سلام الله کاظم خانی| ۳
▪️قبل از اسارت با امام دیدار کرده بودم
من و گروهی از دانش آموزان قزوینی دهه شصت در ضمن یک کاروان دانش آموزی که از سوی دبیرستان آموزش و پرورش شهر آبیک قزوین به خوبی سازماندهی شده بود با پیشانی بند یا زهرا (س)، یاحسین (ع) لبیک یا امام (ره) و لبیک یا مهدی (عج) در حسینیه محقر و ساده جماران با امام خمینی (ره) دیدار کردیم. ما قبل از دیدار با امام از کاخ نیاوران بازدید کرده بودیم.
ابن اولین دیدار ما با امام خمینی (ره) بود و برای آن لحظه شماری میکردیم اما مسیر خیابان حضرت ولیعصر (عج) تا حسینیه جماران مملو از اتوبوس بود. ترافیک خیلی سنگین بود.
مدهوش جذبه معنوی امام خمینی بودم
نزدیکی جماران مثل سایر زائران که از شهرستانهای دیگر آمده بودند ما هم پیاده شدیم. بعد از اندکی پیادهروی با شعار، ما همه سرباز توایم خمینی، گوش به فرمان توایم خمینی و با شعار اللهاکبر، خمینی رهبر و ... به قرارگاه وصل عرفان رسیدیم، چشم به راه، منتظر روح خداییم. زمزمه و ذکر خدا تسلی و روح بخش یاوران روحالله بود. آنگاه امام خمینی (ره) آن عبد صالح خدا، وارد حسینیه جماران شد. همه یک صدا با شعار، ما همه سرباز توایم خمینی، گوش به فرمان توایم خمینی، به استقبال سخنرانی امام خمینی (ره) رفتیم. بنده که مجذوب سخنان امام بودم. تصورم بر این بود در آن لحظه به یک چشمه معرفت الهی وصل عرفان شدم. احساس کردم تازه متولد شدهام. نگاه به چهره علما عبادت است نگاه به سیمای امام خمینی (ره) ما را متوجه معنای واقعی فناء فی الله کرد. از توصیف سیمای منور آن سالک الهی و کلام عرفانی یعنی حضرت روحالله(ره) عاجزم!
در کنار آموزش نظامی عمیقأ روی اعتقادات خود کار میکردیم
ما در دهه شصت جدای از آموزش نظامی خیلی روی اعتقادات کار میکردیم. از فرصتها استفاده میکردیم از جمله استاد ارجمندم، حاجآقا احمد رودی، در آن دوران، از مراسم صبحگاهی کمال استفاده را میکرد تا ما بیشتر با اعتقادات آشنا شویم یادمه خودشان نیایش و ترجمه آیات را مینوشتند و بنده در صبحگاه میخواندم. همچنین در انواع کلاسهای معارف اسلامی اعم از قرآن نهجالبلاغه اخلاق اسلامی، فوقبرنامه دانشآموزی شرکت میکردیم. روزهای سهشنبه هرهفته عصرها یک هفته در میان، کلاس قرآن و نهجالبلاغه در دبیرستان شهید آیتالله دکتر بهشتی(ره) برگزار میشد. استاد ما خیلی عاشقانه این درسهای بصیرت افزایی را تدریس میکردند با وجودی که کلاسها زیر ده نفر بود اما تشکیل میدادند. این کلاسها حدودا سه سال با تشویق معلم بزرگوارم برگزار گردید. پرتلاشترین و بهترین فرد در این کلاس شهید عزیز، شهید والامقام حسن حسام بود. غیر از ایشان بارزترین دوستانم بهروز دشتدار و شکرالله طاهری بودند. استاد ارجمندم جناب آقای غفاری در حیطه بصیرت افزایی و اخلاق اسلامی برای ما زحمات زیادی کشیدند.
با مجاهدین خلق و فداییها بحث آزاد داشتیم
در سالهای ۵۸ ، ۵۹ گروههایی با مبانی مارکسییستی مانند مجاهدین، چریکهای فدائی خلق در دبیرستان فعالیت داشتند. معلمی به نام «ارشد» از هواداران مارکسیسم بود اما معلمی به نام آقای «علی شیرازی» در روشنگری مبانی مادی این گروهها تلاش موثری داشتند. با حضور دانشآموزان و معلمین جلسهای بین این دو استاد برگزار شد. آقای ارشد در حین گفتگو و مباحثه کم میآورد. محکوم میشد ولی قانع نمیشد، حرف فقط حرف خودش بود ولی آقای شیرازی با استدلال منطقی، دلائل متقن میآورد و موضوع مربوطه را اثبات مینمودند.
مسابقات پرورشی پرشوری داشتیم
مربی پرورشی ما جناب آقای حسین شفیعی به مناسبت دهه مبارک فجر انقلاب اسلامی و یا سایر مناسبتها، مسابقه معارف اسلامی و احکام دو نفر به دو نفر برگزار میکرد و این باعث آشنایی بیشتر ما با احکام و معارف می شد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#سلام_الله_کاظم_خانی #خاطرات #آزادگان
علیرضا باطنی | ۲
▪️در بین شکست و پیروزی
در عملیات کربلای ۴ فقط با هفت هشت نفر، خط جزیره زنجانیه را شکستیم اما متاسفانه نیروهای کناری موفق نبودند و ما به هم ملحق نشدیم و این یعنی محاصره ما، خب چکار کنیم! یکی دو ساعت که گذشت بچه ها گفتند که یک فرمانده گردانی، دویست متر عقب تر است و قرار است تدبیری برای دور زدن این جزیره انجام بشود که قرار شد نیروهای غواصی که از سمت چپ می رسند، ما از سمت راست دور بزنیم.
دوران تبلیغ ۴ ساله!
حالا قصه اش مفصل است که یک جایی در عقبه ی عراقی ها من رفتم شناسایی، چادرهای عراقی روشن بود و آنها به مخیله شان هم نمی رسید که پای نیروهای ما به این مناطق هم برسد. در آن شناسایی من در فاصله هفت هشت متری آن ها بودم و برآورد استعداد نیرو و تجهیزات و امکانات و این چیزها را کردم منتهی بقیه ای که دنبال من بودند دستور عقب نشینی برایشان آمده بود و من نمی دانستم.
من تنها شدم !
از آن وقت به بعد من تنها شدم و در قرارگاه های تانک و زرهی عراقی ها گیر افتادم. یک کوله پشتی داشتم، دوتا عمامه در آن بود. یکی مال من و یکی هم مال یکی از دوستان که شب عملیات با هم بودیم. آن کوله پشتی را جایی چال کردم و خودم را سبک کردم و از معبری که باز کرده بودیم تصمیم گرفتم که برگردم. البته وقتی که آمدم و دیدم که بچه ها نیستند دو راه بیشتر نداشتم؛ راه اول برگشت بود و راه دوم ادامه دادن بود تا با نیروهایی که هستند و از سمت چپ قرار بود بیایند الحاق کنیم. تسبیحی داشتم که با آن استخاره کردم. من خودم خیلی کم استخاره می کنم برای خودم چون استخاره مورد دارد و جا دارد و برای هر چیزی نمی شود. یادم است استخاره کردم که ادامه بدهم خوب آمد و ترک آن هم بد آمد. آن وقت فکر می کردم که برای این بد آمده است که من ته اون ستون در آن چهارراه دو تا تأمین گذاشتم و اگر برگردم، ممکن است به جای عراقی ها من را بزنند.
مقدر الهی این بود که چهار سال یک دوره ی تبلیغی برای من پیش بینی شده بود در خاک عراق! آن جایی که بچه ها همه مفقود بودند، نام و نشانی نداشتند و در آن شرایط بیشترین نیاز انسان به مسائل شرعی و معنوی و روحی بود.
بعد از اسارت درخواست کردم نماز بخوانم!
خلاصه وقتی تصمیم گرفتم که از این مجموعه ای که تانک ها و ادوات پشتیبانی عراقی ها که آماده ی پاتک بودند، برگردم، پشت خط دوم با عراقی ها رو در رو شدم و منتهی شد به اسارتم. اصرار من به این دو نفری که من را به سنگر فرماندهی شان می بردند این بود که اجازه بدهید که نماز بخوانم و اجازه نمی دادند. می گفتم که خدایا بهتر از این نمی شه؛ لباسم خونی بود، وضو نداشتم، در حال راه رفتن بودم و نزدیک طلوع آفتاب بود که شروع کردم با قرائت نماز خواندن.
دارد نماز می خواند!
نیروهای عراقی می دویدند از سنگرهاشان بیرون که اسیر ببینند و من تنها بودم. قاعده اش این بود که آنجا اسیر نگیرند چون در معرکه بود، منتهی چون من را از پشت سرشان گرفته بودند فکر می کردند که یک نیروی اطلاعاتی گرفته اند؛ خوب من هم ریشم بلند بود. این سربازهایی که می دویدند که بزنند، این ها می گفتند که یُصلی، یُصلی یعنی دارد نماز می خونه. وقتی که به سنگر فرماندهی رفتیم، دیدم که دارند رو کالک عملیاتی ما کار می کنند و یک نفرشان گفت که چهار روزه منتظرتان هستیم و چرا دیر آمدید؟ و شواهد و قرائن هم همین را دلالت می کرد چون همه چیز نشان می داد که عراقی ها آمادگی کامل را داشتند.
بحث با عراقی ها
تا عصر من را آنجا نگه داشتند. گاهی می آمدند می زدند و با یک کلاه بافتی چشم های من را بسته بودند و من از وسط سوراخ های آن می دیدم. وسط روز بود که آمدند زوم کردند در صورت من، گفتم که حتما فهمیدند که من دارم می بینم. از من می پرسیدند که اینجا کجاست؟ می گفتم که عراق است. گفتند که تو کی هستی؟ گفتم که ایرانی. می گفتند که پس تو متجاوز هستی؛ بهشان می گفتم که خرمشهر را کی گرفت؟ می گفتند ما. گفتم که خرمشهر مال کی بود؟ می گفتند که شما. گفتم که شما شروع کردید، و وقتی که کم می آوردند اذیت می کردند.
اینجا جای این حرف ها نیست
عصر آن روز من فکر می کردم که من تنها اسیر این عملیات هستم؛ بعد من را بردند در ایفا که چند اسیر دیگر هم بودند. وقتی من را از توی لندکروز پیاده کردند کسی داد زد که حاج آقا رو! شخص دیگری گفت که این کیه؟ روحانیه؟ یک نفر دیگه بهشان گفت که هیچی نگو اینجا جای این حرف ها نیست. ولی عراقی ها نمی فهمیدند که این ها چه دارند می گویند.
🔻موهام رو شانه زدم ناراحت شدند!
وقتی پای ماشین آیفا بودیم همه چیزمان را گرفته بودند مثل شانه ی کوچکی که داشتم، ساعتی که داشتم. ازم پرسیدند که این چیه؟ گفتم که شانه است و شانه را گرفتم و موها و صورتم را شانه کردم. خیلی ناراحت شدند و یک کم من را زدند و بعد من را به مقر بردند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_باطنی #خاطرات_آزادگان
جز با کمک شما میسر نخواهد شد!
کانال خاطرات آزادگان برای دریافت نظرات فرهیختگان جامعه نیازمند یاری شماست. لطفا با نشر لینک کانال، ما را در ارائه مطلوب اقیانوس عظیم و ژرف خاطرات اسارت یاری دهید.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۱۲۴
▪️شیوع بیماری سل
غذای ملحق توسط چند نفر از اسرا در سولههای کناری ما پخته میشد. بیشتر بچههای این سولهها ارتشی و بعضی از آنها بیمار بودند. پزشکها به بیماری آنها TB میگفتند که بعدها در ایران فهمیدم همان بیماری سل است. من هم که برای ترجمه به این سولهها رفت و آمد میکردم به این بیماری دچار شدم.
خورشت آب شلغم!
یکی از غذاهای رایج در ملحق برنج و آب شلغم بود. بخاطر تلخ بودن شلغمها و ریختن آب شلغم روی برنج، برنج نیز غیرقابل خوردن میشد. ما این موضوع را به نایب عریف، مسئول ملحق گفتیم. او هم آشپز را که یک ارتشی سبیل کلفت بود آورد و ما از او خواستیم حداقل آب شلغمها را دور بریزد تا بشود برنجها را خورد.
بعد از قطعنامه اسیر جدید میآوردند!
در همین ایام بود که تعدادی اسیر جدید آوردند. جالب اینکه مدتها بود از پذیرش قطعنامه میگذشت ولی هنوز اسیر میآوردند.
پسربچه متکبر و مغرور
یکی از این اسرا پسربچه کُرد ایرانی بود که بسیار متکبر و مغرور بود. او با یکی دو نفر که سنی مذهب بودند، در آسایشگاه نماز جماعت دو سه نفره راه انداخته بود و مثل یک مفتی بر آنها حکمفرمایی میکرد. در تعجب بودم که آن دو نفر که حدود ۴۰ سال سنشان بود. دل باخته این جوان حدوداً هیجده ساله بودند.
ترکیب اسرای سولهها
اسرای مستقر در سولهها بیشتر سرباز و بعد از قطعنامه اسیر شده بودند. بدلیل ازدحام زیاد در سولهها اکثراً دچار امراض عجیب و غریب از جمله سل و گال یا همان جرب می شدند. برای معالجه افراد مبتلا به جرب یک آسایشگاه از بند ۱ مخصوص این افراد اختصاص یافت.
ایجاد ارتباط با اسرای سوله ها
اسرای سوله خیلی به ارتباط با ما علاقهای نشان نمیدادند. اما چون هم وطن بودند خیلی دوست داشتیم بهانهای پیدا میکردیم تا آنها را هم جذب میکردیم. مدتی بعد در همین ایام همزمان با هفته بسیج و دهه فاطمیه سلام الله علیها مراسمی باشکوه هرچه تمامتر در جوی آرام و بدون دخالت عراقیها در بند ۱ برگزار شد و اکثر بچهها در این مراسم شرکت کردند. به بهانه همین مراسم توانستیم تعداد زیادی از بچههای جربخانه(گال ،مریضی پوستی)) را نیز جذب کنیم و در مراسم ما شرکت میکردند تا اینکه از طریق یک جاسوس، افسر عراقی از برگزاری این مراسم مطلع شد.
برگزاری نماز جماعت و تبعید به قلعه
ما هر روز در بند یک ملحق، نماز جماعت داشتیم. در یکی از روزها که افسر عالیرتبه عراقی برای بازدید آمده بود متوجه نماز جماعت ما شد. با توجه به گزارشهای متعددی که به افسر عراقی رسید این افسر دستور داد که بیشتر بچههای بند یک را به قلعه یا همان قفس ۶ تبعید کنند.
یوسف ارمنی!
در بدو ورود به قلعه، یوسف ارمنی، نگهبان عراقی بخاطر کینهای که از بچههای قفس ٧ داشت، خیلی اذیتمان کرد. یوسف در یک نطق تهدیدآمیز اعلام کرد: شما مفقودید و مفقود یعنی مرده و ما اجازه داریم از هر صد نفر شما، پنج نفر را بکشیم.
مزیت منحصر بفرد قلعه
اوضاع قلعه با اینکه نگهبانهای وحشی مثل یوسف، غباش، ماضی و غیره داشت ولی بازهم خیلی بهتر و راحتتر از ملحق بود.
از مزیتهای منحصر به فرد قلعه این بود که در زمان هواخوری به راحتی میتوانستیم سراغ دوستانمان را بگیریم و حتی چای برای خودمان درست کنیم. این ویژگی در هیچ یک از اردوگاههای عراق سابقه نداشت.
رحیم و نادر موثر بودند
رحیم و نادر با ما به قلعه منتقل شده بودند که وجودشان در تقویت روحیه ما خیلی مؤثر بود نادر هم بعنوان مسئول بند انتخاب شد. از این بهتر نمیشد. با خود گفتم: تا باشه از این تبعیدها، آنها من و نادر دشتی پور و علی ناصح فرد از بچههای قزوین و چند نفر دیگر که از ۱۵ نفر بیشتر نمیشدیم را داخل اتاقی در ابتدای راهروی سمت چپ قلعه مستقر کردند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
▪️پنج خطی کتاب خاطرات اسارت،
▪️ هر صفحه، یک خاطره!
▪️خاطراتی کوتاه و گویا
▪️حتی اگر یک دقیقه آن را بخوانی، یک خاطره کامل را خواندی، دیگه چی از این راحتتر!
برای سفارش کتاب با انتشارات موسسه پیام آزادگان تماس بگیرید.
شماره تماس : 88807015
اگر از شهرستان یا با موبایل تماس میگیرید پیش شماره تهران را فراموش نکنید:
02188807015
#کتاب
💐 محسن جامِ بزرگ | ۳۳
اردوگاه انگار فقط سیم خاردار بود!
بعد از مدتی دربدری بالاخره به اردوگاه منتقل شده بودیم، جاییکه فکر میکردیم بهتر از بازداشتگاههای موقت بصره، بغداد بوده باشد. اردوگاه تکریت یازده، اردوگاه سیم خاردار بود. الان هم چشمهایم را که میبندم آنجا را در انبوه سیم خاردارها میبینم. حتی در ورودیاش هم نبشیهای متحرکی بود که به صدها رشته سیم خاردار بر روی چند لولای یُغور دل آدم را میلرزاند!
سرویس بهداشتی اردوگاه
در انتهای هر دو بند حمامی کوچک با چند دوش و یک باب دستشویی وجود داشت! بعد از آن دوباره یک اتاقک نگهبانی و دوباره یک اتاقک نگهبانی تا رودههای ما را هم وجب کنند.
جدایی!
یک روز از اسکانمان در آسایشگاه بند سه نگذشته بود که عراقیها آمدند و جُندی مکلّفها (سربازها) را از جیش الشعبیها (بسیجیها) جدا کردند و به بند ارتشیها بردند. (همزمان با عملیات کربلای پنج، برادران ارتش در سومار عملیات کربلای شش را انجام دادند که اسرا مربوط به آن عملیات بودند) مرا هم که همچنان عسکری بودم به آن بند انتقال دادند و گذاشتند کنار دو زخمی دیگر، کنار در ورودی آسایشگاه، پاهای این دو سرباز هم در گچ و آتل بود، ولی مثل من دراز به دراز روی پتو نبودند، بلکه میتوانستند بنشینند.
مشکل بدبینی سربازها به افسران مافوق
کم مشکل داشتم یکی دیگر به آن اضافه شد. نیامده از نگاهها و طعنهها فهمیدم که جو این آسایشگاه شصت هفتاد نفره با آسایشگاه قبلیام متفاوت است.
من افسری آش و لاش شده بودم که دور و برم را سربازها و احیانا درجهدارهایی گرفتهاند که چندان دل خوشی از فرماندهانشان نداشتند! بعضی که از کنارم رد میشدند تکه میانداختند یا کج کج نگاهم میکردند.
احساس بیگانگی و بیتوجهی
دو ماه بود که من فقط ستونهای متحرک میدیدم. آدمها برای من بیشتر شبیه دو پا بودند تا یک انسان کامل، این پاها بودند که از کنارم میگذشتند. حالت خوابیده و بیشتر دٓمٓر خواب (روی شکم)، آن هم روی کف زمین نگاه مرا ویژه کرده بود. حتی گاهی احساس چشم درد میکردم، چون باید گردن و سرم را کمی به عقب فشار میدادم تا بتوانم فرد ایستاده را ببینم، البته اگر او مینشست مشکل خیلی کم میشد. من احساس آدمها را به خودم، از پاهایشان، از درنگهایشان، از سرعت و بیخیالیشان تشخیص میدادم.
من غواص خوابیدهای بودم که بیشتر سقف را میدیدم تا چیزهای دیگر را، در نگاه من آدمها چقدر بزرگ و قد بلند بودند، آن قدر که احساس میکردم سرشان به سقف آسایشگاه میساید! من کف اتاق بودم و آنها دیوارهایی بلند، آدمی که توانایی تهیه حتی یک لیوان آب را نداشت. همیشه باید نگاه التماسیام به این و آن میبود. من حاج محسن جام بزرگ، استاد شنا و غریق نجات و مربی غواصی و معاون گردان جعفر طیّار باید زُل میزدم به این برادر سرباز، شاید دلش رحم بیاید و دور از چشم نگهبان برود از دستشویی یک لیوان آب برای من بیاورد.
سرویس بهداشتی آسایشگاه
گوشه آسایشگاه یک روشویی نصب بود که با گونی از صحن آسایشگاه جدا میشد. یک لوله سیفونی آب را به بیرون انتقال میداد. کنار روشویی سطل بزرگی بود که حکم توالت را داشت و ضرورتها را رفع میکرد. در زمستان چندان مشکل آب نداشتیم، اما در فصل گرما که آب کم بود از راه ذخیره آب در تانکرهای چهار گوش مکعب مستطیل نصب شده در پشت بام، کمبود آب تقریباً جبران میشد. علاوه بر آن سطل چند سطل بیست لیتری دیگر هم داشتیم. یکی برای چای، دو یا سه سطل برای ذخیره آب و استفاده اضطراری. زیرا در قطعیها ، آب را جیرهبندی میکردیم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان
▪️ علی علیدوست قزوینی| ۱۷
همکاری استثنایی صلیب سرخ با ما
حاج آقا در اردوگاه ۳ بود ما در اردوگاه ۱ و دستمان به ایشان نمیرسید، از این که از ایشان دور بودیم همیشه تاسف میخوردیم. البته گاهی اوقات از طریق بیمارستان و یا صلیب سرخ پیامی از ایشان بدست ما میرسید و نماینده صلیب که تحت تاثیر شخصیت حاج آقا قرار گرفته بود در این مورد خاص همکاری میکرد پیامهای ایشان و سؤالات ما را منتقل میکرد.
استفاده از ظرفیت صلیب سرخ
یکبار با نماینده صلیب مفصل صحبت کردیم و از مشکلات جامعه کوچکمان گفتیم، به نماینده صلیب گفته شد، آیا درست است که طبق قانون صلیب در همه اردوگاه ها باید از شخصیتهای مذهبی باشند و تعالیم دینی اسرا را به آنها آموزش بدهند؟ گفت:
بلی درست است و این موضوع در قانون ژنو آمده است.
گفتم: همانطور که شما استحضار دارید در بین اسرا بجز آقای ابوترابی کسی دیگری را نداریم که عالم دینی باشد، شما با عراقیها صحبت کنید در صورت امکان ایشان را هر چند مدتی به یک اردوگاه ببرند تا اسرا را نسبت به وظایف دینیشان آشنا کنند. نماینده صلیب مکثی کرد و گفت: پیشنهاد خوبی است! سریع دفترش را باز کرد یادداشت نمود و گفت: حتما با عراقیها در این مورد صحبت میکنیم.
ایکاش در اروپا نیز مثل ابوترابیها بودند!
دفعه بعد که هیأت صلیب به اردوگاه آمد همان شخص به اتاق ما آمد. مترجم دکتر مهدی یزدانیان بود. اتفاقا با دست پر آمده بود و از حاج آقا پیام آورده بود. بعد از اینکه پیام را داد از ایشان سوال کردم:
چه کردید، پیشنهاد ما را با عراقیها مطرح کردید؟ جوابشان چه بود؟
گفت: بلی ما با عراقیها صحبت کردیم، ولی عراقیها قبول ندارند که ایشان یک شخصیت دینی و روحانی است, بلکه میگویند: ابوترابی، یک بازاری و یک سرمایهدار است و تاملی کرد و گفت: راست میگویند او سرمایهدار است اما نه سرمایهدار درهم و دینار بلکه سرمایه عقل و اندیشه و بعد گفت:
ایکاش در اروپای ما نیز از اینگونه سرمایهدارها بودند که اگر بودند وضع ما به مراتب بهتر از حالا بود.
اگر پیامبر (ص) را میدیدید چه میگفتید!؟
من که از سخنان او به وجد آمده بودم و به خودم میبالیدم به دکتر مهدی گفتم: بگو در ایران امثال ایشان زیاد داریم.
دکتر مهدی گفت: نه من این حرف را ترجمه نمیکنم، معلوم نیست مثل ایشان داشته باشیم! گفتم: پس بگو ایشان شاگرد حضرت امام هستند و حضرت امام تربیت شده مکتب اسلام و پیامبر اسلام هستند. شما از اینکه با ابوترابی هم کلام شدهاید اینقدر به وجد آمدهاید اگر با امام ما هم سخن میشدید و اگر پیامبر ما را که رحمةللعالمین است میدیدید و با مکتب ایشان آشنا میشدید چه میگفتید!؟
وقتی دکتر مهدی ترجمه کرد مکثی کرد و گفت: راست میگویید من سعی خواهم کرد راجع به اسلام مطالعه کنم و مکتبی که ابوترابی تربیت میکند شایسته است که شناخته شود.
آزاده موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_علیدوست_قزوینی
🏴 تسلیت
در این چند روز ، چند تن از آزادگان عزیز، در استانهای خراسان شمالی و مازندران و ... به رحمت خدا رفتند، طبق آمار غیر رسمی حدود هشتاد و چند آزاده از ابتدای سال ۱۴۰۲ تاکنون به لقاءالله پیوستند. به همه داغ دیدگان تسلیت عرض نموده و رحمت و مغفرت الهی و قبولی طاعات آن عزیزان و صبر و اجر برای بازماندگان را از خدای منان خواهانیم.
فاتحة مع الصلوات
نکته اسارتی
نقش تحلیل و تخیل در خاطرات اسارت
خوانندگان عزیز و ارجمند توجه دارند با اینکه ما سعی می کنیم واقعی ترین مطالب و خاطرات را بنویسیم ولی حتما عنایت دارید تخیل بخش مهمی از شرایط سخت هرگونه اسارتی است.
انسان در شرایط عادی با مراجعه به منابع معتبر سعی می کند تحلیل واقعی ترس از مسائل و حوادث پیرامون خود داشته باشه اما وقتی راههای کسب اطلاعات بر آدم بسته شد و انسان در یک چهار دیواری با درمیان سیم خاردار ها گرفتار شد دیگر نمی تواند اطلاعات صحیح کسب کند از طرفی سلسله حوادث پیرامون او که اثرات مستقیم روی او دارند زیاد است مثلا امروز بعد دلیلی آمدند به همه ما یک سیلی زدند و رفتند هیچ توضیحی هم ندادند. اینجا مغز بیکار نمی نشیند که بصرف اینکه منابع در اختیار ندارد تحلیل نکند و ریشه یابی نکند. مغز انسان در هر شرایطی تحلیلگر قهاری است اما اینکه تا چقدر این تحلیل درست باشد بستگی به قدرت فرد بر کنار هم گذاشتن و چیدن سلسله اطلاعات واقعی تر در کنار هم دارد .
ارائه دقیقتر خاطرات از عهده همه اسرا خارج است!
اسرا ازاقشار مختلفی بودند همه که دانشمند یا محقق نبودند ، کارگر بود، کشاورز بود، راننده کامیون بود، مکانیک و امدادگر بود و .. همه توان تحلیل را نداشتند خب شرایطی می دیدند و آنها را تعریف می کنند اما از زاویه دید محدود خودشان آن را تعریف می کنند .
گاهی هم بعضی اسرا به جهت آنکه مسأله شخصی است اهمیتی به درصد واقعی بودن تحلیل نمی دهد یعنی برای او امکانش نیست که بتواند واقعیت مطلبی را برایش اتفاق افتاده است دریابد یعنی چون برایش تحلیل درست سخت است و نیازمند کاوش و تحقیق زیاد است از خیر آن می گذرند و تحلیل ناقصی از موضوع ارایه می دهند و چون ناظر و ناقدی هم در کار نیست این را به عنوان یک واقعیت مطرح می کنند اگرچه قصد او ایجاد یک موضوع دروغین نیست اما تحلیل غلطی است که او به جهت عدم تحقیق و محدودیت اطلاعات باور کرده است و همان را نیز به شما به عنوان یک واقعیت توضیح می دهد.
خلاصه کلام اینکه ما سعی کردیم تا حد ممکن از این تحلیل های غلط پرهیز کنیم و این موارد را با موارد حقیقی مثل نفس همان حادثه ای که اتفاق افتاده نیامیزیم مثلا اصلا سیلی خوردن بچه ها در روز اول عید ۱۳۶۶ در اردوگاه ۱۱ تکریت ثابت است اما اینکه چرا به همه این سیلی را زدند تحلیل آن مختلف است یکی می گوید بعضی نگهبان ها گفتند صدام دستور داده است و ..همینطور افراد دیگر ممکن است تحلیل های دیگری داشته باشند.
در نهایت اگرچه همیشه آن حوادث باید اصل باشد نه تحلیل آن اما هیچگاه بیان واقعیات اسارت صد در صد خالی از تحلیل نخواهد بود چه بسا اصلا بیان یک موضوع بدون تحلیل آن خبر مهمی و خاطره جذابی برای خواننده نباشد چه بسا آن تحلیل فکری که آن اسیر در آن شرایط از آن موضوع خاص که تعریف می کند دارد همان باعث برجسته شدن این خاطره در ذهن او شده است و اصل مطلب چیز مهمی نباشد یا اصل مطلب مهم و خاطره ساز بوده ولی برای این شخص از این زوایه بیشتر اهمیت پیدا کرده است اگرچه ممکن است زاویه دید او کاملا اشتباه بوده باشد ولی همین زاویه دید هم بخشی از اسارت است.
سختی جداسازی تحلیل از اصل خاطره
مواردی خواهند بود که بجای بیان صرف وقایع پاره ای تحلیل همراه خود خواهد داشت اما تحلیل چنان در بیان واقعیت موضوع در هم آمیخته شده است که تشخیص آن بسی مشکل است ما تا جای ممکن در این موارد در خاطرات دخالت می کنیم و موضوعات را از تحلیل ها جدا می کنیم.
امیدواریم که خوانندگان این مطالب ظریف را دقت نموده و از خاطرات حقیقی و واقعی که ما سعی می کنیم در این کانال راوی ان باشیم لذت ببرند اگرچه هیچ روایتی آنچنان که آرزو می شود صد در صد بدون خطا نخواهد بود.
موفق باشید.
حسینعلی قادری | ۱۸
و بعد از آن همه مصیبت رسیدیم به اردوگاه ۱۱
ما از زندان الرشید به اردوگاه ۱۱ منتقل شده بودیم و زندان الرشید دو تا قسمت داشت، یک قسمت بسیجی ها و پاسدارها و یک قسمت ارتشی ها بودند که همه رو با همدیگه از اونجا حرکت دادند و آمدیم تو تکریت.
ورود به اردوگاه تکریت 11
کل اسرای ایرانی از ابتدای جنگ تا آن زمان در ده اردوگاه سازماندهی شده بودند. اردوگاه موصل و عنبر و رمادی بین اینها از همه مشهورتر بودند. تمام اردوگاههای قبل از ما توسط صلیب سرخ ثبت نام شده بودند و اسرا از امنیت و حقوق حداقلی و از حق ارسال نامه به خانواده خود برخوردار بودند.
اردوگاه یازدهم ما بودیم که هیچگاه پای صلیب سرخ به آنجا نرسید مگر روز آخر هنگام آزادی و بدین ترتیب ما اولین اردوگاهی بودیم که هیچگونه اطلاعات رسمی در مورد ما در هیچجا وجود نداشت انگار ما آب شدیم و رفتیم توی زمین.
اردوگاه ۱۱ تکریت کجا بود و چی داشت!
اردوگاه ۱۱ در بیست کیلومتری شهر تکریت واقع و دارای ۴ بند بود که هر بند شامل ۳ آسایشگاه بطول تقریبا ۶ در ۲۰ متر بود. دیوارهای آسایشگاه سیمانی و با سقف حدود ۴ متر بود ۶ پنجره نرده دار داشت که امکان خروج یا فرار از پنجره ها را از بین می برد. در آهنی آسایشگاه یک درب کوچک دو تیکه بود که برای حفاظت بیشتر یک لتش رو جوش داده بودند و یک لتش باز و بسته می شد و هنگام شب دو سه تا قفل بزرگ به آن می زدند .
هر بند چند آسایشگاه داشت؟
در هر بند سه تا آسایشگاه وجود داشت که درهای آسایشگاه اول روبروی هم باز می شد. بین دو آسایشگاه یک فاصله کمی داشت که حالت کفش کنی داشت. آسایشگاه سومیچ چسبیده به دومی بود اما کفش کن مشترک نداشتند.
تا آن زمان توی این چهار بند در کل ۱۲ آسایشگاه وجود داشت و در وسط این چهار بند یک سرویس بهداشتی قدیمی وجود داشت که پنج دهنه دستشویی و پنج دوش حمام داشت. این تنها سرویس بهداشتی برای کل اردوگاه بود. هر آسایشگاه حدود ۱۰۰ نفر تا ۱۱۰ نفر جمعیت داشت.
حمام اردوگاه
قسمت حمام اوایل فقط پنج دوش داشت که گرمایش آن از طریق یک آبگرمکن برقی ۶۰ لیتری بود ( که کمتر زمانی بود که به برق وصل باشد).
این آبگرمکن به یک منبع آبی که آب این مجموعه را تامین می کرد وصل بود. من شک دارم که منبع آبی حمام هزار لیتری بود یا کوچکتر، بهرحال آن را بالای سرویس بهداشتی گذاشته شده بودند.
کل امکاناتی که این اردوگاه داشت!
این بود کل امکانات این اردوگاه که با ورود ما افتتاح شد و دیگه هیچ چیز دیگه ای نداشت نه شیر آبی، نه تشکیلاتی، زمین پر از خار و خاشاک و علف و سنگ ریزه بود. کف تمام آسایشگاهها سیمانی بود و هر اتاقی هم پنح عدد پنکه داشت. دیگه هیچ چیز دیگه ای نداشت.
سیم خاردارها، انیس ما
دور تا دور اردوگاه هم سیم خاردار بود که بعدها عرض موانع حفاظتی سیم خارداری دور اردوگاه با کار اجباری خود بچه ها به عرض 17 متر و به ارتفاع سه متر! رسید .
برای محکم کاری یک کابل فشار قوی نصب کردند
با وجود این برای حفاظت بیشتر برای این که کسی به هیچ وجه احیانا نتواند فرار کند وسط سیم خاردارها هم یه ردیف کابل فشار قوی گذاشتند که اگر یک وقت کسی این مسیر رو رد کنه اونجا دیگه برق جلوش رو بگیره در صورتیکه طوری این سیم خاردارا پیچیده شده بود که حتی یک گربه هم نمی تونست بیاد داخل یا خارج بشه یعنی اینقدر این استحکام سیم خاردار ها قوی بود.
بعدا اضافه شد
این بود اردوگاه تکریت 11 با همین امکاناتی که گفتم خدمتتون که البته بعد ها دو تا آسایشگاه برای کل اردوگاه و دو ردیف سرویس بهداشتی هم برای هر قسمت اضافه شد. پس شد ۱۴ آسایشگاه و چند سرویس بهداشتی و حمام. اما در مورد زمان اضافه شدن این امکانات، شاید این کارها بعد از ۵ یا ۶ ماه انجام شد. دقیق حضور ذهن ندارم.
وارد آسایشگاه شدیم اما چه آسایشگاهی!
خب شب شد و ما نزدیکای غروب رسیده بودیم به اونجا. بعد آن حمام وحشیانه در زمستان با آب سرد با آن زخم ها و جراحتها و با همون استقبال وحشیانه ای که انجام شد وارد آسایشگاه شدیم.
البته آسایشگاه که چه عرض کنم بیشتر شبیه انباری بود، انگار پای آدم به آن نخورده بود. کف سیمان پر از خاک و دیوارها سیمانی و بدون هیچگونه کچ یا چیزی. هیچ چیز دیگه ای هم داخل این انبارها وجود نداشت نه پتویی نه تشکیلاتی، هیچی!
بچه های زخم خورده هر کدام یک گوشه !
داخل آسایشگاه هر جا را که نگاه می کردی با این کابلها و چیزایی که بخاطر اون استقبال وحشیانه ۵۰، ۶۰ نفره نگهبانان عراقی که به دستور فرمانده اردوگاه از ما اسرای بی دفاع بعمل آورده بودند هر یکی از بچه ها یک گوشه بدنش رفته بود! بدن ها زخم بود و خون داشت می آمد. این وضعیت سالم ها بود دیگه اون که مجروح بود دیگه بدتر، هم امکان فرار او از کتک کمتر بود و هم این که زخم ها بیشتر شده بود.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65چ
#خاطرات_آزادگان #حسینعلی_قادری
یک یا علی نیاز است !
سلام، آغاز هفته مبارک دفاع مقدس را به شما مخاطبین ارجمند و فرهیخته و همه رزمندگان اسلام و آزادگان عزیز تبریک عرض می کنم. امیدوارم به مناسبت این هفته که توجهات و مراجعات به خاطرات بخش های مختلف دفاع مقدس بیشتر خواهد بود دوستان یا علی بگویند و همت بیشتری بخرج دهند و در نشر خاطرات همراه با لینک و اگر نشد همراه با اسم کانال خاطرات آزادگان کوتاهی نفرمایند.
ان شاءالله همیشه تحت عنایت حضرت حق تعالی باشید. بر محمد و آل او صلوات.
مدیر و خدمتگزار کانال خاطرات آزادگان
لینک کانال:
https://eitaa.com/taakrit11pw65
سلام الله کاظم خانی| ۴
ما اینطور معلمانی داشتیم!
قبل از اینکه به اسارت در بیایم تحت تربیت خودخواسته معلمانی عارف و شهادت طلب بودم. مربی پرورشی سال ۶۰ شهید سید ساعد افتخاری از مربیانی که تأثیرگذار در بین دانشآموزان بود. برنامه پرورشی را با حضور دانشآموزان در مسجد امام جعفر صادق (ع) آبیک برگزار میکرد و مشتاقانه دانشآموزان استقبال میکردند.
مگر نماز امتحان نیست؟
وضو گرفته بودیم آماده نماز جماعت ظهر و عصر بودیم، در همان لحظه متوجه شد عدهای از دانشآموزان به مدرسه کلاس درس رفتند، از بنده پرسید بچهها چرا رفتند؟ گفتم: دانشآموزان امتحان دارند. در یک کلام عارفانه فرمودند مگر نماز، امتحان نیست؟ امتحان عبد و بندگی هست. این امتحان والاتر از آن امتحان هست.
یادی کنم از معلم شهیدم، جواد وادیپور که نشست ها در مسجد سیدالشهدا (ع) با وی داشتم، جوان ، خوش فکر و متدین بود... هر دو معلم من در عملیات بیت المقدس به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
دریا بیدم، رهایم سازید!
معلم شهیدم «جواد وادیپور» نوشته بود:
دریا بیدم، رهایم سازید، بشکافید سرم را، راحتم نمائید، آسودهام سازید، سوختم، شعلههای آتش در میانم گرفتهاند، آه چه حرارتی، داغ و سوزان، به گرمی بیابانهای داغ و تفتیده، نه نه، به گرمی خورشید، باز هم نه، خورشید اندک گرمایی بیش نیست، به گرمی آتش دوزخ، آه نه گویی فراتر از اینهاست. سوختم، چه گرمایی به گرمی دورخ که گرمی نیست که سردی است، یخ است. سوزش سرماست، کولاک برف است، این سوزش بالاتر از آنست که بتوان گفت، نمیشود توصیف کرد، آه سوختم، خدایا نجاتم ده، رهایم ساز، آرامشم بخش، چیست این آتش! آه خدایا گلویم میسوزد از فریاد، الهی رحمی بر این بنده نالان همی گریان، در این آتشگه ویران! چه رویی است این سوختن! آه چقدر سخت! چقدر مشکل! تحمل کردن دوری دیدارت. خدایا در فراق تو چه ها کشم، ترحمی بنما، کرمی کن، تا که دیدارت کنم، خدایا غسل کرده، به سویت آیم وضوی خون گیرم و با تیمم لخته، لختههای خون و خاک به جانبت پر کشم، خدایا، لطفی بنما که آراستن، پیراستن و سرافراز و رها شده از تمامی قیدهای بندگی و بردگی با تو دیدار نمایم.آری خدایا، مرگی پرافتخار نصیبم کن، الهی شهادت را این مرگ با سعادت را نصیبم ساز. آری، شهادت، شهادت، شهادت لااله الا الله
جواد وادیپور ۳۰ خرداد ۱۳۶۰
به بهانه گرمابه عازم جبهه شدم!
اوایل اسفند سال ۶۰ اعزام ما از سوی بسیج سپاه آبیک استان قزوین به سوی جبههها آغاز شد، ما دانش آموزان بسیجی، بخشی از این کاروان بودیم. تصور کردم خانوادهام شاید مانع رفتن من به جبهه باشند نزدیک غروب آفتاب بود، یک کیف مشکی کوچکی داشتم، حولهام را داخل آن گذاشتم، به مرحومه مادر عزیزم گفتم: مادر من گرمابه میروم، آن زمان گرمابه داودی مقابل بلوار حضرت امام خمینی (س) بود.
نزدیکی حوزه سپاه بسیج آبیک بودم، ناخودآگاه بهطور اتفاقی با حاج آقا طاهر مافی، مسئول پشتیبانی امور جنگ و مسئول پرسنلی اعزام به جبهه بسیج سپاه شهر آبیک روبرو شدم، از ذهنم گذشت بهترین کسی هست که در جریان بگذارم بنده عازم جبهه هستم وی خانواده ام را بعد از رفتنم مطلع نمایند. ایشان هم پذیرفتند و فرمودند: نگران نباش، با خانواده هماهنگی می نمایم، وی از کارمندان شرکت گوشت زیاران بوده و تمام وقت جهت خدمت به رزمندگان اسلام مأموریت داشتند. همراه با خودروی پشتیبانی سپاه قزوین به کاروان رزمندگان اسلام پیوستم و در کنار رزمندگان از شهر آبیک بویژه دانش آموزان قرار گرفتم، سپاه قزوین سازماندهی و ساماندهی لازم را انجام داد.
حاج آقا ! تو را به خدا، با پدر و مادرم صحبت کنید!
صبح آن روز، با اتوبوس، به سمت پادگان امام حسن مجتبی (ع) تهران حرکت نمودیم. وقتی به پادگان رسیدیم، مدت کوتاهی در پادگان به ما آموزش دادند. عصر آن روز در کلاس آموزشی بودم، از بلندگوی اطلاعات سپاه اعلام شد، «سلام اله کاظم خانی» هر چه سریعتر به اطلاعات مراجعه نمایند. فرمانده دوره گفت: کاظم خانی کیه؟ بنده دست بلند کردم فرمودند: به دفتر تشریف ببرید!
با نگرانی و دلهره، خودم را به دفتر اطلاعات رساندم، گفت: آقا سریعتر بیا تلفن با شما کار دارد, پشت خطی دارید, منتظر شماست! گوشی تلفن را به من داد، سلام کردم، متوجه شدم، مرحوم حاج آقا قربان بابائی هستند، گفت: سلام الله! نرو جبهه برگرد، پدر و مادر شما خیلی خیلی نگران هستند؟ گفتم: حاج آقا تو را به خدا با پدر و مادرم صحبت کنید که من برنگردم، عازم جبهه بشوم. وی قبول کرد با خانواده ام طوری صحبت کند تا نگرانی آنها را مرتفع نمایند. روحش شاد، راهش مستدام باد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#سلام_الله_کاظم_خانی #خاطرات #آزادگان
علیرضا باطنی| ۳
▪️شهادتگاه یاران!
بعد از اسارت و سوالاتی که از ما کردند ما را به یک مقر در پشت خط اول در منطقه بصره انتقال دادند. در آن مقر تعدادی از مجروحین ما که مجروحیت زیادی داشتند شهید شدند چون عراقی ها اجازه نمی دادند که زخم های آنها بسته شود! توی یک کانکس مثل اتاق های قطار باری، ده بیست نفر از اسرا را روی هم تلنبار کرده بودند، وقتی که در را باز می کردند افراد می ریختند بیرون.
کار فرهنگی روی نگهبانی که بمن سیلی زد
من را بردند برای بازجویی. یک کسی بود که فارسی هم حرف می زد. بهش گفتم که می شه این جا نماز خواند!؟ پا شد یک سیلی زد تو گوش من که برق از چشمانم پرید و گفت که تو فکر کردی ما کافر هستیم؟ بهش گفتم که من به تو احترام کردم چون تو مسئول این جا هستی! ( کار فرهنگی) این وقتی فهمید که اشتباه کرده وقتی که من را برگرداند به اون کسی که مأمور بود گفت ببر نمازش را بخواند.
۱۳ روز حبس در یک اتاق با ۳۰ سانت آب زیر پا
در بصره سیزده روز در یک اتاقی که هیچ منفذی نداشت و سی سانت آب کف آن بود، اینجا ما را نگه داشتند. سیزده روز!!!
ما اسرا را بین مردم گرداندند!
یک روز ما را بردند داخل شهر بصره, ما را گرداندند تا مردم عراق ذلت و حقارت اسیر ایرانی را ببینند!… چهار تا اسیر بودیم و هشت تا نگهبان. بردند یک قسمتی از شهر… افرادی که آمده بودند تماشا عمده شان نظامی و خانواده نظامی بودند. میخ در کمر بچه ها می کردند، مشت می زدند، فحاشی می کردند!
چهل نفر را در یک اتاق ۶ متری جا دادند!
بعد از آن ما را بردند بغداد؛ استخبارات و بعد هم پادگان الرشید. در پادگان الرشید، پادگان به آن بزرگی و وسعت اما ما چهل نفر بودیم در یک اتاق دو در سه حتی همزمان نمی توانستیم بنشینیم باید یک عده ای می ایستادند تا یک عده ای بتوانند بنشینند. حالا خیلی بچه ها مجروح بودند.
کی بنشیند کی بایستد!!!
روز چون در اتاق باز بود باز تحمل تر بود اما شب که می شد مصیبت بود. چون در را می بستند و جا هم برای ۴۰ نفر بشدت کم بود و همزمان نمیشد که این چهل نفر بنشینند یا بخوابند چند تا طرح برای نشستن و خوابیدن عوض کردیم و یکی اش جواب داد؛ در طول اتاق ۶ متری بچه ها را چهارتا گروه ده تایی می کردیم. بعد شمارش می زدیم، سه را که می گفتیم بچه ها باید خودشان رو می انداختند روی زمین! یک گروه ایستاده بودند و رویشان به دیوار بود، این طرف هم همینطور، دو تا گروه هم وسط پشت به پشت آنها ایستاده بودند. وقتی که من سه می گفتم اینها باید خودشان رو جاگیر می کردند و می انداختند روی زمین. چند بار تکرار می کردم تا همه بتوانند بنشینند، چون اگر یک نفر تأخیر می کرد، آن ردیف کامل بالا می ایستاد. آنهایی که رویشان به سمت دیوار بود باید پاهایشان را سینه ی دیوار رها می کردند و سرشان را می گذاشتند روی شانه ی این طرفی، این طرف هم سرش را می گذاشت روی شانه ی اون، این وسط هم پاهایشان توی هم می رفت. این ردیف هم همین طور. اینجوری می شد همه را روی زمین قرار داد. از هر کسی شاید یک وجب یا دو وجبش روی زمین بود و بقیه اش هم روی همدیگر بود یا روی دیوار. بعضی که نمی توانستند دیگر تا صبح می ایستادند، آن هم جای دو تا پا نبود که بگذارند روی زمین، روی یک پا می ایستادند.
محدودیت ها بشکل عقده ای و غیر انسانی بود
بصورت غیر معمولی محدودیت ایجاد می کردند، بطرز غیر انسانی سعی داشتند اسرا با هم درگیر شوند و دوگانگی ایجاد بشود. صبحانه «شربه» می دادند. الآن هم شما عراق بروید سوپشان شربه است.این عدس ها را با برنج می پزند بهش می گویند سوپ، بعد برای ما ۴۰ نفر فقط یک ظرف به ما می دادند! می توانستند دو تا سه تا ظرف بدهند مگر چقدر هزینه ش بود! نمی دادند! ما نه بشقاب نداشتیم نه قاشق داشتیم فقط یک ظرف بود و باید قلوپی می خوردیم. به هر کسی یک قلوپ می رسید. اگر نفٓس ات رو بلند می گرفتی بیشتر می خوردی! ظهر و شب هم همین بود. با این حال بچه ها به جان هم نیفتادند. برای تحمل بیشتر، ختم صلوات برمی داشتیم، دعای توسل می خواندیم! من آنجا نقش مترجم هم داشتم و بچه ها اگر کاری داشتند به عربی مدرسه ای ترجمه می کردم.
مگس از اینطرف پاش وارد و از آن طرف خارج می شد
یکی از بچه های خراسان خیلی نحیف و لاغر بود پاهاش تیر خورده بود. ساق پای ایشان رو که نگاه می کردی آن طرف سوراخ این تیر و رد این تیر پیدا بود. مگس هایی که روی پاش می نشست از این طرف وارد و از آن طرف خارج می شدند.
از پشت میله ها نماز میت خواندیم
مجروحین نه آبی داشتند و نه باندی ! در این مدت که آنجا بودیم اگر باندی پیدا می شد می شستیم و دو مرتبه می بستیم.یکی از رفقا پایش خیلی ورم کرده بود پر چرک بود چطوری زنده ماند خدا می داند. بعد از نماز صبح شهید شد جنازه را گذاشتیم پشت میله های سلول و نماز میت خواندیم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_باطنی #خاطرات_آزادگان