات باز گوشت کباب کنن عروسای مردم نون و اب میخورن خروار خروار شیر دارن زن اردشیر خان گوشت بز میخوره شیرش قد یه فنچه .خاتون با روی باز سوری رو بدرقه کرد و بعد رفتنش گفت این زبون تلخت به مادرمون رفته _ زبونم تلخ نیست از زمونه تلخی دیدم‌ دخترا رو دیدم که از پشت پنجره سعی داشتت داخل رو نگاه کنن قدشون نمیرسید و نوبتی بالا میپریدن خندیدم و گفتم خاله توبا چه وروجک هایی دارین خاله مسیر نگاهمو دنبال کرد و با دیدن اونا گفت ننه اشون هرسال زایید و پس انداخت. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ مــرغ ✅ نمک ✅ فلفل ✅ دارچین ✅ پیاز ✅ تخم مرغ ✅ لیمو ترش تازه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نماهنگ بهشت دنیا.mp3
2.45M
سفر کرب و بلا سفر بندگیه باعث برکته و نمک زندگیه دعا کن تا زنده ای بشه قسمتت حرم به خدا اگه نشه ته بیچارگیه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f