eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
لطف این خونه های قدیمی به طاقچه هاشه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوسیودو زن بدون توجه به حال و روزم  زیر بازویم را گرفت و من
تنها کسی که می توانستم بدون ترس به او زنگ بزنم ایمان بود چرا که می دانستم او هیچ وقت برعلیهم چیزی نخواهد گفت ولی از شانس بد من ایمان هم چند ماهی بود که به خاطر بیماری زنش زندگیش را جمع کرده بودو به مشهد نقل مکان کرده بود و به احتمال زیاد چیزی نمی دانست و من هم به هیچ عنوان دوست نداشتم او را درگیر مشکلات خودم کنم.حالا بعد از سه هفته من مانده بودم و  یک بیخبری عظیم که هر روز من را بیشتر از روز قبل خسته می کرد.صبح وقتی از خواب بیدار شدم آفتاب خودش را تا وسط اتاق کشانده بود. شب قبل بعد از دیدن آن خواب وحشتناک تا ساعت ها بیدار بودم و وقتی دوباره به خواب رفتم که هوا تقریباً روشن شده بود.با سردردی که این روزها جزو لاینفک زندگیم شده بود از جایم بلند شدم و به تشک خالی آذین نگاه کردم.  آذین سرجایش نبود و در نیمه باز اتاق نشان می داد که از خواب بودن من استفاده کرده و به خانه عمه خانم رفته. با این که بارها به او تذکر داده بودم که نباید زیاد مزاحم عمه خانم شود ولی او اهمیتی به حرفم نمی داد و از هر فرصتی برای رفتن پیش عمه خانم استفاده می کرد.به سختی از جایم بلند شدم. باید قبل از این که آذین با پرحرفی هایش کله عمه خانم را می خورد، پایین می رفتم و عمه را نجات می دادم ولی حوصله نداشتم. این روزها تنهایی را بیشتر از هر چیز دیگری دوست داشتم. اشارپی را که به تازگی عمه خانم برایم بافته بود دور بدنم پیچیدم و  به داخل تراس رفتم و زیر آفتاب کم رمق پاییزی که کل تراس را پوشانده بود، ایستادم.به آسمان آبی بالای سرم نگاه کردم و با یک نفس عمیق ریه هایم را از هوای پاک و تمیز پر کردم.به نظرم آسمان آبی تر و خورشید درخشان تر از روزهای پیش بود. تصمیم گرفتم حتی برای چند ثانیه هم شده به آرش و بلاهایی که قرار بود بر سرم بیاورد فکر نکنم و فقط از این هوای پاک و زیبا لذت ببرم. هر چند کار ساده ای نبود.صدای خنده بلند مردی من را از خلسه ای که در آن فرو رفته بودم بیرون آورد.صدا از داخل حیاط می آمد. به سمت لبه تراس رفتم و به سمت پایین خم شدم.  بهزاد بعد از سه هفته از عسلویه برگشته بود و حالا داشت توی حیاط با آذین توپ بازی می کرد. دیدن بهزاد باعث شد بی اختیار لبخند بزنم.کمی بیشتر  روی لبه ی تراس خم شدم و دقیق تر به بهزاد که دست هایش را به کمر زده بود و با صدای بلند آذین را تشویقش می کرد، نگاه کردم. پوست صورتش به خاطر  آفتاب تند عسلویه تیره شده بود و موهایش نسبت به سه هفته قبل بلندتر. به نظرم آمد موهای بلندش که شلخته وار روی پیشانیش ریخته بود او را جذاب تر از قبل کرده. در دلم به زنی که قرار بود وارد زندگیش شود غبطه خوردم. بهزاد مرد کاملی بود. یک مرد موفق، تحصیل کرده، خوش تیپ و بسیار مهربان. هر کسی لیاقت این مرد را نداشت. زنی باید وارد زندگیش می شد که مثل خودش موفق و زیبا بود. آهی کشیدم و نگاهم را از روی بهزاد به سمت آذین کشیدم.آذین که برای پرت کردن توپ سرش را بالا گرفته بود با دیدن من فریاد زد: - مامان من دارم با دایی بهزاد بازی می کنم.بهزاد هم که متوجه من شده بود، دستی برایم تکان داد و با صدای بلند سلام کرد. حرف آذین را بدون جواب گذاشتم و مودبانه جواب سلام بهزاد را دادم و پرسیدم:   - کی اومدید؟ - یه ساعتی هست. با شرمندگی لبم را گزیدم. - ای وای، پس آذین اصلاً نذاشت استراحت کنید. تو رو خدا ببخشید. - این چه حرفیه. خودم بهش گفتم بریم توپ بازی. دلم برای بازی با این وروجک تنگ شده بود. با حرفش غم و شادی با هم در دلم نشست. غم این که آذین در زندگیش پدری که این طور دوستش داشته باشد و برای بودن با او دلتنگ شود را نداشت و خوشحال از این که بهزاد کمی از آن خلاء را پر کرده بود.آذین که انگار از حرف زدن من و بهزاد حوصله اش سر رفته بود با دلخوری به بهزاد گفت: - دایی بیا بریم بازی.من روی لبه تراس بیشتر خم شدم و رو به آذین داد زدم: - بازی دیگه بسه. مگه دکتر نگفت زیاد بدو بدو نکن. می خوای مثل اون دفعه که تو مهد کودک بدو بدو  کردی، حالت بد بشه. آذین لب برچید و با ناراحتی توپش را بغل زد و به سمت دیگر حیاط رفت.بهزاد گفت: - اذیتش نکن من خودم حواسم بهش هست که زیاد خسته نشه. تو نمی خوای بیای پایین؟بهزاد همان بود. همان آدمی که روز اول توی پلاژ دیده بودم. مودب و راحت و صمیمی. بدون پیش داوری و قضاوت. حتی حالا هم که همه چیز را در موردم  می دانست کوچکترین تغییری در رفتارش بوجود نیامده بود."الان میایم"ی  گفتم و از لبه ی تراس عفب رفتم عمه خانم که با دیدن من صورت تپلش از هم باز شده بود، با خوشرویی گفت: -بیا، بیا عزیزم صبحونه ات بخور که کلی کار داریم.نگاهی به ظرف پر از برنجی که زیر شیر آب گرفته بود انداختم و گفتم: -چقدر برنج خیس کردید. مهمون دارید؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
-آره عزیزم ختر دایی ات و شوهرش دارن میان اینجا.با تعجب پرسیدم: -نغمه و سینا؟عمه خانم آب برنج را توی سینک خالی کرد و گفت: -آره مادر، یحیی یه ساعت پیش زنگ زد گفت آقا سینا و نغمه خانم می خوان بیان دیدن ما. منم برای ناهار وعده گرفتمشون. گفتم زشته بعد از این همه وقت می خو.............با ترس میان حرف عمه خانم پریدم و گفتم: -یحیی نگفت سینا و نغمه برای چی اومدن بابل؟عمه خانم که  ظرف برنج های شسته شده را روی کانتر گذاشته بود.دست‌های خیسش را با حوله خشک کرد و گفت: -مثل این که مادرسینا ناخوشه. اینام اومدن عیادت.نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم افکار بد را از ذهنم بیرون کنم ولی نمی توانستم آمدن نغمه و سینا را به تهدیدهای آرش ربط ندهم.حتماً اتفاقی افتاده بود که نغمه و سینا می خواستند من را ببینند.شاید آمده بودند تا پیامی از طرف آرش به من برسانند و یا شاید هم می خواستند از من بخواهند  قبل از این که آرش من را پیدا کند از اینجا بروم.تمام سعیم را کردم تا با کمک به عمه خانم حواسم را از افکار منفی و بدی که ذهنم را پر کرده بود پرت کنم ولی اصلاً در این کار موفق نبودم و با هر چقدر به زمان رسیدن مهمان ها نزدیک تر می شدیم  اضطراب و استرس من هم بیشتر می شد.وقتی در حیاط را باز کردم از دیدن نغمه با آن صورت آرایش کرده و لبخند شادش جا خوردم. قیافه اش به کسی که بخواهد خبر بدی بدهد نمی خورد ولی من بدبین تر از آن بودم که بخواهم این شادی نغمه را به خبرهای خوب نسبت بدهم.نغمه جلو آمد. بغلم کرد و با خنده گفت: -وای سحر چقدر عوض شدی؟من که شومیز آبی روشن با شلوار جین یخی به تن کرده بودم و  کمی هم آریش کرده بودم به سختی لبخند زدم. -حالا خوب شدم یا بد؟ -خیلی خوب شدی اصلاً انگار یکی دیگه شدی. نغمه راست می گفت زندگی در خانه عمه خانم باعث شده بود چند کیلوی وزن اضافه کنم و کمی رنگ و رویم باز شود. از طرفی دیگر مثل گذشته لباس های کشاد و بیقواره نمی پوشیدم و بیشتر به رخت و لباس و سرو وضعم می رسیدم.با خجالت دستی به شالم کشیدم و اول با یحیی که مثل همیشه بی خیال و سرخوش تسبیح را دور انگشتانش می چرخاند سلام و احوال پرسی کردم و بعد رو به سینا  که با بهزاد خوش و بش می کرد، گفتم: -خیلی خوش اومدید. مامان خوب هستند شنیدم کسالت داشتند.سینا با همان حجب و حیای همیشگی جواب داد: -ممنون. خدا رو شکر بهترن. دیروز از بیمارستان مرخص شد. -خدا را شکر. مشکلشون چی بوده؟ -سنگ کیسه صفرا داشتن که خدا رو شکر برداشت۸ن این بار بهزاد بود که خدا را شکری گفت و از همه خواست که به داخل خانه برویم. بهزاد و سینا و یحیی جلوتر از ما راه افتادند و من و نغمه هم بدون حرف پشت سرشان از پله های ایوان بالا رفتیم.آذین و عمه خانم توی هال منتظر رسیدن میهمان ها ایستاده بودند. آذین که  بلوز و شلوار صورتی به تن داشت و موهایش را با کش سرهای بزرگ و پشمالویی که بهزاد برایش خریده بود بسته بود، بدون هیچ خجالتی به سمت مهمان ها آمد و  به تقلید از عمه خانم گفت: -خیلی خیلی خوش اومدید.خوش آمد گویی آذین همه را به خنده انداخت. نغمه ابرویی بالا انداخت و گفت: -این آذینه؟ چقدر بزرگ شده. چه زبونی هم در اورده فسقلی.  آذین در این مدت هم بزرگ شده بود و هم خیلی خوب با مردم ارتباط برقرار می کرد. گاهی خودم هم از این همه تغییر تعجب می کردم و باورم نمی شد این همان دختر گوشه گیر و کم حرفی است که همیشه از گریه زیاد دماغش سرخ بود. نمی دانم تاثیر داروهایی بود که می خورد و یا تاثیر محیط گرم و صمیمانه ی خانه عمه خانم ولی هر چه بود من از این که آذین به دختری شاد و اجتماعی تبدیل شده بود، خوشحال بودم.بعد از پذیرای با میوه و چای کنار نغمه که داشت سر به سر آذین می گذاشت نشستم. با این که ظاهر سینا و نغمه طوری نبود که انگار بخواهند حرف مهمی به من بزنند ولی من فکر می کردم که احتمالاً  می خواهند جلوی بهزاد و عمه خانم آبروداری  کنند و منتظر فرصتی هستند تا در خلوت حرفشان را به بگویند و پیغامشان را برسانند.تا قبل از ناهار چند باری سعی کردم با نغمه تنها شوم تا اگر حرفی دارد بزند ولی نغمه فقط در مورد نیما و نامزدش و عروسی که در پیش بود حرف می زد. بلاخره طاقتم تمام شد و بعد از خوردن ناهار وقتی سینی چای را بین همه گرداندم  کنار نغمه نشستم و پرسیدم: - از آرش چه خبر؟با بی توجهی جواب داد: - خبر خاصی نیست. اونم سر زندگیشه.جا خورده کمی نگاهش کردم. داشت سر به سرم می گذاشت؟ مسخره ام می کرد؟ یا می خواست امتحانم کند؟  یعنی چه که خبر خاصی نیست و آرش سر زندگیش است؟ مگر قرار بود سر زندگیش نباشد؟آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم سوالم را واضح تر بپرسم - منظورم اینه که اون جریان چی شدنغمه استکان چایش را برداشت و با گیجی پرسید - کدوم جریان؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
*ولی ما با همون چهارتا دونه بازی کاغذی خیلی کمتر حوصله هامون سر میرفت نسبت به بچه های الان با انواع بازی های موبایلی ...😊❤️🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 " زمانی در شهر دمشق در مجلسی به همراه عده ای از علما مشغول گفت و شنود بودم که به ناگاه جوانی وارد مجلس شده و می پرسید:" کسی اینجا فارسی می داند؟" همگان به من اشارت کردند و من به جوان گفتم :آیا امر خیری است؟! جوان در پاسخ می گوید:" برادر، پیری صدو پنجاه ساله در بستر مرگ قرار دارد و پیوسته کلماتی را به زبان فارسی بیان می کند. حال، ما می خواهیم بدانیم چه چیز را وصیت می کند. " من به همراه باقی دوستان بر بالین پیرمرد حاضر شده و شنیدم که پیرمرد این کلمات را ادا می کند : دریغا که بر خوان الوان عمر دمی خورده بودیم و گفتند بس ترجمه این گفته را به عربی به دوستان شامی گفتم و آنها از دلبستگی پیرمرد به دنیا با این عمر دراز حیرت کردند، در ادامه از پیرمرد پرسیدم :"پدر جان چگونه ای در این حال؟"پیر در پاسخ می گوید : ندیدی که چه سختی همی رسد به کسی که از دهانش به در میکنند دندانی قیاس کن که چه حالت بود در آن ساعت که از وجود عزیزش بدر رود جانی گفتم :پدر جان، تصور مرگ را از ذهن بیرون کن که فیلسوفان یونانی معتقدند که مزاج سالم دلیلی برای بقا و دوام شخص نیست و همین‌طور بیماری و ضعف همیشه به مرگ منجر نخواهد شد . من هم اینک برای شما طبیبی خبر می کنم، در همین حال پیرمرد لبخندی می زند و می گوید : دست بر هم زند طبیب ظریف چون حرف بیند اوفتاد حریف "خانه از پای بند ویران است خواجه در بند نقش ایوان است" چون مخبط شد اعتدال مزاج نه عزیمت اثر کند نه علاج " از ✍🏻 گلستان •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوسیوچهار -آره عزیزم ختر دایی ات و شوهرش دارن میان اینجا.با
مگر می شد که یادش نباشد. فقط سه هفته از روزی که تلفنی حرف زده بودیم می گذشت. نفس عمیقی کشیدم و در حالی که سعی می کردم خونسردی خودم را حفظ کنم گفتم: - همون که می خواست از من شکایت کنه.....  به خاطر پرت شدن نازنین از روی پله ها.نغمه با بی خیالی خندید: -اون و می گی؟ اون که معلوم شد نازنین دروغ گفته. دوست نازنین اعتراف کرد اون روز نازنین خودش از پله ها افتاده بوده و...................خشکم زد. دوست نازنین اعتراف کرده بود نازنین خودش از پله ها افتاده. یعنی الان همه می دانستند نازنین دروغ گفته و من بیگناه بودم. پس چرا هیچ کس چیزی به من نگفت؟ چرا کسی به من زنگ نزد؟ چرا کسی از من عذر خواهی نکرد؟ چرا کسی سعی نکرد از دلم در بیاورد و دلجویی کند؟چیزی توی گلویم شروع به بزرگ شدن کرد و راه نفسم را بند آورد. حس می کردم در حال خفه شدن هستم. باورم نمی شد این قدر راحت از این مسئله گذشته باشند. انگار نه انگار به خاطر دروغ نازنین چه بلاهای سرم نیامده بود.در حالی که از شدت عصبانیت می لرزیدم با صدای بلندی که برای خودم هم ناآشنا بود، فریاد زدم: -نازنین دروغ گفته بود؟سر همه به سمت من چرخید و  نغمه با حیرت نگاهم کرد. دوباره فریاد زدم: -نازنین دروغ گفته بود و هیچ کس به خودش زحمت نداد که این موضوع رو به من بگه.از روی صندلی بلند شدم و به سینه ام کوبیدم و ادامه دادم: -الان همه می دونن که من گناهکار نبودم  و  هیچ کس بهم زنگ نزد تا ازم معذرت بخواد. زنگ نزد که بهم بگه ببخشید که بهت تهمت زدیم و  گناه یکی دیگه رو به پات نوشتیم. فحشت دادیم و نفرینت کردیم........نغمه آب دهانش را قورت داد و گفت: -سحر من فکر نمی کردم اینقدر مهم........با عصبانیت میان حرفش پریدم: -مهم نبود؟ دروغ نازنین مهم نبود؟ من به خاطر اون دروغ کتک خوردم، فحش شنیدم و تحقیر شدم. جلوی در و همسایه آبروم رفت و مجبور شدم زندگیم و جمع کنم و بدون پشتوانه بیام تو یه شهر غریب. تو چی می دونی تو این شهر چی به من گذشت تا تونستم سرپا بشم بعد می گی مهم نبود. مهم نبود و راه و بیراه به من زنگ می زدن و  پیام می فرستادن و تهدیدم می کردن؟ مهم نبود که آرش تهدیدم کرد به خاطر مرگ بچه هاش ازم شکایت  می کنه؟دیگر نایستادم تا جواب نغمه را بشنوم. به سرعت از خانه بیرون دویدم و به سمت گلخانه رفتم. بغض داشت خفه ام می کرد. باورم نمی شد که اینقدر در نظرشان بی اهمیت باشم. یعنی حتی برای یک لحظه از این که به من تهمت زده بودند احساس گناه و شرم نکرده بودند.همین که وارد گلخانه شدم چشمم به قلمه های دیفن باخنی که آن روز زده بودم افتاد. تمام قلمه ها به خاطر بی توجهی من زرد و پلاسیده شده بود. دیدن آن گلدان های در آن وضعیت اسفبار عصبانیتم را بیشتر کرد. با حرص اولین گلدان را برداشتم و به زمین کوبیدم ولی چیزی از حرص و عصبانیتم کم نشد. گلدان بعدی را با حرص بیشتری روی زمین کوبیدم و گلدان سوم و چهارم و پنجم را هم را به زمین کوبیدم ولی حتی به اندازه سر سوزنی آرام نشدم.چنان به غرورم لطمه خورده بود که هیچ چیز نمی توانست آن را ترمیم کند.همیشه فکر می کردم رفتار خانواده ام با من به خاطر مادرم است.  فکر می کردم وقتی بفهمند من مثل مادرم نیستم رفتارشان با من تغییر می کند ولی امروز فهمیدم من هیچ وقت، هیچ ارزشی برای این خانواده نداشتم. در تمام این سال ها من فقط نقش کیسه بوکس را برایشان بازی می کردم. من کسی بود که آن ها بدون عذاب وجدان  عقده هایشان را بر سر من خالی می کردند. از من سوءاستفاده می کردند و با عذاب دادن من ناکامی هایشان را ترمیم می کردند. آن ها هیچ وقت به من به چشم یک انسان نگاه نکردند. من فقط ابزاری برای عقده گشایشان بودم.وقتی تمام گلدان های را که آن روز قلمه زده بودم به زمین کوبیدم به سراغ اولین گلدانم که برای درست کردنش خون دل خورده بودم رفتم. یک گلدان بزرگ پتوس. گلدانی که به داشتنش افتخار می کردم. با حرص گلدان را از روی زمین برداشتم و بالای سرم بردم ولی همین که خواستم گلدان  را روی زمین پرت کنم دست های بزرگ و مردانه ای روی دستم قرار گرفت و  اجازه این کار را به من نداد.سرم را بالا آوردم و به بهزاد که با اخم هایی در هم فرو رفته، رو به رویم ایستاده بود، نگاه کردم.بغضم ترکید و بدنم شل شد. دست هایم از زیر دست های بهزاد به پایین سر خورد و خودم روی زانوهایم روی زمین افتادم. بهزاد با احتیاط گلدان را روی زمین گذاشت و روی به رویم نشست.نگاه خیره و صورت پر از اخمش معذبم می کرد.خودم هم می دانستم نباید خشمم را بر سر گلدان های بیچاره خالی می کردم.یکی از برگ های زرد دیفن باخن را از میان خاک های ریخته شده بر روی زمین بیرون کشیدم. خاک روی برگ را پاک کردم و زیر لب گفتم: -همشون خراب شدن. -یعنی الان مشکلت اینه؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب ها در خانه ی خدا را بکوب!و دلت را به او بسپار تنها جایی است که "ساعت کاری"ندارد و برای عموم آزاد است...❤️ شبتون خوش💫💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😘برخیز ڪـہ صبح رنگے پاییز است این منظرہ پرشرار وشورانگیز است نقاش ڪشیدہ🌈 نقشے از مهرو سپهر این تابلو از عشق و هنر لبریز است صبح زیبای پاییزیتون قشنگ🍂🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه کوچولوها هم ضمن اینکه خیلی آموزنده بود خوش ساخت و دوست داشتنی هم بود که البته میدونیم سهم عمده ش رو مدیون دوبله‌‌ی زیباش هست اسم صداپیشه ها رو میدونین؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوسیوپنج مگر می شد که یادش نباشد. فقط سه هفته از روزی که تلف
سرم را بالا آوردم، توی چشم های بهزاد خیره شدم و در حالی که سعی می کردم جلوی ریزش اشک هایم را بگیر گفتم: -من اصلاً براشون مهم نیستم. برای هیچ کس مهم نیستم.نگاهش رنگ تعجب گرفت: -این چه حرفیه؟ تو برای همه ی ما مهمی. برای من، مامان، باران، یحیی، دوستات، همکارات حتی برای مهیاری که چند هفته بیشتر نیست  که تو رو میشناسه هم مهمی.بغض کردم: -ولی برای خونوادم مهم نیستم. -خونواده؟ فقط چون هم خونت هستن دلیل نمی شه که خونواده ات باشن. خونواده کسایی هستند که اگه گوشت هم بخورن استخون همو دور نمیندازن. کسایی که به این راحتی ازت گذشتن خونوادت نیستن. هیچ وقت خونوادت نبودن.بهزاد راست می گفت. آن ها خانواده من نبودند. این آدم ها هیچ وقت من را جزوی از خودشان نمی دانستند. این من بودم که همیشه سعی می کردم خودم را بین این آدم ها جا بدهم. من یک سربار بودم. یک بی پدر و مادر. یک آدم آویزان که این همه سال مجبور به تحملش بودند.با درماندگی پرسیدم: -حالا باید چیکار کنم؟ -همون کاری که خیلی وقت پیش باید می کردی؟ -چی؟ -فراموششون کن. -فراموششون کنم؟ -آره، فراموششون کن. -چه جوری؟ چه جوری یه عمر خفت و خاری رو فراموش کنم. چه جوری این همه ظلم رو فراموش کنم. حتی اگه بخوام هم نمی تونم.بهزاد لبخند زد و گفت: -اصلاً ربطی به خواستن نداره. -یعنی چی؟ -ببین سحر ما آدما چیزهایی رو فراموش می کنیم که برامون اهمیت ندارن. باید کاری کنی که این آدما اهمیتشون رو برات از دست بدن. اون وقت خود به خود فراموش می شن. -چطوری باید این کار رو بکنم؟ -باید اونقدر زندگیت و با کار خوب و روابط خوب پر کنی که دیگه جایی برای فکر کردن به  این آدما نداشته باشی. باید اونقدر تو زندگیت پیشرفت کنی و بالا بری که دیگه وقت نکنی به پایین نگاه کنی و این آدما رو ببینی. اون وقته که این آدما خود به خود فراموش میشن.با بغض گفتم: -دوست دارم ازشون انتقام بگیرم. -بزرگترین انتقام فراموشیه سحر. این آدما رو از قلب و ذهنت خط بزن. اونا رو تو وجودت بکش و فراموششون کن. این جوری انتقامت و ازشون گرفتی.  -ولی اونا که نمی فهمن. نمی فهمن من فراموششون کردم و دیگه بهشون اهمیت نمی دم. -نفهمن. چه اهمیتی داره آدم هایی که برات وجود ندارن چیزی رو بفهمن یا نه. الان اگه دلت می خواد ازشون انتقام بگیری به این خاطره که هنوزم برات مهمن ولی وقتی اهمیتشون رو از دست دادن و فراموش شدن خوب دیگه فراموش شدن. هیچ کس از یه فراموش شده انتقام نمی گیره. یعنی اصلاً به یادش نمیاد که بخواد ازشون انتقام بگیره.با ناراحتی گفتم: -دوست دارم تاوان کاری رو که با من کردن و ببینن. دوست دارم مثل من زجر بکشن.بهزاد با اطمینان خاطر سرش را تکان و گفت: -سحر من شدیدا اعتقاد دارم دنیا مثل یه آینه ی بزرگ عمل می کنه. آینه ای که بازتاب کارهامون دیر یا زود به سمتمون برمی گردونه. پس مطمئن باش اونام تاوان کارشون می بینن. ولی اگه نمی خوای منتظر بمونی تا جهان هستی کار خودش رو بکنه می تونی از نازنین به جرم تهمت زدن و از آرش به جرم هتاکی و تهدید شکایت کنی. هر چند فکر نمی کنم ارزش وقت و اعصاب داغونیش و داشته باشه. در واقع اگه مطمئن بودم این شکایت به جایی می رسه خودم تشویقت می کردم که بری دنبالش ولی وقتی چیزی جز دو تا پیام تهدیدآمیز ازشون نداری. شکایت کردن جز این که بیشتر به روح و روانت آسیب برسون کاری برات نمی کنه. بعضی وقتها بهترین کار اینه که آدمایی که اذیتت کردن و به خدا بسپاری و به راه خودت بری.حق با بهزاد بود اگر شکایت می کردم به جایی نمی رسیدم آن هم با خانواده ای که مطمئن بودم پشت آرش را می گیرفتند و در دادگاه به ضرر من شهادت می دادند. بهترین کار این بود که  واگذارشان کنم به خدا و برای همیشه از زندگیم حذفشان کنم. هر چند کار آسانی نبود.بهزاد از جایش بلند شد و گفت: -بلند شو بریم  پیش مهمونا. با این که می دانستم نباید بیش از این از خودم ضعف نشان دهم ولی دلم نمی خواست دوباره با سینا و نغمه رو به رو شوم. از آن ها هم به اندازه بقیه اعضای خانواده دلگیر و ناراحت بودم برای همین گفتم: -شما برید من چند دقیقه دیگه میام بهزاد که متوجه حال بد من شده بود، سری تکان داد و از گلخانه بیرون رفت و من را با خشم و درد و ناامیدی تنها گذاشت.چند دقیقه  بعد از رفتن بهزاد نغمه وارد گلخانه شد و  با لحنی که شرمنده به نظر می رسید، گفت: -می شه یه ذره حرف بزنیم.با این که از دست نغمه هم عصبانی بودم ولی آدمی نبودم که خوبی های نغمه را از یاد ببرم هر چند او هم مثل دیگران هیچ وقت واقعاً به من اهمیت نمیداد.شاید ذاتاً آدم مهربانی بود ولی او هم هیچ وقت من را در حد و اندازه خانواده نمی دید ولی به حرمت کارهای که خودش و شوهرش برایم کرده بودند باید احترامش را نگه می داشتم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f