بوسه بر پیراهن خونی او بجای بوسه بر خودش
پدر و مادر آخرین شهید اسارت« حسین پیراینده» که در اولین روز تبادل اسرا در اردوگاه ۱۸ بعقوبه بشهادت رسید نصیبشان از آزادی اسرا ، پیراهن خونین و وصله شده او بود!
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#کلیپ #تصویر
حسینعلی قادری| ۹
قدیمیها تشنه اخبار جدید بودند
بعد از اینکه در زندان الرشید مستقر شدیم شروع کردیم به صحبت از عملیاتها چون ما نیروی تازه وارد بودیم بچههای قدیمی از ما میپرسیدند: از جبهه چه خبر؟ و آنها هم یک ماه بود اسیر شده بودند و از اخبار جبههها بی اطلاع بودند شروع کردند اطلاعات اولیه رو پرسیدن و ما هم باندازه اطلاعاتی که داشتیم جواب دادیم. خب کمی به این مسائل و آشنایی گذشت.
دستشویی در زندان الرشید
دستشویی اونجا بود ولی فقط روزی یک ساعت آب داشت یعنی همون صبح که در رو باز میکردند تا یک ساعتی آب میآمد ولی دیگه آب نیست اما همینطوری بدون آب در آن شرایط مجبور بودیم استفاده کنیم. این خودش یک حسنه که حداقل داخل اتاق نیست.
غذا در زندان الرشید
ظهر میخواستند غذا بیارن از این ماهیتابههای کوچک مربعی شکل با یه ماهیتابه کوچک گرد دیدیم این دوتا ظرف غذا آوردند یه تعداد بچهها رفتند غذا اوردند. چهل تا آدم دوتا ماهیتابه کوچک! برنج و اب کلمی، آب گوجهای، بادمجونی، خورشتش آب لوبیایی مثلا لوبیا پلو به عنوان خورشت استفاده میکنند.
چطوری بخورند !؟
بحث اینه به هر نفر چقد برسه البته بچهها از روزهای قبل تجربه داشتند. یکی از بچهها که دستش تمیزتر بود اینا رو صافش کرد و یه خط کشی و هر ده نفری رو جدا کرد و یک چهارم غذا مال ده نفر آدم. حالا ده نفره اول رو مشت مشت جدا میکرد دو تا نونم میدادند از این نونای ساندویچی کوچیک، نفری یک و نصفی تا دوتا در بیست و چهار ساعت، بچه ها باید نصف نونو میبردند و برنج رو داخل نون ساندوچی می ریختند و میخوردند.
فقط دو تا ظرف برای همه چیز
صبحانه این دو تا ظرف که در اختیار ما بود و با همان غذا هم میآوردند میشد ظرف چایی. البته فقط چای خالی!
همین ظرفها موقع ظهر ظرف برنج میشد!
شب هم یه چیزی مثل آبگوشت، یه چیز کم یه مقداری آب هم میریختند. این شامش میشد.
هر روز همین بود و شام یا یک تیکه کوچک گوشت بود یا لوبیا، هفتهای یکی دو شب لوبیا بود بقیهاش آبگوشت.
ظرف دیگه هم نداشتیم باید با همین یکی دو ظرف می ساختیم.
بعضیا یه ظرف و بعضیها دوتا داشتند.
حالا چای را چکار میکردیم! چای را قلپی میخوردیم، آقا تو یه قُلپ بخور بده بغل دستی نفری بالاخره یه قلپ میخوردیم حالا اگه اضافه میومد قُلپ اضافی داشتیم. نوبتی بود باز مثلا تا این ردیف قلپ اضافه خوردند روز بعد ادامه قلپ اضافه میخوردند به همین ترتیب این میشد چاییمان.
ظهر که گفتم غذا تقسیم میشد میریختند روی نون، حالا اگه نونی نبود میریخت روی دستش میخوردش،
شبم به همین ترتیب اگه نونی چیزی زیره میکردند اون یه تیکه گوشت رو تقسیمبندی میکردند به هرکس یه ریشه حالا نفری یه قلپ هم از ابش بخورید.
روز و شب زندان الرشید!
در طول روز این درها باز بود حالا یک بار برای آمارگیری میرفتیم توی حیاط و یک بار آمارگیری میکردند بچهها رو میبردند بیست دقیقه نیم ساعتی مینشاندند توی حیاط باز دو مرتبه برمیگشتیم داخل خود محوطه و اتاقا تا غروب،
شب آمار میگرفتند بعد میفرستادند از توی راهرو داخل اتاقها بعد هرچی آدم داخل راهرو بود بزور داخل اتاقها میکردند و در دسشویی رو هم قفل میکردند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات_آزادگان #حسینعلی_قادری
حسینعلی قادری| ۱۰
سهمیه ی نان روزی یک و نصفی بود
نون یک روز مثلا میآمد بسته به سهمیه ای که آورده بودند بین یک تا یک و نیم تا دوتا نون میداد. گاهی هم نمیرسید دیگه.
صبح که سرباز میآمد با ماشین میآورد اگه کمتر میرسید کمتر میرسید به بچه ها به طرف بستگی داشت اگه در توانش بود نون را تا شب نگه داره اگه هم همان صبح هرچم نوناش رو میخورد که شب دیگه با خدا بود چقدر باید گرسنگی می کشید . با این مقدار سیر نمیشدی دوتاشم میخوردی سیر نمیشدی ولی بالاخره یه چیزی خورده بودی ولی بعضیا بخاطر اینکه بتونن ظهر و شبم بخورن تقسیم بندی میکردند یکیشو صبح میخوردند و نصفشو ظهر میخوردند نصفشم شب با اون تیکه گوشت یا آب بخوره ته بندی بشه و گوشه ای از شکمشو پر کنه.
بعضیها اینطوری انجام میدادند ولی بعضی ها هم نه همونجا در جا میخوردند دوتاشو . صبحانه هم فقط چایی بود و همین نون.
شب برای ما مصیبت عظمی بود!
شب شد و درا بسته شد روز ۱۸/۱۱/۱۳۶۵ فقط یه کاری کردن اونایی که زخماشون یک خورده شدت داشت گذاشتن توی راهرو بخوابن مثلا قطع نخاعی که داشتیم یه تعداد که نمی تونستن لطف کردند گذاشتند اینا توی راهرو و این خودش یک لطف بزرگی بود چون از تعداد نفرات اتاق کم میشد و ما منی نفس می کشیدیم.
امان از شبهای زندان الرشید!
حالا روز به هر مصیبتی میگذشت اما شب! امان از شبهای زندان الرشید! چون به اندازه همه، جا برای خوابیدن نبود، شبها نوبتی میخوابیدیم یعنی یک عده با یک کیفیت خاص و زجرآوری باید مینشستند تا یک عده بتوانند بخوابند!
نوبت نشستن ما شد خب اگر روز بود اگر در اتاق همه جا نمیشدند ولی چون دربها باز بود یک کم میرفتی توی راهرو یک خورده قدم میزدی بالاخره باز برمیگشتی داخل اتاق جابجا میشدی یا یه تعدادی داخل دستشویی میرفتند یه تعداد از بچهها اونجا جا میشدند و میرفتند آنجا می ایستادند مینشستند میشد از آنجا برای استراحت در این حد استفاده کرد اما شب که دیگه نه راهرویی داشت نه سرویس! چون در اتاق را قفل می کردند، فقط مونده بود یک اتاق کوچک با چهل یا چهل و پنج نفر آدم در اتاق سه در چهار! چجوری بشینی چه جوری بخوابی! چاره نداشتیم باید به هر مکافاتی بود مینشستیم بالاخره پاها جمع، دور تا دور دیوار به هر مکافاتی بود خودمون رو جا میکردیم.
مشکل بزرگ چگونه نشستن و چگونه خوابیدن
این از وضعیت نشستن ما در زندان الرشید بود اما با این کمبود جا و با نفرات زیاد خیلی هنر کردیم، به فرض بچهها نشستند و حالا واقعا هم هر جور بود خودمونو جمع و جور کردیم ولی بحث خواب، معضل بعدی بود. نشستن باز هم زیاد معضل و مشکلی نبود. اما معضل خواب رو جور دیگه حل کرده بودیم یه عده دور تا دور اتاق نشسته زانوها کاملا جمع مینشستند، سه گروه یا چهار گروه وسط میخوابیدند اما پاها جمع توی سینه و سر روی شونه نفر بعدی، یعنی شونه ی من میشد بالشت بعدی تا نصفه شب این گروه میرفتند وسط این پاها میومد در پاهای نفری که کنار دیوار نشسته بود و شانهها میشد بالشت همدیگه تا نصف شب اینجوری میخوابیدند .
بخاطر کمبود جا چون یک عده مجبور بودند بنشینند تا یک عده بتوانند بخوابند بخاطر اینکه در مدت زمان نشستن و خوابیدن به افراد ظلم نشه نصف شب جاها را عوض میکردیم و این روال هرشب بود که بحث خواب ،خواب که نه یک استراحتی انجام میشد. شبهای بعد دیدم داره زخمام خیلی شدید میشه و عفونت کرده و دیگه شروع به چرک کرد من رو هم فرستادند راهرو.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات_آزادگان #حسینعلی_قادری
محمد سلطانی(رحمان) | ۸
حسین پیراینده می گفت اینکه چیزی نیست!
بعد از اسارت، از اون تعدادی که در استخبارات و زندان الرشید بغداد بودیم غیر از مش حبیب، حسین پیراینده سن و سالش تقریبا از همه ما بیشتر بود و حدود سی سال داشت و جبهههای مختلف را دیده بود و تجربیات ارزشمندی داشت.
هر وقت بعثیا میرفتند و تنها میشدیم، بچهها را دلداری میداد. یه بار گفت: «بچهها فکر نکنید این شرایط خیلی سخت و غیرقابل تحمله. من زندانی (شاید زمان شاه زندانی سیاسی بود )کشیدم و شرایطی خیلی سختتر از این رو تجربه کردم. نگران نباشید این وضعیت همیشگی نیست و ما رو به اردوگاه میبرن و اونجا مثل اینجا نیست. اگه بدونید در زندان چه شکنجههایی میدن و چه سختیهایی داره اصلا به اینا نمیگید سختی. بابا اینجا خیلی خوبه!! ببینید آب داریم. چیزکی میدن بخوریم و ...» اگرچه حسین این حرفها را بخاطر تسکین و دلداری دادن به ما می گفت اما صحبتهاش مثل مرهمی تسکین بخش زخمهای روحی ما بود. حسین بعد از شهید متقیان بیشتر از همه کتک میخورد و شکنجه میشد ولی به روی خودش نمیآورد و اکثر اوقات لبخندی گوشه لبش بود و این روحیه در آن شرایط تاثیر زیادی در مقاومسازی بقیه در مقابل مشکلات داشت.
همدلی در استخبارات عراق
یک هفتهای که استخبارات بغداد بودیم، همانطوریکه دور تا دور اتاق به دیوارها تکیه داده بودیم، یکدیگر را دلداری میدادیم. یکی میگفت که امسال سال پیروزی ست و فوقش تا عید بیشتر اینجا نیستیم. یکی میگفت برمیگردیم ایران و این سختیها خودش خاطره میشود . یکی هم توصیه به ذکر و دعا میکرد. خلاصه همه با هم بودیم و همدل. در اوج سختی، صفا و صمیمیت موج میزد. کسی نا امید نبود. وضعیت کاروان کوچک ما که حالا با رفتن شهید متقیان شده بودیم ۳۷ نفر مثل اردویی شده بود که آمده باشند کوهنوردی. تا یکی احساس خستگی میکرد و دلش میگرفت، بقیه سراغش میرفتند و بهش روحیه میدادند. وقتی در اوج فشار و شدت سختی عدهای غمخوار هم باشند و به یکدیگه روحیه بدهند، واقعا تحمل شرایط را آسان تر می کند و ما ازین نعمت همدلی برخوردار بودیم.
البته در کنار همه اینها و سرلوحه همه مسائل توسل بچهها و دعوت يکديگر به مناجات با خدا و مدد خواستن از اولیای الهی بود که بما توان صبر می بخشید
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمد_سلطانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قطعه کوتاهی از لحظات اسارت یاران مظلوم ما در عملیات کربلای ۵
با تشکر از زحمات آزاده سرافراز اصغر حکیمی
#کلیپ
اسماعیل یکتایی لنگرودی | ۱
▪️پایان فراق و آغاز رهایی
نزدیک یک ماه بود که از مبادله اسرا میگذشت و هر روز تعداد یک هزار نفر و حتی بعضی از روزها دو هزار نفر از اسرای ایرانی و عراقی در مرز خسروی مبادله میشدند. من و تعدادی از مجروحین را هم از اول شهریور 69 برای مبادله به بیمارستان «تموز» نیروی هوایی عراق واقع در شهر بغداد انتقال داده بودند و پس از بیست روز جدایی از دوستان آزاده اردوگاه تکریت11 و انتظار برای آزادی از بند دژخیمان بعثی، واقعاً کلافه شده بودیم. گفته بودند معلولان جنگی از طریق هوایی مبادله میشوند، اما میدیدیم از بچههای سالم اردوگاه هم در مبادله عقب افتاده بودیم.
ساعت 12 شب چهارشنبه 21 شهریور سال 69 بود. من و چند نفر از بچهها دور هم نشسته بودیم که در اتاق باز شد تصور کردیم که میخواهند آمار بگیرند، اما گفتند: لباسهای خود را بپوشید و بیرون بیایید، پس از آنکه آماده شدیم، ما را سوار مینیبوس کرده و از بیمارستان «تموز» به اردوگاه 13 «رمادیه» نزد بچههای دیگر بودند.
راستی! شب عجب عطر دلپذیری دارد و قدم زدن چه باصفاست.هنوز هم یادم نرفته است آن شب پس از سالها توانسته بودیم خود را به بیرون از آسایشگاه آورده و برای سوار شدن به مینی بوس قدم بزنیم همگیمان را به سمت بغداد حرکت دادند.
صبح روز بعد ساعت 8 بود که در فرودگاه بغداد از مینیبوس پیاده شدیم وما را به محلی بردند که نیروهای صلیب سرخ در آن مستقر بودند.
پس از تحویل کارت صلیب سرخ و نوشتن اسامی ما را به گروه 105 نفری تقسیم کردند. گروه اول هدایای خود را، که یک جلد قران مجید بود گرفتند سوار هواپیما شدند و حرکت کردند.
در این فاصله بچههای گروه ما دور افراد صلیب را گرفته و از آنها اطلاعات کسب می کردند، در همین حین ناگهان متوجه یک هواپیمای بوئینگ ۷۲۷ ایرانی شدیم که در گوشه فرودگاه توقف کرده بود با خود فکر کردیم که شاید ما را با این هواپیما به ایران میفرستند، اما بعدا فهمیدیم که این همان هواپیمایی است که توسط منافقین ربوده شده است.
در این گیرودار پرچمهای سه رنگ را که خودمان با کناره های پتو و سایر پارچه های موجود دربیمارستان دوخته بودیم درآوردیم و به سینه چسباندیم و برخود می بالیدیم . سربازان و افسران عراقی با دیدن پرچمهای سه رنگ ایران متعجب و خشمگین شده بودند اما عکس العملی نداشتند!
با سربلندی سوار هواپیما شدیم در این هنگام ناگهان به یاد اولین روزهای اسارت افتادم به یاد روزهایی که با مجروحیت شدید به همراه دوستان شهیدم «غلامرضا سعیدی» در منطقه افتاده بودیم و از تشنگی رمق نداشتیم به یاد شهادت او و دیگر همرزمان شهیدم و چشمهایی که به دور دست خیره بود و بعد بی اختیار یاد بچههای دیگر در خاطرم زنده شد!
کجایید ای شهیدان خدایی ،بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبکبالان عاشق ،پرنده تر ز مرغان هوایی
انتظار به سر رسیده بود ساعت نزدیک 10 صبح هواپیما از زمین بلند شد. شور عجیبی داشتیم صدای صلوات در فضای هواپیما میپیچید. هر بار که به امام فکر میکردیم فراق او را باور نمی کردیم. ساعتی بعد به خاک ایران رسیدیم و از بالا، مشغول تماشای مناظر زیبای کشورمان شدیم ساعت 12 روز بیست و دوم شهریور بود که به فرودگاه «مهرآباد» رسیدیم و در آنجا با استقبال پرشور مردم مواجه شدیم . گروه موزیک نیز هیجان خاصی به مراسم بخشیده بود و همه ما از آن همه ابراز احساسات ذوق زده شده بودیم. به محض آن که از هواپیما پیاده شدیم دو رکعت نماز شکر در باند فرودگاه به جا آوردیم و سپس ما را به طرف سالنی راهنمایی کردند بعد از آنکه اسامی ما را نوشتند من با همکاری برادران گروه استقبال به پشت میکروفون رفته و پس از چند کلمه ای و عرض تشکری، اشعاری را که همزمان با ارتحال امام در اردوگاه سروده بودم برای حاضرین خواندم آن روز بچهها در فراق رهبرشان بیان یتیمان گریستند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#اسماعیل_یکتایی
سعید دافعیان | ۱
یک عمر ازت می ترسیدم اما الان خوش آمدی!
من در ملحق اردوگاه ۱۸ بعقوبه در اسایشگاه ۲ با شهید حسین پیراینده و حسین مدیری هم آسایشگاهی بودم. آقای مدیری دو سه باری در آسایشگاه تئاتر اجرا کرده بود و به رغم مجروحیتی که از ناحیه پاش داشت خیلی پر انرژی بود در ضمن صدای خوبی هم داشت. گاهی که پیش می آمد با صدای دلنشینش اشعاری میخواند.
حسین مدیری با حسین پیراینده دوست بود. یک شب بعد از نماز مغرب و عشاء و شاید به درخواست شهید پیراینده بود یا نه نمی دانم اما وقتی این اشعار را می خواند، چهره پیراینده که روبروی من بود هنوز در نظرم هست.
اشعار، این ابیات بودند که بعد پس از شهادتش یک بار دیگر آقای حاج حسین مدیری آن را باز صدای خوب اما این بار بدون حسین پیراینده خواند!
عمری به اسارت تو بودم ای مرگ.....
ترسان ز اشارت تو بودم ای مرگ .....
امروز خوش امدی صفا آوردی .....
مشتاق زیارت تو هستم ای مرگ.....
و در نهایت در حالیکه همه برای بازگشت آماده می شدیم حسین پیراینده، پیر جبهه های نبرد، آن عاشق عارف در ۲۶ مرداد ۱۳۶۹ در حالیکه اولین روز تبادل اسرا بود در اردوگاه ۱۸ بعقوبه، مشتاقانه شهادت را در آغوش گرفت!
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#سعید_,دافعیان
اسماعیل یکتایی لنگرودی| ۲
تی بلا می سر اسماعیل جان
به زحمت از بین جمعیت گذشتیم و وارد اتاق شدیم. طولی نکشید که مادرم در حالی که صدایم میزد وارد شد. جمعیت را کنار زد و به سمتم آمد. گریه میکرد و با دیدن من برق شادی در چشمهایش موج میزد.
آنقدر دیدن مادرم برایم شیرین بود که حالم را فراموش کرده بودم. دست در گردنم انداخت و چنان مرا در آغوش کشید که انگار اولین بار است میبیندم . دیگر نمیشد جلوی گریه را گرفت مادر را بغل کردم و تا میتوانستیم همدیگر را بو کشیدیم و گریه کردیم. مادرم خم شد و پایم را گرفت:
《تی بلا می سر اسماعیل جان》
یعنی بلات بخوره به سرم اسماعیل جان!
بلندش کردم:《مامان جان گریه نکن، شاید اینجا یه خانواده شهید باشه و ناراحت بشن، خوب نیست》
پاچه خالی شلوارم را در دست گرفته بود و گریه میکرد، از روی زمین که بلندش کردم، سنگینی دست پدر روی شانهام، باعث شد برگردم
برگشتم و به چهره تکیدهاش نگاه کردم. قبل از اینکه اشکش سرازیر شود مرا در آغوش گرفت و در گوشم گفت:《اسماعیل، من تورو از خدا خواستم و گرفتم》
اوضاع که کمی آرام شد ، اسامی همرزمانم را به من دادند. من باید میگفتم کدام یک زنده هستند و کدام شهید شدهاند. همین که چشمم به اسم غلامرضا سعیدی، حسین املاکی، قربانعلی ترابنژاد، زین العابدین پور، ایرج توحیدی و .... افتاد بی اختیار گریهام گرفت، وقتی حالم را دیدند، لیست را گرفتند و گفتند: تو یک فرصت دیگر به اینکار میرسند و به سراغم خواهند آمد.
هادی گفت:《اسماعیل ماشین اومده که سوار شویم بریم محل》
از اتاق که بیرون رفتیم، مقابل در، یکی سلام کرد و من هم بی آنکه بشناسم جوابش را دادم و رد شدم برادرم هادی به من گفت:《اسماعیل نشناختی؟》
《کیو؟《همین که بهت سلام کرد، حجت دیگه چطور نشناختی!》
برگشتم و به صورت حجت برادر کوجکترم نگاه انداختم. بزرگ شده بود و خیلی تغییر کرده بود. بغلش کردم:《حجت جان خودتی؟ چقدر بزرگ شدی!》حجت گردنم را گرفته بود و بغض اجازه نمی داد حرفی بزند. هادی آمد و گفت که زودتر باید برویم. سوار ماشین شدیم برگشتم به سمت حجت که پشت سرم نشسته بود :《حجت جان کلاس چندمی؟》گفت:《دیپلم رو گرفتم. نمیدونی چطوری هم گرفتم》
《مگه چطوری گرفتی؟》
《بعدا برات میگم ،حکایتش مفصله》《خب حالا چکار میکنی؟》
سرش را پایین انداخت و سرخ شد. هادی که فهمیده بود حجت خجالت کشیده، آرام توی گوشم گفت:《اسماعیل جان چیزی میخوام بهت بگم اونم اینکه حجت ازدواج کرده و روش نمیشه بهت بگه》
نگاهی به حجت انداختم و با خنده گفتم:《یادته صورتم رو سیاه کرده بودی ناقلا؟سرش را پایین انداخت، به پایم خیره شد و حرفی نزد گفتم:《معلومه از من خیلی زرنگتری که رفتی قاطی مرغها شدی.》
وارد محل که شدیم انگار روحم تازه شد. خیلی تغییر کرده بود و خیلیها را نمیشناختم. از هادی میپرسیدم و او معرفی میکرد. اهالی محل گاو و گوسفندی را به مناسبت و میمنت ورود من سر بریدند.گاهی برمیگشتم و نگاهی به صورت پدر و مادرم میانداختم و آنها هم با لبخند جوابم را می دادند. دو تا نوجوان، جلو ماشین میدویدند و شعار میدادند:《آزاده دلاور/خوش آمدی به ایران》نامشان را که پرسیدم، فهمیدم اینها برادران کوچکترم《رضا》 و《مرتضی هستند که اینطور با شور و شعف دنبال ماشین می دوند.
ماشین نزدیک خانه متوقف شد و پیاده شدم. به سمت خانه که راه افتادم،تنم گُر گرفته بود.وارد حیاط شدم. نگاهی به اطراف انداختم. همان خانه قدیمی با همان ایوان و همان پلهها ... دوباره کودکیام برایم زنده شد. روی دیوار مغازه پدر جلوی خونه ما، چند تاکبوتر نقاشی شده بود و با خطی زیبا به رنگ قرمز و درشت زیر آن نوشته شده بود:《اسماعیل جان به وطن خوش آمدی》
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#اسماعیل_یکتایی
مسعودخوش نظر| ۱
دیگر کسی برای دستشویی ها نمی دوید!
۲۸ مرداد سال ۶۹، روز تبادل ۱۰۰۰ نفر از موصل ۲ بود. آن روز حال و هوا با روزهای قبل متفاوت بود. از آسایشگاه خارج شدم، نه مثل هرروز نه کسی برای دستشویی ها دوید، نه کسی برای گرفتن شوربا ظرفی برد. در محوطه قدم می زدم.۴ دیگ پر از شوربابی مشتری مانده بود. شوربایی که در آن کمبودها نعمت بود. در آسایشگاهها همه مشغول نوشتن آدرس دوستانشان بودند.
لحظات به کندی میگذشت. چه سالهای سختی بود، چه غنچههایی که اینجا پرپر شدند. حال عجیبی داشتم.حال پس از سالها که فکر میکنم چه چیزی به من صبر داد این سالها را تحمل کنم، چیزی نبود به جز روضههای کربلا آنجا که حاج حسین غلامی روضه خرابه شام را میخواند و دل آدم برای اسرای کربلا کباب می شد. اگر انسان پای این روضه همراه رقیه جان دهد رواست.
نمیدونم ساعت چند بود که اتوبوسها آمدند. داوود گودرزی از موصل ۴ برای مترجمی صلیب یا کار دیگری به موصل ۲ آمد. صحنههای جالبی بود همه کیسه بدست منتظر بودند. خیاط اردوگاه، چرخ خیاطی را که سالیان سال با او مانوس و همراه او بود را از پایه جدا کرده بود و برای یادگاری همراه خود میبرد. آرایشگر اردوگاه و کتابدار هم همینطور مقداری از وسایل را همراه خود میبردند. همچنان ۴ دیگ پر از شوربا لبالب با کمال تعجب، بهدما نگاه میکردند!؟
آزاده موصل ۲
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مسعود_خوش_نظر
11.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطرات آزاده ای سرافراز از دیار سربداران....!
توجه مخاطبین محترم را به شنیدن بخش کوتاهی از خاطرات آقای عباسعلی بیدخوری از آزادگان غیور شهرستان سبزوار جلب می کنیم..
با تشکر از موسسه پیام ازادگان واحد خراسان
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#کلیپ
مجید نصیری| ۱
حضور حسین پیراینده برای جاسوسها آزار دهنده بود
من یادم نیست که حسین پیراینده چه زمانی به بند یک آمدند و چه اتفاقاتی آنجا داشتند ولی در بند ۳ اردوگاه ۱۱ تکریت که بودیم ناصر عرب که سردسته جاسوسهای بند بود و با چند نفر از بچه ها خیلی لج بود. اول از همه بقول بچه ها با رحمان کوچیکه ازبس با ناصر کل کل میکرد ولی بخصوص با شهید حسین پیراینده خیلی بد بود و علتش این بود که پیراینده پختگی کامل داشت و بسیار متین و صبور بود و اصلا ناصر را آدم حساب نمی کرد.
حسین پیراینده بعد از تبعید اردوگاه تکریت ۱۱ به اردوگاه ۱۸ بعقوبه در اولین روز تبادل اسرا در داخل اردوگاه در جریان تیراندازی کور نیروهای عراقی بشهادت رسید.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مجید_نصیری
محمدرضا کریم زاده| ۵
اولین کار پیراینده در اردوگاه ۱۸ اذان گفتن بود
روح حسین پیراینده شاد باشه. تازه رسیده بودیم اردوگاه و هنوز جا نیفتاده بودیم. تو ملحق ۱۸ بعقوبه که بودیم با اینکه تازه وارد بودیم و از برخورد احتمالی عراقیها بی اطلاع بودیم چند شبی بود که حسین پیراینده بی توجه به عواقب آن اذان مغرب رو شروع کرده بود و با صدای بلند اذان می گفت و من بعد از مدتی بهش گفتم میتونم من هم موذن باشم که با کمال خوشروئی قبول کرد . از اون به بعد بعضی شبها رو من اذان میگفتم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمد_رضا_کریم_زاده