مهدی وطنخواهان اصفهانی | ۶
▪️مادر آب بدهید تشنه هستیم!
بعد از اسارت و شدت مجروحیت و بیهوشی من چون فکر کردند من مُردهام داشتند میبردند که دفن کنند اما بین راه متوجه شدند که زندهام و مرا به بیمارستان بردند.
پس از پائین آوردن من از روی ماشین حامل شهدا، مرا بداخل بیمارستان بصره که در یک منزل قدیمی دارای اتاقهای متعدد با طاقچه و گچکاری بود منتقل نمودند به من یک عدد دشداشه دادند و اشاره کردند: در انتهای راهرو داخل یک مکانی مثل سرویس بهداشتی لباسهای خود را عوض کنم.
حال، یک مجروح گیج و منگ بخاطر کم خونی و با یک دست، بایستی لباسهای خود را عوض میکرد. به زحمت لباس خود را درآورده و دشداشه را پوشیدم. داخل کردن دست چپ به آستین دشداشه بسیار زجرآور بود ولی بالاخره موفق شدم پوتینها را درآورده و یک جفت دمپایی پوشیدم و داخل اتاقی که چند تخت و تعدادی مجروح بود وارد شدم.
بیحسی دست چپ کم شده بود و احساس درد میکردم، لذا با مشاهده یک عدد باند و یک عدد تیغ جراحی خوشحال شدم سر باند را در دهانم گذاشتم و رها کردم سپس با تیغ جراحی حدود یک متر آن را بریدم و مجدداً باند را جمع کردم تمام این کارها فقط با دست راست انجام شد سپس باند را روی گردن خود انداختم و با دست راست دو سر باند را گرفتم و گره زدم سپس دست خود را روی باند گذاشتم چون بلند بود چند بار مجدداً به باند گره زدم تا اندازه شد سپس لبه تخت نشستم.
در همین حین پیرزن وارد اتاق شد با دیدن او و حس شدید تشنگی به او گفتم: «یومّا مای» یعنی مادر! آب، اسرای دیگر گفتند: چه گفتی؟ تا فهمیدند من درخواست آب کردهام آنان هم جمله مرا تکرار کردند و پیرزن رفت و با یک پارچ آب و یک لیوان در دست بازگشت. لیوان را نصف آب میکرد و به دست ما میداد و در جواب درخواست آب مجدد ما با اشاره گفت: برای شما بخاطر زخمتان ضرر دارد.
مدتی بعد یک نفر یک نان ساندویچ که داخل آن روغن نباتی بود آورد و به دست ما داد، ساندویچ را بو کردم و از بوی روغن حالم بد شد مانده بودم نان را چه کنم که مجدداً برگشت در حالی که یک قوطی کنسرو مانند در دست داشت و روی آن نوشته بود: مربی مشمش که بعد فهمیدم مربای زردآلو است به بهانه شیرینی مربا و بخاطر گرسنگی زیاد نان ساندویچی روغن نباتی با طعم مربای زردآلو را خوردیم و مدتی بعد روی تخت بیهوش و بیحال افتادم و خوابم برد.
صبح از حس گزش چیزی مانند زنبور متوجه شدم چند نفر کنار تخت من ایستادهاند، به آرامی چشم خود را باز کردم و دیدم بدون بیدار کردن من و بی حس کردن دستم شروع به بخیه کرده بودند از درد دندانهای خود را روی هم گذاشتم تا صدایم در نیاید و دشمن شاد نشوم. لذا پای خود را به هم میکشیدم که متوجه شدم دو پرستار زن دست به کمر آنجا ایستاده و از زجر کشیدن من لذت میبردند و با صدای بلند میخندیدند.
ادامه دارد ...
آزاده موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مهدی_وطنخواهان_اصفهانی
صادق جهانمیر| ۲۷
▪️ همه چیز یک روز تمام می شود!
شب آخری بود که در اردوگاه موصل ۴ جدید بودیم و صبح روز ۲۹ مرداد ماه هجرتی دیگر را خداوند متعال برایمان رقم زد. گذشت آنچه بود از سرگذشت. ۹ سال اسارت تمام شد! ۹ سال چشم انتظاری ما تمام شد! ما با سربلندی برگشتیم عزت و سربلندی برای ما و ننگ و خواری برای دشمن تا ابد باقی خواهد ماند.
آزاده موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#صادق_جهانمیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدار با فرزاد بادپا (قهرمان حادثه تروریستی حرم شاهچراغ علیه السلام)
✍️ قاسم جعفری
آزاده دفاع مقدس
امروز توفیق زیارت یک قهرمان وطن, فرزاد بادپا حاصل شد. به او گفتم خداوند فرمود: هرکس یک نفر را زنده کند انگار همه مردم را زنده کرده، شما با ایثار و شجاعت خود صدها مؤمن بیگناه را از جنایت تروریستهای جانی رهانیدی؛(بازیابی آخرین مکالمه تروریست جانی با بدخشان نشان میدهد از او خواستهاند حداقل ۵۰۰ نفر را بکشد)
گفتم: خدا در یک لحظه شما را انتخاب کرد و عزیز نمود و برای این اقدام انسانی ایمانی اراده و قوت قلب داد مراقب باشید این سرمایه پربها و عزت و آبرو را حراست و حفاظت کنید.
با کمال تواضع پاسخ داد:شدیدا محتاج دعای خوبان و مؤمنان هستم، چون میترسم شیطان این آبرو را از چنگم برباید!
دست به دعا میبریم و برایش میخوانیم :
««اللَّهُمَّ اجْعَلْه فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ.»»
@ghasemjafari
https://eitaa.com/taakrit11pw65
میرزا صالحی| ۲
▪️وقتی یک نگهبان به یکی گیر میداد!
برادر پاسدار، شمس الله هریجی، معاون گروهان بود و همان بصره مشخص شده بود که معاون گروهان است از روزهای اول اسارت که رفتیم اردوگاه تکریت ۱۱، لعنتی «قیس» بهش گیر داده بود و هر روز این برادر عزیز را صدا میکرد و کتکش میزد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#میرزا_صالحی
ابراهیم تولایی| ۴
غرور در مقابل دشمن!
زمان هواخوری که در محوطه حیاط اردوگاه، با لباس زرد رنگ اسارت قدم میزدیم مرحوم صمد اژدری، آستینهای لباسش رو تا بالای آرنج بالا میزد و با هیکل ورزیدهای که داشت مانند یک تکاور حرکت می کرد!
از مرحوم سوال کردم چرا اینطوری لباس میپوشی و قدم میزنی !؟ گفت: هیچ وقت نباید جلوی دشمن کم آورد و تسلیم شد، باید با غرور با دشمن برخورد کرد حتی در اسارت!
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#ابراهیم_تولایی
دورهمی آزادگان نکا - ۲۶ مرداد ۱۴۰۲
آزادگان که در اسارت آن مقاومتهای ستودنی را انجام دادند و مورد ستایش امام و رهبر معظم انقلاب و ملت شریف قرار گرفتند، آدمهای عجیبی نبودند از همین مردم معمولی بودند، سپاهی، معلم، طلبه، استاد دانشگاه، کشاورز، شغل آزاد، آهنگر، بنا، همین اینها بودند که با روح مسیحایی رهبر فرزانه به این درجه از تعالی و رشد رسیدند که امام در حق آنها فرمود: اگر روزی اسرا آمدند و من نبودم سلام مرا به آنها ابلاغ کنید و بگویید خمینی در فکرتان بود!
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#تصویر
حسن اسلامپور کریمی | ۱۷
🔹مرد است خميني
در اردوگاه ۱۸ عراقيها ما را مجبور ميكردند كه موقع« از جلو نظام »، برعليه امام خميني (ره) شعار دهيم؛ اما ما واژه «مرد » را به جاي « مرگ » قرار ميداديم و « است» را به جاي «بر». در اين صورت، با صداي بلند و در عين حال با قدري ابهام در نحوه تلفظ، اين شعار افتخارآميز روزي چند بار در فضاي اردوگاه دشمن طنين انداز ميشد و بدين ترتيب، آن چيزي كه دشمن ميخواست، بر عليه خودش به كار گرفته ميشد.
به شعار ما شک کردند
در عين حال، گاهي عراقيها به شعار ما شك ميكردند و چند بار دستور مي دادند كه تكرار كنيم. بنابراين، گاهي مجبور بوديم نه «مرد» و نه «مرگ» را به كار ببريم؛ بلكه يك چيزي بين اين دو را تلفظ كنيم. گاهي كار به جايي ميكشيد كه مسأله فقط با صد يا دويست بار بشين، پاشو حل میشد كه مفاصل، بعد از اين شكنجه دچار ورم ميشد و درد آن تا چند روز ادامه پيدا ميكرد. ما اين مقدار پرداخت هزينه و تحمل شکنجه را آن هم براي ارزشهاي اسلاميمان، كوچكترين وظيفه خود مي دانستيم.
گستره غربت
سلام بر آنهايي كه ابتدا رزمنده اسلام شدند، سپس در اثر ضربات و صدمات جنگ و اسارت، جانباز شدند و بعد از دريافت مدال افتخار آزادگي و همدردي با اسيران كربلا، در گوشه غربت اسارت در اثر شكنجه ها و يا بيماري و بیتوجهی بعثيان كافر، مدال شهادت را دريافت کردند. روشن است كه شهادتها در برخي دوران اسارت كه در اثر بيماري اتفاق مي افتاد، به آساني با يك سرم به موقع قابل جلوگیری بود؛ ولي بعثيان كينه توز از اين امكان اوليه نيز خودداري و سهل انگاري مي كردند.
وقتی رفیق خودمان را دفن می کردیم
وقتي يكي از بچه ها با اين وضع مظلومانه شهيد ميشد، با همان پتوي شخصياش و بسیار غريبانه كفن ميكرديم و اجازه هيچگونه مراسم تشيع يا ترحيم را نداشتيم. فقط مي توانستيم مدتها در فراق او بسوزيم. به دستور بعثيها، شهيد را دو- سه نفری تا پاي ماشين ميبرديم.
قلمت شكسته باد اگر ننويسي
خدايا ! تو شاهدي كه حتي حق نداشتيم به پشت سرمان نگاه كنيم. آري ! تاريخنويسان بنويسند كه چگونه چلچله هاي اين مرزوبوم پرکشیدند. تاريخنويس ! قلمت شكسته باد اگر ننويسي كه ايثارگران ايرانِ لاله خيز، در راه حفظ حيثيت، شرف انساني و دين مبين اسلام چه حماسه هايي را آفريدند و با اقتدا به مولايشان حسين (ع) چه محنتهايي را به جان خريدند.
«ليش صلوة خميني»؛
حدود ساعت هشت صبح بود كه دو تا از نگهبانان بعثي اردوگاه – كه معمولاً همه آنها كلاه قرمز بر سر داشتند – وارد آسايشگاه شدند و اسم من و شش نفر ديگر را خواندند و ما را به محوطه احضار كردند. طبق معمول، بلافاصله زمزمهها، توسل و ذكر را زير لب شروع كرديم.
كم كم چند نگهبان ديگر نيز براي شكنجه به آنها پيوستند. مصطفي، آن نگهبان گنده عراقي نيز آمده بود. مصطفي، همان بعثي خشن، بيرحم و كينه توزي بود كه وقتی سيلي ميزد ميبايست حتما اسير را به زمين بيندازد. در غير اين صورت، سيليها را تكرار میكرد تا در حضور ساير بعثيها كم نياورد.
شكنجهها شروع شد. چيزي كه در آن حال، زياد تكرار ميكردند اين بود كه مرتب میپرسيدند:« ليش صلوة خميني»؛ يعني چرا براي خميني نماز خوانديد؟
ابتدا بعد از دریافت چند سيلي مكرر توسط مصطفاي خبيث، ما را وادار میكردند در محوطه و روی سنگهاي تيز، غلت بزنيم. هر چند لحظه نيز با پوتين روي سر ما پا ميگذاشتند و فشار ميدادند تا بخشي از حقد و كينه خود را نسبت به ما خالي كنند. در همين حال بود كه ناگهان پاي سنگين نگهبان بعثي را روي سرم احساس كردم. لبهاي من به سطح زمين كشيده شد و قسمتي از آن پاره و خون زيادي از آن جاري شد. من نيز عمدا در لحظههاي خاصي، اين خون را روي لباسهايم میماليدم تا زياد به چشم بيايد و بعثيها خيال كنند كه خيلي ما را شكنجه كردند و دست بر دارند؛ ولي این عمل تأثیر زیادی نداشت؛ چون آنها از انسانيت و رحم، بويی نبرده بودند.
چيزي نگذشت كه يكي يكي دچار سرگيجه و استفراغ شديم؛ به گونهاي كه تقريباً بيهوش شدیم و رمقي هم در ما نمانده بود. بنابراين، هر چه آنها كابل و باتوم ميزدند، نميتوانستيم بلند شویم. سپس به عدهاي دستور دادند كه سطلهاي آب را بياورند و روي ما بريزند تا به حالت طبيعي برگرديم.
نگهبانان در حالي كه پيوسته غرغر ميكردند و ميگفتند «ليش صلوة خميني» با کابل به کف دستهای ما میزدند. معمولا اين ضربات غير قابل تحمل بود؛ مگر با «يا حسين» و «يا مهدي» كه وقتی ميگفتيم نيرو ميگرفتيم و آن را براي خدا تحمل ميكرديم. آنها با شنيدن اين اسمای مبارك، تعجب ميكردند. اين شكنجهها حدود يك ساعت به طول انجاميد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#حسن_اسلامپور_کریمی
▪️آزادگان از درسهای اسارت حفاظت میکنند.
آزادگان از حال هم بی خبر نیستند درسهای اسارت را فراموش نکردند. آنها در هر حالی مراقب همدیگر هستند چه در آسایش و چه در سختی و مشکلات.
تصویر بالا یکی از صدها دورهمی آزادگان است و اینجا دورهمی و عیادت آزادگان همدانی از آزاده گرانقدر و همشهری آنها، آقای بهرام عبدل، امیدوارم حال همه آزادگان میهن خوب باشد.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#تصویر
بازسازی صحنه های اسارت در همایش بزرگ خانوادگی آزادگان اردوگاه تکریت ۱۱ در یزد _ ۱۳۹۵
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#تصویر
صحنه های اسارت در قالب نمایش/ یزد - ۱۳۹۵
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#تصویر