eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
توجه خدمت مبارک اعضای ارجمند کانال می‌رسانیم که خاطرات قرار نیست به اردوگاه حالت تقدس بدهد. در اردوگاه آدم‌های عادی بودند که بخاطر عقاید خود جانفشانی‌های زیادی کردند اما این بدین معنا نیست که اصلا اشتباه و خطا و خدای نکرده گناه نبوده است خیر، اسرا انسان‌های عادی بودند که عاشق کشورشان و اسلام بودند اما از طبقات مختلف و از اقشار مختلف بودند و در درجات ایمان و دینی متفاوتی بودند. بعضی از اسرا هم بودند که عقیده‌ای به هیچ ارزشی نداشتند، اگرچه این‌ها کم بودند اما بودند و خاطرات ما پوشش دهنده تمام افراد اردوگاه است و فقط خاطرات مومنین را بیان نمی‌کند. ان‌شاءالله موفق باشید و از ما بخاطر بیان واقعیت‌های اسارت نرنجید. ارادتمند همگی شما‌ - مدیریت کانال
کانال خاطرات آزادگان اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ رهبر معظم انقلاب: ما باید از ذره‌ ذره‌ این بحر عمیق و وسیع که زندگی آزادگان است بیشتر از این مطلع باشيم. دریافت نظرات، پیشنهاد، انتقاد،: @EbrahimiMaghsudeh و @Susaraeiali1348 و @takrit11pw90 https://eitaa.com/taakrit11pw65
اسفندیار ریزوندی | ۱ اگر ما مجوس بودیم شما هم آدم حسابی نبودید! جاهل و نادان و بت پرست بودید! یه روز داخل آسایشگاه در حال استراحت بودیم که قیس از پشت پنجره، بنده و رفیقم حسین چاردولی که بچه تویسرکان بود به مسئول آسایشگاه نشان داد. اول خیال کردم که با رفیقم کار داره بعد معلوم شد که با خودم هست، چون پام مجروح بود دو نفر از برادرا آمدن کمک من ولی قیس نگهبان عراقی مخالفت کرد و گفت: شب دیدم که خودش تنهایی تا در آسایشگاه رفته این چطور مجروح است؟ من هم در جواب گفتم: نخواستم مزاحم رفیقام شوم و برای قضای حاجت رفته بودم و به هر صورت دوستان کمک کردند و منو بردن بغل پنجره. قیس به من گفت: چه می‌گفتی با رفیقات!؟ گفتم: داشتم خاطره می‌گفتم. نگهبان عراقی گفت: ما به شما چقدر رسیدگی می‌کنیم که برای هم خاطره تعریف می‌کنید! ولی در ایران به اسرای ما علف میدن و ما را کافر می‌خوانند! آنها را به عقب جیب می‌بندند و می‌کشند! مگه قرآن مال عربا نیست، شماها مجوس هستین و پیامبر هم از ماست حالا بگو و در امانی! من هم در جواب گفتم: اگر ما آتش پرست بودیم عربا هم جاهل و بت پرست بودند و دخترارو زنده بگور می‌کردند و در این حین محمد جمه (بقول عراقی‌ها) یعنی فرش باف و بچه مشهد بود و تا پای پنجره زیر بغلم رو گرفته بود و ساق پامو نیش می‌گرفت و طوری که قیس متوجه نشه هشدار می‌داد که کل کل نکنم و آخر قیس با حالت بدی به یعقوب گفت: چون گفتم در امانی از جلو چشمام ببرش شکل خمینی داره! آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
6.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظه ورود سیدالاسرای ایران شهید حسین لشکری به وطن پس از ۱۸ سال اسارات وی در ۱۷ فروردین ۱۳۷۷ و پس از تحمل ۶۴۱۰ روز اسارت به آغوش خانواده بازگشت⁦⁩. روایت همسر شهید از لحظه شهادت: لحظه شهادتش تلخ‌ترين لحظه زندگيم بود. نوزدهم مرداد سال 88 بود. شام خورده بودیم و حسین می‌خواست نوه‌مان محمد رضا را بيرون ببرد. حالش خوب بود و ظاهرا مشكلی نداشت. رفت و بعد از دقايقی به خانه بازگشت. گفت می‌خواهم توی سالن كنار محمد رضا بخوابم. من هم شب بخیر گفتم و از پله‌ها بالا رفتم. آخر‌ین پله كه رسیدم دیدم صدای سرفه‌اش بلند شد. بخاطر شكنجه‌‌هايی كه شده بود حال بد‌ی داشت و هميشه سرفه می‌كرد اما اين دفعه صدايش متفاوت بود. پايين را نگاه كردم ديدم به پشت افتاده! نمی‌دانم چطور خودم را به او رساندم. حالت خفگی پيدا كرده بود. به سختی نفس می‌كشيد. دستش در دستم بود و نگاهمان بهم گره خورده بود. دنيا برايم تيره و تار شد. چشمان حسين ديگر نگاهم را نمی‌‌ديد و لحظاتی بعد دستانم از آن وجود گرم، جسمی سرد را حس لمس می‌‌كرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک خاطره از اسارت از مرحوم دکتر هادی بیگدلی - اگر وقت ندارید هم ببینید! منبع: موسسه پیام آزادگان خراسان https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی علیدوست ( قزوینی) | ۹ ▪️نقش ابوترابی در حل بحران اختلافات موصل یک قسمت سوم عراقی‌ها از اسرا خواسته بودند برای آنها بلوک بزنند و اسرا نمی‌پذیرفتند عراقی‌ها با ترفندهای زیادی از جمله ایجاد محدودیت‌های شدید در غذا و هواخوری و غیره اسرا را زیر فشار گذاشته بودند و این باعث اختلاف عمیقی در اردوگاه موصل شده بود. با قبول مسئولیت اخلاقی و دینی بلوک زنی و با رأی حاج آقا ابوترابی، اختلاف پیرامون بلوک زدن برای عراقی‌ها حل شد و بنا شد که بلوک بزنیم اولین گروه از بچه‌ها که برای بلوک‌زنی رفتند حاج آقا نیز همراهشان بود در زیر همان سایه‌بانها ملات آماده شد قالب‌ها را چیدند و حاج آقا بیل بدست گرفتند و اولین بلوک را داخل قالب ریختند تا همه مطمئن باشند که حرمتی در این‌کار نیست هر بیل ملات که سید داخل قالب می‌ریخت بچه‌ها یک صلوات قرائی با عجل فرجهم و اهلک اعدائهم و اید امام الخمینی می‌فرستادند. عراقی‌ها از این‌که اعتصاب شکسته شده بود ابتدا خیلی خوشحال بودند. حتی فرمانده عراقی اومد داخل آسایشگاه‌ها صحبت کرد و گفت: خوشحالم که مشکل ما با هم حل شد و خودمان تونستیم مشکل حل کنیم و گوش به حرف صلیب هم ندادید و گفت ... منو صلیب؟ صلیب تحت قندرتی ... صلیب کیه؟ صلیب زیر کفش منه ... اما یه مشکل بزرگی بوجود آمده بود آنهم صلوات‌هایی بود که هنگام بلوک زدن بچه‌ها پی در پی وبا صدای بلند می‌فرستادند و بدنبالش می‌گفتند: اید امام الخمینی و صدای آن در اردوگاه می‌پیچید بعد از چند روز سرهنگ عراقی حاج آقا را خواسته بود و گفته بود: آن اعتصاب بهتر از این‌کار کردن بود آن روزها ما اینها را تنبیه کرده و درها را برویشان بسته بودیم، ولی حالا آمدن بیرون صدای صلوات و شعارشان تا دفتر من می‌آید. بعد گفته بود اگر اسرا در ایران به این شکل که اسرا ایرانی اسم سید خمینی را می‌برند اسم صدام را می‌بردند ایران چکار می‌کرد حاج آقا فرمودند اسم امام را گفت سید خمینی ولی صدام را بدون هیچ پسوند و پیشوند گفت صدام و بعد از حاج آقا خواسته بود که به بچه‌ها بگویید این شعار را ندهند. 🔹بعد از درخواست فرمانده عراقی از حاج آقا مبنی بر این‌که از بچه‌ها بخواهد هنگام بلوک زدن شعار ندهند خاج آقا گفتند: همه بچه‌های سه آسایشگاه در اتاق یک جمع شوند کارشان دارم صبح بعد از نظافت بچه‌ها در اتاق یک جمع شدند ایشان بیش از یک ساعت صحبت کردند و دو روز پشت سرهم سخنرانی کردند و یک دوره اخلاق اسلامی برای بچه ها در این دو روز بیان کردند و روز دوم در پایان سخنرانی فرمودند آقایان، فرمانده عراقی از من خواسته که به شما بگویم موقع بلوک زدن شعار ندهید... بعد از صحبت‌ها خدمتشان عرض شد عراقی‌ها اگه از این تجمعات مطلع شوند ممکنه باعث دردسر شود. فرمودند: می‌گوییم بچه‌ها را جمع کردیم تا دستور فرمانده را به آنها ابلاغ کنیم. یکی از کارهایی که با حضور حاج آقا در اردوگاه راه افتاد نماز جماعت بود سال ۵۹ نماز جماعت آزاد بود ولی بخاطر بعضی مسائل عراقی‌ها ممنوع کردند و اجازه برقراری نماز جماعت نمی دادند. ولی حاج آقا بعد از ورود به اردوگاه در اتاق خودشان نماز جماعت را اقامه نمود و عراقی‌ها نیز عکس‌العملی نشان ندادند، بعد از چند روز سایر اتاق‌ها نیز شروع کردند. ولی نماز ظهر و عصر اتاق شش که اتاق حاج آقا بود شلوغ می‌شد و بچه‌ها از اتاق‌های دیگر نیز در نماز حاج آقا شرکت می‌کردند و حاج آقا بین الصلاتین صحبت می‌کردند و به سؤالات اسرا پاسخ می‌دادند و محفل انسی شده بود. https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی علیدوست قزوینی| ۱۰ ▪️ما اسیران حاضریم بر ضد اسراییل هر کاری انجام دهیم! در بهار سال ۶۱ رژیم غاصب اسرائیل به جنوب لبنان حمله کرد و آن زمان یه جو خاصی بوجود آمد لازم به یادآوری است که آن موقع در اردوگاه رادیو بود و ما روزانه اخبار را می‌شنیدیم با توجه به آن زمان حاج آقا ابوترابی پیشنهاد دادند تا همه اسرای اردوگاه یک متنی را در حمایت از فلسطین و برعلیه اسرائیل غاصب در نامه‌هایشان بنویسند و به ایران ارسال نمایند، بعد از آنکه موافقت بچه‌ها را از طریق ارشدها بدست آوردند متنی را آماده کردند که همه اسرا این متن را در نامه‌های خود نوشته و به ایران فرستادند. اما متن تهیه شده سید آزادگان : بسم الله الرحمن الرحیم ضربت علیهم الذله و المسکنه (بقره آیه ۶۱) اسرائیل باید ازبین برود (امام امت) پروردگارا چشم به راه هستیم تا به رهبری روح خدا اسرائیل تبهکار را از تمامی سرزمین های مسلمین بیرون رانده و عظمت مسلمین را به جهانیان بنمایانیم و برای اقتدار پرچم لااله الا الله کسب انتصار بنمائیم و آنان را به ذلت و خواری که همانا وعده الهی است بنشانیم. در این رابطه ما همگی اینجا وفادار و پایبند به تمام تصمیمات امام امت و دولت هستیم و هر لحظه آماده جانبازی و شهادت در راه خدا هستیم، از شما نیز می‌خواهیم محکم و با وحدت هر چه بیشتر گوش به دستورات امام و دولت باشید. مستیم و عاشقیم به گلزار می‌رویم دل داده‌ایم و از پی دلدار می‌رویم به امید پیروزی نزدیک ۱۳۶۱/۳/۲۸ https://eitaa.com/taakrit11pw65
خسرو میرزائی | ۵۷ ▪️عراقی‌ها بتدریج مُهر را آزاد کردند در تکریت ۱۱ بعد از یک سال ممنوعیت، بالاخره غیر رسمی و از باب لطف به بعضی آسایشگاه‌ها مُهر دادند. کم یا زیادی آن مهم نبود مهم ابن بود که عراقی‌ها مثل قبل سفت و سخت مانع نماز خواندن ما با مهر نمی‌شدند. البته هر وقت می‌خواستند بهانه بگیرند می‌گفتند مگه مهر ممنوع نیست چرا مهر گذاشتید! اوایل که داشتن و خواندن نماز با مُهر در اسارت ممنوع بود هرکس به نوعی نماز می‌خواند، معمولا سجده را روی همان زمین سیمانی آسایشگاه و یا پتو و یا روی انگشت شست دست و یا بعضی در حیاط یک سنگ ریزه کوچک پیدا و مخفیانه نزد خود نگهداری و موقع نماز خواندن از آن در هنگام سجده روی زمین قرار داده و هنگام قیام کردن با خود در دست گرفته که مبادا نگهبانان نبینند. فکر کنم و مطمئن نیستم ولی حداقل در آسایشگاه خودمان بعد از حدودا یکسال که از اسارت گذشته بود خودشان مهر تربت کربلا به تعداد نفرات آوردند و از آن به بعد خواندن نماز با مهر آزاد شد. خواندن نماز با مهر آن‌هم تربت اعلی مال کربلا که در یک طرفش حک شده بود یک حالت روحانی وصف ناپذیری ایجاد می‌کرد و غیرممکن بود که پس از پایان نماز آن تربت بوسیده و بوئیده نشود. بعضی‌ها چون پس از مدتی استفاده از آن مهرها یک طرفش روغنی و سیاه می‌شد شروع به بازسازی می‌کردند البته با هنرمندی خاص. یکی از یادگاری‌ها و به‌ نوعی سوغاتی اسارت همین مهرها بود که پس از آزادی به ایران آوردیم، همه اقوام و دوستان طالب آن بودند، چون آن زمان بخاطر جنگ و بسته بودن راه کربلا چندین سال امکان آوردن مهر کربلا به ایران نبود و می‌توان گفت: اسرا و آزادگان اولین کسانی بودند که این اقدام مبارک یعنی آوردن تربت پاک آقا امام حسین علیه السلام پس از چندین سال به ایران را انجام دادند. یادمه خیلی‌ها آمده و می‌گفتند: یک ذره کوچک بده تا کام نوزادمان را با آن متبرک کنیم. بعدها با باز شدن راه کربلا و تردد زوار امام حسین علیه السلام این امر یعنی آوردن مهر کربلا میسر شد. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
جمال الدین محبوب ایرانی | ۳ ▪️از کابل هم خاطره‌ای بگویم یک بنده خدا آنقدر به پشتش کابل زده بودند که اصلا پشتش جای سفیدی وجود نداشت و از بعضی جاهای پشتش خون و خونابه سرازیر بود چون آیینه نبود به پشت دوستش نگاه کرده بود، او را هم زده بودند پشت دوستش اصلا دیگر سفیدی وجود نداشت همش سیاه شده بود بعد بقیه که به پشت این بنده خدا نگاه کرده بودند گفته بودند: مال تو از این دوستت هم داغون‌تر است البته باز هم بگویم چون صداش در نمی‌آمد آخر سر که دیده بود عراقی ول کن نیست کابل را با دستش گرفته بود و می‌خواست که کاری انجام بده که عراقی فهمیده بود و دست از سرش برداشته بود، یادش بخیر از این خاطره‌ها که دوستان به عینه دیده‌اند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد سلیمانی | ۲۰ ▪️نگهبان عراقی باور نمی‌کرد آسایشگاه شپش دارد! در اوایل اسارت که وجود شپش همه را آزار می‌داد، یک شب کریم‌ مارمولک نگهبان عراقی شیفت شب بود، آمد پشت پنجره آسایشگاه دید اکثریت اسرا در حال ور رفتن با درز لباس‌های خود هستند، یعقوب حمیداوی مسئول آسایشگاه را صدا زد و پرسید: چرا این‌ها با لباس‌هایشان ور می‌روند؟ او هم گفت: برای این‌که شپش‌های داخل لباسشان را بکشند؟؟ کریم اولش باور نکرد و فکر کرد یعقوب دروغ می‌گه، به یعقوب گفت: اگر راست میگی، من تا می‌رم به بند ۴ سر بزم برگردم ۱۰ تا شپش جمع کنید. اگر راست گفته باشید به جای هر شپش یک صمون (نان) می‌دهم، یعقوب گفت: بچه‌ها‌! کریم این حرف را زده ۱۰ تا شپش جمع کنید تا نشانش دهیم و به جاش صمون بگیریم، تا کریم رفت بند ۴ دور بزنه و برگرده اصغر رشتبری (الهی امین) بلند شد اگر اشتباه نکنم حدود ۱۵ تا شپش داخل یک‌ قوطی کبریت از بچه‌ها جمع کرد. وقتی کریم برگشت از یعقوب پرسید: شپش جمع کردید؟ او هم اصغر را صدا زد و قوطی کبریت را جلویش گذاشت، کریم با تعجب پرسید: های شینو؟؟!! (این‌ها چیه؟) یعقوب گفت: هذا شیپیش، کریم هم چون قول داده بود شپش‌ها را شمرد و رفت از اتاق خودشان ۱۵ عدد صمون (نان) آورد. یعقوب هم صمون‌ها را بین بچه‌های آسایشگاه توزیع کرد. آزاده تکریت۱۱ ‌ https://eitaa.com/taakrit11pw65
خسرو میرزائی| ۵۸ ▪️ایثار چای! زمانی که آسایشگاه ۶ بودم عمو حسن (مرحوم حاج حسن حسین زاده) هم آنجا تشریف داشت. ایشان جانباز بود و بر اثر شرایط تغذیه و عدم رسیدگی پزشکی و نبود امکانات رفاهی بدنش خیلی نحیف شده بود و جواد کاملان و بقیه بچه‌ها در کارها به ایشان کمک می‌کردند. در اردوگاه چای مثل طلا با ارزش بود، یک لیوان چای گرم باندازه هر چی فکر کنید برای‌مان ارزشمند بود. با این‌حال در بند یک آسایشگاه ۱ یا ۲ هر روز شاهد بودم که محسن میرزائی سهم چای خود رو برای عمو حسن می‌آورد در حالی‌که خودش هم نیاز داشت. یک مورد دیگه خاطرم هست که بد نیست برای شما بگم. آقای محمد بلالی که مسئول نظافت آسایشگاه ۶ بود وقتی که همه در محوطه مشغول گذران وقت و انجام امور شخصی خود بودند ایشان در آسایشگاه کف آسایشگاه را با گونی تی می‌کشید و پتوها را آنکارد می‌کرد که میلیمتری مو نمی‌زد و با کمک بقیه آب جمع می‌کرد برای شب. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۱۱۸ عواقب عزاداری برای رحلت امام(ره) ▪️عراقی ها از عزاداری اردوگاهی برای امام خمینی احساس خطر کردند و چون از قبل توسط شبکه جاسوسی اردوگاه تمامی فعالان فکری، عقیدتی و عوامل ساماندهی اسرا را شناسایی کرده بودند آنها را یکی پس از دیگری از آسایشگاه بیرون کشیدند و من که سابقا تظاهر و تمارض به فلج بودن پاهام می کردم بعد از اینکه مشخص شد من هم جزو فعالانی هستم که باید بیرون کشیده شود برای حفظ خود دست از تمارض برداشتم و بچه ها از اینکه می‌دیدند من پا به پای آنها می‌دوم خیلی تعجب کرده بودند. تا لحظاتی قبل من بدون تكيه بر یکی از بچه ها حتی قادر به برداشتن یک قدم هم نبودم، با تمام این احوال به علت شلوغی و رفت و آمد زیاد، بعثی ها، متوجه این تغییر نشدند. ▪️ بالاخره بعد از چند دست کتک خوردن، ما را به طرف محوطه زندان انفرادی و جربخانه بردند. آنجا هم چند نفر دیگر به ما ملحق شدند. از درب محوطه زندان ما را بیرون بردند. مصطفی چاقه هم با یک باتوم بزرگ ایستاده بود و مرتب بچه ها را می زد. او یک باتوم محکم به حمید مشهدی زد که صدای عجیبی داد. حمید ناله ای کرد و با حالت صرع به زمین افتاد. بلندش کردیم و از اردوگاه خارج شدیم و به سمت "ملحق ب رفتيم. ▪️ تعدادمان ۴۱ نفر بود. آن جا چند نفر از نگهبان های قدیمی بند یک و دو، مثل حسین و گروهبان محمد مشکی را دیدیم و چند نگهبان دیگر که اولین بار بود آنها را می‌دیدیم، مثل لفته که زشت ترین انسانی بود که تا حال دیده بودیم. نگهبانهای قفس اصلی ما را به نگهبان های ملحق تحویل دادند. ▪️حالا منتظر تونل مرگ بودیم. تونل مرگ جزء لاینفک هر مراسم استقبالی در کشور بعثی ها بود. ساعتی نگذشت که بساط شکنجه پهن شد، ولی با تمام وحشتناکی اش در مقایسه با تونل مرگ روز اول چیزی به حساب نمی آمد. باران کابل‌ها باریدن گرفت و گونه هایمان میزبان امواج سیلی ها شد. آنجا هم با زرنگی چند بار از صف کتک نخورده ها به جمع کتک خورده‌ها جیم زدم. البته با این همه زرنگی فقط از دو سه تا سیلی و کابل جستم و مابقی اش را نوش جان کردم. ▪️بخاطر مراقبت از خودمان با چند نفر از بچه ها خودمان را به خفگی زدیم. پرستارشان آمد بالای سرم و گفت: «چته؟» گفتم نفسم بالا نمیاد. کمی معاینه ام کرد و گفت که هیچیش نیست و می تواند بقیه کتک ها را هم تحمل کند. دوباره ما را به جمع بچه ها برگرداندند و کتک کاری ها شروع شد. ▪️ضیافت کابل و مشت و لگد که تمام شد ما را به یک اتاق کوچک که تقریباً ۲۰ متر می‌شد بردند. یک طرف این اتاق دو تا پنجره باریک و دراز بود و طرف آن سوراخی برای نگاه کردن و کنترل اسرا داشت. نگهبانها فقط از همین سوراخ کوچک می‌توانستند داخل سلول را نگاه کنند. یک حوض بزرگ آب هم وسط ملحق بود که برای حمام از آب آن استفاده می شد. آنجا متوجه شدیم که چند روز قبل از ما ۳۱ نفر دیگر را هم از بند یک و دو به آنجا آورده اند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65